آرام ناباور لب زد :
– فراز !
– نفس فراز ؟!
آرام بلافاصله تماس رو قطع کرد … . داشت دیوونه می شد … به خدا قسم که این دیوونگی بود ! صورتش داغ شده و نفس هاش به شماره افتاده بود . موبایل رو روی تختخوابش پرت کرد و به سرعت از جا بلند شد .
پرده ی آویخته مقابل پنجره رو با یک حرکت پس زد ، پنجره رو باز کرد و بعد خم شد بیرون … عمیق نفس کشید … چشم هاشو بست و رایحه ی خنک شب رو عمیق نفس کشید .
سحری … جادویی … چیزی در لحن صدای فراز بود که میخکوبش می کرد … گرمش می کرد … رامش می کرد !
ازش متنفر بود … اونقدر زیاد که آرزوی مرگش رو داشت . ولی خدایا … صداش ، کلماتش … می ترسید کار دستش بده !
چشم باز کرد و نگاه درد آلودش رو دوخت به قرص ماهِ کامل که توی صفحه ی مشکی شب می درخشید … . زیر لب زمزمه کرد :
– ارمغان … محسن … بابام … مامان ملی … خدا …
همه پشت فراز در اومده بودن … عین یک لشگر تازه نفس براش می جنگیدن تا پیروز این نبرد بشه . و آرام که تنها و تحقیر شده توی سنگر خودش پناه گرفته بود … و می ترسید کلمات فشنگِ ششم باشن … .
اشک حلقه بست توی چشماش . صدای زنگ موبایلش دوباره بلند شد … لابد باز هم فراز بود .
سر چرخوند … زخمی ، عاصی و متنفر نگاه کرد به موبایل … بعد به سرعت به عقب برگشت . موبایل رو برداشت و تماس رو بر قرار کرد :
– چیه لعنتی ؟ چیه ؟! … چرا دست از سرم بر نمی داری ؟ … نمی خوام صدات رو بشنوم … نمی خوام …
و بعد صدایی پیچید توی گوشش ، ساکتش کرد … صدای یک موسیقی بود … .
نفسش با زجر و اندوه از سینه اش خارج شد . نشست روی تختخواب ، سرش رو چسبوند به دیوار و چشماش رو بست … خسته ، پر حقارت و دردمند … گوش کرد به صدای موسیقی …
شال آن شال سرخ تو … موج موجِ موی تو
نرم ترین حادثه … چه زیباست دور روی تو
آفرین به آخرین … شاهکارِ روی تو
توی اوجِ سادگی … چه زیباست اندوهِ تو
وای که این واژه ها … لالند در پیش تو
آه چه بد زخمیه … که فردا کیست هم آغوش تو …
***
روز سوم از اقامتِ آرام توی خونه ی پدریش شروع شده بود … .
توی این مدت به جز شب اول ، دیگه هیچوقت با فراز صحبت نکرده بود . فراز همچنان گاهی بهش زنگ می زد ، ولی آرام جوابش رو نمی داد . فکر می کرد تحت هیچ شرایطی نباید ریسک کنه و خودش رو در معرض ضعف قرار بده .
توی ذهنش داستان اسفندیارِ روئین تن رو مرور می کرد که تمام بدنش آسیب ناپذیر بود ، به غیر از چشم هاش . خدا می دونست که همه ی آدمها نقطه ضعفی داشتند و شاید نقطه ضعف آرام هم گوش هاش بود !
هووف !
نفس عمیقی کشید و کنترلِ تلویزیون رو برداشت و مشغول عوض کردن کانال ها شد . هر چی کمتر به فراز فکر می کرد ، براش بهتر بود !
– آرام ؟
با صدای ملی خانم ، تکونی خورد و به عقب چرخید … مادرش پشت سرش ایستاده بود ، مانتو و روسری پوشیده بود و چادر مشکیش هم روی ساق دستش بود .
آرام سعی کرد لبخند بزنه :
– جانم ؟
– من می رم بیرون خرید کنم . تو چیزی نمی خوای ؟
– چی می خوای بخری ؟ … من می رم !
ملی خانم با سردی جوابش رو داد :
– لازم نکرده … خودم هنوز پا دارم !
و به سمت در رفت . آرام کم طاقت از قهر سه روزه ی مادرش دنبالش رفت و دستاشو بی هوا دور گردن اون انداخت .
– مامان جونم ، ببخشید … ببخشید … ببخشید !
ملی خانم سرش رو کمی به طرف اون چرخوند و متحیر نگاهش کرد .
– چی داری …
آرام دوید وسط حرفش و با لحنی بچگانه و پر تمنا گفت :
– ماچم کن ! … عشقم … ماچم کن تو رو خدا !
ملی خانم خندید … برای اولین بار توی اون سه روز ، صورتش از همون مهری که همیشه داشت ، گرم شد … بعد گونه ی آرام رو بوسید و به شوخی گفت :
– بیا ، اینم ماچ … حالا راضی شدی خرس گنده ؟!
آرام گونه ی نرم مادرش رو دو بار بوسید :
– اینم باز پرداخت ماچت با بهره اش !
– ای وای … آرام دیرم شد ، بذار برم !
بلاخره موفق شد دست های آرام رو از دور گردنش باز کنه … خنده هنوز پخش صورتش بود . آرام گفت :
– خب حالا که آشتی کردی … بگو چی می خوای ، خودم برم بخرم !
– خرت و پرت برای خیاطیم می خوام … نخ رنگی و صابون و … همین چیزا ! تو نمی تونی بخری ! … می خوای کمک کنی ، ناهار بار بذار !
آرام چشم بلند بالایی گفت و باز هم گونه ی مادرش رو بوسید .
ملی خانم که از در خارج شد … آرام هم نفس عمیقی کشید و نگاهی به اطراف انداخت . سرخوش از اینکه بلاخره تونسته بود یخ مادرش رو بشکنه … موهاش رو یک بار باز کرد و دوباره محکم پشت سرش بست … بعد راه افتاد سمت آشپزخونه .
دلش هوس قرمه سبزی کرده بود . گوشت ها و سبزی ها رو از توی فریزر بیرون آورد و مشغول آشپزی شد .
یک ساعتی تقریباً سرش گرم بود … فارغ از تمام دنیا آشپزی می کرد و زیر لب ترانه ای می خوند … .
هم صدای خوبم بخون تا بخونم … ماهِ من تو هستی … بمون تا بمونم !
لیمو امانی ها رو توی قابلمه ی خورشت انداخت و در قابلمه رو بست . بعد چرخی زد به سمت یخچال … سالاد کاهو هم باید درست می کرد .
یه جا ابره آسمون یه جا پر از ستاره … یه جا آفتابیه آسمون یه جا می باره … بی تو اما همه جا ابری و غم گرفته است …
صدای زنگِ خونه …
بلافاصله ساکت شد و سرش رو از توی یخچال بیرون آورد . فکر کرد شاید مادرشه که از خرید برگشته … .
بدون لحظه ای درنگ دوید به سمت آیفون .
– کیه ؟
– منزل خانمِ ربانی ؟ … آرام ربانی !
– بفرمایید !
– چند لحظه تشریف بیارید دم در ، بسته سفارشی دارید .
یک لنگه ی ابروی آرام ، اتوماتیک وار بالا پرید .
– ببخشید ، چه سفارشی ؟!
– از طرف آقای حاتمیه ! … لطف کنید ، زودتر تشریف بیارید دم در !
آرام به نرمی پلکی زد … بعد گفت :
– الان میام !
و گوشی آیفون رو گذاشت .
یک بسته … از طرف فراز حاتمی … باز چه بازی راه انداخته بود ؟ … باز قرار بود چیکار کنه ؟!
آرام نفس عمیقی کشید … واقعاً دلش نمی خواست درو برای پیک باز کنه ، ولی چادر رنگی مادرش رو از روی جالباسی برداشت و از خونه خارج شد .
با اون دمپایی های گله گشاد … لخ لخ کنان حیاط رو طی کرد و درو باز کرد .
مردی پشت در ایستاده بود ، با جلیقه ی خبرنگاری و کلاه کپ … توی دستش یک جعبه ی مستطیلی شکل و بزرگِ سفید نگه داشته بود . به آرام نگاه کوتاهی انداخت و گفت :
– خانم آرام ربّانی شما هستید ؟
آرام نگاه گیجی به جعبه انداخت و سرش رو تکون داد .
– خودمم !
– بفرمایید … خدمت شما ! فقط لطف کنید این رسیدو امضا بزنید !
آرام خودکار بیک رو از بین انگشتای مرد بیرون کشید و بی حواس امضای کج و معوجی توی دفترش ثبت کرد . بعد جعبه رو ازش گرفت و درو بست .
به سرعت برگشت و خودش رو به تختِ توی حیاط رسوند و جعبه رو روی تخت گذاشت …
یک جعبه ی شیک و سفید که دورش ربانِ حریرِ بنفش رنگی پیچیده شده بود و روی جعبه پلاکِ کوچیک و طلایی رنگی نصب بود … آرام خم شد و روی پلاک رو خوند : گل بهشتی !
حالا می تونست حدس بزنه توی جعبه چی انتظارش رو می کشه !
چادر رو که از روی موهاش لیز خورده بود و روی شونه هاش افتاده بود رو کامل از سرش در آورد و روی دسته ی تخت انداخت . بعد خودش هم نشست و با احتیاط ربانِ دور جعبه رو باز کرد و بعد هم در جعبه رو …
نفسش بند اومد … .
پنجاه شاخه گلِ رزِ هلندی به رنگ بنفش … حقیقتاً زیبا و بی نظیر ! گل ها زیبایی خارق العاده ای داشتند و عطرشون اونقدر عالی بود که آرام رو مدهوش می کرد .
کنار گلها پاکت سفیدی وجود داشت … . آرام با انگشت هایی که می لرزید پاکت رو برداشت و مهر و مومش رو باز کرد . کاغذ رو از توی پاکت در آورد و تاشو باز کرد … .
دست خطی آشنا … اون رو قبلاً توی دفترِ ثبت ازدواجش دیده بود … روی تمامِ صفحه به صورت منظم و پی در پی نوشته بود : دوستت دارم !
و این “دوستت دارم” صد بار … شاید هم بیشتر تکرار شده بود .
آرام نفس لرزانش رو فوت کرد … جمجمه اش از دردی مجهول تیر می کشید . کاغذ بوی خاصی می داد … بویی جدا از رایحه ی رزهای بنفش .
اون رو بالا برد و به بینی اش چسبوند … بوی ادکلنِ فراز بود !
ریتم نفس های آرام تند شد … .
کاغذ رو دوباره عقب گرفت و با بغض و کینه توزی خیره شد به تمام دوستت دارم هایی که انگار با عطر فراز ادغام شدن بودن و جلوی چشم های به اشک نشسته اش می لرزیدن .
یهو انگشتاشو مشت کرد و کاغذِ معطر پر از دوستت دارم رو بین دستاش مچاله کرد … . در برابر فراز بی دفاع بود … کاری ازش بر نمی اومد ، به جز اینکه عشقش رو نپذیره . این شاید تنها راه انتقام بود … تنها راه و بهترین راه .
کاغذ مچاله شده رو رها کرد و بعد با دستش جعبه ی گلها رو پرتاپ کرد روی سنگفرش حیاط . ولی باز هم انگار کافی نبود … بلند شد و لگدی به جعبه زد … و لگد دیگه ای …
گلهای رز از جعبه بیرون ریخته و کف زمین پخش و پلا شده بودن که آرام به عقب تلو تلو خورد و نفس بریده لبه ی تخت نشست . سرش رو میون دستاش گرفت و محکم فشار داد … .
احساس می کرد جمجمه اش ورم کرده … از خشم ، ناتوانی ، بغض … از همه ی خاطراتِ لعنتی که توی مغزش حک شده و آماس کرده بودند … .
روی همین تخت نشسته بود که مجید کتش رو روی شونه هاش انداخت … و نگاه کرد بهش … و لبخند زد … .
انگار صد سال گذشته بود از اون شب !
آرام روی تخت دراز کشید و تنش رو جنین وار درهم مچاله کرد … انگار که از دردِ وخیمی رنج می برد .
ای کاش آدم ها وقتی می رفتن ، خاطراتشون رو هم با خودشون می بردن ! اینطوری شاید تحمل مصایب ساده تر می بود !
ای کاش هیچوقت مجیدی توی زندگی آرام نبود … اون وقت شاید راحت تر می تونست با همه ی اینها کنار بیاد . با تجاوز سختی که بهش شد … با ازدواج اجباریش … با تحقیری که عین خوره روحش رو می خورد و از هم می پاشوند … .
همه ی مصیبت هایی که بر سرش اومده بود در برابر حس دلتنگیش هیچ بود ! دلتنگی برای نگاه مجید … برای جمله های ساده ای که به زبون می آورد ، ولی … خدا می دونست که از تمامِ ابراز علاقه های گرونقیمتِ فراز دلنشین تر بود !
” بدون تو خیلی به سختی کلاس رو تحمل می کنم ! … همون وقتا که شاگردم بودی ، ازت خوشم اومد … یواشکی توی پرونده ها گشتم و آدرست رو پیدا کردم ! … تو عالی هستی … برای من عالی هستی ! همون چیزی هستی که همیشه می خواستم ! … ”
***
– آرام ! … آرام جان ، مادر … بلند شو !
دستی که نشست روی شونه اش و تکونش داد … آرام به سختی چشم باز کرد و بعد از هجومِ نور آفتاب دوباره پلکاشو روی هم فشرد .
ملی خانم گفت :
– بلند شو مامان … اینجا توی آفتاب خوابیدی ، خون دماغ می شی !
آرام خمیازه ای کشید و بعد با سستی و تنبلی خودش رو جمع و جور کرد و سر جا نشست . اصلاً نفهمید کِی خوابش گرفته بود … پشت پلک هاشو مالید .
– سلام ! کِی برگشتی ؟!
– همین حالا ! … این غذای توئه که بوی سوختنش توی محل پیچیده ؟!
آرام یکدفعه از جا پرید :
– ای وای … قرمه سبزیم سوخت..
ملی خانم می خندید که آرام عین فشنگ از مقابلش رد شد و دوید توی خونه و خودش رو به اجاق گاز رسوند … آب خورشت ته گرفته بود ، ولی هنوز نسوخته بود .
آرام پارچ آب رو برداشت و خالی کرد توی غذا !
به خاطر تابش مستقیم نور ، سایه هایی جلوی چشماش رو گرفته بود و نمی تونست درست چیزی رو ببینه . دوباره در قابلمه رو گذاشت و بعد کف دستاشو روی تخم چشماش فشرد .
صدای باز شدن در حیاط رو شنید … و بعد صدای شوخ مادرش رو … .
– خدا بخیر کنه … چه آش شله قلمکاری بشه ناهار امروز !
آرام با چشم های بسته خندید .
– بهم دروغ گفتی ! قرمه سبزیم نسوخته بود !
بعد به عقب چرخید و خواست حرفش رو ادامه بده … که سر جا خشکش زد . جعبه ی سفید گلها روی اپن آشپزخونه بود … مادرش همه ی گلها رو از کف حیاط جمع کرده بود و دوباره توی جعبه گذاشته بود . کاغذ نامه هم دوباره صاف شده و تا شده روی گلها قرار داشت .
خنده روی لب آرام ماسید … نفرتِ تندی پنجه کشید به جداره های قلبش . ملی خانم متوجه تغییر نگاه دخترش شد :
– چی شده مامان جان ؟!
آرام یکدفعه بدون هیچ مقدمه ای چرخید و در اولین کابینت رو باز کرد … بعد در دومی رو .
– برای چی اونا رو آوردی توی خونه ؟ … می خوای بشن آینه ی دق دادن من ؟!
– آینه ی دق چیه مامان ؟! … اینا گل با طراوتن ، نعمت خدان ! … گناه داشتن کف حیاط لگد مال بشن !
– به درک ! … به درک !
در کابینت ها رو محکم بهم کوبید و سراغ بعدی رفت … ملی خانم پرسید :
– دنبال چی می گردی ؟!
– کیسه زباله ها کجاست ؟ … این آشغالا رو همین حالا باید بذارم دم در !
– واه … آرام ؟!
آرام بلاخره از توی کشو رول کیسه های زباله رو پیدا کرد . با نفرت یک کیسه کشید و صاف ایستاد . هیچ تسلطی روی خودش نداشت … همه ی بدنش عین بید می لرزید . ملی خانم خودش رو به اون رسوند و دستاشو گرفت .
– آرام جانم ، یه دقیقه آروم بگیر … ببینم چته ! … عزیز دلِ مادر !
– نمی خوام این آشغالا رو ! نمی خوام ! … هر چی که مال فراز باشه رو نمی خوام !
جیغ زد :
– نمی خوااام !
و بعد ناگهان بغضش درهم شکست … .
خسته … با خاک یکسان شده … کف سرامیک ها زانو زد و های های گریه کرد . ملی خانم گفت :
– باشه مادر ، گریه نکن … الهی فدات بشم … الان همه اش رو می ریزم توی کیسه ! … قربونت بشم ، کور شدی از بس گریه کردی … آروم بگیر !
آرام زار می زد که ملی خانم کیسه ی زباله رو از بین انگشتاش بیرون کشید و تند و دستپاچه جعبه ی گلها رو توی کیسه انداخت . آرام سرش رو گذاشته بود روی زانوهای و هق هق می کرد که متوجه شد مادرش کنارش نشسته .
– عزیز من ، مادر … گریه نکن ! … قربون اشکات بشم ! … دلم رو ریش نکن … اینقدر گریه نکن !
ملی خانم هم به گریه افتاده بود .
آرام سرش رو خم کرد و گذاشت روی شونه ی مادرش . غمگین بود … دلش به اندازه ی تمام دنیا گرفته بود .
ملی خانم موهای دخترش رو نوازش کرد و بوسید … اونقدر با صبر و تحمل این کار رو تکرار کرد تا کم کم گریه ی آرام فروکش کرد .
صدای زنگ خونه که بلند شد … آرام تکونی به خودش داد . ملی خانم زیر لبی گفت :
– حتماً امیررضاست !
آرام سرش رو از روی شونه ی مادرش برداشت . ملی خانم رفت تا درو باز کنه … یک دقیقه ی بعد برگشت توی آشپزخونه . نگاه کرد به آرام که هنوز کف آشپزخونه نشسته بود و اگرچه دیگه گریه نمی کرد ، ولی غمگین تر از همیشه به نظر می رسید … .
قلبش شرحه شرحه شد برای غمِ جگر گوشه اش … .
– آرام جان ، عزیزم … امیررضا خیلی غصه ی تو رو می خوره ! … نذار غم به دل این بچه بشینه !
آرام سرش رو به حالت نا مفهومی تکون داد . ملی خانم کف دستش رو کشید روی صورتِ اون و اشک هاشو پس زد :
– پاشو آبی به صورتت بزن … پاشو قربون شکل ماهت ! با گریه که چیزی درست نمی شه ! … منم این گلا رو می برم می ذارم دم در !
بازوی آرام رو گرفت و کمکش کرد از روی زمین بلند شه . آرام دست به کمرِ خشک شده اش گرفت و به طرف در رفت ، ولی بعد سر جا ایستاد … تصمیمش رو عوض کرد و دوباره برگشت و رفت سراغ کیسه ی گلها .
ملی خانم ترسید که باز هم دیوونگی در بیاره .
ولی آرام کاغذ نامه رو از توی کیسه بیرون کشید و کمر صاف کرد و بدون اینکه توضیحی بده … دوید توی اتاقش … .
***
عصر آروم و ساکتی بود … آرام نشسته بود پشت میزش و کتاب شعری رو بی هدف ورق می زد … .
بعد نفس عمیقی کشید . کتاب رو بست ، وسط اتاقش ایستاد و کش و قوسی به بدنش داد .
چند روزی بود که رنگ کوچه و خیابون رو ندیده بود … همه ی وقتش رو توی خون می گذروند . این وضعیت برای عذاب آور بود .
یک زمانی دختر خیلی فعالی بود … یا کلاس می رفت ، یا باشگاه ایروبیک ، یا سر کار . همیشه کاری برای انجام دادن داشت ، ولی حالا … هووف !
دستی به صورتش کشید و بعد از اتاق خارج شد . با دیدن پدرش توی سالن نشیمن جا خورد ، چون اصلاً نفهمیده بود که اون کی از مغازه اش برگشته … دستپاچه گفت :
– سلام !
و لبش رو گاز گرفت . این اولین کلمه ای بود که از زمان عقدش با پدرش حرف می زد . احمد جا خورده نگاهش کرد … انتظارش رو نداشت . ولی شعفِ کمرنگی توی نگاهش نشست :
– سلام بابا جان … خوبی ؟
آرام خودش رو به نشنیدن زد و به سمت اتاق کار مادرش تقریباً دوید . ملی خانم وسط اتاق پر از تکه پارچه ایستاده بود و چادر رنگی تازه دوخته شده ای رو با دقت تا می زد . آرام که خودش رو پرتاپ کرد توی اتاق ، برای لحظه ای دست از کار کشید :
– چی شده مامان ؟ جن دیدی ؟!
آرام بزاق دهانش رو قورت داد . دلش نمی خواست مادرش بفهمه که از پدرش تقریباً فرار کرده … می ترسید باز هم اوقاتش تلخ بشه .
– هیچی ! هیچی !
چرخی دور اتاقِ شلوغ زد و بعد روی صندلی پشت میز چرخ نشست . چونه اش رو چسبوند به تکیه گاهِ صندلی و ادامه داد :
– حوصله ام سر رفته ! هیچ کاری برای انجام دادن ندارم !
– کی گفته نداری ؟! … بشین این کت و دامن مشکیه رو سر دوزش رو بزن … فردا باید تحویل مشتری بدم . هم سر خودت گرم می شه … هم کمک من کردی !
آرام با لب و لوچه ی آویزون سرش رو تکون داد . دلش می خواست به مادرش کمک کنه ، ولی واقعاً حال و حوصله ی این کارا رو نداشت . گفت :
– دوست دارم دوباره برم سر کار … یا کلاس زبان !
ملی خانم از گوشه چشم نگاه عجیبی به آرام انداخت :
– خب … برو !
لباشو با نوک زبونش تر کرد ، چادر تا شده رو توی پلاستیک چپوند و با لحنی که سعی می کرد عادی باشه ، ادامه داد :
– برو بگرد … جایی که نزدیک خونه تون باشه ، کلاس ثبت نام کن ! سرت گرم میشه … خوبه برات !
آرام نیشخندی زد … منظور مادرش رو فهمیده بود ، ولی ترجیح داد به روی خودش نیاره . گفت :
– فعلا برام پیدا کردن یه کار خوب اولویته ! کارتم ته کشیده … دیگه هیچی پول ندارم !
ملی خانم متعجب پرسید :
– مگه شوهرت بهت خرجی نمی ده ؟
آرام گردنش رو صاف گرفت و با سرتقی نگاهش کرد . ملی خانم زیر لب لا اله الا اللهی گفت … می ترسید باز چیزی بگه و آرام بهم بریزه . بی خیال بحث شد … چرخید سمت در و صداشو بالا برد :
– امیر رضا ؟ … امیر رضا جان ؟
آرام گفت :
– نیست … رفت توی کوچه بازی کنه !
– کِی رفت که من نفهمیدم ؟!
آرام شونه ای بالا انداخت … ملی خانم خسته نفسی گرفت :
– می خواستم بگم این چادرا رو ببره در خونه خانم مهدوی ! … حالا که رفته توی کوچه … معلوم نیست کی برگرده !
آرام از خدا خواسته از جا پرید :
– خب من ببرم ! … ایرادی داره ؟!
ملی خانم خندید :
– نیکی و پرسش آرام خانم ؟ خدا ثوابت بده ! … اتفاقاً آدرسش هم سر راسته … توی کوچه ی مدرسه قدیمته !
آرام هیجان زده سرش رو تکون داد :
– من می رم زودی آماده می شم !
و از اتاق بیرون دوید … .
***
چادرو که تحویل مشتری مادرش داد ، ساعت کمی از شش عصر گذشته بود . هوا در اعتدال ، آسمون هنوز روشن … و قلب آرام بعد از روزها به طرز بی سابقه ای سبک .
نفس عمیقی کشید و سر چرخوند و نگاهش رو دوخت به تابلوی مدرسه : دبیرستان دخترانه ی سمیه !
سه سال کامل هر روز به این دبیرستان می یومد و می رفت … بهترین ساعت های عمرش بود ، همراهی با دوستاش … یادش بخیر !
با مانتو شلوار سورمه ای و مقنعه ی مشکی و کوله ی قرمز رنگی که بندهای شل و ول داشت و همیشه ی خدا به زیپش یک جاکلیدی گنده آویزون بود … موهای فرق کجش و آستین های تا آرنج تا شده ی مانتوش که تقریباً هر روز به خاطرشون از ناظم تشر می خورد … .
و کیمیا …
بعد از یک سال و چند ماه … دلش پر زد برای کیمیا !
لبخند تلخی نقش لب هاش شد … پرسه زنون طول کوچه رو طی کرد و باز هم مرور خاطراتش … .
کیمیا بهترین رفیقش ، محرم ترین آدم بهش توی تمام کره ی زمین بود . توی مدرسه دوستای زیادی داشتن ، ولی هیچ کسی نمی تونست میون اون دو نفر قرار بگیره … . عین خواهر بودن برای هم !
و واقعاً تمام تلاششون رو می کردن که شبیه خواهر به نظر برسن . کوله های ست و دستبندهای مهره ای ست استفاده می کردن … سر کلاس با هم پشت یک نیمکت می نشستن . وقت تعطیلی دستهای همدیگه رو سفت می گرفتن … وانمود می کردن آنه شرلی و دیانا هستن ! حتی یک بار به تقلید از اونا ، موهای هم رو بریدن و به عنوان یادگاری به همدیگه دادن !
تمام هفته پول جمع می کردن تا بتونن از سوپر مارکت سر خیابون ساندویچ کالباس بخرن .
آرام سر بالا برد و نگاه دووند به سر خیابون … سوپر مارکتی دیگه وجود نداشت ، حالا اون مغازه تبدیل شده بود به یک آرایشگاه زنانه !
دلش تنگ شده بود برای کیمیا … از روزی که باهاش قطع رابطه کرده بود ، خیلی چیزای ساده و لذت بخش براش تموم شده بود .
آخه دیگه تنهایی سینما و پارک رفتن لذت نمی داد … تنهایی چیپس و ماست موسیر خوردن … یا توی مغازه های لوازم آرایشی چرخیدن و صد رنگ لاک تست زدن لذت نمی داد .
همینطوری مدام فکر می کرد و فکر می کرد … مدام خاطره های بی اهمیت ولی لذت بخش رو توی ذهنش مرور می کرد و لبخند می زد … . اگه کسی دقیق می شد بهش ، شاید فکر می کرد خل شده !
یکدفعه به خودش اومد که دید نزدیک بوتیکِ
کیمیا ایستاده … .
متعجب از خودش … متعجب از پاهاش که بدون دستور مغز اونو به این مکان کشونده بود … سر جا متوقف شد .
آب دهانش رو قورت داد و دستش رو با استرس به لبه ی شالش کشید . باید می رفت … تا قبل از اینکه کیمیا اونو ببینه ، باید راهی که اومده بود رو برمی گشت و باز هم می چپید توی خونه … .
ولی پاهاش باز هم بر خلاف ذهنش عمل کردن … و اون کشوندن جلو … . اونقدر جلو تا پشت ویترین بوتیک ایستاد … و از بین دو سه تا مانکنِ کوچیک خیره شد به داخل مغازه … .
قلبش دیوانه وار می کوبید . می تونست کیمیا رو ببینه که مشغول تا زدن چند تیکه لباس و چیدنشون توی قفسه بود … و بعد سر بلند کرد … و نگاه ناباورش توی نگاه آرام گیر افتاد … .
ای پارتو طولانی گذاشتم جبران عصر که ممکنه نت قط باشه شمام منتطر بمونید 😘
قاصدکی میشه زودتر پارت جدید رو بزاری بخونیم بریم مدرسه؟؟🥺🥺🥺🥺
عشق کوچلوم دیگه بخاطرت زودتر فردا میزارم🥺