رمان اردیبهشت پارت ۱۳۸

4
(27)

 

 

 

 

– ولش کن بره !

 

محسن چند لحظه چیزی نگفت … انگار

درست مطمئن نبود چی شنیده ! پرسید :

 

– چیکار کنم ؟!

فراز با آرامش تکرار کرد :

– کامران رو ولش کن بره ! … بگو

بذارنش در خونه ی پدرش !

– ولی … اینطوری درست نیست ! امم …

 

محسن گفت … شاید فکر می کرد فراز

تحت تأثیر یک مخدر قوی به آرامش

رسیده و حالا چیزی می گه که بعداً

پشیمونش می کنه ! … باز ادامه داد :

– هر چی تو بگی ، انجام می دم ! … ولی

ممکنه برات دردسر بشه !

فراز گفت :

– نمی شه !

 

اینو دیگه مطمئن بود ! هرمز هیچوقت

اجازه نمی داد از سمت حاتمی ها براش

مشکل حقوقی پیش بیاد ! … باز گفت :

– خدا حافظ !

و دیگه حتی صبر نکرد تا محسن جوابش

رو بده … تماس رو قطع کرد … و بعد

ناگهان از شر بند و زنجیرهای نامرئی رها

شد !

 

ار پنجره ی روشن رو برگردوند و به سمت

آرام رفت … هنوز غرق در خواب روی

کاناپه بود ، در حالیکه یک ملافه ی سبک

روی بدنش رو پوشونده بود .

فراز به سمت دستگاه پخش رفت و

موسیقی گذاشت … .

با من برقص … لئونارد کوهن !

 

موسیقی در فضای صبحگاهی خونه طنین

انداخت . فراز به سمت آرام رفت و کنارش

مقابل کاناپه زانو زد … بعد دستش رو جلو

برد و موهای آشفته ی دخترک رو نوازش

کرد … .

چقدر زیبا بود … و چقدر ارزشمند ! ستاره

ی زندگی فراز بود … فرشته ی نجاتش

بود ! … تنها کسی که می تونست فراز رو

از “خودش” آزاد کنه ! …

 

پلک چشم های آرام لرزید … تکونی خورد

و بعد کش و قوسی دلپذیر به بدن لاغرش

داد . فراز با اشتیاق و لذت این جدال

شیرین بین خواب و بیدارش رو تماشا

کرد … و وقتی بلاخره آرام چشم باز کرد

… بهش لبخند زد .

– صبح بخیر !

 

آرام گفت … بعد پشت دستش رو روی

پلکش کشید . فراز ساق دستِ اونو بین

انگشتانش با لطافت لمس کرد .

– با من می رقصی ؟

آرام تازه متوجه صدای موسیقی شد .

کمی حیرت کرد … ولی چیزی نگفت .

فقط لبخند زد . ملافه رو از روی پاهاش

برداشت … و فراز کمکش کرد تا بلند شد

 

… بعد هر دو آهسته آهسته شروع کردند

به رقصیدن … .

یک دست آرام روی توی دست فراز بود …

و دست دیگه اش نشسته روی شونه اش

… و فراز بدن کوچک دخترکش رو به

خودش می فشرد و میون موهاش نفس

می کشید … .

دنیا باز هم داشت جای زیبایی می شد …

.

 

چون پرنده ی کوچکش بلاخره به میل

خودش به خونه برگشته بود … .

 

در جایگاهی که حضور داشتن … در اون

نقطه از سرنوشتشون … روی خطی نامرئی

از عطر و موسیقی و جادو … که می

رقصیدن و می رقصیدن … و به کلمات

احتیاجی نداشتن … .

 

آرام چیزی نمی پرسید … ولی می دونست

که احساسی درون فراز تغییر کرده ! …

نمی پرسید ولی داشت به چشم می دید

که این فراز چقدر فرق داره با مرد نیمه

دیوانه ی دیشب …

سرش رو کمی بالا گرفت تا صورتِ اون رو

ببینه …

 

و بعد ناگهان احساسی درون قلبش عریان

شد … دوستش داشت ؟!

البته !

برای اولین بار داشت به خودش اعتراف

می کرد ! دیگه مهم نبود که چطور شروع

شده بود یا از این به بعد قرار بود چطور

ادامه پیدا کنه ! … حالا فقط همین براش

مهم بود … که این مرد رو دوست داره !

 

به وسعت تمام احساسش … و قوی تر از

تمام زخم هایی که روی قلبش گذاشته

بود ! …

موسیقی تموم شد … و هر دو کم کم از

حرکت باز ایستادن . هنوز میون دست

های همدیگه بودند …

بعد آرام روی نوک پاهاش بلند شد و

آهسته چونه ی فراز رو بوسید … .

 

خنده ی تو گلویی و نرم فراز … لب هاشو

قلقلک داد … بعد صداشو شنید :

– می دونستم وقتش رسیده !

سرش رو کمی پایین کشید و پیشونیش

رو به پیشونی آرام چسبوند … آرام پرسید

:

– وقت چی ؟!

 

– اینکه قورباغه ات رو ببوسی و تبدیلش

کنی به شاهزاده ات !

 

آرام خندید … .

فراز دستاشو دور کمر آرام محکم کرد و

اونو در آغوش کشید و چرخوند … و باز

هم چرخوند … . آرام از خوشی قهقهه می

زد … . از ترس اینکه زمین نخوره ، به

 

گردن فراز آویخت و پاهاشو دور کمر اون

حلقه کرد .

فراز اون روی لبه ی میز نهار خوری

نشوند .

– خب …

آرام دستاش رو روی شونه های فراز جا

گذاشته بود … .

 

– تا اینجا که خیلی خوب بود ! … بقیه ی

 

روز رو باید چیکار کنیم ؟! هووم ؟!

آرام لب زیرینش رو میون دندوناش کشید

و با تردید سکوت کرد . فراز کف دستاش

رو دو طرف بدن اون ، روی میز گذاشت و

توی صورتش خم شد .

– خب … بگو !

آرام مردد گفت :

 

– اخلاقت تلخ نشه !

– چی شده مگه ؟!

– باید برگردم خونه !

اخم عمیقی که طرح آرامش توی صورت

فراز رو درهم شکوند … آرام به سرعت کف

دستش رو به نشونه ی سکوت روی دهان

اون گذاشت … توضیح داد :

 

– ببین … پدر و مادر من نمی دونن که

من الان اینجام ! احتمالاً فکر می کنن

هنوز خوابم ! ولی … برای من مهمه که به

خانواده ام توهین نشه !

– من توهینی بهشون کردم ؟!

– قطعاً نه ! … ولی اینکه من بی خبرشون

برگشتم خونه … یه جورایی … می دونی ؟!

.

فراز هنوز هم با اخم و کمی طلبکار

نگاهش می کرد … آرام هووفی کشید .

بعد سرش رو کمی خم کرد روی شونه ی

چپش … با ناز و ادایی عمدی ادامه داد :

– برنامه اینه … من و تو با هم صبحانه

می خوریم … بعد تو منو برسون خونه ی

بابام ! من یه دروغی براشون سر هم می

کنم … می گم صبح زود به سرم زد و

رفتم پیاده روی ! بعد تو یه دسته گل

بگیر و بیا و صورتِ مامان و بابام رو ماچ

 

کن ! … بعد با هم آشتی می کنیم و برمی

گردیم خونه مون ! باشه ؟!

فراز ساکت بود … و همین باعث می شد

آرام مطمئن باشه که حرفش قراره مورد

قبول واقع بشه ! برای تسکینِ بیشتر

همسرش … اضافه کرد :

– فقط چند ساعته … نهایتاً تا پنج عصر !

… بعد برمیگردیم خونه و با همدیگه شام

درست می کنیم !

 

فراز نفس عمیقی کشید … انگار چاره ای

نداشت جز اینکه قبول کنه ! خودش

هیچوقت براش خانواده مهم نبود و

هیچوقت به خاطرشون کاری نمی کرد …

ولی گاهی مجبور بود از دریچه ی چشم

های آرام به همه چیز نگاه کنه … و اون

وقت می فهمید اون حق داره !

گفت :

 

– باشه !

 

آرام لبخند زد .

دست های فراز بازم دور بدنِ آرام حلقه

شد … کنار گوشش آهسته گفت :

– ولی وای به حالت … اگه بازی در بیاری

و شب باهام بر نگردی خونه !

.

لحنش همزمان تهدید آمیز و اغواگرانه بود

. آرام ریز ریز خندید … نفسش روی گردن

فراز سایید .

– برام کادو هم بخری !

فراز باز هم گفت :

– که اگه بر نگردی … مجبورم بدزدمت !

… جداً این کارو می کنم !

 

– شکلات بخری ! … کت و شلوار و

کراوات هم بپوش ! …

فراز خندید و لب هاشو روی شقیقه ی

گرم و پر تپش آرام کشید :

– با کت و شلوار بیام ببرمت ؟! … یه

جوری نیست ؟!

 

– نخیر نیست ! … اصلاً باید بیای

خواستگاریم ! … هیچوقت ازم خواستگاری

نکردی !

آرام بی منظور گفته بود … ولی فراز

سوزش زخمی رو درون قلبش احساس

کرد . چقدر ناخواسته به این دختر توهین

کرده بود ! برای اینکه آرام رو بیاره توی

زندگیش … چقدر اونو درهم شکسته بود !

 

حالا که بهش فکر می کرد … از خودش

بدش می اومد ! ولی دیگه تموم شده بود !

از حالا به بعد … تمام احترام ها و تقدیس

های دنیا رو به پای دخترکش می ریخت !

… هیچ آرزویی رو براش بر آورده نشده

باقی نمی ذاشت !

برای اینکه جلوی افکار سیاهش رو بگیره

… آرام رو کشید توی بغلش و از روی میز

بلند کرد .

 

– خب … پس بریم بالا مسواک بزنیم و

آماده بشیم ؟! … یا نه ! اول صبحانه

بخوریم ؟!

آرام اعتراف کرد که :

– من احتیاج دارم برم دستشویی !

فراز خندید … . بعد همونطوری که آرام

عین یک کوالا بهش چسبیده بود … از پله

ها بالا دوید تا به اتاق خوابشون بره … .

 

***

 

فصل بیست و پنجم :

ساعت هفت و بیست دقیقه … آسمونِ

نارنجیِ اواخر بهمن از پشت پنجره ی

مسدود دیده می شد .

 

فراز کاملاً فرو رفته بود در صندلی راحتش

… سیگارِ روشن نشده ای میون انگشتانش

تکون می داد و به صداهایی که از طبقه

ی پایین می اومد ، گوش می کرد .

صدای زمزمه ی گفتگوی آدم ها … و

صدای موسیقی ملایمی که پخش می شد

.

تو این فکر بودم که با هر بهونه

یه بار آسمونو بیارم تو خونه

 

حواسم نبود که به تو فکر کردن

خودِ آسمونه … خودِ آسمونه !

تو دنیای سردم به تو فکر کردم

که عطرت بیاد و بپیچه تو باغچه …

یک لحظه چشم هاش رو بست و نفس

عمیق و پر لذتی کشید . دنیاش پر از

رنگ و نور شده بود ! هر اتفاقی که می

افتاد … به آرام فکر می کرد ! … هر

موسیقی که به گوشش می رسید … به یاد

 

 

آرام می افتاد ! هر لحظه اش … خوابش و

بیداریش … با آرام می گذشت !

و حالا منتظرش بود … در طبقه ی دوم

کافی شاپی … توی تنهایی خودش ! آرام

حتماً الان توی راه بود … لابد نشسته بود

روی صندلیِ عقب یک تاکسی … و حتماً

بارها و بارها با دلهره ساعتش رو چک

کرده بود … و از فکر اینکه دیر کرده ، لبِ

زیباشو گاز گرفته بود !

 

فراز سعی کرد توی ذهنش حدس بزنه که

اون به لب هاش چه رنگ رژی زده …

گرمای عجیبی زیر پوستش خزید . بی

اختیار لبخند زد و از پشت میز بلند شد .

به تو فکر کردم … به تو آره آره !

به تو فکر کردم که بارون بباره

به تو فکر کردم دوباره دوباره

به تو فکر کردن عجب حالی داره !

 

سیگار هنوز هم میون انگشتانش می

چرخید … دلش هوس دود کرده بود ، ولی

به سختی جلوی خودش رو گرفته بود که

اون سیگار رو روشن نکنه . رفت و پشت

پنجره ایستاد و به خیابونِ خلوت نگاه

دوخت … .

 

برف نرم نرمک از آسمون می بارید و روی

زمین می نشست . همه جا در آرامش

 

محض بود . یک بار از کسی شنیده بود

که دونه های برف میتونن پژواک های

منفی رو در فضا بگیرن و خفه و خنثی

کنن . برای همین وقتی برف میباره

اینقدر همه جا در آرامشه !

فراز نفس عمیقی کشید … بخار نفسش

یک لحظه روی شیشه ی سرد نقش بست

و بعد محو شد .

 

آرام حالا کجا بود ؟ چند دقیقه ی دیگه

باهاش فاصله داشت ؟! سعی کرد توی

ذهنش باهاش تلپاتی بر قرار کنه :

” آرام خانم … اگه به این زودی نیای …

مجبور می شم این سیگارو روشن کنم !

ببین کی بهت گفتم ها ! ”

برای اینکه ذهنش رو کنترل کنه … باز به

حرف های دکتر الهی فکر کرد :

 

” شما نمی تونید گذشته رو تغییر بدید !

نمی تونید از حافظه تون پاکش کنید …

اصلاً نباید این کارو بکنید ! گذشته ی

شما … خوب یا بد … هویتِ رابطه ی

شماست ! حالا باید چیکار کنید ؟ … هر

کاری که از دستتون بر میاد ! هر چی می

تونید جبران کنید … و هر چیزی رو که

قادر به جبران کردنش نیستید ، بپذیرید !

باید برای همدیگه کاری بکنید … سعی

کنید همدیگه رو خوشحال کنید … ! به

همدیگه هدیه بدید ! منظورم هدیه های

مادی نیست ! … چیزی بهتر از اونه ! …

 

شما می تونید نسخه ی بهتری از خودتون

رو به پارتنرتون هدیه کنید ! ”

باز یک نفس عمیق دیگه … و بعد نگاهش

رفت روی سیگار بین انگشتانش . فکر

نکردن به این لعنتی کار خیلی سختی بود

! مخصوصاً وقتی پشت پنجره ایستاده بود

و به بارش برف نگاه می کرد … و در

انتظار آرامش … .

 

یک لحظه به خودش اومد … که داشت

توی ذهنش دلایل اینکه یک نخ سیگار

روشن کنه رو توجیه می کرد ! عجب آدمِ

بی اراده ای بود !

توی دلش خودش رو سرزنش کرد . با این

حال سیگارو گوشه ی لبش گذاشت و به

دنبال فندک … جیب هاشو گشت .

 

به محض اینکه آتیشِ فندک جلوی

صورتش روشن شد … تاکسی زرد رنگی

رو دید که مقابل کافی شاپ توقف کرد !

برق اشتیاق توی نگاهش دوید … .

زنی رو دید که پیچیده در بالاپوشِ تیره

رنگش … از تاکسی پیاده شد و به سرعت

به سمت در کافی شاپ قدم برداشت .

آرام بود !

 

خندید … می دونست آرام صدای ذهنش

رو می شنوه و نمی ذاره که این سیگار

روشن بشه !

 

از پنجره رو چرخوند … سیگارو روی میز

گذاشت برای استقبال از آرام … تا کنار

نرده های چوبی رفت .

 

 

آرام رو دید که وارد کافی شاپ شد …

روی شونه های لباسش غبار سفیدی از

برف نشسته بود . بعد سرش رو بالا برد و

فراز رو دید … .

لبخند زد …

لذتی گرم و محرک زیر پوست فراز خزید

و قلبش رو به تپش وا داشت .

 

آرام از پلکان وسط کافه بالا اومد … فراز

هر قدمش رو با نگاه دلتنگ و جستجو

گرش دنبال کرد . بعد دستش رو جلو برد

… آرام دستش رو میون انگشتای اون

گذاشت .

– سلام !

فراز خیلی نرم اونو به سمت خودش

کشید و روی انگشتانش رو بوسید .

 

آرام با اون پالتوی مشکی یقه انگلیسی و

مینی اسکارف سفید با خالهای ریز سیاه

… بی نهایت جذاب به نظر می رسید .

– خیلی خوش اومدی … عزیزِ دوست

داشتنیِ من !

– من دیر کردم یا تو زود اومدی ؟! … از

کی اینجایی ؟

– نیم ساعتی میشه !

 

آرام نگاهی به ساعت مچیش انداخت .

– فکر می کردم قرارمون ساعتِ هفت و

نیمه !

– میدونم ، من زود اومدم ! … منتظر

موندن برای تو رو دوست دارم !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همون مردهه که متحرک بود
همون مردهه که متحرک بود
1 سال قبل

ممنون عالی بود

رویا
رویا
1 سال قبل

عالیییی

...
...
1 سال قبل

زودی پارت و بزار از پنج منتظرممممم🥺🥺🥺🥺

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x