رو بالا برد و بی هدف یقه ی لباسش رو
مرتب کرد … بعد باز ادامه داد :
– هیچ کاری نکردم … حتی دوربینای
مدار بسته رو چک نکردم ! چون آرام
گفته بود که اون مجید نیست …
جمله اش رو نیمه تموم گذاشت … . به
نظر حرف زدن براش سخت بود .
– چرا همون شب این حرفو ازش قبول
نکردید ؟
– نمی دونم ! … مغزم قفل بود !
باز مکثی طولانی … دکتر الهی با چشم
هایی صبور و نافذ در انتظار ادامه ی
توضیحاتش … و فراز فکر می کرد حالا که
شروع به حرف زدن کرده ، مجبوره ادامه
بده .
– بعضی وقتا اینطوری می شم ! انگار
خودم نیستم … انگار …
و باز هم سکوت … .
دکتر الهی پرسید :
– قبلا به روانشناس مراجعه کردید ؟
– بله !
– و نتیجه ؟!
– دارو تجویز می کردن ! سیتالوپرام …
ریتالین … همین آت و آشغالایی که به
همه می دن !
– راستی ؟ … ولی من فکر می کنم شما
به داروهای شیمیایی چندان احتیاج
ندارید ! … اگر به مشاوره تون ادامه بدین
…
یک لحظه مکث … و بعد با احتیاط اضافه
کرد :
– می خواید ادامه بدید ؟
فراز چشم های سرد و خالی از همه
چیزش رو دوخت به اون . ادامه می داد ؟
… البته ! اگر آرام برمی گشت به زندگیش
… و اگر برنمی گشت ، حتی ادامه ی نفس
کشیدنش هم مضحک و بی معنی به نظر
می رسید !
دست هاش رو روی دسته های صندلی
گذاشت و از جا بلند شد … خیلی بی
مقدمه قصد رفتن کرده بود . حس می
کرد دیگه تحمل اون صحبت ها رو نداره !
رو به دکتر الهی گفت :
– اگر با آرام صحبت کردید … بهش بگید
که من هیچ شکی به پاک بودنش ندارم !
من … فقط …
و باز هم یک جمله ی نیمه تموم دیگه …
.
چرخید و از اتاق دکتر الهی خارج شد … .
***
صدای موسیقی برنامه ی فوتبال برتر
همراه شد با آخرین بشقابی که آرام
شست و توی آبچکون گذاشت .
بعد شیر آب رو بست و دست هاش رو با
حوله ی کوچیک خشک کرد و کش و
قوسی به بدن خسته اش داد .
مامان ملی مشغول تمیزکاری های آخر
شب بود … شنید که به امیررضا اعتراض
کرد :
– بسه دیگه … خاموش کن تلویزیونو ! برو
بخواب !
و صدای خسته و خواب آلود امیر رضا :
– هنوز یک نیمه ی دیگه مونده !
– خجالت بکش ! فردا مگه مدرسه نداری
؟! یک کلمه درس و مشق هم که از سر
شب ننوشتی ! …
– ول کن مامان … ای بابا ! دهنمو
سرویس کردی با مدرسه !
آرام خنده اش گرفت از کل کل مادرش و
امیررضا … و در عین حال اخم هاشو توی
هم کشید . به خاطر ادبیات امیررضا نباید
بهش رو می داد !
از آشپزخونه خارج شد . مامانش وسط
سالن ایستاده بود و خشمگین … به
امیررضا نگاه می کرد . امیررضا چشم
هاشو میخ کرده بود به صفحه ی تلویزیون
و سعی داشت وانمود کنه متوجه مامان
ملی نیست .
آرام رفت و تلویزیون رو خاموش کرد …
بلافاصله صدای اعتراض امیررضا بلند شد
.
– چیکار می کنی ؟ … داشتم می دیدم
ها !
آرام گفت :
– ساعت از دوازده گذشته ! باید بخوابی !
امیررضا هووف بلندی کشید … آرام با
لحن مهربانی ادامه داد :
– اگه دانش آموز خوبی باشی و درست رو
بخونی … امسال مامان برات موبایل می
خره !
امیررضا پوزخندی زد … با تمسخر و
توهین جواب داد :
– آره ! مثل همون دوچرخه ای که
تابستون قرار بود بخرن !
آرام هراسون به مادرش نگاه کرد … رنج
توی صورت ملی خانم دویده بود . قلبش
به درد اومد :
– امیررضا … حرّافِ لعنتی !
و تکونی به خودش داد … انگار وسوسه
شده بود جلو بره و با پشت دست توی
دهان برادرش بخوابونه ! امیررضا برو
بابایی گفت و بعد از جا بلند شد و راهش
رو کشید و توی اتاقش رفت .
ملی خانم هنوز سر جا ایستاده بود … با
دست هایی قفل شده توی هم … و نگاهی
غمگین . آرام سعی کرد زهر کلام برادرش
رو بگیره :
– معلوم نیست دلش از کجا پره !
ملی خانم لبخند غمگینی زد :
– خب راست می گه مامان … بهش قول
دوچرخه دادم ، ولی پول نداشتم بخرم !
اونم حق داره !
آرام همونجا ایستاده بود … نمی دونست
چی باید بگه . دلش میخواست به ملی
خانم بگه که خودش امسال حتماً برای
امیررضا موبایل می خره ، ولی می ترسید
بهش بر بخوره . هنوز توی جدال با
افکارش بود … که ملی خانم گفت :
– تو هم برو بخواب عزیزم ! منم گلدونا رو
آب بدم … می رم بخوابم !
آرام با شب بخیرِ کوتاهی … از کنار
مادرش عبور کرد و به اتاقش پناه برد .
#اردیبهشت ۶۱۷
هوای سرد مهرماهی از بین پنجره ی نیمه
باز به اتاق می وزید و پرده ی حریر نازک
رو می رقصوند .
آرام به سمت پنجره رفت … ولی قبل از
بستنش ، کمی تعلل کرد . نگاه دوخت به
ماهِ نیمه توی آسمون … .
دلش پیش فراز بود … ذهنش پیش فراز
بود … همه ی وجودش انگار … .
امروز با دکتر الهی تلفنی صحبت کرده
بود … و دکتر بهش گفت که فراز به
مطبش اومده ! آرام هر چقدر تلاش کرد
… دکتر الهی چیزی از صحبت هاشون
بهش نگفت . فقط گفت :
– اینکه قبول کرد و امروز اومد … خودش
یک نشونه ی خوبه !
ولی این چیزها قلب آرام رو به آرامش
نمی رسوند . آرام از دکتر الهی در مورد
فراز پرسیده بود … اینکه اونو چه
شخصیتی می دید ! … اینکه در موردش
چه فکری می کرد ! … و باز هم دکتر الهی
از پاسخ مستقیم دادن تفره رفت . فقط
گفت :
– همه چی حل می شه … اگه شما
تصمیم بگیرید محکم باشید و به جلسات
مشاوره ادامه بدین … . فقط اینو بدون …
اگه واقعاً میخوای زندگیتون نجات پیدا
کنه ، هیچوقت به ترک کردن تهدیدش
نکن !
آرام نفس خسته اش رو فوت کرد بیرون .
چشم از ماه گرفت ، پنجره رو بست و به
سمت تختخوابش رفت .
صدای قدم های مادرش پشت در دیگه به
گوشش نمی رسید … احتمالا اون هم
رفته بود تا بخوابه .
آرام روی تختخواب دراز کشید … و به
عادت هر شب ، قبل از خواب ، موبایلش
رو چک کرد .
در تلگرام … کیمیا براش کلیپی فرستاده
بود . در گروه دوستانه اش بحثی شروع
شده بود … انگار باز هم می خواستن قرار
بذارن و دسته جمعی بیرون برن . هر
کسی جایی رو پیشنهاد کرده بود … نظر
آرام رو هم پرسیده بودند . آرام براشون
پیغامی فرستاد :
– من حال و حوصله ندارم … احتمالاً
نمیام باهاتون !
و بی خیال پیام های اعتراض آمیز بقیه …
از گروه خارج شد و کانال دکتر الهی رو
چک کرد .
ویدئوی آخر شب کانال ، کلیپی از دکتر
هلاکوئی بود . آرام کلیپ رو باز کرد :
– تنها و تنها و تنها یک جاده ما رو از
جهنم موجود به بهشت موعود می بره …
اونم جاده ی بخششه ! … نه گذشت ! نه
تحمل ! نه فداکاری ! … آدم باید دقیقاً
بدونه چی رو می بخشه … تا اینکه بتونه
خودش رو خالی کنه ! … اگر نمی تونید
ببخشید … بدبختید !
آرام اون کلیپ رو بارها و بارها تماشا کرد
… اینقدر که دیگه پلک هاش می سوخت .
وقتی گوشی رو کنار بالشش گذاشت و
چشم هاشو بست و بلاخره تسلیم خواب
شد … خواب عجیبی دید !
خواب دید که توی حیاط خونه ای روی
یک صندلی نشسته … و نوزادی رو توی
بغلش داره ! بچه ی خودش و فراز ! … فراز
هم روی یک صندلی مقابلش نشسته بود
… و چای با هم می نوشیدند … و با حرف
های معمولی می خندیدند .
حس عجیبی بود … حس اینکه بچه ای رو
توی بغلش گرفته بود که متعلق به
خودش و فراز بود ! یک سرخوشی عجیب
… یک خوشبختی بی نهایت …
و بعد ناگهان از خواب پرید … با صدای وز
وز ویبره ی موبایل ، کنار سرش .
با چشم هایی که هنوز مست خواب بود ،
گوشی رو برداشت … و با دیدن اسم
ارمغان …
– الو ؟!
– الو ، آرام جان ! سلام ! خواب بودی ؟!
صدای آشفته ی ارمغان … مستی خواب از
سر آرام پرید و به جاش ترس موهومی در
تمام بدنش پمپاژ شد .
– سلام ! چی شده ؟!
– من دارم میام دنبالت … باید با هم بریم
جایی !
– این وقت شب ؟!
گفت … و بعد سنگینی بدنش رو روی
دستش انداخت و وسط تخت نشست . باز
پرسید :
– فراز حالش خوبه ؟!
– نمی دونم … آره ، خوبه ! ولی داره گند
می زنه به همه چی !
– منظورتون چیه ؟!
ارمغان بی تاب بود … آرام می تونست
صدای بوق کشدار ماشینی رو از اون طرف
خط بشنوه .
– من توی راهم … نیم ساعت دیگه بهت
می رسم !
– ارمغان جون … نگرانم کردید !
– لطفاً آماده شو … هر وقت بهت زنگ
زدم ، فوری بیا بیرون !
و تماس تموم شد !
دلشوره ی عجیب و غریبی مثل یک
گردبادِ مهار ناشدنی تمام بدن آرام رو در
نوردید … از ترس دست هاش یخ بست .
نفس هاش به شماره افتاده بود !
فراز حالش خوب بود ؟! … داشت می مرد
از فکر اینکه بلایی سرش اومده باشه !
فوری شماره ی موبایل فراز رو گرفت و در