رمان اردیبهشت پارت ۱۴۳

4.7
(24)

 

 

 

بعد مچ دست آرام رو گرفت و ادامه داد :

بیا بریم .بیا بریم تا دعوا نشده سرت

و اونو پشت سرش کشید و از اتاق بیرون

برد . آرام خنده اش گرفته بود … با فراز

همراه شد . همینطوری که دو تایی

داشتن از کریدور رد می شدند … فراز

گفت :

– چه ور وره جادوهایی بودند ! خدا نصیب

هیچ بنی بشری نکنه ! …

 

آرام خندید . فراز پرسید :

– جدی جدی تا آخر شب قراره توی

سرمون باشن ؟!

و بعد چرخید و از روی شونه اش به عقب

نگاه کرد … . دوستای آرام با اون پیراهن

های سبزِ شبیه به هم … در حالیکه ریز

ریز بغل گوش هم حرف می زدند و می

خندیدند … پشت سرشون بودند !

 

فراز گفت :

– واویلا !

و مچ دست آرام رو گرفت و یکدفعه شروع

کرد به دویدن !

 

همزمان … دوستای آرام هم پشت

سرشون شروع کردند به دویدن !

.

فراز و آرام از پله کان دویدند پایین … آرام

غش غش می خندید . می تونست صدای

هیاهوی دوستاش رو پشت سرشون بشنوه

. صحنه ی دیوانه واری شده بود !

عروس و دامادی که میون چمن های تازه

اصلاح شده می دویدند … و چند دختر

سبز پوش که دنبالشون بودند !

.

کسانی که توی باغ حضور داشتند با

تعجب و خنده نگاهشون می کردند . آرام

حس خجالت می کرد … و در عین حال

می دونست که اون روز ، روز عروسیشه و

مجازه هر دیوونه بازی رو در بیاره !

به جوی آبی رسیدند که وسط باغ رد می

شد … فراز دست زیر زانوهای آرام برد و

عروسش رو توی بغلش کشید و اونو از

جوی آب رد کرد !

 

آرام از روی شونه ی فراز دوستاش رو می

دید که با چه اشتیاقی هورا می کشیدند !

… قند توی دلش آب شد !

وقتی فراز اونو دوباره روی زمین گذاشت و

کمکش کرد تا تور گیپورش رو مرتب کنه

… به آلاچیق رسیده بودند !

سفره ی عقدی که با گلهای طبیعی

آراسته شده بود … و بزرگان فامیل که

انتظارشون رو می کشیدند !

 

آرام کمی خجالت زده … دوباره دست فراز

رو گرفت و همراهش شد تا بهشون

خوشامد بگه !

ملی خانم بغلش کرد :

– الهی قربونت برم آرام … مثل یه تیکه

ماه شدی !

 

آرام لبخند گیجی زد … پدرش آهسته

روی موهاشو بوسید .

– خوشبخت بشی بابا جان !

بعد خاله ی خودش بود … بعد عمه ی

فراز … عمو و زن عموش … علیرام و

آناهیتا ! ناز افرین و همسرش … نوش

آفرین !

و محسن و ارمغان و افشار !

.

توی بغل ارمغان ، دختر زیبا و کوچکش

غرق خواب بود ! آرام انگشت اشاره اش رو

روی گونه ی لطیف اون کشید . ارمغان

گفت :

– عزیزم … خوشبخت بشید !

و محسن گفت :

– اغراق نمیکنم … این بهترین تصویری

هست که تا حالا چشمام دیدن !

 

و بعد از اونها … هرمز و سهره !

هرمز با همون لبخند با وقار و آروم

خودش … گفت :

– تبریک میگم ! خیلی خیلی خوشحالم

که اینقدر شاد می بینمتون !

.

و دست آرام رو گرفت و اونو کمی به

سمت خودش کشید و روی گونه اش رو

بوسید . سهره ولی از روی صندلیش بلند

نشد … صورتش یکپارچه سرخ بود ! به

فراز و آرام نگاه نمی کرد ! فراز نیشخندی

زد و به طعنه گفت :

– خیلی خوش اومدین مامان !

سهره هیچ واکنشی نشون نداد . آرام با

نگرانی دست فراز رو فشرد :

 

– فراز جان ! … دیر شده … مهمونا

منتظرن !

فراز به حرفش گوش داد … هر دو از

مقابل هرمز و سهره گذشتن . فراز آهسته

کنار گوش آرام گفت :

– چیه عزیزم ؟ … هول کردی !

.

– نمی دونم ! می ترسم از نامادریت !

همیشه منتظرم یه کاری بکنه !

فراز نیشخندی زد :

– نگران نباش ! … مثل سگی که از

صاحبش بترسه … سهره از هرمز میترسه

و حرف شنوی داره ! هیچ کاری نمیکنه !

و بعد رسیدند به جایگاه خودشون … .

 

همه چیز به سرعت می گذشت .

فیلمبردار بهشون توضیح داد که باید

عسل توی دهان همدیگه بگذارن و حلقه

دست هم بکنن . فراز کمی بی حوصله به

نظر می رسید :

– این کارا واقعا ضروریه ؟! … ما یک سال

پیش عقد کردیم و حالا …

آرام گفت :

.

– ولی هیچوقت حلقه دست هم نکردیم !

و با نگاهی اخطار آمیز … .

فراز خودش رو به ندیدن زد . آرام ادامه

داد :

– من حتی دلم میخواست دوباره مراسم

عقد اجرا بشه … تو مخالفت کردی !

فراز خنده اش گرفته بود :

– چه تضمینی بود دوباره بله بگی ؟!

آرام هم خندید :

– واقعا هیچی !

تمام اون مراسم حلقه و عسل برگزار شد ،

 

در حالیکه فراز حس میکرد بدترین فیلم

زندگیشو بازی کرده ! یک جورایی حس

 

راحتی نمی کرد … ولی در پایان موفق شد

رضایت آرام رو به دست بگیره !

 

بعد از اون اعلام هدایاشون بود .

احمد و ملی خانم یک سرویس طلای

ظریف بهشون هدیه کردن .

.

بقیه ی اقوام هم سکه و طلا هدیه داده

بودند . حتی دوستان آرام پول هاشدن رو

روی هم گذاشته بودند و دسته جمعی

یک دستبند زیبا براش خریده بودند .

و در آخر از همه … هرمز و سهره !

کادوی هرمز به عروسش ، همون باغ و

ویلای کوچکی بود که درونش عروسی

داشت برگزار می شد !

.

آرام وقتی اینو شنید … برای چند لحظه

واقعا باور نکرد !

– قابلت رو نداره عزیزم !

– مرسی ! مرسی پدر جون !

یک لحظه ی کوتاه دستاشو دور گردن

هرمز حلقه زد و اونو در آغوش گرفت .

فراز سرش رو پایین انداخت تا کسی

اخمش رو نبینه ..

وقتی هرمز دو سه قدمی ازشون دور شد

… آرام کنار گوش فراز پرسید :

– تو می دونستی که بابات این باغو برای

ما خریده ؟!

– برای ما ، نه عزیزم ! … برای تو خریده !

… بله می دونستم !

– و به من نگفتی !.

– سفارش کرده بود نگم ! میخواست

سوپرایزت کنه !

به سختی جلوی خودش رو گرفته بود که

به پدرش دهن کجی نکنه ! آرام با ناباوری

نگاهش کرد :

– به بابات حسودی می کنی ؟!

فراز ترجیح داد جواب این سوال رو نده !

 

بعد از اون قسمت مورد علاقه ی فراز

بلاخره رسید !

سهره جلو اومد !

 

آرام باز هم احساس اضطراب می کرد .

کف دستاشو روی هم گذاشت و تلاش

 

کرد لبخند بزنه ! ولی سهره … وحشتناک

بود !

معلوم نبود نمی خواست … یا نمی تونست

حفظ ظاهر کنه !

صورت پف کرده و غرق در آرایشش ،

حالتی غیر عادی داشت . هر قدمی که به

عروس و داماد نزدیک میشد ، انگار به

آتیش نزدیک تر میشد ! … سرخی

گردنش … عرق روی پیشونیش …

 

 

هرمز بازوی اون رو گرفت و کمکش کرد

از تک پله ی مقابلش بالا بره … بعد

درست مقابل فراز و آرام ایستاد !

آرام تلاش کرد چیزی بگه :

– خوش اومدین … ما رو خوشحال کردین

 

 

سهره چیزی نگفت … نمی تونست چیزی

بگه . نگاهش حالتی داشت … که انگار می

خواست به آرام سیلی بزنه !

هر زمان دیگه ای که بود ، آرام از این نگاه

کینه توز و متنفر سهره ابایی نداشت و می

تونست جوابش رو بده … ولی اون شب …

شب عروسیش !

 

بعد سهره نفس عمیقی کشید . جعبه ی

جواهراتی که بین دستاش داشت رو باز

کرد … گردنبند الماسی رو بیرون آورد .

آرام محو الماس درشت وسط گردنبند شد

… خیلی با شکوه بود ! بلافاصله به یادش

آورد که فراز یک بار … خیلی وقت پیش

… در مورد گردنبند مادربزرگش براش

تعریف کرده بود … .

 

سهره جعبه ی خالی رو روی زمین رها

کرد . صدای تق برخوردِ جعبه ی مخمل

روی مرمرهای زیر پاشون … آرام از

گردنبند چشم گرفت … .

بعد سهره یک قدم دیگه جلو رفت … با

دستهایی که می لرزید ، گردنبند رو دور

گردن آرام انداخت . سعی کرد قفلش رو

ببنده … موفق نمی شد !

فراز گفت :

.

– خودم بقیه اش رو انجام میدم !

دست دراز کرد به سمت گردن آرام …

سهره به سرعت خودش رو عقب کشید .

این حرکت از چشم آرام پنهان نموند .

– هیچوقت … هیچوقت این کارت رو

فراموش نمی کنم !

 

سهره گفت … صداش ضعیف و لرزان بود .

فراز مشغول بستن قفل گردنبند … بی

اعتنا پاسخش رو داد :

– امیدوارم … سهره حاتمی ! امیدوارم !

 

خونسردیش … به نوعی بیش از حد خشم

سهره رو بر انگیخت . به طوری که لرزش

لبهاش دیوانه وار شد … و دستهاش بی

 

 

هدف شروع کردند به تکان خوردن . انگار

می خواست به ریسمانی چنگ بندازه که

وجود نداشت …

– پسره ی آشغالِ بی همه چیز ! … لعنتیِ

تخم حرومِ عقده ای ! من …

نگاه یخی و پر اخطارِ فراز به سمتش

چرخید … و همزمان بازوش توسط هرمز

لمس شد .

 

 

هرمز گفت :

– اگه کوچک ترین ضربه ای به حیثیت

من وارد بشه امشب … سهره … سهره

خودت می دونی ! … جلوی زبونت رو نگه

دار !

نفس عمیقی … و بعد با لبخند اضافه کرد

:

– خوشبخت باشید !

 

 

هرمز و سهره از کنارشون عبور کردند و به

سمت دیگران رفتند . نگاه نگران آرام

همراهشون کشیده شد … دلش عین سیر

و سرکه می جوشید ! … ولی با بوسه ی

نرم فراز روی شونه اش …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

عالییییی می‌خوام ببینم شب چی میشه😆

...
...
1 سال قبل

پارت پارت پارت میخواممممم
نویسنده جون داستان و تموم نکنیااا حداقل تا بچه بروو خیلی داره قشنگ میشهههه 🤩🤩

زهرام
زهرام
1 سال قبل

چه سست اراده

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x