رمان اردیبهشت پارت ۱۳۹

4.3
(31)

 

 

 

 

آرام مکثی کرد و بعد از میون انبوه مژه

های ریمل خورده اش نگاهی به فراز

انداخت … بعد لبخند زد .

بازی با کلمات … این صدای بم و

خوشایند … چیزی که از همون روزهای

اول نقطه ضعف آرام محسوب می شد !

اونو مسحور می کرد … و مبهوت می کرد

 

– مرسی ازت … عزیزم !

 

 

و آهسته صورت فراز رو بوسید … جایی

نزدیک چشمِ راستش .

بعد به سرعت خودش رو عقب کشید و

پشت میز نشست … . فراز گفت :

– خب … نظرت چیه یکم فضا رو عاشقانه

تر کنیم ؟!

 

دستش از روی شونه ی آرام رد شد و با

فندکش ، شمع معطر روی میز رو روشن

کرد .

– باورت میشه این اولین دیتِ عاشقانه ی

تمام زندگیمه ؟!

و نشست روی صندلی مقابل آرام .

 

آرام با دهانی بسته خندید و نگاهی بهش

انداخت … انگار می خواست مچش رو

بگیره !

– در اینکه تو خیلی علیه السلامی هیچ

شکی نیست ! … ولی واقعا میخوای ادعا

کنی قبل از من با هیچ زنی نبودی ؟!

فراز به سرعت پاسخ داد :

– نبودم !

 

آرام با ناباوری گفت :

– بروووو !

و دستش رو دراز کرد و نوک انگشتانش

رو به نشونه ی اعتراض به پیشونی اون زد

.

 

فراز خواست از خودش دفاع کنه :

– من قبل از تو عاشق هیچ زنی نبودم !

– و باهاشون کافه نمی رفتی ؟!

– معلومه که نه !

– پس کجا می رفتی ؟!

 

فراز کاملا گیر افتاده به نظر می رسید ! …

آرام یکدفعه به خنده افتاد . فراز نفس

راحتی کشید … انگار به آرام بر نخورده

بود ! … بعد به سرعت بحث رو تغییر داد :

– خب … از امتحان رانندگیت بگو ! طبق

معمول گند زدی … هووم ؟!

صورت آرام حالتی گرفت ، انگار انگشت

کوچیکه ی پاش به جایی کوبیده شده بود

! سعی کرد از خودش دفاع کنه :

 

– طبق معمول ؟! … این دفعه ی پنجم

بود هنوز ! …

فراز هوومی گفت … آرام ادامه داد :

– خیلی ها هستن که بعد ده بار هنوز

قبول نشدن !

– پس تو هنوز پنج بار دیگه جا داره گند

بزنی !

 

– اصلا تو خودت دفعه ی چندم تو شهری

قبول شدی ؟!

فراز با انگشتانش عدد دو رو نشون داد …

آرام ادای گریه کردن در آورد .

– قراره تا آخر عمرم به خاطرش ازت

حرف بشنوم ؟!

 

– نه عزیز من ! … اصلا تو ده بار دیگه

قبول شو … اصلا قبول نشو ! … اصلا بیا

روی گردن من سوار شو !

 

آرام خواست چیزی بگه … ولی فرصت

نکرد . صدای قدم هایی رو در پلکان

چوبی شنید … و بعد صدایی مردانه :

– اجازه هست … فراز خان ؟

 

باریستا بود . آرام به سرعت صاف نشست

… و فراز گفت :

– بله … بله ! تشریف بیارید ساسان جان !

مرد باریستا به سمت میزشون اومد و با

رویی خوش به آرام خوشامد گفت . بعد

منو رو به دستشون داد .

 

آرام ترابیکا سفارش داد و کیک خیس … و

فراز یک دبل اسپرسو خواست .

باریستا که رفت … آرام گفت :

– این زهر ماری ها چیه تو میخوری ؟! …

انگار یه بسته استامینوفن رو حل می کنن

دستتون میدن !

– سر حالم میاره !

 

– با چیزای بهتری سر حال شو !

یک لنگه ابروی فراز بالا پرید … با شیطنت

گفت :

– جایگزین داری براش ؟!

آرام خندید :

– آره ! شیر کاکائو !

 

ولی نگاه فراز روی لبهای آرام بود !

آرام تا بناگوش سرخ شد . فراز بیشتر

خودش رو به سمت اون متمایل کرد .

– ببین … دکتر الهی امروز می گفت باید

به همدیگه هدیه بدیم !

– چه هدیه ای ؟!

 

– یه نسخه ی بهتر از خودمون ! … گفت

باید یه کاری بکنم برات … خوشحالت کنم

! … من تصمیم گرفتم سیگارو به خاطر تو

ترک کنم !

 

صورت آرام از اشتیاق درخشید .

– واقعا این کارو می کنی ؟!

 

– میدونی اینکه یک سیگاری بخواد تمام

و کمال ترک کنه … چقدر سخته ؟! …

مثل اینکه یک نوزادو از سینه ی مادرش

بگیرن …

– و تو تصمیم گرفتی این کار سخت رو

انجام بدی ؟!

– بله … اگه تو بخوای !

 

مکثی کرد … با نگاهی توی چشم های

آرام … ادامه داد :

– ولی در عوضش تو هم باید برای من

کاری انجام بدی !

– چه کاری ؟!

فراز گوشه ی لبش رو گاز گرفت و با

تردید چند ثانیه ای سکوت کرد . درست

نمی دونست واکنش آرام به درخواستش

 

چیه … می ترسید پاسخ خوبی نشنوه ! …

هر چند دکتر الهی گفته بود کم کم

وقتشه که آرام رو به سمت سکس و

 

عشقبازی ترغیب کنه ! … نه به طوری که

اونو بترسونه … ولی باید وسوسه کردن رو

شروع می کرد !

– باید … هر وقت بخوام منو ببوسی !

آرام بی فکر پاسخی داد :

 

– ولی من می بوسمت ! همین چند دقیقه

ی پیش …

و ساکت شد … چون حالا منظور فراز رو

فهمیده بود ! گر گرفت … نه از خشم یا

نفرت یا هر احساس زننده ی دیگه ای ! …

از شرم گر گرفت !

– خیلی فرصت طلب هستی فراز !

فراز خنده اش گرفت … آرام ادامه داد :

 

– منو کشوندی پای میز معامله ؟! … به

خاطر کاری که برای سلامتی خودت

میخوای انجام بدی …

– سلامتی من … خودت می دونی آرام

جان که به هیچ جام نیست ! من به خاطر

تو این کارو انجام می دم !

 

-این اسمش سو استفاده است !

فراز بی تفاوت شونه ای بالا انداخت .

– می تونی قبول نکنی خانم ربانی ! اصرار

نمی کنم !

آرام اول با سرعت جواب داد :

– قبول نمی کنم !

 

فراز هوومی گفت . آرام منتظر بود که اون

باز هم چیزی بگه و اصرار کنه … و به

نوعی برای اغوای اون تلاش کنه . ولی

فراز بی خیال و خونسرد … سیگار روی

میز رو برداشت و به لب برد … کمی سر

خم کرد تا با شعله ی شمع روی میز ،

اونو روشن کنه … که آرام با حرص سیگار

از دهانش بیرون کشید .

– خب !

 

و نفس تندی کشید .

فراز سوالی نگاهش کرد . آرام همزمان

خنده اش گرفته بود و می خواست از

حرص منفجر بشه !

– خیلی … خیلی فراز … چیز هستی !

– چی ؟!

 

– منفعت طلب … و …

باز مکثی کرد … بعد ادامه داد :

– و لاشی ! … و از آب کره می گیری ! و …

و بعد دیگه نتونست خنده اش رو پنهان

کنه … خندید .

فراز با شگفتی به انحنای لبهای زیباش

نگاه دوخت .

 

– مثل اینکه کوتاه نمیای !

– حتی یک قدم !

– برای تو اگه سلامتیت مهم نیست …

برای من مهمه ! پس …

آرنج هاشو روی لبه ی میز گذاشت و با

تسلیمِ شیرینی اضافه کرد :

قبول می کنم !

 

فراز برای چند لحظه هیچ حرکتی نکرد و

فقط به نرمی پلک زد … کاملا غافلگیر

شده به نظر می رسید ! پرسید :

– چی ؟!

 

– واقعا نشنیدی ؟! … گفتم قبول می کنم

! … ولی باید حسن نیتت رو نشونم بدی !

آرام دستش رو کمی بالا آورد و سیگاری

که داشت رو به حالتی نمایشی بین

انگشتانش خرد کرد . بعد به حالتی

طلبکار ادامه داد :

– بقیه اش !

 

فراز نفس کوتاهی کشید . در اون شرایط

به سختی می تونست فکر کنه ! … آرام

قبول کرده بود که اونو ببوسه ؟! … با میل

و رغبت خودش ؟!

بدون اینکه نگاهش رو از آرام بگیره … از

توی جیبش پاکت سیگارها رو در آورد و

بهش سپرد . آرام گفت :

– همه شون منهدم میشن فراز جان ! …

دیگه دور و برت آثار جرم نبینم ! … و اگه

 

یک بار … فقط یک بار حس کنم بوی

سیگار می دی …

و بعد ساکت شد … . تازه متوجه نگاه

عجیب و غریب و خیره ی فراز شده بود !

گرما تنوره کشید زیر لباسش … اخم

ریزی کرد :

– چیه ؟!

 

فراز بزاق دهانش رو قورت داد . واقعا به

سختی سعی خودش رو می کرد که مثل

وحشی های غارنشین به سمت آرام حمله

نبره و لبهاشو به کام نکشه ! ولی نمی شد

… نمی تونست ! احساس نیازش به آرام

یک حس بدوی و خالص و وحشیانه بود …

نمی شد پنهانش کرد !

توی ذهنش به خودش تشر رفت …

یادآوری کرد که نباید اونو بترسونه ! … که

تلاش کنه اروم باشه ! … ولی بعد حرکتی

 

کرد … فقط کمی به سمت میز خم شد …

و آرام یهو از جا پرید !

– هی فراز … فاصله ات رو حفظ کن !

 

فراز فقط یک لحظه سر جا بی حرکت

باقی موند … و باز هم … ! …

آرام از پشت میز بلند شد !

 

 

– ما الان توی یک کافی شاپیم ، نه اتاق

خوابمون ! حواست هست ؟

– من حسن نیتم رو ثابت کردم ! … حالا

نوبت توئه عزیزم !

آرام حرصی شد :

– اینجا ؟!

 

– دقیقا همینجا !

باز بهش نزدیک شد . آرام چند قدمی

پساپس رفت تا به پنجره رسید . فراز

دنبالش رفت و بلاخره اونو گیر انداخت .

قلب آرام گاپ گاپ می تپید … انگار گله

اسبی وحشی بهش تاخته بودند ! از ترسی

شیرین و دخترانه بی اختیار می لرزید .

 

– هر لحظه ممکنه کسی بیاد بالا و ما رو

ببینه ! فراز … آبرومون می ره ! … اصلا می

شنوی چی میگم ؟!

صورت فراز پایین و پایین تر اومد … در

حدی که لبهاش پوستِ صاف و لطیف

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobin
Mobin
1 سال قبل

هعییییی اداااامشووووو میخواااام

محنا
محنا
1 سال قبل

خیلی داره جالب میشه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x