انگشت شصتش رو کشید روی لبِ پایینی آرام .
آرام سرش رو کنار کشید ، اضطراب راه گلوشو درهم فشرده بود . عضلاتِ بدنش رو از روی ترس و غریزه سفت و منقبض گرفته بود . حس می کرد نمی تونه درست نفس بکشه . بوی گرم بدنِ فراز … و اون حالتی که به روی بدنش خیمه زده بود … اونو به یاد خاطرات نفرت انگیزش می انداخت . خاطراتی که اینقدر توی ذهنش مرور شده بود … اینقدر مرور شده بود … که انگار تیزیشو از دست داده بود .
– کوکائین می دونی چیه آرام ؟!
آرام ساکت و بی حرکت از کنار گردن اون خیره شده بود به چراغ نصب شده به سقف … فراز گونه اش رو نوازش کرد ، و شقیقه اش رو ، و بعد نرمه ی گوشش و گوشواره ی کوچیک نقره اش رو .
– آدم وقتی کوکائین مصرف می کنه ، میره فضا … اینقدر حالش خوبه که انگار اصلاً روی زمین نیست ! ولی وقتی جنسش دم دستش نیست … انگار هیچی نیست ! هیچی می فهمی یعنی چی آرام ؟
دستش روی فک آرام نشست ، سرش رو چرخوند به طرف خودش و اونو وادار کرد توی چشم هاش خیره بشه :
– من بدون تو ، هیچی بودم آرام ! … توی این سه هفته زجر کشیدم ، درد کشیدم ، بی خوابی کشیدم … عین شکنجه بود برام ! احساس نیازم بهت … خیلی رنجم میده !
آرام نرم پلک زد … بعد کف دستش رو گذاشت روی تخت سینه اش و اونو به نرمی به عقب هل داد . فراز جا خورده عقب کشید … این اولین باری بود که آرام اونو داوطلبانه لمس می کرد .
آرام خیره توی چشم های فراز … با لحنی آروم گفت :
– پس می دونی شکنجه چیه !
فراز انگار از جاذبه ای قوی رها شده باشه ، دست کشید پشت گردنش . آرام زانوهاش می لرزید ، ولی از روی تخت بلند شد .
– تو به من قول داده بودی که …
– چه قولی داده بودم ؟!
آرام عصبی پلکاشو روی هم فشرد و باز به سمت اتاق لباس به راه افتاد . ترجیح می داد این بحث رو ادامه نده . با لمس شدنِ آرنجش توسط فراز … با حرکت تندی خودش رو عقب کشید و گفت :
– قول داده بودی که به من دست نمی زنی !
– من قول داده بودم که بهت دست نمی زنم ؟! … من کی این غلطو کردم ؟!
آرام نگاه رکی به فراز انداخت . فراز نفس تندی کشید … عصبی بود . بعد از حرفای چند لحظه پیش انتظار این سردی رو از طرف آرام نداشت . می خواست از عشق آرام جون بده … ولی برای آرام مهم نبود ! انگار هیچی برای آرام مهم نبود !
– خیلی آدم پستی هستی فراز ! … نمی تونی زیر قولت بزنی ! … یعنی اینقدر مرد نیستی که سر حرفای خودت باقی بمونی ؟!
صدای فراز بالا رفت :
– زنمی ! … می فهمی الاغ ؟! … زن منی !
آرام پرخاشگرانه پاسخ داد :
– نمی خوام زنت باشم !
نفس فراز زیر جناق سینه اش حبس شد … انگار کسی تف کرده بود توی صورتش . داغ شده بود . با لحنی خفه و تو دماغی گفت :
– چی ؟!
و یک قدم جلو رفت … . آرام در لحظه خطر رو حس کرد ، ولی از موضع پر نفرتش عقب نکشید .
– نمی خوام زنت باشم … شنیدی ؟ نمی خوام ! من تو رو … عشق و علاقه ات رو … حرفای قشنگت رو … این خونه زندگی رو نمی خوام !
فراز برای چند لحظه هیچی نگفت . نگاهش خیره بود توی چشم های آرام و به شدت سرد و پر اخطار … عضلاتِ صورتش سخت و سنگی شده بودن . باز یک قدم به جلو برداشت … و بعد یک قدم دیگه .
– پس می خوای چی باشی ؟ هووم ؟! … اصلاً چی هستی توی این خونه ؟! … لیاقت خانوم بودن رو که نداری ! نکنه قراره خدمتکارم باشی ؟!
آرام بغض کرد … و در عین حال محکم و لجوج پاسخ داد :
– این بهتره … آره ! حاضرم خدمتکارت باشم ، ولی زنت نباشم !
فراز نیشخندی زد … دقیقاً انتظار این پاسخ رو داشت .
– حالا که واقعاً ترجیحت اینه … خدمتکار خوشگل و لوندم … برو وانو برام پر کن !
آرام نفس تندی کشید ، دیگه داشت شرایط از تحملش خارج می شد . خواست از کنار فراز عبور کنه و از اتاق خارج بشه … ولی فراز بازوشو گرفت و اونو با خشونت به سمت در حمام پرت کرد .
– نشنیدی چی گفتم ؟ هووم ؟!
آرام جیغ زد :
– دست به من نزن لعنتی ! من به حرف تو گوش نمی دم !
در یک چشم بهم زدن اتفاق افتاد … وقتی فراز ساق دستش رو گرفت و به عقب پیچوند … استخوان های آرام از درد تیر کشید و صدای جیغش … .
فراز اونو از پشت به بدنش چسبوند و فک لرزونش رو محکم گرفت :
– به من نگو چیکار کنم یا چیکار نکنم … باشه آرام ؟ … منو دیوونه نکن که خیلی برات بد میشه !
مردمک های آرام از ترس فراخ شده بودن و تخت سینه اش از نفس های منقطع و هیستریک بالا و پایین می شد . اشک هاش از درد روی صورتش فرو لغزیدند که فراز رهاش کرد .
آرا به سرعت خودش رو عقب کشید و مچ دردناکش رو میون انگشتاش گرفت و با چشمهای اشکی نگاه کرد به فراز .
فراز با یک حرکت تیشرت سیاهش رو از تن کند و کف زمین انداخت . نیمتنه ی لخت و برنزه شده اش … عضلات سفت و درهم پیچیده ی بازوهاش … آرام حس می کرد می خواست بمیره ! قلبش توی گلوش می زد … احساس عجز می کرد . دیگه نمی تونست شاخ و شونه بکشه ! فراز یک قدم دیگه بهش نزدیک شد که آرام به سرعت گفت :
– تو رو خدا فراز اذیتم نکن !
فراز سر جا میخکوب موند . برای یک لحظه … فقط یک لحظه همون نگاه نرم و شیفته ی چند دقیقه قبل توی چشماش درخشید و بعد به سرعت خاموش شد . دست به کمر گرفت و با شقاوت گفت :
– وانو پر می کنی یا به یه زبون دیگه حرف بزنیم با هم ؟!
آرام افتان و خیزان خودش رو توی حمام پنهان کرد . بدنش می لرزید … حالش بد بود . می خواست بزنه زیر گریه ، ولی بغض چسبیده بیخ گلوش خیلی سفت و سخت تر از اون چیزی بود که به این سادگی درهم بشکنه . باید وان رو پر می کرد و این نمایش قدرت نفرت انگیز رو به پایان می رسوند .
با انگشت هایی که می لرزید درپوش وان رو گذاشت و شیر آب رو باز می کرد . نشسته روی لبه ی وان ، نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای . احساس عجز داشت اونو می کشت . مادرش … ارمغان … کیمیا … همه ی کسایی که بهش توصیه می کردن گذشته رو رها کنه و زندگیش رو دوست داشته باشه … ای کاش بودند و این روی نفرت انگیز فراز رو می دیدند !
در نیمه باز حمام کاملاً باز شد و فراز داخل اومد .
آرام یک لحظه چرخید به طرف اون و با دیدنِ بدنِ لخت مادرزادش … جیغ بلندی کشید و چشم هاشو بست . فراز راه تمسخر و تحقیر رو در پیش گرفته بود .
– نمی دونستم لختم اذیتت می کنه !
آرام احساس ضعف می کرد … می ترسید همونجا کف حمام از حال بره . تنها انگیزه اش برای بهوش بودن این فکر بود که می ترسید فراز با بدنِ عریانِ لعنتیش اونو بغل بگیره و روی تخت بذاره .
از لبه ی وان بلند شد و با چشم های بسته خواست فرار کنه … که فراز دستش رو گرفت و اونو پرتاپ کرد توی وان . صدای جیغ بلند آرام همراه شد با خنده ی فراز .
– داری چه غلطی می کنی فراااز ؟!
– اوپس … ببخش هانی ! اشتباهی دستم خورد !
آرام از خشم نفس نفس می زد . مانتو و شلوار جینش خیس شده بود و به بدنش چسبیده بود . موهاش رو از جلوی صورتش پس زد … فراز کاملاً راضی از خودش ، دستش به گوشه ی لبش کشید :
– ببین چی پیدا شده توی وان حمامم … یه شاهماهی !
آرام اینقدر عصبانی بود که حس می کرد از سرش دود بلند می شه . مشتش رو کوبید رو آبها … می خواست جیغ بزنه . از جا نیمخیز شد که فراز دستش رو توی هوا تکون داد :
– بشین سر جات ! … بلند نشی ها !
ولی آرام به حرفش گوش نداد ، از توی وان بیرون پرید و بی باک و نترس حمله برد به طرف فراز . اینقدر از دستش عصبانی بود که می خواست حنجره اش رو بجوه !
اولین مشت رو که به تخت سینه ی لخت فراز کوبید … فراز قدمی به عقب رفت . آرام دومی رو بهش زد … و سومی رو … .
فراز مچ دستاش رو گرفت و اونو هل داد به سمت دیوار . آرام جیغ زد . کمرش به کاشی های سرد چفت شد … فراز دستاش رو دو طرف سرش به دیوار چسبوند و خیره شد بهش … اینقدر خیره شد تا اینکه آرام از تقلا افتاد و از تمام خشمش هق هق کم جونی باقی موند .
فراز خیره توی صورتِ خیس و زیبای اون … گفت :
– دیگه هیچوقت … هیچوقت تلفنام رو بی
جواب نمی ذاری آرام ! وقتی بهت دست می زنم … وقتی بی غرض بهت دست می زنم … حق نداری یه جوری رفتار کنی انگار ازم چندشت می شه ! … حق نداری به دوست داشتنم دهن کجی کنی ! فهمیدی آرام ؟!
آرام پلکاشو بست و سرش رو به طرف شونه اش چرخوند . فراز بلافاصله چنگ زد به فک اون … صورتش رو باز چرخوند به طرف خودش :
– منو قبول کن آرام … منِ عوضی رو … وسط زندگیت قبول کن !
آرام پلکاشو از هم باز کرد و با بغض … با خشم و نفرت … ناگهان لبخند زد :
– اوه … حتماً ! حتماً عزیزم !
مچ دست فراز رو گرفت و دستش رو از روی صورتش کنار زد .
– می دونم منو دوست داری ! … می دونم ! وقتی سفر بودی ، کادوی قشنگت به دستم رسید ! … همون گلهای رز رو می گم !
بغض داشت خفه اش می کرد … فراز رو کنار زد و قدمی به جلو برداشت … نگاه بغض آلودش هنوز روی صورت فراز بود .
– منم برات هدیه دارم ! … الان برات میارمش !
به سرعت از حمام خارج شد . فراز مات و مبهوت بود … قلبش سوخته بود ، ذهنش هنوز هم روی مرز جنون و آرامش طناب بازی می کرد .
آرام خیلی زود برگشت توی حمام . همه ی بدنش خیس بود … آب از لباساش شره می کرد . توی دستش یک کاغذ گرفته بود . تای کاغذ رو باز کرد و اونو جلوی چشمای فراز گرفت . فراز خیره شد به همه ی دوستت دارم هایی که یک شب توی هتل از شدت بی خوابی و شیدایی برای آرام نوشته بود … .
بعد آرام کاغذ رو پاره کرد … اونو از وسط به دو نیم کرد . بعد تکه های کاغذ رو روی هم گذاشت … و باز هم پاره کرد .
در تمام اون مدت خیره بود به چشم های فراز … و فراز هم خیره بود توی چشم های اون .
– قبولت دارم فراز حاتمی ! به عنوان یک روانی … یک متجاوز … یک سادیسمی بی رحم قبولت دارم ! به عنوان کسی که زندگیمو جهنم کردی قبولت دارم و بهت احترام می ذارم ! اینا بست نیست ؟ … نیست ؟!
آرام کاغذها رو از دستش رها کرد و از حمام بیرون رفت .
خرده های کاغذ توی هوا رقصی زدن و کف حمام خیس ریختن … . فراز سر پایین انداخت و خیره شد به همه ی دوستت دارم های تکه پاره … .
***
نشسته بود روی تختخواب … چرتکه ی لاکِ مشکی توی دستش بود و با حوصله ناخن های پاشو لاک می زد . موبایلش رو بین سر و شونه اش گرفته بود و گوش می کرد به صدای کیمیا که داشت جمله های انگیزشی از دکتر هلاکویی براش می خوند :
– دکتر هلاکویی گفته اگر ما جلوی ذهن خودمان رو نگیریم ، دمار از روزگارمون در می آورد ! … می فهمی یعنی چی آرام ؟
آرام نچی گفت و بعد با دقت خیره شد به انگشتای پاهاش که با اون لاک مشکی ، جلوه ی خیلی شیک تری به خودشون گرفته بودن . راضی از محصول کار ، در لاک رو بست … و کیمیا گفت :
– یعنی اگر تو بشینی توی خونه ات و فکر کنی آدم بدبختی هستی … یا پول نداری … یا تنهایی … یا بد شانسی … همه ی این اتفاقا واقعاً برات می افته ! یعنی آدمیزاد حاصل افکار خودشه !
– خب … که چی ؟!
– زهر مار ! … معلومه دیگه ! یعنی برای اینکه زندگیت تغییر کنه … اول باید خودتو تغییر بدی !
آرام تمسخر آمیز خندید و گوشی رو از بیرون شونه اش گرفت و به دست دیگه اش داد .
– آها ! یعنی اگه من فکر کنم پیش خودم که زنِ فراز نیستم … بعد از مدتی واقعاً این اتفاق می افته ؟!
– حالا تو واقعاً زن فرازی ؟!
– اسکل … بدبختی ها خارج از حیطه ی اختیارات ما رخ می دن ! ما نمی تونیم تغییرشون بدیم … حداقل من نمی تونم !
کل رمان شده پنجول کشیدن ارام://