رمان اردیبهشت پارت ۶۰

4.2
(31)

 

فصل پونزدهم :

 

سوم خرداد بود و هوا هنوز خنکای اردیبهشتی که گذشته بود رو با خودش داشت .

 

فراز سوار تاکسی فرودگاه … کمی شیشه رو کشیده بود پایین و از سایش هوای مطبوع شب به صورتش لذت می برد . راننده در سکوت رانندگی می کرد و فقط صدای همایون شجریان بود که از رادیو آوا در حال پخش بود .

 

چرا رفتی چرا ؟ … من بی قرارم

به سر سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست

ندیدی جانم از غم ناشکیباست …

 

فراز چشم هاشو بست و با آرامش به موسیقی در حال پخش گوش داد . این سه هفته براش فوق العاده سخت و طاقت فرسا گذشته بود . نه به خاطر آب و هوای جنوب … چون که معمولاً تحملش در این مسایل بالا بود . می دونست تمام دردش در این مدت دوری از آرام بوده !

 

دلیل تمرکز پایینش … بی طاقتی و پرخاشگریش … دلیل اینکه شبها تا دیر وقت توی تخت هی این دنده به اون دنده می شد و خوابش نمی گرفت … .

 

ولی تموم شده بود ! … حالا تهران بود و نزدیک به دلبرکش … و قسم به جانِ خودش که همین امشب اونو می بوسید ، حتی اگر اتفاقات بدی می افتاد !

 

صدای زنگ موبایلش که بلند شد … خیلی به سختی از افکار توی سرش دل کند و نگاه تنبلی به صفحه ی تلفن انداخت … ارمغان بود !

 

– جانم ؟

 

– سلام عزیزم ! پس بلاخره رسیدی تهران ! … از دو ساعت پیش منتظر بودم گوشیتو از حالت پرواز در بیاری !

 

فراز هوومی گفت و بعد از اون بی اختیار خمیازه ای کشید .

 

– آره ، تأخیر داشت !

 

– انگار خیلی خسته ای !

 

– خیلی زیاد ! … دارم می رم خونه !

 

– مگه آرام برگشته خونه تون ؟!

 

– ماشینو بر میدارم ، میرم دنبالش !

 

– این وقت شب ؟! … ساعت از ده گذشته ! تا بری ماشینت رو برداری و …

 

فراز پلکاشو روی هم فشرد و با لحنی که سعی می کرد کلافگیشو پنهان کنه ، گفت :

 

– من مشکلی ندارم ارمغان !

 

– شام بیا خونه ی من !

 

– نه !

 

– باهات کار خیلی مهمی دارم ! … محسن هم اینجاست !

 

– چی شده مگه ؟

 

– منتظرتم ! خداحافظ !

 

و تماس رو قطع کرد .

 

فراز از شدت حرص و عصبانیت حس می کرد هر آن ممکنه از سرش دود بلند شه ! فریاد بلندش رو به سختی قورت داد و نفس عمیقی کشید و از بین دندونای بهم چفت شده اش گفت :

 

– آدرس تغییر کرده جناب ! اولین بریدگی دور بزنید !

 

 

 

چهل و پنج دقیقه طول کشید تا تاکسی مقابل خونه ی حیاط دار ارمغان توقف کرد . فراز می خواست از راننده درخواست کنه منتظرش بمونه ، تا کارش تموم بشه و اونو برسونه به خونه اش … ولی منصرف شد . اسکناس ها رو به راننده داد و پیاده شد .

 

راننده هم بعد از اون پیاده شد و چمدونش رو روی زمین گذاشت . فراز با تشکر کوتاهی خواست به سمت در خونه بره که راننده صداش کرد :

 

– آقای حاتمی ! … میشه چند لحظه صبر کنید ؟!

 

فراز دوباره به طرفش چرخید … راننده حالا بر خلاف تمام مسیری که اومده بودن ، لبخند خجولی به لب داشت . یک تراول پنجاه هزار تومانی با یک خودکارِ بیک به سمت فراز گرفت و گفت :

 

– میشه اینو امضا بزنید ؟ … برای دخترم می خوام !

 

فراز حتمانی گفت و تراول و خودکارو از دستش گرفت . مرد توضیح داد که :

 

– اسمش ساریناست ! … من به خاطر اینکه راننده ی فرودگاهم ، آدم معروفای زیادی رو می بینم ! … یه مدته تصمیم گرفتم امضا جمع کنم و برای دخترم آلبوم درست کنم !

 

و بعد شروع کرد به شمردن چند اسم از بازیگرا و خواننده هایی که تا حالا ازشون امضا گرفته بود .

 

فراز تقریباً به صدای اون گوش نمی کرد … روی تراول یادداشتی نوشت : برای سارینای عزیز ! و بعد امضا و درج اسمش !

 

یک دقیقه ی بعد خودکار و اسکناس امضا شده رو به مرد راننده داد و بعد دسته ی چمدونش رو گرفت و به سرعت پشت در خونه ی ارمغان رفت . زنگ رو فشرد و در انتظار باز شدن در … پنجه ی کفشش رو به حالت عصبی روی زمین کوبید .

 

چند ثانیه ی بعد در به روش باز شد … ارمغان با خنده ی گله گشادی به استقبالش اومده بود .

 

– سلام ! … فراز جانم … چشمم روشن کردی !

 

حتی اجازه نداد فراز داخل حیاط بره … همونجا دم در دستاشو حلقه زد دور گردنش و صورتش رو چندین و چند بار بوسید . فراز مونده بود در برابر ابراز دلتنگی آتشین خواهرش چه کنه … که صدای خنده ی افشار و محسن رو از توی حیاط شنید :

 

– بابا ولش کن بیاد داخل ! … چرا دم در نگه داشتی بنده خدا رو ؟!

 

ارمغان با خنده از فراز جدا شد .

 

– ببخشید … ببخشید عزیزم ! بیا داخل ! چمدونتو بده من بیارم !

 

فراز خنده اش گرفته بود . وارد حیاط شد . افشار و محسن رو دید که توی حیاط باربیکیو راه انداخته بودن … . افشار کباب ها رو باد می زد و محسن نشسته روی یک صندلی ، سیگار می کشید . فراز نگاهی به خواهرش انداخت :

 

– کار خیلی مهمی که باهام داشتی همین بود ؟!

 

محسن به طعنه گفت :

 

– علیک سلام !

 

– ببخشید … سلام ! سلام !

 

اول با افشار دست داد و خوش و بشی کرد … بعد به طرف محسن رفت و دستش رو به سمت اون دراز کرد .

 

محسن نگاه پایین به بالایی به اون انداخت … با تأخیر دست بلند کرد و دست فرازو گرفت … و بعد اونو محکم کشید به سمت خودش .

 

فراز تقریباً تعادل خودش رو از دست داد و پرتاپ شد به سمت برادرش . محسن دستش رو حلقه کرد دور شونه های اون و گفت :

 

– آدما وقتی بعد از مدتی همدیگه رو می بینن … اینطوری سلام می کنن ! … حالا که زن گرفتی بهتره این چیزا رو یاد بگیری !

 

 

 

ارمغان و افشار خندیدن … فراز هم . از محسن جدا شد و دستی میون موهاش کشید و گفت :

 

– کو زنم ؟! … مگه می ذارید برم دنبالش ؟!

 

ارمغان گفت :

 

– اینقدر بهت بد می گذره پیش ما ؟!

 

– نه ، فقط می خوام زودتر آرامو ببینم !

 

و یک قدمی به عقب برداشت . ارمغان هنوز شوخی می کرد :

 

– من می خوام خواهر شوهر بازی در بیارم و امشب تو رو اینجا نگه دارم !

 

– من که به حرفت گوش نمی دم !

 

– حتی اگه آرام اینجا باشه ؟!

 

فراز جا خورده به سمتش چرخید :

 

– آرام … اینجاست ؟!

 

ارمغان با مهربونی توی صورتش به خنده افتاد :

 

– نمی دونم ! برو ببین !

 

فراز نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای . تنش یکپارچه آتیش شده بود . چقدر ابله بود که از اول نفهمیده بود آرام اینجاست ! ولی توقعش رو نداشت … واقعاً نداشت ! از کنار ارمغان گذشت و با قدم های تند و پر شتابی وارد خونه شد .

 

خونه ی گرم و پر نور با دکوراسیونِ کلاسیک … فراز اینقدر خوشحال بود و اینقدر دلتنگ بود که حس می کرد آتشفشانی زیر پیراهنش در عنفوانِ انفجاره .

 

قدم به جلو می گذاشت … و نگاه شیفته اش همه جا دنبال ردی از آرام می گشت … . و بلاخره اونو دید !

 

توی آشپزخونه ، نشسته پشت میزِ چوبی … چاقویی توی دست داشت و با دقت تربچه ای رو برش می زد . اینقدر روی کارش تمرکز داشت که متوجه فراز نشده بود !

 

فراز چند لحظه ایستاد و اونو نگاه کرد … که تونیکِ گلدوزی شده و زیبایی به رنگ قرمز تیره به تن داشت و جوراب شلواری مشکی … و روسری که روی شونه هاش افتاده بود … . زیباییش نفس رو زیر جناق سینه ی فراز حبس می کرد .

 

– خوشگل من چطوره ؟!

 

آرام هین بلندی کشید و از جا پرید … اون وقت تازه فراز رو دید . دستش رو گذاشت روی تخت سینه اش و نفس عمیقی کشید .

 

– وای ! … سکته کردم !

 

– دلم برات تنگ شده بود !

 

– سلام !

 

لبخند روی لب فراز عمق گرفت . آرام تربچه های برش داده رو توی کاسه ی چینی ریخت و بی اعتنا بلند شد … انگار نه انگار سه هفته فرازو ندیده بود ! دلش تنگ نشده بود … معلوم بود که نمی شه !

 

ولی فراز به اندازه ی هر دوشون عاشق بود … به اندازه ی هر دوشون دلتنگ !

 

وارد آشپزخونه شد … می خواست دخترکش رو توی بغلش بگیره … از این فکر نوک انگشتاش به گز گز افتاد .

 

آرام شیر آب سرد رو باز کرد و کاسه ی تربچه ها رو زیر جریان آب گرفت … که فراز یکدفعه اونو کشید توی بغلش و بین بازوهاش حبس کرد … .

 

 

 

قلب آرام انگار از ارتفاع سقوط کرد … نفسش حبس شد . کاسه ی تربچه ها رو توی سینک رها کرد و وحشت زده قدمی به عقب برداشت … ولی شونه های پهن و عضلانی فراز مثل کوهی اونو در بر گرفته بود .

 

– داری چه غلطی می کنی ؟ … ولم کن …

 

– هیشش …

 

دست فراز نشست روی فکش و سرش رو عقب کشید … اونقدر که گونه ی آرام به صورتش فشرده شد . عمیق نفس کشید و بوی گرم و زنانه و مطبوعِ گردنِ آرام رو توی ریه هاش فرو بلعید .

 

– ازت خواهش کرده بودم جواب تلفنام رو بدی … واگرنه برات بد می شه !

 

آرام تند و ترسیده نفس می کشید … اینهمه نزدیکی به فراز رو اصلاً نمی تونست تاب بیاره .

 

بزاق دهانش رو با استرس قورت داد و سعی کرد به تمام حس های بدش غلبه کنه . فراز لبهاشو چسبوند به شقیقه ی اون … ولی نبوسید .

 

– فکر کردی باهات شوخی دارم ؟!

 

– ولم کن !

 

– چه بوی خوبی می دی ! … دیوونه ی بوی تنتم !

 

آرام پلکاشو روی هم فشرد و از بین دندونای بهم چفت شده اش گفت :

 

– ولم نکنی جیغ می زنم !

 

فراز یواشکی خندید … نفسش سایید به نرمه ی گوش آرام و قلقلکش داد . بی اختیار سرش رو به گردنش نزدیک کرد . باز تهدید کرد :

 

– جیغ می زنم ها !

 

و چون فراز هنوز هم سفت گرفته بودش … چشماشو بست و از ته قلبش جیغ کشید :

 

– ارمغان جووون !

 

فراز ناگهان اونو رها کرد … کاملاً معلوم بود که انتظار نداشت آرام تهدیدش رو عملی کنه و واقعاً جیغ بزنه … .

 

آرام به سرعت چرخید و پشت به سینک ظرفشویی … نگاه هشدار دهنده و لجوجش رو به فراز دوخت . فراز گفت :

 

– عجب دیوونه ای هستی ها ! من …

 

و نتونست جمله اش رو تکمیل کنه . ارمغان شتاب زده توی آشپزخونه

 

نگاه نگرانش بین فراز و آرام چرخید :

 

– چی شده ؟!

 

آرام گفت :

 

– تربچه ها رو باید چند دقیقه توی آب سرد نگه دارم ؟

 

– یک ربع کافیه عزیزم !

 

ارمغان با تأخیر جواب داد … انگار کاملاً فهمیده بود بود اتفاقی بین اونا افتاده ، ولی نمی خواست به روی خودش بیاره . تنه ی نرمی به فراز زد و از کنارش عبور کرد و ادامه داد :

 

– اینا چرا ریختن توی سینک ؟!

 

و دست برد تا تربچه ها رو جمع کنه و دوباره توی کاسه بریزه . آرام از روی شونه اش نگاهی به فراز انداخت … چقدر تغییر کرده بود !

 

شلوار کتون و تیشرت یقه گرد مشکی با پیراهنِ جین تنش بود … آفتاب سوخته شده بود ، ته ریش داشت … و موهاش که کمی بلندتر از قبل شده بود رو با کش پشت سرش بسته بود .

با نمک شده بود !

 

خیره شده بود به آرام و توی چشم های نگاهی بود که همزمان حرص و تهدید و دلتنگی رو به نمایش می ذاشت . بعد نفس عمیقی کشید و بعد چرخید و از آشپزخونه بیرون رفت .

 

آرام بی اختیار نفس راحتی کشید . ارمغان پرسید :

 

– نفهمید تغییر کردی ؟!

 

آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد . ارمغان ریز ریز خندید .

 

– عب نداره … مردا اکثرشون همینن ! … بیا این گوجه ها رو برسون دست افشار … فراز خسته است ، باید زودتر شامو آماده کنیم !

***

آرام غمگین بود .

 

تمام طول شب سعی کرده بود ظاهرش رو حفظ کنه و لبخند بزنه … ولی غمگین بود . سه هفته ی آروم پیش مادرش و امیررضا طی کرده بود و برگشت به خونه ی فراز … براش عین برگشتن به جهنم سخت بود .

 

در تمام مدتی که خونه ی ارمغان بودن … یا بعد وقتی سوار تاکسی شدن و به سمت خونه راه افتادن … فراز خیلی عادی ، حتی بی اعتنا بود . ولی آرام می دونست که این فقط یک ماسک روی صورتشه که قراره پس زده بشه .

 

تمام لحظاتش رو توی خونه ی فراز با اضطراب تجربه ی دوباره ی تجاوز می گذروند … و امشب باز این اضطراب رو می تونست حس کنه .

 

به خونه که رسیدن ، آرام بند کیفش رو محکم میون انگشتانش چلوند و به سرعت از پلکان بالا دوید و خودش رو توی اتاق حبس کرد..

 

به سرعت از پلکان بالا دوید و خودش رو توی اتاق حبس کرد . قلبش گاپ گاپ تپیدن گرفته بود .

 

نشست لبه ی تختخواب و کف دستاشو بهم مالید . حالش خراب بود … استرس داشت . حالا بعد از این مدت کوتاه از زندگی مشترکش فهمیده بود که فراز خشم نداره … فقط سکوت داره … و این سکوت از هر چیزی ترسناک تره !

 

صدای قدم هایی رو از پشت در شنید و زانوهاش هیستریک بالا پرید … نگاهش میخکوب شد به در ، که یکدفعه در باز شد و فراز اومد داخل .

 

آرام سکسکه ای کرد … فراز خیره نگاهش کرد . توی نگاهش شیطنتی سوسو می زد که برای آرام تازگی داشت … ترسناک بود … ولی آرام سعی کرد خودش رو نبازه .

 

نفس عمیقی کشید و از لبه ی تخت بلند شد . نگاه سرد و سر بالایی به فراز انداخت و بعد به سمت اتاق لباس به راه افتاد .

 

هنوز قدمی نرفته بود که فراز بازوشو گرفت و اونو به سمت خودش کشید … .

 

هین بلند آرام … فراز بهش مهلت هیچ کاری نداد ، اون پرتاپ کرد روی خوشخوابه … .

 

خون به مغز آرام هجوم آورد … چشم هاش برای لحظاتی از وحشت تار شد . تا قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده ، خودش رو دید که بین دست و پاهای فراز گیر افتاده . جیغ بلندی کشید … .

 

فراز خندید :

 

– همینه … جیغ بزن !

 

دستش نشست روی گردنِ آرام … تکرار کرد :

 

– تا می تونی جیغ بزن !

 

آرام بی حرکت باقی موند … مردمک چشم هاش از ترس گشاد شده بود . حس می کرد تا زهره ترک شدن فاصله ای نداره .

 

فراز شیفته و مسحور نگاهش می کرد … انگار داشت آرام رو جرعه جرعه سر می کشید . چشم های زیبا و ترسیده اش رو … لب های نیمه بازِ برجسته اش … گونه های رنگ پریده و صیقلیش … .

 

– بی رحم … عزیزِ بی رحمم ! سه هفته جواب تلفنم رو ندادی … نخواستی حتی صدات رو بشنوم !

 

آرام تند و هراسیده نفس کشید . فراز پوست نازک گردنش رو نوازش کرد … می تونست ضربان تند و دیوانه وارِ نبض آرام رو کف دستش احساس کنه .

 

– وقتی نگاهت می کنم … حس می کنم چشمام اشباع می شن ! اینقدر دلتنگتم که نمی تونم توصیفش کنم !

 

– ولم کن !

 

– هیشش …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

رمانت عالیه جوری که دوس دارم روزی ۵ ۶ تا پارت بزاری

رویا
رویا
1 سال قبل

مثل همیشه عالی بود

رویا
رویا
1 سال قبل

و من گاهی چند بار بعضی پارتها رو میخونم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x