– بچرخ این طرف ، خوشگلم ! میخوام
گردنبند رو روی گردنت ببینم !
آرام چرخید به سمتش … فراز با لذت به
درخشش الماس روی سینه ی مهتابی
رنگ و لطیف آرام خیره شد .
– بی نظیره ! این گردنبند دور گردن تو
زیباتر به نظر میرسه !
***
بقیه ی شب برای آرام عین خواب و خیال
گذشت !
قدم زدن توی باغی که حالا می دونست
متعلق به خودشه … خوشامد گفتن به
مهمان هاشون … دوستانش که دورش
حلقه زدند و رقصیدند … تمام حرف
هاشون و خنده هاشون … .
رقصش با فراز … نگاه فراز … بوسه ی فراز
روی گونه اش که صدای جیغ و هورای
دیگران رو بلند کرد … .
هیچوقت هیچ روزی توی زندگیش تا این
حد شاد نبود !
هیچوقت هیچ روزی توی زندگیش تا این
حد احساسِ سبکبالی و آزاد بودن رو
نداشت !
چشم بهم زدند … خودش رو توی
آپارتمانشون دید !
دوش گرفته بود … حوله به تن مقابل آینه
نشسته بود و به تصویر صورتش نگاه می
کرد … .
خوب می دونست که شب اونها هنوز تمام
نشده ! اون دو نفر قرار بود کاری رو تجربه
کنند که هنوز بعد از اون شب نحسِ
تجاوز انجام نداده بودند … .
قرار بود به همدیگه لذت و آرامش هدیه
بدن !
نفس عمیقی کشید و از پشت میز آینه
بلند شد . اضطراب و ترس توی خونش
می جوشید … ولی باید بهش غلبه می
کرد !
با فراز می تونست !
فراز باعثِ این ترس بود … و حالا خودش
می تونست درمانش کنه !
دست هاشو دو طرف بازوش گذاشت و
خودش رو بغل کرد : هیچ چیزی برای
ترسیدن وجود نداره ! تو قول دادی که
انجامش بدی … قوی باش !
در این چند ماه آخر … رابطه ی بی
نظیری با فراز داشت . همه ی قرارهای دو
نفره شون خارج از خونه … دورهمی هایی
که شرکت می کردند … یا خلوتشون … .
شب های زیادی توی بغل همدیگه بیدار
موندند و فیلم تماشا کردند … و خیلی
وقتها کارشون به معاشقه رسیده بود .
فراز موفق شده بود حس بی نظیری به
آرام انتقال بده … و امشب باید این حس
رو تکمیل می کردند .
آرام نفس های عمیق و پی در پی کشید .
بعد بند حوله رو دور کمرش باز کرد … .
باید لباس می پوشید !
نگاهش چرخید بین تمام لباس های
خوابش … کوتاه و بلند … ساتن یا توری …
سرخ یا مشکی یا سبز زمردی …
ولی نه … هیچ کدوم خوب به نظر نمی
رسیدند !
از رگال لباس هاش رو چرخوند و به
سمت لباس های فراز رفت .
تجربه ی این چند ماه بهش نشون داده
بود که فراز از تماشای لباس های خودش
روی بدن آرام خیلی لذت می بره !
آرام حوله رو از تنش در آورد و بین رگال
پیراهن های مردونه چرخید .
پیراهن سفید و ساده ای انتخاب کرد …
بدون اینکه حتی لباس زیر بپوشه ،
پیراهن رو تنش کرد .
قد پیراهن کمی از رانهای عریانش رو می
پوشوند .
دکمه های پیراهن رو بست و آستین ها
رو تا زد . اونوقت نگاه کرد به تصویر
خودش درون آینه … بدون آرایش ، با
موهای نیمه مرطوب که پشت سرش رها
بودند … .
نفس لرزانش رو فوت کرد بیرون … از اتاق
لباس بیرون رفت … .
فراز توی تراس بود … توی آبهای گرم …
تکیه زده بود به بدنه ی سفید جکوزی و
با چشم های بسته …
صدای باز شدن در تراس رو که شنید …
به عقب چرخی زد … .
– اوه … بلاخره اومدی ! … فکر کردم
خوابیدی !
آرام فقط موفق شد بگه :
– نه !
و پا برهنه چند قدمی وارد تراس شد .
هوای خنک اردیبهشتی کمی تن گر
گرفته اش رو التیام می داد .
سعی می کرد به فراز که بالا تنه اش به
طرز حیرت انگیز جذابی خارج از آب بود ،
کمتر نگاه کنه !
جلو رفت و به آسمون شب نگاه کرد … .
– چقدر زیبا شدی ! … به نظرم لباس های
من حتی از لباس عروست بیشتر بهت
میاد !
آرام لبخند زد … فراز پرسید :
– به من ملحق نمیشی ؟!
آرام به سرعت چرخید به طرفش و
نگاهش کرد … و بعد گونه هاش از شرم
سرخ شد . فکر تلاقی بدنش با بدن برهنه
ی فراز … هم زمان جذاب و رعب آور به
نظر می رسید !
بی اختیار لرزی به شونه هاش نشست …
که فراز اخمی کرد .
– حالت خوبه ؟!
آرام نفس لرزانی کشید .
– آره ، فقط … سردمه !
فراز چند لحظه با دقت بهش خیره شد تا
بفهمه راست میگه یا دروغ … بعد گفت :
– بیا اینجا آرام ! بیا عزیزم !
و با حالت دستش … اون رو به آغوش
خودش دعوت کرد .
آرام بزاق دهانش رو به سختی قورت داد .
با قدمهای اندک لرزانی جلو رفت … . فراز
دست دراز کرد و نوک انگشتان اونو لمس
کرد .
آرام پاش رو توی آب گذاشت . بلافاصله
گرمای لذت بخش آب در سرتاسر بدنش
پخش شد … و آرومش کرد .
فراز اون رو به سمت خودش هدایت کرد
… و بعد بدن کوچک و زیباشو بین
بازوهاش گرفت .
– پرنده ی قشنگم ترسیده به نظر میرسه !
… کسی اینجا براش چنگ و دندون نشون
داده ؟ هووم ؟!
آرام با چشم های بسته لبخند زد … .
– نه … چرا ! یه کم می ترسم !
– حیف که نوشیدنی اینجا ممنوع شده !
واگرنه یکم برندی سر حالت می آورد !
آرام با شگفتی نگاهش کرد … بعد خندید
و به شوخی مشتی زنانه به تخت سینه ی
اون زد :
– فراز … واقعا که … تو …
– شوخی کردم !
آرام با دو دستش چنگ زد میون موهای
اون … کمی توی بغلش چرخید و صورتش
رو درست مقابل صورت فراز گرفت .
آهسته لب زد :
– می ترسم ، ولی … فکر کردن به تو منو
نترس می کنه !
فراز نگاهش می کرد … و فقط نگاهش می
کرد ! با چنان احساسی که تا قبل از اون
هرگز به آ ام خیره نشده بود !
اینهمه زیبایی نفسش رو بند آورده بود !
… لطافتِ مرمرینش که انگار با جادو و
رویا درهم آمیخته شده بود ! … می ترسید
پلک بزنه و آرام از میون دستاش محو بشه
!
بعد شروع کرد به لمس کردن اون … .
اول بدنش رو از روی پیراهن خیس لمس
می کرد … و بعد کم کم … .
هر لحظه که می گذشت ، نفس کشیدن
سخت تر می شد ! حرارت در اطرافشون
جریان داشت … .
نگاه تشنه ی فراز از چشم های تا بی
نهایت زیبای آرام پایین لغزید … تا لبهای
خیس اون … و گردنِ جذابش … و نوک
سینه هاش که از زیر خیسیِ لباس پیدا
بود … .
خدایا ! نمی تونست دیگه تحمل کنه !
نمی تونست !
انگشتانش با هیجانِ بی نظیری پهلوهای
آرام رو به چنگ گرفت و اون رو به
خودش چسبوند .
– آرام … خدایا ! من می خوامت … من تا
سر حد مرگ می خوامت !
با این حال … هنوز به خودش اجازه نداده
بود پیش روی کنه … .
ولی آرام لبخند زد … نگاه فراز گم شد در
منحنیِ نرم لبهاش …
و بعد آرام سرش رو پایین آورد و لبهاشو
روی لبهای فراز گذاشت … .
شوک … حیرت … و بعد آتشی که زیر
پوستشون زبانه کشید … .
فراز بی تاب و حریص بدن دخترکش رو
به زیر کشید … و اونو بوسید … .
لبهاشو بوسید … گونه هاشو … گردن زیبا
و لطیفش رو … .
آرام نفس کم آورده بود … بدنش هیچ
مقاومتی نداشت . آویخته به گردن فراز …
زیر هجومِ شیرین و داغِ بوسه هاش … ناله
ای کرد … .
– فراز ! … اوه … فراز !
به اوج رسوندنش … بالاترین افتخاری بود
که فراز می تونست کسب کنه . لحظه ای
سر بالا برد و نگاه کرد به چشمهای
مخمور دخترکش … کاملا برانگیخته به
نظر می رسید !
هیچ صحنه ای در دنیا بیشتر از این نمی
تونست فراز رو تحریک کنه !
چنگ زد به موهای خیس و رهاش … سر
خم کرد و روی لبهاش پچ زد :
– بگو آرام ! … بگو منو دوست داری ! …
باید بهم بگی !
آرام از شدت لذت نفس نفس می زد …
فراز بی تاب تر از قبل اونو به خودش
فشرد و اصرار کرد !
– بگو آرام ! بگو منو دوست داری !
– دوستت دارم فراز ! … بیشتر از چیزی
که فکرش رو بکنی دوستت دارم !
صدای زمزمه مانندش … فراز دوستت
دارمش رو از مقابل لبهاش به کام کشید
. …
بلاخره به آرزوش رسیده بود !
در شب تولدش … در اردیبهشت زیبا و
جادویی …
قلبهاشون بهم پیوند خورده بود … و جسم
هاشون در هم پیچیده شد … .
و اون شب براشون پر از نور و زیبایی و
لذت گذشت …
و شبهای بعدشون هم …
***پایان***
چرا تموم شددددد🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
رمانت و خیلی دوست داشتم خیلیییییی ♥️♥️♥️
امیدوارم همیشه موفق باشی♥️♥️♥️♥️♥️♥️ من از اول این رمان دنبالت کردم و رمان بعدیت رو هم میخونم
و در آخر آرزوی زندگی شیرین برای آرام و فراز خان😆
وای خدا نباید تموم میشد… من خیلی این رمانو دوس داشتم
ولی نباید تموم میشد
نه این رمان نباییید تموم میشد
لنتی بدون فراز نمیشه
ایش
به آرام حسودیم میشه اینقد که فراز قشنگ و شیک عاشقشه
ازین عشقای خفن بود
اولین رمانیه که خوندمش و آخرش از خوندنش پشیمون نشدم
مرسی خیلی خوب بود❤️🌹
خوشحالم دوس داشتین😍
واییییی خیییلییییییی خوووبببب بوووووووود
چراااا تمووووومممممم شددددددد😢😢😢
من عادت کردم به ایننن رماااااااان
کاش رمان بعدی هم همینقدر قشنگ باشه
خیلی خوب بود دلم خواست یه تشکر بکنم،ولی دفعه بعد کاش خلاصش اینقدر ساده نباشه،هیجانی بهتره ادمو به تکاپو میندازه🌸ممنون🌸
ب شدت عالی بود خیلی زیبا ممنون از نویسنده
رمان بعدی رو کی پارت گذاری میکنین؟؟