رمان اردیبهشت پارت ۱۳۴

4.1
(23)

 

 

 

رو بالا برد و بی هدف یقه ی لباسش رو

مرتب کرد … بعد باز ادامه داد :

– هیچ کاری نکردم … حتی دوربینای

مدار بسته رو چک نکردم ! چون آرام

گفته بود که اون مجید نیست …

جمله اش رو نیمه تموم گذاشت … . به

نظر حرف زدن براش سخت بود .

 

– چرا همون شب این حرفو ازش قبول

نکردید ؟

– نمی دونم ! … مغزم قفل بود !

 

باز مکثی طولانی … دکتر الهی با چشم

هایی صبور و نافذ در انتظار ادامه ی

توضیحاتش … و فراز فکر می کرد حالا که

 

شروع به حرف زدن کرده ، مجبوره ادامه

بده .

– بعضی وقتا اینطوری می شم ! انگار

خودم نیستم … انگار …

و باز هم سکوت … .

دکتر الهی پرسید :

– قبلا به روانشناس مراجعه کردید ؟

 

 

– بله !

– و نتیجه ؟!

– دارو تجویز می کردن ! سیتالوپرام …

ریتالین … همین آت و آشغالایی که به

همه می دن !

– راستی ؟ … ولی من فکر می کنم شما

به داروهای شیمیایی چندان احتیاج

 

 

ندارید ! … اگر به مشاوره تون ادامه بدین

یک لحظه مکث … و بعد با احتیاط اضافه

کرد :

– می خواید ادامه بدید ؟

فراز چشم های سرد و خالی از همه

چیزش رو دوخت به اون . ادامه می داد ؟

… البته ! اگر آرام برمی گشت به زندگیش

 

… و اگر برنمی گشت ، حتی ادامه ی نفس

کشیدنش هم مضحک و بی معنی به نظر

می رسید !

دست هاش رو روی دسته های صندلی

گذاشت و از جا بلند شد … خیلی بی

مقدمه قصد رفتن کرده بود . حس می

کرد دیگه تحمل اون صحبت ها رو نداره !

رو به دکتر الهی گفت :

 

– اگر با آرام صحبت کردید … بهش بگید

که من هیچ شکی به پاک بودنش ندارم !

من … فقط …

و باز هم یک جمله ی نیمه تموم دیگه …

.

چرخید و از اتاق دکتر الهی خارج شد … .

***

 

 

صدای موسیقی برنامه ی فوتبال برتر

همراه شد با آخرین بشقابی که آرام

شست و توی آبچکون گذاشت .

بعد شیر آب رو بست و دست هاش رو با

حوله ی کوچیک خشک کرد و کش و

قوسی به بدن خسته اش داد .

 

 

مامان ملی مشغول تمیزکاری های آخر

شب بود … شنید که به امیررضا اعتراض

کرد :

– بسه دیگه … خاموش کن تلویزیونو ! برو

بخواب !

و صدای خسته و خواب آلود امیر رضا :

– هنوز یک نیمه ی دیگه مونده !

 

– خجالت بکش ! فردا مگه مدرسه نداری

؟! یک کلمه درس و مشق هم که از سر

شب ننوشتی ! …

– ول کن مامان … ای بابا ! دهنمو

سرویس کردی با مدرسه !

آرام خنده اش گرفت از کل کل مادرش و

امیررضا … و در عین حال اخم هاشو توی

هم کشید . به خاطر ادبیات امیررضا نباید

بهش رو می داد !

 

از آشپزخونه خارج شد . مامانش وسط

سالن ایستاده بود و خشمگین … به

امیررضا نگاه می کرد . امیررضا چشم

هاشو میخ کرده بود به صفحه ی تلویزیون

و سعی داشت وانمود کنه متوجه مامان

ملی نیست .

آرام رفت و تلویزیون رو خاموش کرد …

بلافاصله صدای اعتراض امیررضا بلند شد

.

 

– چیکار می کنی ؟ … داشتم می دیدم

ها !

آرام گفت :

– ساعت از دوازده گذشته ! باید بخوابی !

امیررضا هووف بلندی کشید … آرام با

لحن مهربانی ادامه داد :

 

– اگه دانش آموز خوبی باشی و درست رو

بخونی … امسال مامان برات موبایل می

خره !

امیررضا پوزخندی زد … با تمسخر و

توهین جواب داد :

– آره ! مثل همون دوچرخه ای که

تابستون قرار بود بخرن !

 

آرام هراسون به مادرش نگاه کرد … رنج

توی صورت ملی خانم دویده بود . قلبش

به درد اومد :

– امیررضا … حرّافِ لعنتی !

و تکونی به خودش داد … انگار وسوسه

شده بود جلو بره و با پشت دست توی

دهان برادرش بخوابونه ! امیررضا برو

بابایی گفت و بعد از جا بلند شد و راهش

رو کشید و توی اتاقش رفت .

 

ملی خانم هنوز سر جا ایستاده بود … با

دست هایی قفل شده توی هم … و نگاهی

غمگین . آرام سعی کرد زهر کلام برادرش

رو بگیره :

– معلوم نیست دلش از کجا پره !

ملی خانم لبخند غمگینی زد :

 

– خب راست می گه مامان … بهش قول

دوچرخه دادم ، ولی پول نداشتم بخرم !

اونم حق داره !

آرام همونجا ایستاده بود … نمی دونست

چی باید بگه . دلش میخواست به ملی

خانم بگه که خودش امسال حتماً برای

امیررضا موبایل می خره ، ولی می ترسید

بهش بر بخوره . هنوز توی جدال با

افکارش بود … که ملی خانم گفت :

 

– تو هم برو بخواب عزیزم ! منم گلدونا رو

 

آب بدم … می رم بخوابم !

آرام با شب بخیرِ کوتاهی … از کنار

مادرش عبور کرد و به اتاقش پناه برد .

#اردیبهشت ۶۱۷

هوای سرد مهرماهی از بین پنجره ی نیمه

باز به اتاق می وزید و پرده ی حریر نازک

رو می رقصوند .

 

آرام به سمت پنجره رفت … ولی قبل از

بستنش ، کمی تعلل کرد . نگاه دوخت به

ماهِ نیمه توی آسمون … .

دلش پیش فراز بود … ذهنش پیش فراز

بود … همه ی وجودش انگار … .

امروز با دکتر الهی تلفنی صحبت کرده

بود … و دکتر بهش گفت که فراز به

مطبش اومده ! آرام هر چقدر تلاش کرد

 

… دکتر الهی چیزی از صحبت هاشون

بهش نگفت . فقط گفت :

– اینکه قبول کرد و امروز اومد … خودش

یک نشونه ی خوبه !

ولی این چیزها قلب آرام رو به آرامش

نمی رسوند . آرام از دکتر الهی در مورد

فراز پرسیده بود … اینکه اونو چه

شخصیتی می دید ! … اینکه در موردش

چه فکری می کرد ! … و باز هم دکتر الهی

 

از پاسخ مستقیم دادن تفره رفت . فقط

گفت :

– همه چی حل می شه … اگه شما

تصمیم بگیرید محکم باشید و به جلسات

مشاوره ادامه بدین … . فقط اینو بدون …

اگه واقعاً میخوای زندگیتون نجات پیدا

کنه ، هیچوقت به ترک کردن تهدیدش

نکن !

 

آرام نفس خسته اش رو فوت کرد بیرون .

چشم از ماه گرفت ، پنجره رو بست و به

سمت تختخوابش رفت .

صدای قدم های مادرش پشت در دیگه به

گوشش نمی رسید … احتمالا اون هم

رفته بود تا بخوابه .

آرام روی تختخواب دراز کشید … و به

عادت هر شب ، قبل از خواب ، موبایلش

رو چک کرد .

 

در تلگرام … کیمیا براش کلیپی فرستاده

بود . در گروه دوستانه اش بحثی شروع

شده بود … انگار باز هم می خواستن قرار

بذارن و دسته جمعی بیرون برن . هر

کسی جایی رو پیشنهاد کرده بود … نظر

آرام رو هم پرسیده بودند . آرام براشون

پیغامی فرستاد :

– من حال و حوصله ندارم … احتمالاً

نمیام باهاتون !

 

و بی خیال پیام های اعتراض آمیز بقیه …

از گروه خارج شد و کانال دکتر الهی رو

چک کرد .

ویدئوی آخر شب کانال ، کلیپی از دکتر

هلاکوئی بود . آرام کلیپ رو باز کرد :

– تنها و تنها و تنها یک جاده ما رو از

جهنم موجود به بهشت موعود می بره …

اونم جاده ی بخششه ! … نه گذشت ! نه

تحمل ! نه فداکاری ! … آدم باید دقیقاً

 

بدونه چی رو می بخشه … تا اینکه بتونه

خودش رو خالی کنه ! … اگر نمی تونید

ببخشید … بدبختید !

آرام اون کلیپ رو بارها و بارها تماشا کرد

… اینقدر که دیگه پلک هاش می سوخت .

وقتی گوشی رو کنار بالشش گذاشت و

چشم هاشو بست و بلاخره تسلیم خواب

شد … خواب عجیبی دید !

 

خواب دید که توی حیاط خونه ای روی

یک صندلی نشسته … و نوزادی رو توی

بغلش داره ! بچه ی خودش و فراز ! … فراز

هم روی یک صندلی مقابلش نشسته بود

… و چای با هم می نوشیدند … و با حرف

های معمولی می خندیدند .

حس عجیبی بود … حس اینکه بچه ای رو

توی بغلش گرفته بود که متعلق به

خودش و فراز بود ! یک سرخوشی عجیب

… یک خوشبختی بی نهایت …

 

و بعد ناگهان از خواب پرید … با صدای وز

وز ویبره ی موبایل ، کنار سرش .

با چشم هایی که هنوز مست خواب بود ،

گوشی رو برداشت … و با دیدن اسم

ارمغان …

– الو ؟!

– الو ، آرام جان ! سلام ! خواب بودی ؟!

 

صدای آشفته ی ارمغان … مستی خواب از

سر آرام پرید و به جاش ترس موهومی در

تمام بدنش پمپاژ شد .

– سلام ! چی شده ؟!

– من دارم میام دنبالت … باید با هم بریم

جایی !

– این وقت شب ؟!

 

گفت … و بعد سنگینی بدنش رو روی

دستش انداخت و وسط تخت نشست . باز

پرسید :

– فراز حالش خوبه ؟!

– نمی دونم … آره ، خوبه ! ولی داره گند

می زنه به همه چی !

– منظورتون چیه ؟!

 

ارمغان بی تاب بود … آرام می تونست

صدای بوق کشدار ماشینی رو از اون طرف

خط بشنوه .

– من توی راهم … نیم ساعت دیگه بهت

می رسم !

– ارمغان جون … نگرانم کردید !

 

– لطفاً آماده شو … هر وقت بهت زنگ

زدم ، فوری بیا بیرون !

و تماس تموم شد !

دلشوره ی عجیب و غریبی مثل یک

گردبادِ مهار ناشدنی تمام بدن آرام رو در

نوردید … از ترس دست هاش یخ بست .

نفس هاش به شماره افتاده بود !

 

فراز حالش خوب بود ؟! … داشت می مرد

از فکر اینکه بلایی سرش اومده باشه !

 

فوری شماره ی موبایل فراز رو گرفت و در

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x