رمان اردیبهشت پارت آخر

4.6
(56)

 

 

 

– بچرخ این طرف ، خوشگلم ! میخوام

گردنبند رو روی گردنت ببینم !

 

 

آرام چرخید به سمتش … فراز با لذت به

درخشش الماس روی سینه ی مهتابی

رنگ و لطیف آرام خیره شد .

– بی نظیره ! این گردنبند دور گردن تو

زیباتر به نظر میرسه !

***

بقیه ی شب برای آرام عین خواب و خیال

گذشت !

 

 

قدم زدن توی باغی که حالا می دونست

متعلق به خودشه … خوشامد گفتن به

مهمان هاشون … دوستانش که دورش

حلقه زدند و رقصیدند … تمام حرف

هاشون و خنده هاشون … .

رقصش با فراز … نگاه فراز … بوسه ی فراز

روی گونه اش که صدای جیغ و هورای

دیگران رو بلند کرد … .

 

 

هیچوقت هیچ روزی توی زندگیش تا این

حد شاد نبود !

هیچوقت هیچ روزی توی زندگیش تا این

حد احساسِ سبکبالی و آزاد بودن رو

نداشت !

چشم بهم زدند … خودش رو توی

آپارتمانشون دید !

 

 

دوش گرفته بود … حوله به تن مقابل آینه

نشسته بود و به تصویر صورتش نگاه می

کرد … .

خوب می دونست که شب اونها هنوز تمام

نشده ! اون دو نفر قرار بود کاری رو تجربه

کنند که هنوز بعد از اون شب نحسِ

تجاوز انجام نداده بودند … .

قرار بود به همدیگه لذت و آرامش هدیه

بدن !

 

 

 

نفس عمیقی کشید و از پشت میز آینه

بلند شد . اضطراب و ترس توی خونش

می جوشید … ولی باید بهش غلبه می

کرد !

با فراز می تونست !

 

 

فراز باعثِ این ترس بود … و حالا خودش

می تونست درمانش کنه !

دست هاشو دو طرف بازوش گذاشت و

خودش رو بغل کرد : هیچ چیزی برای

ترسیدن وجود نداره ! تو قول دادی که

انجامش بدی … قوی باش !

در این چند ماه آخر … رابطه ی بی

نظیری با فراز داشت . همه ی قرارهای دو

 

 

نفره شون خارج از خونه … دورهمی هایی

که شرکت می کردند … یا خلوتشون … .

شب های زیادی توی بغل همدیگه بیدار

موندند و فیلم تماشا کردند … و خیلی

وقتها کارشون به معاشقه رسیده بود .

فراز موفق شده بود حس بی نظیری به

آرام انتقال بده … و امشب باید این حس

رو تکمیل می کردند .

 

 

آرام نفس های عمیق و پی در پی کشید .

بعد بند حوله رو دور کمرش باز کرد … .

باید لباس می پوشید !

نگاهش چرخید بین تمام لباس های

خوابش … کوتاه و بلند … ساتن یا توری …

سرخ یا مشکی یا سبز زمردی …

ولی نه … هیچ کدوم خوب به نظر نمی

رسیدند !

 

 

از رگال لباس هاش رو چرخوند و به

سمت لباس های فراز رفت .

تجربه ی این چند ماه بهش نشون داده

بود که فراز از تماشای لباس های خودش

روی بدن آرام خیلی لذت می بره !

آرام حوله رو از تنش در آورد و بین رگال

پیراهن های مردونه چرخید .

 

 

پیراهن سفید و ساده ای انتخاب کرد …

بدون اینکه حتی لباس زیر بپوشه ،

پیراهن رو تنش کرد .

قد پیراهن کمی از رانهای عریانش رو می

پوشوند .

دکمه های پیراهن رو بست و آستین ها

رو تا زد . اونوقت نگاه کرد به تصویر

خودش درون آینه … بدون آرایش ، با

 

 

موهای نیمه مرطوب که پشت سرش رها

بودند … .

نفس لرزانش رو فوت کرد بیرون … از اتاق

لباس بیرون رفت … .

 

فراز توی تراس بود … توی آبهای گرم …

تکیه زده بود به بدنه ی سفید جکوزی و

با چشم های بسته …

 

 

صدای باز شدن در تراس رو که شنید …

به عقب چرخی زد … .

– اوه … بلاخره اومدی ! … فکر کردم

خوابیدی !

آرام فقط موفق شد بگه :

– نه !

 

 

و پا برهنه چند قدمی وارد تراس شد .

هوای خنک اردیبهشتی کمی تن گر

گرفته اش رو التیام می داد .

سعی می کرد به فراز که بالا تنه اش به

طرز حیرت انگیز جذابی خارج از آب بود ،

کمتر نگاه کنه !

جلو رفت و به آسمون شب نگاه کرد … .

 

 

– چقدر زیبا شدی ! … به نظرم لباس های

من حتی از لباس عروست بیشتر بهت

میاد !

آرام لبخند زد … فراز پرسید :

– به من ملحق نمیشی ؟!

آرام به سرعت چرخید به طرفش و

نگاهش کرد … و بعد گونه هاش از شرم

سرخ شد . فکر تلاقی بدنش با بدن برهنه

 

 

ی فراز … هم زمان جذاب و رعب آور به

نظر می رسید !

بی اختیار لرزی به شونه هاش نشست …

که فراز اخمی کرد .

– حالت خوبه ؟!

آرام نفس لرزانی کشید .

– آره ، فقط … سردمه !

 

 

فراز چند لحظه با دقت بهش خیره شد تا

بفهمه راست میگه یا دروغ … بعد گفت :

– بیا اینجا آرام ! بیا عزیزم !

و با حالت دستش … اون رو به آغوش

خودش دعوت کرد .

 

آرام بزاق دهانش رو به سختی قورت داد .

با قدمهای اندک لرزانی جلو رفت … . فراز

 

 

دست دراز کرد و نوک انگشتان اونو لمس

کرد .

آرام پاش رو توی آب گذاشت . بلافاصله

گرمای لذت بخش آب در سرتاسر بدنش

پخش شد … و آرومش کرد .

فراز اون رو به سمت خودش هدایت کرد

… و بعد بدن کوچک و زیباشو بین

بازوهاش گرفت .

 

 

 

– پرنده ی قشنگم ترسیده به نظر میرسه !

… کسی اینجا براش چنگ و دندون نشون

داده ؟ هووم ؟!

آرام با چشم های بسته لبخند زد … .

– نه … چرا ! یه کم می ترسم !

 

 

– حیف که نوشیدنی اینجا ممنوع شده !

واگرنه یکم برندی سر حالت می آورد !

آرام با شگفتی نگاهش کرد … بعد خندید

و به شوخی مشتی زنانه به تخت سینه ی

اون زد :

– فراز … واقعا که … تو …

– شوخی کردم !

 

 

آرام با دو دستش چنگ زد میون موهای

اون … کمی توی بغلش چرخید و صورتش

رو درست مقابل صورت فراز گرفت .

آهسته لب زد :

– می ترسم ، ولی … فکر کردن به تو منو

نترس می کنه !

 

 

فراز نگاهش می کرد … و فقط نگاهش می

کرد ! با چنان احساسی که تا قبل از اون

هرگز به آ ام خیره نشده بود !

اینهمه زیبایی نفسش رو بند آورده بود !

… لطافتِ مرمرینش که انگار با جادو و

رویا درهم آمیخته شده بود ! … می ترسید

پلک بزنه و آرام از میون دستاش محو بشه

!

بعد شروع کرد به لمس کردن اون … .

 

 

اول بدنش رو از روی پیراهن خیس لمس

می کرد … و بعد کم کم … .

هر لحظه که می گذشت ، نفس کشیدن

سخت تر می شد ! حرارت در اطرافشون

جریان داشت … .

نگاه تشنه ی فراز از چشم های تا بی

نهایت زیبای آرام پایین لغزید … تا لبهای

خیس اون … و گردنِ جذابش … و نوک

 

 

سینه هاش که از زیر خیسیِ لباس پیدا

بود … .

خدایا ! نمی تونست دیگه تحمل کنه !

نمی تونست !

انگشتانش با هیجانِ بی نظیری پهلوهای

آرام رو به چنگ گرفت و اون رو به

خودش چسبوند .

 

 

– آرام … خدایا ! من می خوامت … من تا

سر حد مرگ می خوامت !

با این حال … هنوز به خودش اجازه نداده

بود پیش روی کنه … .

ولی آرام لبخند زد … نگاه فراز گم شد در

منحنیِ نرم لبهاش …

و بعد آرام سرش رو پایین آورد و لبهاشو

روی لبهای فراز گذاشت … .

 

 

شوک … حیرت … و بعد آتشی که زیر

پوستشون زبانه کشید … .

فراز بی تاب و حریص بدن دخترکش رو

به زیر کشید … و اونو بوسید … .

لبهاشو بوسید … گونه هاشو … گردن زیبا

و لطیفش رو … .

 

 

آرام نفس کم آورده بود … بدنش هیچ

مقاومتی نداشت . آویخته به گردن فراز …

زیر هجومِ شیرین و داغِ بوسه هاش … ناله

ای کرد … .

– فراز ! … اوه … فراز !

به اوج رسوندنش … بالاترین افتخاری بود

که فراز می تونست کسب کنه . لحظه ای

سر بالا برد و نگاه کرد به چشمهای

 

 

مخمور دخترکش … کاملا برانگیخته به

نظر می رسید !

هیچ صحنه ای در دنیا بیشتر از این نمی

تونست فراز رو تحریک کنه !

چنگ زد به موهای خیس و رهاش … سر

خم کرد و روی لبهاش پچ زد :

– بگو آرام ! … بگو منو دوست داری ! …

باید بهم بگی !

 

 

آرام از شدت لذت نفس نفس می زد …

فراز بی تاب تر از قبل اونو به خودش

فشرد و اصرار کرد !

– بگو آرام ! بگو منو دوست داری !

– دوستت دارم فراز ! … بیشتر از چیزی

که فکرش رو بکنی دوستت دارم !

 

 

صدای زمزمه مانندش … فراز دوستت

دارمش رو از مقابل لبهاش به کام کشید

. …

بلاخره به آرزوش رسیده بود !

در شب تولدش … در اردیبهشت زیبا و

جادویی …

قلبهاشون بهم پیوند خورده بود … و جسم

هاشون در هم پیچیده شد … .

 

 

و اون شب براشون پر از نور و زیبایی و

لذت گذشت …

و شبهای بعدشون هم …

 

                          ***پایان***

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

چرا تموم شددددد🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺

...
...
1 سال قبل

رمانت و خیلی دوست داشتم خیلیییییی ♥️♥️♥️
امیدوارم همیشه موفق باشی♥️♥️♥️♥️♥️♥️ من از اول این رمان دنبالت کردم و رمان بعدیت رو هم میخونم
و در آخر آرزوی زندگی شیرین برای آرام و فراز خان😆

good girl
good girl
1 سال قبل

وای خدا نباید تموم میشد… من خیلی این رمانو دوس داشتم

Rata
Rata
1 سال قبل

ولی نباید تموم میشد
نه این رمان نباییید تموم میشد
لنتی بدون فراز نمیشه
ایش
به آرام حسودیم میشه اینقد که فراز قشنگ و شیک عاشقشه
ازین عشقای خفن بود
اولین رمانیه که خوندمش و آخرش از خوندنش پشیمون نشدم
مرسی خیلی خوب بود❤️🌹

Mobin
Mobin
1 سال قبل

واییییی خیییلییییییی خوووبببب بوووووووود
چراااا تمووووومممممم شددددددد😢😢😢
من عادت کردم به ایننن رماااااااان
کاش رمان بعدی هم همینقدر قشنگ باشه

آیدا
آیدا
1 سال قبل

خیلی خوب بود دلم خواست یه تشکر بکنم،ولی دفعه بعد کاش خلاصش اینقدر ساده نباشه،هیجانی بهتره ادمو به تکاپو میندازه🌸ممنون🌸

...F
...F
1 سال قبل

ب شدت عالی بود خیلی زیبا ممنون از نویسنده

زهرا علیپور
1 سال قبل

رمان بعدی رو کی پارت گذاری میکنین؟؟

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x