رمان اردیبهشت پارت 130

4.3
(24)

 

 

نمیزد ، مبادا اشکهایی که همه عمر
نریخته بود از چشمانش سرازیر بشه .

همین حاال هم غروری براش باقی نمونده
بود … همین حالا هم به اندازه کافی با
خاک یکسان شده بود .

– من عادت دارم به اینکه دیگران به چشم
دیگری نگاه کنند … عادت دارم که بهم
توهین کنند ! … هرچند فکر نمی کنم به
توهین شنیدن از دهان تو عادت کنم !

صدای آرام لرزید … .
– من متاسفم فراز !
– نیستی ! … نیستی عشق من … و بعداً
هم تکرارش می کنی ! بارها و بارها … ولی
اینو بدون … با همه ی اینها من طالقت
نمیدم ! … حتی اگه ازین بدتر بشه همه
چی …
– من گفتم طلاق می خوام ؟

– نمیخوای ؟!
سر چرخوند و نگاه منتظرش رو دوخت به
آرام . به چشمهاش … به لبهاش … و بعد
باز به بخیه های پیشونیش .
آرام گفت :
– نمی دونم . این بستگی به تو داره !

فراز ساکت بود … آرام ادامه داد :
– آدما مسئول اشتباهات پدر و مادرشون
نیستند . ولی مسئول اشتباهات خودشون
، چرا . فراز … تو میخوای پدرتو ورشکسته
کنی ؟ آره ؟! میخوای اونو بدبخت کنی ؟
میخوای با آبروی خواهرت بازی کنی ؟ …
– من نمیخواستم بزنمت !

آرام گیج پلک زد .
– چی ؟!
نگاه فراز هنوز هم روی بخیه ها بود … بعد
دستش رو باال برد و موی کنار شقیقه آرام
رو لمس کرد .
– روی زمین خورده شیشه ریخته بود …
حواست نبود ، مستقیم داشتی میرفتی

سمتشون . ترسیدم پات زخمی بشه …
هلت دادم که بری عقب ! من فقط
میخواستم آسیبی نبینی … نه اینکه
بزنمت !
اشک هجوم برد به دریچه چشم های آرام
. احساسی درون تنش تنوره کشید و اونو
داغ کرد .
– فراز …

صداش می لرزید … .
– جانم ؟
چی می تونست بگه در لحظهای که
داشت زیر بار احساساتش له میشد ؟ …
دلش خلوتی میخواست و گریه ای دیوانه
وار . باز به روبرو نگاه کرد و محسن رو
دید که برگشته بود .

نفس عمیقی کشید تا احساساتش رو
کنترل کنه .
– من باید برم .
فراز از توی جیبش موبایل آرام رو در آورد
و به طرفش گرفت .
– موبایلت رو بگیر … لطفاً همیشه روشن
باش !

آرام سری تکون داد … بعد دستش رو جلو
برد و موبایلش رو گرفت . قبل از اینکه
بتونه دستش رو عقب بکشه … فراز روی
انگشتانش رو بوسید .
– مراقب خودت باش !
– خداحافظ !
و پیاده شد … .

بغض هنوز هم گلوش رو در هم می فشرد
، ولی امیدوار بود که بتونه جلوی خودش
رو بگیره و پیش چشمای محسن به گریه
نیفته .
محسن هم چیزی نمی گفت . نه سرزنشی
… نه نصیحتی … .

چند ورق از مسکن های مختلف رو که
خریده بود جلوی آرام گرفت … آرام از
بینشون بسته نوافنی بیرون کشید . گفت
:
– متشکرم !
“خواهش می کنم” محسن رو
صدای
شنید . باز سر چرخوند به سمت فراز و
میدید که دستش روی فرمون بود و

نگاهش از پس شیشه مسدود خیره به
آرام … .
آرام لبخند ضعیفی زد … بعد دستش رو
باال برد و به نشونه خداحافظی تکون داد
… و رو به محسن گفت :
– خداحافظ !
و بعد دوید و بین ردیف های ماشین های
پارک شده پنهان شد … .
***

از توی مهمونخونه صدای گفتگوی
مالیمی میومد … چند نفری از کسبه ی
قدیمی محل که با احمد سالم و علیکی
داشتن آمده بودند به عیادتش .
آرام وسایل پذیرایی رو مهیا کرده بود و
سینی چای رو به امیررضا سپرده بود و
حاال تنهایی توی اتاقش ، شماره مطب
دکتر الهی رو میگرفت .

– الو ، بفرمایید !
صدای منشی پیچید توی گوشش . آرام
گفت :
– سالم خانم حسینزاده … ظهرتون بخیر
! من آرام ربانی هستم .
– سالم خانم ربانی ، خوبید ؟ حال و
احوال بر وفق مراده ؟

لبخند کم رنگی نقش لبهای آرام شد .
– خداروشکر ، متشکرم . میتونم با خانم
دکتر صحبت کنم ؟
– الان  متاسفانه خیر … یکی از
مراجعینشون تو اتاقشون هستند .
یک لحظه مکث کرد … و بعد ادامه داد :

– میتونم بپرسم سوالتون چیه ؟ … شاید
بتونم کمکتون کنم .

آرام نفسی کشید و دست به زانو گرفت و
از روی لبه تختش بلند شد .
– چیز خاصی نیست … به هر حال با
خودشون صحبت کنم بهتره .

– باشه پس اجازه بدین سرشون خلوت
بشه ، بهشون اطالع میدم که تماس
گرفتید … بعد خبرتون می کنم
آرام گفت :
– مرسی ، پس من منتظرم .
و با خداحافظی کوتاهی تماس رو تموم
کرد . اون وقت دستی به لبه ی لباسش
کشید و از اتاق خارج شد .

صدای گفتگو هنوز هم میومد . بوی
گلهای تازه ای که مهمان ها با خودشان
آورده بودند فضای خونه رو معطّر کرده
بود .
به خاطر سبک معماری قدیمی خونه ، از
مهمون خونه کسی به سالن نشیمن و
آشپزخونه دید نداشت .

ز
مهمون خونه کسی به سالن نشیمن و
آشپزخونه دید نداشت .

آرام با خیالی آسوده شالشو از روی
موهاش برداشت و توی آشپزخونه رفت .
برای خودش یک چای لیوانی ریخت و با
دوتا شکالت کاکائویی پشت میز نشست .
با لذت مشغول مزه کردن شکالت روی
زبونش بود که ملی خانوم توی آشپزخونه
اومد .
آرام بهش لبخند زد .

– چیه مامان ؟
ملی خانم دو سه تا استکان خالی رو زیر
شیر آب گرفت و شست . گفت :
– دوباره چایی بریزم …
– بده من …
– نمیخواد … تو بشین .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا علیپور
1 سال قبل

این رمان جز محدود رمانای انلاینیه ک خودم بعد ی مدت نویسنده کمش نکرد و پارت گذاریش سروقت بود

مهلا
مهلا
1 سال قبل

واقعا دستت درد نکنه
رمانت خیلی جذابه
هر پارت نمیدونی پارت بعد چی میشه
ذهن خلاقی داری تبریک میگم بهت

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x