رمان اردیبهشت پارت ۶۱

4.5
(22)

 

 

انگشت شصتش رو کشید روی لبِ پایینی آرام .

 

آرام سرش رو کنار کشید ، اضطراب راه گلوشو درهم فشرده بود . عضلاتِ بدنش رو از روی ترس و غریزه سفت و منقبض گرفته بود . حس می کرد نمی تونه درست نفس بکشه . بوی گرم بدنِ فراز … و اون حالتی که به روی بدنش خیمه زده بود … اونو به یاد خاطرات نفرت انگیزش می انداخت . خاطراتی که اینقدر توی ذهنش مرور شده بود … اینقدر مرور شده بود … که انگار تیزیشو از دست داده بود .

 

– کوکائین می دونی چیه آرام ؟!

 

آرام ساکت و بی حرکت از کنار گردن اون خیره شده بود به چراغ نصب شده به سقف … فراز گونه اش رو نوازش کرد ، و شقیقه اش رو ، و بعد نرمه ی گوشش و گوشواره ی کوچیک نقره اش رو .

 

– آدم وقتی کوکائین مصرف می کنه ، میره فضا … اینقدر حالش خوبه که انگار اصلاً روی زمین نیست ! ولی وقتی جنسش دم دستش نیست … انگار هیچی نیست ! هیچی می فهمی یعنی چی آرام ؟

 

دستش روی فک آرام نشست ، سرش رو چرخوند به طرف خودش و اونو وادار کرد توی چشم هاش خیره بشه :

 

– من بدون تو ، هیچی بودم آرام ! … توی این سه هفته زجر کشیدم ، درد کشیدم ، بی خوابی کشیدم … عین شکنجه بود برام ! احساس نیازم بهت … خیلی رنجم میده !

 

آرام نرم پلک زد … بعد کف دستش رو گذاشت روی تخت سینه اش و اونو به نرمی به عقب هل داد . فراز جا خورده عقب کشید … این اولین باری بود که آرام اونو داوطلبانه لمس می کرد .

آرام خیره توی چشم های فراز … با لحنی آروم گفت :

 

– پس می دونی شکنجه چیه !

 

فراز انگار از جاذبه ای قوی رها شده باشه ، دست کشید پشت گردنش . آرام زانوهاش می لرزید ، ولی از روی تخت بلند شد .

 

 

– تو به من قول داده بودی که …

 

– چه قولی داده بودم ؟!

 

آرام عصبی پلکاشو روی هم فشرد و باز به سمت اتاق لباس به راه افتاد . ترجیح می داد این بحث رو ادامه نده . با لمس شدنِ آرنجش توسط فراز … با حرکت تندی خودش رو عقب کشید و گفت :

 

– قول داده بودی که به من دست نمی زنی !

 

– من قول داده بودم که بهت دست نمی زنم ؟! … من کی این غلطو کردم ؟!

 

آرام نگاه رکی به فراز انداخت . فراز نفس تندی کشید … عصبی بود . بعد از حرفای چند لحظه پیش انتظار این سردی رو از طرف آرام نداشت . می خواست از عشق آرام جون بده … ولی برای آرام مهم نبود ! انگار هیچی برای آرام مهم نبود !

 

– خیلی آدم پستی هستی فراز ! … نمی تونی زیر قولت بزنی ! … یعنی اینقدر مرد نیستی که سر حرفای خودت باقی بمونی ؟!

 

صدای فراز بالا رفت :

 

– زنمی ! … می فهمی الاغ ؟! … زن منی !

 

آرام پرخاشگرانه پاسخ داد :

 

– نمی خوام زنت باشم !

 

نفس فراز زیر جناق سینه اش حبس شد … انگار کسی تف کرده بود توی صورتش . داغ شده بود . با لحنی خفه و تو دماغی گفت :

 

– چی ؟!

 

و یک قدم جلو رفت … . آرام در لحظه خطر رو حس کرد ، ولی از موضع پر نفرتش عقب نکشید .

 

– نمی خوام زنت باشم … شنیدی ؟ نمی خوام ! من تو رو … عشق و علاقه ات رو … حرفای قشنگت رو … این خونه زندگی رو نمی خوام !

 

فراز برای چند لحظه هیچی نگفت . نگاهش خیره بود توی چشم های آرام و به شدت سرد و پر اخطار … عضلاتِ صورتش سخت و سنگی شده بودن . باز یک قدم به جلو برداشت … و بعد یک قدم دیگه .

 

– پس می خوای چی باشی ؟ هووم ؟! … اصلاً چی هستی توی این خونه ؟! … لیاقت خانوم بودن رو که نداری ! نکنه قراره خدمتکارم باشی ؟!

 

آرام بغض کرد … و در عین حال محکم و لجوج پاسخ داد :

 

– این بهتره … آره ! حاضرم خدمتکارت باشم ، ولی زنت نباشم !

 

فراز نیشخندی زد … دقیقاً انتظار این پاسخ رو داشت .

 

– حالا که واقعاً ترجیحت اینه … خدمتکار خوشگل و لوندم … برو وانو برام پر کن !

 

 

 

آرام نفس تندی کشید ، دیگه داشت شرایط از تحملش خارج می شد . خواست از کنار فراز عبور کنه و از اتاق خارج بشه … ولی فراز بازوشو گرفت و اونو با خشونت به سمت در حمام پرت کرد .

 

– نشنیدی چی گفتم ؟ هووم ؟!

 

آرام جیغ زد :

 

– دست به من نزن لعنتی ! من به حرف تو گوش نمی دم !

 

در یک چشم بهم زدن اتفاق افتاد … وقتی فراز ساق دستش رو گرفت و به عقب پیچوند … استخوان های آرام از درد تیر کشید و صدای جیغش … .

 

فراز اونو از پشت به بدنش چسبوند و فک لرزونش رو محکم گرفت :

 

– به من نگو چیکار کنم یا چیکار نکنم … باشه آرام ؟ … منو دیوونه نکن که خیلی برات بد میشه !

 

مردمک های آرام از ترس فراخ شده بودن و تخت سینه اش از نفس های منقطع و هیستریک بالا و پایین می شد . اشک هاش از درد روی صورتش فرو لغزیدند که فراز رهاش کرد .

 

آرا به سرعت خودش رو عقب کشید و مچ دردناکش رو میون انگشتاش گرفت و با چشمهای اشکی نگاه کرد به فراز .

 

فراز با یک حرکت تیشرت سیاهش رو از تن کند و کف زمین انداخت . نیمتنه ی لخت و برنزه شده اش … عضلات سفت و درهم پیچیده ی بازوهاش … آرام حس می کرد می خواست بمیره ! قلبش توی گلوش می زد … احساس عجز می کرد . دیگه نمی تونست شاخ و شونه بکشه ! فراز یک قدم دیگه بهش نزدیک شد که آرام به سرعت گفت :

 

– تو رو خدا فراز اذیتم نکن !

 

فراز سر جا میخکوب موند . برای یک لحظه … فقط یک لحظه همون نگاه نرم و شیفته ی چند دقیقه قبل توی چشماش درخشید و بعد به سرعت خاموش شد . دست به کمر گرفت و با شقاوت گفت :

 

– وانو پر می کنی یا به یه زبون دیگه حرف بزنیم با هم ؟!

 

آرام افتان و خیزان خودش رو توی حمام پنهان کرد . بدنش می لرزید … حالش بد بود . می خواست بزنه زیر گریه ، ولی بغض چسبیده بیخ گلوش خیلی سفت و سخت تر از اون چیزی بود که به این سادگی درهم بشکنه . باید وان رو پر می کرد و این نمایش قدرت نفرت انگیز رو به پایان می رسوند .

 

با انگشت هایی که می لرزید درپوش وان رو گذاشت و شیر آب رو باز می کرد . نشسته روی لبه ی وان ، نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای . احساس عجز داشت اونو می کشت . مادرش … ارمغان … کیمیا … همه ی کسایی که بهش توصیه می کردن گذشته رو رها کنه و زندگیش رو دوست داشته باشه … ای کاش بودند و این روی نفرت انگیز فراز رو می دیدند !

 

در نیمه باز حمام کاملاً باز شد و فراز داخل اومد .

 

آرام یک لحظه چرخید به طرف اون و با دیدنِ بدنِ لخت مادرزادش … جیغ بلندی کشید و چشم هاشو بست . فراز راه تمسخر و تحقیر رو در پیش گرفته بود .

 

– نمی دونستم لختم اذیتت می کنه !

 

آرام احساس ضعف می کرد … می ترسید همونجا کف حمام از حال بره . تنها انگیزه اش برای بهوش بودن این فکر بود که می ترسید فراز با بدنِ عریانِ لعنتیش اونو بغل بگیره و روی تخت بذاره .

 

از لبه ی وان بلند شد و با چشم های بسته خواست فرار کنه … که فراز دستش رو گرفت و اونو پرتاپ کرد توی وان . صدای جیغ بلند آرام همراه شد با خنده ی فراز .

 

– داری چه غلطی می کنی فراااز ؟!

 

– اوپس … ببخش هانی ! اشتباهی دستم خورد !

 

آرام از خشم نفس نفس می زد . مانتو و شلوار جینش خیس شده بود و به بدنش چسبیده بود . موهاش رو از جلوی صورتش پس زد … فراز کاملاً راضی از خودش ، دستش به گوشه ی لبش کشید :

 

– ببین چی پیدا شده توی وان حمامم … یه شاهماهی !

 

 

 

آرام اینقدر عصبانی بود که حس می کرد از سرش دود بلند می شه . مشتش رو کوبید رو آبها … می خواست جیغ بزنه . از جا نیمخیز شد که فراز دستش رو توی هوا تکون داد :

 

– بشین سر جات ! … بلند نشی ها !

 

ولی آرام به حرفش گوش نداد ، از توی وان بیرون پرید و بی باک و نترس حمله برد به طرف فراز . اینقدر از دستش عصبانی بود که می خواست حنجره اش رو بجوه !

 

اولین مشت رو که به تخت سینه ی لخت فراز کوبید … فراز قدمی به عقب رفت . آرام دومی رو بهش زد … و سومی رو … .

 

فراز مچ دستاش رو گرفت و اونو هل داد به سمت دیوار . آرام جیغ زد . کمرش به کاشی های سرد چفت شد … فراز دستاش رو دو طرف سرش به دیوار چسبوند و خیره شد بهش … اینقدر خیره شد تا اینکه آرام از تقلا افتاد و از تمام خشمش هق هق کم جونی باقی موند .

 

فراز خیره توی صورتِ خیس و زیبای اون … گفت :

 

– دیگه هیچوقت … هیچوقت تلفنام رو بی

جواب نمی ذاری آرام ! وقتی بهت دست می زنم … وقتی بی غرض بهت دست می زنم … حق نداری یه جوری رفتار کنی انگار ازم چندشت می شه ! … حق نداری به دوست داشتنم دهن کجی کنی ! فهمیدی آرام ؟!

 

آرام پلکاشو بست و سرش رو به طرف شونه اش چرخوند . فراز بلافاصله چنگ زد به فک اون … صورتش رو باز چرخوند به طرف خودش :

 

– منو قبول کن آرام … منِ عوضی رو … وسط زندگیت قبول کن !

 

آرام پلکاشو از هم باز کرد و با بغض … با خشم و نفرت … ناگهان لبخند زد :

 

– اوه … حتماً ! حتماً عزیزم !

 

مچ دست فراز رو گرفت و دستش رو از روی صورتش کنار زد .

 

– می دونم منو دوست داری ! … می دونم ! وقتی سفر بودی ، کادوی قشنگت به دستم رسید ! … همون گلهای رز رو می گم !

 

بغض داشت خفه اش می کرد … فراز رو کنار زد و قدمی به جلو برداشت … نگاه بغض آلودش هنوز روی صورت فراز بود .

 

– منم برات هدیه دارم ! … الان برات میارمش !

 

به سرعت از حمام خارج شد . فراز مات و مبهوت بود … قلبش سوخته بود ، ذهنش هنوز هم روی مرز جنون و آرامش طناب بازی می کرد .

 

آرام خیلی زود برگشت توی حمام . همه ی بدنش خیس بود … آب از لباساش شره می کرد . توی دستش یک کاغذ گرفته بود . تای کاغذ رو باز کرد و اونو جلوی چشمای فراز گرفت . فراز خیره شد به همه ی دوستت دارم هایی که یک شب توی هتل از شدت بی خوابی و شیدایی برای آرام نوشته بود … .

 

بعد آرام کاغذ رو پاره کرد … اونو از وسط به دو نیم کرد . بعد تکه های کاغذ رو روی هم گذاشت … و باز هم پاره کرد .

 

در تمام اون مدت خیره بود به چشم های فراز … و فراز هم خیره بود توی چشم های اون .

 

– قبولت دارم فراز حاتمی ! به عنوان یک روانی … یک متجاوز … یک سادیسمی بی رحم قبولت دارم ! به عنوان کسی که زندگیمو جهنم کردی قبولت دارم و بهت احترام می ذارم ! اینا بست نیست ؟ … نیست ؟!

 

آرام کاغذها رو از دستش رها کرد و از حمام بیرون رفت .

 

خرده های کاغذ توی هوا رقصی زدن و کف حمام خیس ریختن … . فراز سر پایین انداخت و خیره شد به همه ی دوستت دارم های تکه پاره … .

***

 

نشسته بود روی تختخواب … چرتکه ی لاکِ مشکی توی دستش بود و با حوصله ناخن های پاشو لاک می زد . موبایلش رو بین سر و شونه اش گرفته بود و گوش می کرد به صدای کیمیا که داشت جمله های انگیزشی از دکتر هلاکویی براش می خوند :

 

– دکتر هلاکویی گفته اگر ما جلوی ذهن خودمان رو نگیریم ، دمار از روزگارمون در می آورد ! … می فهمی یعنی چی آرام ؟

 

آرام نچی گفت و بعد با دقت خیره شد به انگشتای پاهاش که با اون لاک مشکی ، جلوه ی خیلی شیک تری به خودشون گرفته بودن . راضی از محصول کار ، در لاک رو بست … و کیمیا گفت :

 

– یعنی اگر تو بشینی توی خونه ات و فکر کنی آدم بدبختی هستی … یا پول نداری … یا تنهایی … یا بد شانسی … همه ی این اتفاقا واقعاً برات می افته ! یعنی آدمیزاد حاصل افکار خودشه !

 

– خب … که چی ؟!

 

– زهر مار ! … معلومه دیگه ! یعنی برای اینکه زندگیت تغییر کنه … اول باید خودتو تغییر بدی !

 

آرام تمسخر آمیز خندید و گوشی رو از بیرون شونه اش گرفت و به دست دیگه اش داد .

 

– آها ! یعنی اگه من فکر کنم پیش خودم که زنِ فراز نیستم … بعد از مدتی واقعاً این اتفاق می افته ؟!

 

– حالا تو واقعاً زن فرازی ؟!

 

– اسکل … بدبختی ها خارج از حیطه ی اختیارات ما رخ می دن ! ما نمی تونیم تغییرشون بدیم … حداقل من نمی تونم !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا علیپور
1 سال قبل

کل رمان شده پنجول کشیدن ارام://

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x