رمان اردیبهشت پارت ۱۳۲

4.6
(20)

 

 

– چیزی گفته که بهت بر خورده ؟

ملی خانم به سرعت جواب داد :

– نه !

کف دست هاشو روی هم سایید … بعد در

نهایت اعتراف کرد :

– نه … ولی خوشم نمیاد اینکه با زبون

بازی و جمله های بزک دوزک شده بخواد

 

همه چی رو عادی جلوه بده ! خودشم

دختر داره … میخوام بدونم اگه این اتفاق

برای دختراش می افتاد ، همینطوری

خونسرد بود ؟!

آرام لبخندی زد و دستهای مادرش رو

گرفت و گفت :

– تو و بابا عشقای منید ! من بدون اجازه

ی شما کاری نمی کنم که !

 

و روی پیشونی مادرش رو بوسید .

ملی خانم نفس خسته ای کشید و گفت :

– خیلی خوب حالا لباس عوض کن بیا

بیرون … به نظرم میخواد بره . فقط منتظر

تو مونده !

از اتاق رفت و آرام به سرعت دست به کار

شد . لباس هاشو درآورد و تونیک چهار

 

خونه ی اورسایزی پوشید و موهاشو هم به

سرعت مرتب کرد . بعد از اتاق خارج شد .

همون طوری که به سمت مهمون خونه

می رفت ، صدای هرمز رو شنید :

– به هر حال آقای ربانی … این بچهها

جوان و بی تجربه هستن ! من و شما باید

حواسمون بهشون باشه که خطا نرن !

برای منم آرام فرقی با فراز نداره … حتی

اگه حمل بر مبالغه نباشه ،شاید عزیزتر …

 

آرام در چارچوب در ایستاد … هرمز

حرفش رو تموم کرد و با نگاهی به اون از

جا بلند شد .

– من دیگه رفع زحمت می کنم . فقط با

اجازه تون چند کلمهای با آرام جان

خصوصی صحبت کنم .

ملی خانم نگاه دلواپسی به صورت آرام

انداخت ، ولی جلوی زبونش رو گرفت و

 

چیزی نگفت . آرام به مادرش لبخند

اطمینان بخشی انداخت … و به هرمز

گفت :

– خواهش می کنم … بفرمایید !

تعارفات معمول بینشون رد و بدل شد و

هرمز … احمد و ملی خانم رو که برای

بدرقه اش بلند شده بودند ، با احترام به

عقب برگردوند . بعد همراه آرام توی

حیاط رفتند .

 

 

هوای خنک مهر ماه … لرز خفیفی به بدن

آرام انداخت . دست هاشو جلوی سینه

اش درهم گره زد . هرمز گفت :

– واقعاً خوشحالم که می بینم حالت

خوبه !

 

آرام به لبخند کوتاهی اکتفا کرد … هر دو

روی تخت چوبی نشستند . هرمز ادامه داد

:

– من اصلاً نمی دونم سر چه موضوعی با

هم جر و بحث کردین … فراز به من

چیزی نگفت ! … فقط امروز زنگ زد و بعد

از کلی آسمون و ریسمون بافتن … بهم

گفت برو دیدنِ آرام ! باهاش حرف بزن !

 

مکث کوتاهی کرد … نگاهش روی صورتِ

آرام چرخی خورد و خیلی زود رد بخیه رو

روی پیشونی صاف اون دید .

نگاهِ آرام رو به پایین … و فکرش تماماً

پیش فراز بود . دلش می خواست از هرمز

حالش رو بپرسه ، ولی خجالت می کشید

.

هرمز باز گفت :

 

– دلم می خواد بهت بگم … خوب کاری

کردی که باهاش قهر کردی ! به این

زودی ها هم جوابش رو نده ! … فراز

همیشه همینطوری بوده … باید بفهمه

همه مثل من نیستن که ازش حرف

بشنون و هیچی جوابش رو ندن !

لحنش طنزِ ملایمی داشت … که لبخند به

لب های آرام آورد … . بعد مکثی کرد … و

بعد با صدایی سنگین و تو دماغی ادامه

داد :

 

 

– ولی دلم نمی آد !

آرام نگاهش رو بالا کشید تا چشم های

اون … هرمز لبخند غمگینی زد :

– می دونی من یادم نمی آد تا قبل از

این فراز چیزی ازم خواسته باشه ! …

هیچوقت ، حتی وقتی بچه بود … ازم هیچ

درخواستی نداشت ! حالا به خاطر تو

 

سرش رو خم کرده … به من رو انداخته !

… برای اولین بار !

دست جلو برد و دست آرام رو که روی

زانوش بود ، بین انگشتانش گرفت و با

اطمینان و خواهس فشرد .

– خواهش می کنم ازت … اجازه نده

پیشش سر افکنده بشم ! به خاطر من …

ایندفعه ببخش !

 

 

آرام گوشه ی لبش رو گاز گرفت … تا

حدودی انتظار شنیدن همین حرف رو هم

داشت ! بخشش فراز ! … ولی خدا می

دونست که اون از فراز ناراحت نبود …

فقط در موردش دچار بیم و هراس بود !

کلمات رو زیر زبانش مزه مزه کرد … و

گفت :

 

– من … پدر جون … قهر نیستم باهاش !

– خیلی هم عالی !

– به خودش هم … گفتم … من …

– پس مشکلتون چیه ؟! چرا تو هنوز

خونه ی پدرت هستی … فراز هم اونطوری

، عین گرگ زخم خورده …

 

آرام نگاه ناراحتش رو توی چشم های

منتظر هرمز دوخت … باید بهش می گفت

؟! … در مورد همه ی چیزهایی که ماهها

بود می دونست ، ولی خودش رو به

نفهمیدن می زد !

– پدر جون … من …

 

بزاق دهانش رو فرو بلعید و چند لحظه ای

در تردید ، سکوت کرد . هرمز سکوتش رو

 

به معنای دیگه ای برداشت کرد … با

لبخند گرم و پدرانه ای … گفت :

– شاید دلت می خواد به طورِ ویژه ای

ازت دلجویی بشه ! هووم ؟!

– نه !

– اگر درخواستی داری … من سراپا

گوشم ! من سفیرِ فراز هستم و کاملاً

مختارم که از جانبش هر تصمیمی بگیرم !

 

– من … من فهمیدم !

– چی رو فهمیدی ؟!

– در مورد … مادرش !

سکوتی که در پِی حرفش بهشون تحمیل

شده بود … .

 

آرام با نگرانی نگاه کرد به هرمز … که

رنگش پریده بود ! … و عضلاتِ صورتش

چنان منقبض و سنگی بود که … قلب آرام

رو می ترسوند !

هرمز حالا فهمیده بود … که اون می دونه

 

آرام با عذاب وجدان فکر کرد شاید اصلاً

نباید در باره ی این موضوع چیزی می

گفت … ولی نه ! قصد عقب نشینی نداشت

! حالا که تا اینجا اومده بود …

– خودش … بهت گفت ؟

– نه ! … در واقع وقتی فهمید که می

دونم … یه جورایی دیوونه شد !

– پس کی ؟!

 

– اینکه مهم نیست !

هرمز برای لحظاتی هیچی نگفت . از روی

تخت بلند شد و چند قدمی وسط حیاط

قدم زد … بعد دست هاش رو درهم گره

زده … نگاهش رو دوخت به آسمون و

نفس های عمیق و پی در پی کشید .

یک جورایی واکنشش عمیق تر از اون

چیزی بود که آرام تصور می کرد !

 

آرام هم از روی تخت بلند شد و دو قدمی

به تردید به طرفش برداشت .

– پدر جون … من معذرت می خوام !

شاید بهتر بود که چیزی نمی گفتم ، ولی

شما پرسیدید و من …

هرمز ناگهان چرخید و نگاه نامفهوم و

ناخواناش رو به آرام داد … بعد لبخندی زد

که مزه ی تلخ زهر می داد !

 

– تقصیر تو نیست !

آرام نگاهش رو پایین انداخت … هرمز

ادامه داد :

– خب … چی باید بگم ؟! … همه ی آدما

توی زندگیشون لغزشی داشتن ! اشتباهی

… چیزی که با فکر کردن بهش ،

خودشون رو سرزنش می کنن ! اشتباه

 

منم … همین بود ! … و اینقدر بد بود که

هنوز به خاطرش دارم تاوان می دم !

آرام چیزی نگفت … ولی می فهمید !

خودش هم یک چنین اشتباهی توی

زندگیش داشت ! … شبی که پا گذاشت

روی تمامِ عقلانیتش و به تالاری رفت تا

کار کنه … و بعد اون اتفاق افتاد ! …

نمی دونست گفتن اینکه زندگی الانش

تاوانِ اشتباهشه ، حرف منصفانه ای هست

 

یا نه … ولی هنوز وقتی بهش فکر می کرد

، از خشم و حقارت خفه می شد ! از

سرزنشی که مغزش رو مثل موریانه می

خورد … و هیچ راه فراری براش نداشت !

سکوتش طولانی شده بود … که هرمز

گفت :

– می خوام اینو بدونی که … من آدم بدی

نیستم ! همه ی عمرم تلاش کردم یک

مرد واقعی باشم ! … یک پسر خوب برای

 

مادرم … یکه همسرِ خوب برای سهره …

یک پدرِ کافی برای بچه هام ! … ولی

گاهی اوقات وسوسه … خیلی قوی تر از

تلاش ما عمل می کنه ! …

– مادر فراز …

– اون هم زن بدی نبود ! … خیلی خیلی

زیبا بود … و پر از اشتیاق زندگی ! سر به

هوا بود ، ولی هرزه نبود ! … خدا می دونه

 

که نه ! … فقط اشتباهی توی یک زندگی

گیر افتاده بود که حقش نبود !

– فراز خیلی آسیب دیده ! … گاهی حس

می کنم هنوز هم یک پسر بچه است …

که نیاز داره دیده بشه ! یا …

– من خیلی تلاش کردم برای فراز ! …

خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو

 

بکنی ! … روزی که مادرم دستش رو

گرفت و آورد توی خونه اش … بهم گفت ،

این پسر توئه ! باید بدونی که هیچ راهی

نداری برای اینکه از زیر بارش در بری !

من از نگاه کردن توی چشمای فراز ، رنج

می کشیدم … هنوز هم رنج می کشم ! …

ولی می دونستم که پسرمه ! دوستش

داشتم ! من سعی خودم رو کردم برای

اینکه منو به عنوان پدر بپذیره … واقعاً

سعی کردم ! ولی اون …

 

باز هم سکوت … .

ذهن هرمز خیلی مشوش بود … انگار آروم

و قرار نداشت ! … انگار توی گذشته و حال

مدام رفت و آمد می کرد . بعد گفت :

– وقتی اون زن رو بوسیدم … به گریه

افتاد ! … بهم گفت تا قبل از اون …

هیچوقت بوسیده نشده !

 

صداش زمزمه مانند بود و جمله ای که

گفت … انگار قطعه ای بود از یک شعرِ غم

انگیز ! قلب آرام به رقت اومد … و اشک

پشت پلک هاش جمع شد .

بعد هرمز لبخند تلخ دیگه ای به لب

نشوند … .

– فراز رو دوست داشته باش ! … اون

جمله ی معروف رو شنیدی ؟ … شاید

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
rusherking: ) .
1 سال قبل

سلام چت روم بزنید خانم خوشگل🥰🌹♥️

rusherking: ) .
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

بزارید امشب تولد یک نفر است عنوان : تولدت مبارک گمشده بزار به این عنوان
من خودم میترکانم🥰🌹

rusherking: ) .
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

🥲😂😂💔💔

rusherking: ) .
1 سال قبل

عنوانشو تغییر بدین به : تولدت مبارک گمشده لطفاً کار دارم..

رویا
رویا
1 سال قبل

عالی بود

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x