رمان اردیبهشت پارت 121

4.4
(21)

 

شونه های فراز تکون خوردن . کمی
پیشونیش رو روی فرمون جابجا کرد …

انگار می خواست سرش رو بلند کنه ، ولی
قدرتش رو نداشت !

محسن باز هم گفت :
– چطور تونستی روی اون بچه دست
بلند کنی ؟! فکر کردی خیلی لاتی ؟ ها ؟!
… از روز اول بهت گفتم … اذیتش کنی با
من طرفی …

یک لحظه مکث … بعد مشتش رو با خشم
روی داشبورد کوبید :
– دِ … یه زری بزن دیگه حیوون ! خفه
خون گرفتی که چی ؟!

بعد دو دستی چنگ زد به تیشرتِ فراز و
اون برگردوند به سمت خودش و بعد …
یکدفعه مات شد .

– فراز !

چشم های به خون نشسته اش … نگاه
عجیبش ! … کاملا از درون با خاک یکسان
شده ! ناگهان اون خشم دیوانه وار درون

محسن فروکش کرد و به جاش … دریا
دریا دلواپسی …

– فراز … چه مرگته ؟! …

شما دو تا چتونه
؟!
.
– اون … می دونه !
– چی میگی ؟!

– همه چی رو میدونه ! … یکی بهش
گفته !
محسن هنوز گیج و مبهوت بود …

فراز با
دست هایی نامتعادل در داشبورد رو باز
کرد و کاغذی به سمتش گرفت .

– می دونه من حرومزاده ام ! می دونه !
می دونه !
محسن به سرعت تای کاغذ رو باز کرد و
تا چشمش به سطر اول نوشته ها افتاد …

یکدفعه وا رفت !
فراز پلک هاشو روی هم فشرد … با درد
ادامه داد :

– دیگه تموم شد ! …

هر چی که تلاش
کرده بودم تا این زندگی کثافتو رو به راه
کنم … از دستم رفت !
شونه هاش لرزیدن …

انگار می خواست
گریه کنه . ولی دردش اینقدر کشنده بود
که حتی گریه اش نمی گرفت .
محسن زمزمه کرد :
– آروم باش !

صداش می لرزید ! … فراز گفت :
– ازم متنفره ! … بدتر هم می شه !

– من مطمئنم … که برای آرام مهم
نیست ! تو هم …
– دیگه تموم شد ! همه چی تموم شد ! …

و باز هم سرش رو گذاشت روی فرمون .
محسن نمی دونست باید چیکار کنه . اون
می دونست که آرام از چند ماه قبل در
مورد گذشته ی فراز خبر داره … ولی
چطور اینو به فراز می گفت ؟! … به این
مردِ داغونِ له شده … که همه ی عمر از
نامشروع بودنش رنج می کشید و حاال
انگار بیشتر … .

دلش می سوخت …

دلش برای آرام می
سوخت … و دلش برای فراز خیلی بیشتر
می سوخت !
نمی دونست باید چیکار کنه … سر در گم
بود !
کاغذ رو باز هم تا زد و گذاشت توی
جیبش …

سر فرصتش باید می گشت
دنبال اینکه کی این نامه رو فرستاده برای
آرام . بعد از ماشین پیاده شد .

افشار باز هم داشت با موبایلش حرف می
زد … محسن رفت به سمت .
– ارمغانه ؟!
افشار با تکونِ سر تأیید کرد . محسن
گفت :

– یه لحظه گوشی رو بده من !
افشار توی تلفن گفت :

– عزیزم با برادرت صحبت کن !
و موبایلش رو به محسن سپرد … بلا فاصله
صدای نگران ارمغان پیچید توی گوشش .
– الو داداش ؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

چرا اینقدر کمه😶

Helia
Helia
1 سال قبل

چرا هی پارت ها داره کم میشه 😐

ℳ𝒶𝓇𝑒
ℳ𝒶𝓇𝑒
1 سال قبل

عصرپارت‌جدیدو‌میذاری

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x