و بعد مشغول خشک کردن استکانها شد .
آرام گفت :
– من شاید برم بیرون . در جریان باشید
لطفاً … دیگه مهمونخونه نمیام . حوصله
خداحافظی با اون همه آدمو ندارم .
– کجا میخوای بری ؟
– یه سر میرم درمانگاه … فکر کنم باید
بخیه های پیشونیمو بکشن . بعد … به هر
حال …
شونه ای باال انداخت و بحث رو پیچوند .
ملی خانوم از روی شونه اش نگاهی مردد
به آرام انداخت و گفت :
– میگم … واجبه که بری ؟
– هووم ؟!
– صبر کن مهمونا برن … منم باهات میام
!
آرام گیج پلکی زد . معنی حرف مادرش
رو نفهمیده بود .
– خب … من حوصلم سر رفته ! بعدشم …
– میترسم این پسره مزاحمت بشه ! …
امیررضا گفت دیده که پریشب بیمارستان
از ماشینش پیاده شدی …
آرام هنوز جوابی نداده بود که امیررضا
توی آشپزخونه اومد . ملی خانوم سینی
چای رو بهش سپرد و خودش مشغول
مرتب کردن چادر رنگی روی سرش شد .
آرام صداش کرد :
– مامان … یه لحظه بشین حرف بزنیم !
در مورد فراز …
– من که قصد دخالت ندارم . ماشاال
خودت از همه عاقل تری ! هر جایی هم
دلت میخواد برو ، ولی … خب منم مادرم
و دل نگرون ! از طرفی هم …
– میدونم … لطفاً بشین !
ملی خانم مکثی کرد و بعد به امیررضا که
با کنجکاوی نگاهشون می کرد ، چشم
غره ای رفت .
– چایی ها یخ کرد !
امیر رضا با بی میلی از آشپزخونه خارج
شد و ملی خانوم کنار آرام پشت میز
نشست .
آرام آخرین جرعه چای رو خورد و لیوان
رو روی میز گذاشت . بعد به مادرش
لبخند زد .
– می خوام در مورد خودم و فراز بهت بگم
… چون برام مهمه که در موردش چی فکر
می کنی .
– من خیلی سعی کردم خوب فکر کنم ،
ولی …
– مامان من نمی تونم بهت بگم که ما سر
چی دعوا کردیم … واقعاً نمیتونم ! ولی
هردو مقصریم ! هم من … هم فراز …
اندازه هم …
– هر چی هم که شده باشه حق نداشت
دست روت بلند کنه !
– اینکارو نکرده !
نگاه گرفته ملی خانوم رفت روی پیشونی
آرام .
آرام دستش رو روی دست مادرش
گذاشت .
– یک سوءتفاهم بزرگ بود ! روی زمین
خورده شیشه ریخته بود … فرازم منو هل
داد که پا روی شیشه ها نذارم … من
تعادلم به هم خورد …
ملی خانم غافلگیر شده پلک زد .
– واقعاً ؟!
– اوهوم !
– پس چرا تا حاال نگفته بود بهمون ؟
آرام شونه ای باال انداخت . خودش هم
نمی دونست . ولی اگه فراز اینقدر غد و
یکدنده بود که لزومی نمی دید برای
دیگران چیزی رو توضیح بده ، آرام باید
این کارو میکرد ! چون براش مهم بود که
مادر و پدرش در مورد اون فکر بدی
نکنند و ازش کینه به دل نداشته باشند .
ملی خانم هنوز توی فکر بود که موبایل
آرام زنگ خورد … .
از مطب دکتر الهی بود .
آرام به سرعت جواب داد :
– جانم ؟
– سلام خانم ربانی . من گفتم به دکتر
الهی که شما تماس گرفتی … گفتن اگه
براتون امکانش هست ، حضوری تشریف
بیارید . اینطوری بهتره … و اگر نمی تونید
، آخر وقت دوباره تماس بگیرید .
آرام گفت :
– نه مسئله ای نیست ، میام !
– بسیار عالی ! پس تا یک ساعت دیگه
منتظرتون هستیم !
تماس تموم شد .
آرام نگاه کرد به مادرش که هنوز توی فکر
بود . بهش لبخند زد ، بعد از روی صندلی
بلند شد ، گونه ی ملی خانوم رو بوسید و
از آشپزخونه بیرون رفت .
***
هوا رو به تاریکی می رفت که از اتوبوس
پیاده شد و گوشی هندزفری رو از گوشش
در آورد .
کش و قوسی به بدنش داد و نگاهی به
صفحه موبایلش انداخت … ساعت از شش
گذشته بود .
عجیب بود که هیچ تماسی از طرف فراز
نداشت .
این دو روز هیچ خبری ازش نبود ، در
حالی که آرام یک جور دیگه فکر می کرد
. نگرانش بود و در عین حال هنوز هم با
خودش کنار نیامده بود که بخواد برای
تماس پیش قدم بشه .
نفسشو فوت کرد بیرون ، روی دکمه
استپ آهنگ ضربه زد و موبایل و سیم
هندزفری رو توی جیب کوله اش چپوند و
رفت سمت خونه .
کوچه جنب و جوش دم غروب رو داشت .
آرام سرشو پایین انداخت و طول کوچه رو
طی کرد تا به خونه رسید .
کلید انداخت و وارد شد .
فکر کرد تا الان حتماً همه مهمونا رفتند .
با خیال راحت شالش رو از سر برداشت و
لی لی کنان از حیاط عبور کرد .
– مامان … مامان ملی ! هستی ؟
جلو رفت و بعد سر جا خشکش زد … .
توی مهمون خونه کسی رو دید که واقعاً
انتظارشو نداشت !
هرمز حاتمی رو !
غافلگیر و دستپاچه پلکی زد .
– سلام !
و نگاهشو در اتاق چرخوند . پدرش و هرمز
که روی دو صندلی نزدیک هم نشسته
بودند … و ملی خانم که چادر رنگیشو
دور خودش پیچیده بود و با چهره ای
ناراضی … به قالی الکی رنگ نگاه می کرد
.
هرمز گفت :
– سلام عروس خانوم … حالت بهتره ؟
از جا بلند شد و به سمت آرام رفت و با
گرفتن دستش … نرم روی گونه اش رو
بوسید .
آرام یک جورایی خجالت زده شده بود .
– ممنونم !
– من در مورد مشکلاتی که پیش اومده
چیزی نمی دونستم … فراز تازه همین
امروز به گفت ! واگرنه زودتر میومدم
دیدنت .
آرام لبخند خجولی به لب نشوند و دستشو
از بین انگشتای هرمز بیرون کشید .
– بله ، متوجهم ! … به هر صورت خیلی
خوش اومدین !
ملی خانم گفت :
– آرام جان مامان … میخوای برو لباستو
عوض کن !
لحنش برخالف کلمات نرمی که به زبان
می آورد ، دستوری بود .
آرام گفت :
– بله چشم …
و رو به هرمز ادامه داد :
– بفرمایید بشینید … میرسم خدمتتون !
نمی دونست چرا حس می کرد مادرش از
این تعارف خوشش نیومد . چرخید و رفت
و توی اتاقش پنهان شد .
نفس کم آورده بود . کوله اش رو روی
تخت انداخت و دستشو گذاشت روی
سینه اش و با نفس های عمیق … یهو در
اتاق باز شد و ملی خانم اومد تو .
– کجا رفته بودی ؟ دیر کردی !
– آقای حاتمی از کی اینجاست ؟
– نیم ساعتی میشه . با خودش گل آورده
!
و پوزخندی زد .
آرام چشم ریز کرد و دقیق شد توی حالت
چهره ی مادرش … انگار گرفته بود ! گفت
:
– حالا چی میگه ؟
– اومده واسطه ی تو و فراز بشه ! … ما
گفتیم اجازه ی دخترمون دست خودشه !
آرام لبخند دلجویانه ای بهش زد :
– چیزی گفته که بهت بر خورده ؟
ملی خانم به سرعت جواب داد :
– نه !
کف دست هاشو روی هم سایید … بعد در
نهایت اعتراف کرد :
خیلی رمان جذابیه ، پارتاش هم به موقع و به اندازه هست. خسته نباشی