آرام مکثی کرد و بعد از میون انبوه مژه
های ریمل خورده اش نگاهی به فراز
انداخت … بعد لبخند زد .
بازی با کلمات … این صدای بم و
خوشایند … چیزی که از همون روزهای
اول نقطه ضعف آرام محسوب می شد !
اونو مسحور می کرد … و مبهوت می کرد
– مرسی ازت … عزیزم !
و آهسته صورت فراز رو بوسید … جایی
نزدیک چشمِ راستش .
بعد به سرعت خودش رو عقب کشید و
پشت میز نشست … . فراز گفت :
– خب … نظرت چیه یکم فضا رو عاشقانه
تر کنیم ؟!
دستش از روی شونه ی آرام رد شد و با
فندکش ، شمع معطر روی میز رو روشن
کرد .
– باورت میشه این اولین دیتِ عاشقانه ی
تمام زندگیمه ؟!
و نشست روی صندلی مقابل آرام .
آرام با دهانی بسته خندید و نگاهی بهش
انداخت … انگار می خواست مچش رو
بگیره !
– در اینکه تو خیلی علیه السلامی هیچ
شکی نیست ! … ولی واقعا میخوای ادعا
کنی قبل از من با هیچ زنی نبودی ؟!
فراز به سرعت پاسخ داد :
– نبودم !
آرام با ناباوری گفت :
– بروووو !
و دستش رو دراز کرد و نوک انگشتانش
رو به نشونه ی اعتراض به پیشونی اون زد
.
فراز خواست از خودش دفاع کنه :
– من قبل از تو عاشق هیچ زنی نبودم !
– و باهاشون کافه نمی رفتی ؟!
– معلومه که نه !
– پس کجا می رفتی ؟!
فراز کاملا گیر افتاده به نظر می رسید ! …
آرام یکدفعه به خنده افتاد . فراز نفس
راحتی کشید … انگار به آرام بر نخورده
بود ! … بعد به سرعت بحث رو تغییر داد :
– خب … از امتحان رانندگیت بگو ! طبق
معمول گند زدی … هووم ؟!
صورت آرام حالتی گرفت ، انگار انگشت
کوچیکه ی پاش به جایی کوبیده شده بود
! سعی کرد از خودش دفاع کنه :
– طبق معمول ؟! … این دفعه ی پنجم
بود هنوز ! …
فراز هوومی گفت … آرام ادامه داد :
– خیلی ها هستن که بعد ده بار هنوز
قبول نشدن !
– پس تو هنوز پنج بار دیگه جا داره گند
بزنی !
– اصلا تو خودت دفعه ی چندم تو شهری
قبول شدی ؟!
فراز با انگشتانش عدد دو رو نشون داد …
آرام ادای گریه کردن در آورد .
– قراره تا آخر عمرم به خاطرش ازت
حرف بشنوم ؟!
– نه عزیز من ! … اصلا تو ده بار دیگه
قبول شو … اصلا قبول نشو ! … اصلا بیا
روی گردن من سوار شو !
آرام خواست چیزی بگه … ولی فرصت
نکرد . صدای قدم هایی رو در پلکان
چوبی شنید … و بعد صدایی مردانه :
– اجازه هست … فراز خان ؟
باریستا بود . آرام به سرعت صاف نشست
… و فراز گفت :
– بله … بله ! تشریف بیارید ساسان جان !
مرد باریستا به سمت میزشون اومد و با
رویی خوش به آرام خوشامد گفت . بعد
منو رو به دستشون داد .
آرام ترابیکا سفارش داد و کیک خیس … و
فراز یک دبل اسپرسو خواست .
باریستا که رفت … آرام گفت :
– این زهر ماری ها چیه تو میخوری ؟! …
انگار یه بسته استامینوفن رو حل می کنن
دستتون میدن !
– سر حالم میاره !
– با چیزای بهتری سر حال شو !
یک لنگه ابروی فراز بالا پرید … با شیطنت
گفت :
– جایگزین داری براش ؟!
آرام خندید :
– آره ! شیر کاکائو !
ولی نگاه فراز روی لبهای آرام بود !
آرام تا بناگوش سرخ شد . فراز بیشتر
خودش رو به سمت اون متمایل کرد .
– ببین … دکتر الهی امروز می گفت باید
به همدیگه هدیه بدیم !
– چه هدیه ای ؟!
– یه نسخه ی بهتر از خودمون ! … گفت
باید یه کاری بکنم برات … خوشحالت کنم
! … من تصمیم گرفتم سیگارو به خاطر تو
ترک کنم !
صورت آرام از اشتیاق درخشید .
– واقعا این کارو می کنی ؟!
– میدونی اینکه یک سیگاری بخواد تمام
و کمال ترک کنه … چقدر سخته ؟! …
مثل اینکه یک نوزادو از سینه ی مادرش
بگیرن …
– و تو تصمیم گرفتی این کار سخت رو
انجام بدی ؟!
– بله … اگه تو بخوای !
مکثی کرد … با نگاهی توی چشم های
آرام … ادامه داد :
– ولی در عوضش تو هم باید برای من
کاری انجام بدی !
– چه کاری ؟!
فراز گوشه ی لبش رو گاز گرفت و با
تردید چند ثانیه ای سکوت کرد . درست
نمی دونست واکنش آرام به درخواستش
چیه … می ترسید پاسخ خوبی نشنوه ! …
هر چند دکتر الهی گفته بود کم کم
وقتشه که آرام رو به سمت سکس و
عشقبازی ترغیب کنه ! … نه به طوری که
اونو بترسونه … ولی باید وسوسه کردن رو
شروع می کرد !
– باید … هر وقت بخوام منو ببوسی !
آرام بی فکر پاسخی داد :
– ولی من می بوسمت ! همین چند دقیقه
ی پیش …
و ساکت شد … چون حالا منظور فراز رو
فهمیده بود ! گر گرفت … نه از خشم یا
نفرت یا هر احساس زننده ی دیگه ای ! …
از شرم گر گرفت !
– خیلی فرصت طلب هستی فراز !
فراز خنده اش گرفت … آرام ادامه داد :
– منو کشوندی پای میز معامله ؟! … به
خاطر کاری که برای سلامتی خودت
میخوای انجام بدی …
– سلامتی من … خودت می دونی آرام
جان که به هیچ جام نیست ! من به خاطر
تو این کارو انجام می دم !
-این اسمش سو استفاده است !
فراز بی تفاوت شونه ای بالا انداخت .
– می تونی قبول نکنی خانم ربانی ! اصرار
نمی کنم !
آرام اول با سرعت جواب داد :
– قبول نمی کنم !
فراز هوومی گفت . آرام منتظر بود که اون
باز هم چیزی بگه و اصرار کنه … و به
نوعی برای اغوای اون تلاش کنه . ولی
فراز بی خیال و خونسرد … سیگار روی
میز رو برداشت و به لب برد … کمی سر
خم کرد تا با شعله ی شمع روی میز ،
اونو روشن کنه … که آرام با حرص سیگار
از دهانش بیرون کشید .
– خب !
و نفس تندی کشید .
فراز سوالی نگاهش کرد . آرام همزمان
خنده اش گرفته بود و می خواست از
حرص منفجر بشه !
– خیلی … خیلی فراز … چیز هستی !
– چی ؟!
– منفعت طلب … و …
باز مکثی کرد … بعد ادامه داد :
– و لاشی ! … و از آب کره می گیری ! و …
و بعد دیگه نتونست خنده اش رو پنهان
کنه … خندید .
فراز با شگفتی به انحنای لبهای زیباش
نگاه دوخت .
– مثل اینکه کوتاه نمیای !
– حتی یک قدم !
– برای تو اگه سلامتیت مهم نیست …
برای من مهمه ! پس …
آرنج هاشو روی لبه ی میز گذاشت و با
تسلیمِ شیرینی اضافه کرد :
قبول می کنم !
فراز برای چند لحظه هیچ حرکتی نکرد و
فقط به نرمی پلک زد … کاملا غافلگیر
شده به نظر می رسید ! پرسید :
– چی ؟!
– واقعا نشنیدی ؟! … گفتم قبول می کنم
! … ولی باید حسن نیتت رو نشونم بدی !
آرام دستش رو کمی بالا آورد و سیگاری
که داشت رو به حالتی نمایشی بین
انگشتانش خرد کرد . بعد به حالتی
طلبکار ادامه داد :
– بقیه اش !
فراز نفس کوتاهی کشید . در اون شرایط
به سختی می تونست فکر کنه ! … آرام
قبول کرده بود که اونو ببوسه ؟! … با میل
و رغبت خودش ؟!
بدون اینکه نگاهش رو از آرام بگیره … از
توی جیبش پاکت سیگارها رو در آورد و
بهش سپرد . آرام گفت :
– همه شون منهدم میشن فراز جان ! …
دیگه دور و برت آثار جرم نبینم ! … و اگه
یک بار … فقط یک بار حس کنم بوی
سیگار می دی …
و بعد ساکت شد … . تازه متوجه نگاه
عجیب و غریب و خیره ی فراز شده بود !
گرما تنوره کشید زیر لباسش … اخم
ریزی کرد :
– چیه ؟!
فراز بزاق دهانش رو قورت داد . واقعا به
سختی سعی خودش رو می کرد که مثل
وحشی های غارنشین به سمت آرام حمله
نبره و لبهاشو به کام نکشه ! ولی نمی شد
… نمی تونست ! احساس نیازش به آرام
یک حس بدوی و خالص و وحشیانه بود …
نمی شد پنهانش کرد !
توی ذهنش به خودش تشر رفت …
یادآوری کرد که نباید اونو بترسونه ! … که
تلاش کنه اروم باشه ! … ولی بعد حرکتی
کرد … فقط کمی به سمت میز خم شد …
و آرام یهو از جا پرید !
– هی فراز … فاصله ات رو حفظ کن !
فراز فقط یک لحظه سر جا بی حرکت
باقی موند … و باز هم … ! …
آرام از پشت میز بلند شد !
– ما الان توی یک کافی شاپیم ، نه اتاق
خوابمون ! حواست هست ؟
– من حسن نیتم رو ثابت کردم ! … حالا
نوبت توئه عزیزم !
آرام حرصی شد :
– اینجا ؟!
– دقیقا همینجا !
باز بهش نزدیک شد . آرام چند قدمی
پساپس رفت تا به پنجره رسید . فراز
دنبالش رفت و بلاخره اونو گیر انداخت .
قلب آرام گاپ گاپ می تپید … انگار گله
اسبی وحشی بهش تاخته بودند ! از ترسی
شیرین و دخترانه بی اختیار می لرزید .
– هر لحظه ممکنه کسی بیاد بالا و ما رو
ببینه ! فراز … آبرومون می ره ! … اصلا می
شنوی چی میگم ؟!
صورت فراز پایین و پایین تر اومد … در
حدی که لبهاش پوستِ صاف و لطیف
هعییییی اداااامشووووو میخواااام
خیلی داره جالب میشه