رمان اردیبهشت پارت ۶۲

4.4
(27)

 

 

– اسکل تویی که قدرت ذهن رو دستکم گرفتی ! یکی هست ته یک روستای دور افتاده و بدون امکانات … احساس خوشبختی می کنه ! چرا ؟ چون توی ذهنش این احساس رو داره ! … یکی هم عین تو که شوهر پولدار و سوپر استار گیرت اومده ، هنوز هم چس ناله می کنی !

 

آرام پووفی کشید ، از روی تخت بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد .

 

– آخ دست رو دلم نذار کیمیا ! … من که داغونم !

 

– چرا خبر مرگت ؟!

 

– فراز خونه است ! … منم راحت نیستم برم بیرون ! توی اتاقم حبسم !

 

– الهی خبر مرگت رو برام بیارن آرام ! … الان اون گوگولی پیشته ؟ … الهی حناق بگیری که اینقدر کفران نعمت می کنی !

 

آرام غش غش خندید . کیمیا گفت :

 

– روی آب بخندی حیوان ! …خو برو تاپ و شورت بپوش ، یکم جلوش جولان بده ! عرضه ی هیچ کاری نداری تو ؟!

 

– با هم قهریم ! دو روزه تحویلم نمیگیره !

 

– چرا ؟!

 

آرام نمی خواست قضیه ی حمام رو برای کسی تعریف کنه … براش خاطره ی ناخوشایندی بود که ترجیح می داد پیش خودش نگه داره .

 

– قضیه اش مفصله ! … برنامه بچینیم بریم یه وری ؟

 

– کجا ؟ … من تازه می خواستم دعوتم کنی شام بیام خونه تون !

 

– گمشو بابا !

 

کیمیا یکدفعه به هیجان اومد .

 

– بریم استخر ؟ من بلیط رایگان دارم !

 

– آره بریم ! استخر نطلبیده مراده !

 

– برای تو خیلی هم رایگان نیست ! … بلیط میخوای باید از فراز عکس بگیری برام بیاری !

 

آرام توی گوشی تقریباً جیغ زد :

 

– چی ؟!

 

– من هنوز باورم نمی شه شوهر تو فراز حاتمیه ! باید عکس ازش بیاری تا قبول کنم !

 

– فدای سرم که قبول نداری کیمیا ! … من برم عکس بگیرم ازش ؟! خرم مگه ؟!

 

– همین که گفتم ! … ازش عکس می گیری تا ساعت سه خودتو می رسونی استخر شاهد ! … بای !

 

و تماس رو قطع کرد .

 

 

 

آرام نفس تندی کشید و گوشی رو پرتاپ کرد روی تخت .

از فکر استخر و نصف روز دور شدن از اون خونه ، به هیجان اومده بود . کف دستاشو بهم سایید و نگاهی به در بسته انداخت . فراز الان چیکار می کرد ؟

 

اینقدر ساکت … اینقدر بدون تحرک … بدون اینکه بخواد وارد وارد اتاق بشه و یه جورایی حضورش رو یادآوری کنه … کاری که اغلب بهش اصرار داشت !

 

ولی الان دو روز بود که از سفر برگشته بود … درست از همون شب اول و تمام اتفاقاتی که براشون پیش اومد … دیگه هیچ حرفی با آرام نزده بود . قهر بود واقعاً ؟!

 

آرام در اتاقو یواشکی باز کرد ، روی نوک پا بیرون رفت … با کمری خم شده ، دو پله ای پایین رفت … بعد اونو دید که نشسته بود روبروی تلویزیون و تکرار پخش بازی والیبال ایران و ایتالیا رو نگاه می کرد .

 

آرام همونطور نوک پا و آهسته برگشت توی اتاق . شلوار جین مشکی و مانتوی اور سایز سفید رنگی پوشید . مایو و حوله و وسایلش رو توی کوله اش ریخت … موبایلش رو توی جیب شلوارش چپوند و دوباره از اتاق خارج شد .

 

فراز بلافاصله صدای قدم هاش رو شنید … ذهنش از حالت کسالت و خمودگی خارج شد ، ولی در لم دادنش هیچ تغییری ایجاد نکرد .

 

آرام بدون اینکه چیزی بگه یا نگاهی بهش بندازه ، از کنارش عبور کرد و وارد آشپزخونه شد … هر چند سنگینی نگاهِ فرازو تا قدم آخر همراه خودش حس کرد .

 

به آشپزخونه که رسید … نفسش رو آزاد کرد . کوله اش رو روی میز گذاشت و بی معطلی به سمت یخچال رفت . ناهار نخورده بود و شکمش داشت قار و قور می کرد … مطمئن بود اگر چیزی نخوره ، توی استخر از حال می ره .

 

شیشه ی شکلاتِ محبوبش رو با سبد کوچیک نون از توی یخچال برداشت . روی پاشنه ی پاش به عقب چرخید که خودش رو رخ به رخ فراز پیدا کرد .

هیییع !

 

 

 

– چرا یهو عین جن ظاهر می شی ؟!

 

فراز هیچی نگفت و فقط نگاهش کرد … نگاهش اخم آلود ، سوالی و طلبکار بود .

 

آرام نوک زبونش رو روی لبش کشید … از کنار فراز عبور کرد و پشت میز نشست . نگاه خیره ی فراز آزارش می داد . با چاقو کمی شکلات روی نون مالید … و بعد تصمیم گرفت توضیح کوتاهی بده :

 

– با دوستم قرار دارم … می رم استخر ! شام هم احتمالاً برنمی گردم !

 

یک لنگه ی ابروی فراز به نشونه ی تمسخر بالا پرید .

 

– مرسی که مطلعم کردی ! … مرسی واقعاً !

 

آرام نگاهش کرد و نوک انگشتِ شکلاتیش رو لیسید .

 

– ناهار خوردی ؟

 

فراز باز هم تیکه انداخت .

 

– الان اینی که دارید میل می کنید ، ناهاره ؟!

 

آرام شونه ای بالا انداخت .

 

– چیز دیگه ای نیست !

 

– یعنی اون ظرف غذای پشت سرت رو ندیدی ؟!

 

آرام به سرعت چرخید و ظرف دست نخورده ی غذای رستوران رو روی کابینت نزدیک ظرفشویی دید . کِی غذا سفارش داده بود که آرام اصلاً متوجه نشده بود ؟!

 

فراز گفت :

 

– تصمیم دارم بگم درِ سرویس مسترو بیان تخته کنن ! اونوقت حداقل برای دستشویی رفتنت مجبور می شی بیای بیرون ببینی دور و برت چه خبره !

 

آرام نفسش رو فوت کرد بیرون … فراز شمشیرو از رو بسته بود و بی خیال نمی شد ! ولی اون ترجیح می داد باهاش دعوایی شروع نکنه . گازی از نونِ تست شکلاتی گرفت و مشغول جویدن شد .

 

فراز گفت :

 

– بذار کنار اون آشغالا رو ! برو ناهارتو بخور !

 

– آشغال نیست !

 

شیشه ی شکلات از جلوی دستش قاپیده شد … براق شد تا چیزی به فراز بگه ، ولی صدای زنگ موبایل فراز به موقع جلوی هر بحث و دعوایی رو گرفت

 

 

 

هر دو ایستاده ، خیره توی چشم های هم … اینقدر نزدیک که آرام می تونست برای اولین بار با دقت رنگ خاصِ چشم های فراز رو ببینه … اون عنبیه ی خاکستری رگه دار و مردمک مشکی که انگار عمقی تا بی نهایت داشت .

 

چقدر رنگ چشم هاش خاص و زیبا بود ! … بی اختیار توی دلش اعتراف کرد !

 

صدای زنگ موبایل بی وقفه می اومد … آرام گفت :

 

– نمی خوای به تلفنت جواب بدی ؟!

 

فراز با مکث پاسخش رو داد :

 

– ناهارت رو بخور و بعد برو !

 

دو قدمی به عقب برداشت … هنوز نگاهش میخکوب توی چشم های آرام بود … بعد چرخید و از آشپزخونه بیرون رفت .

 

آرام نفس راحتی کشید . بعد بلافاصله رفت به سمت کانتر تا سر و گوشی آب بده .

 

فراز رو دید که وسط سالن ایستاده بود و با کلافگی به موبایلش نگاه می کرد . اینقدر غرق فکر بود که نفهمید آرام داره اونو می پاد .

 

آرام لب پایینیشو بین دندوناش کشید و خیره موند بهش … به موهای درهم و برهم و شلخته و تیشرتِ یقه گرد سفیدش …بازوی منقبض و سبزه اش … نیمرخِ اخم آلود و متفکرِ چهره اش … چقدر براش عجیب و غریب بود !

 

عجیب ، کشف نشده … دور ! اینقدر دور که انگار حتی زبون همدیگه رو نمی فهمن ! این مرد شوهرش بود … این مرد جلادِ روزهای خوبش بود … این مرد عاشقش بود !

 

چه ترکیب متضاد و تند و تیزی داشت برای آرام !

 

– الو ، بفرمایید ؟!

 

با صدای صحبت کردن فراز با شخصی پشت خط موبایل … از افکارش خارج شد و نفس عمیقی کشید . بعد یاد کیمیا افتاد که ازش خواسته بود از فراز عکس بگیره !

 

فراز باز گفت :

 

– چرا ؟!

 

صداش گرفته بود .

 

فکر شیطنت آمیزی به ذهن آرام خطور کرد . موبایلش رو از توی جیبش بیرون آورد و دوربینش رو باز کرد . حواس فراز بهش نبود و می تونست خیلی راحت ازش عکس بگیره .

 

– نمی دونم می تونم یا نه !

 

باز هم فراز گفت … و آرام دوربین موبایلش رو روی اون تنظیم کرد . قلبش از شدت هیجان تند می کوبید . بعد دکمه رو لمس کرد و … چیلیک !

 

صدای بلندِ فلش عکاسی !

 

اینقدر بلند و واضح که فراز یکدفعه سر چرخوند و مچ آرام رو با نگاهِ متعجبش گرفت .

 

 

 

آرام منجمد شد … برای لحظاتی حتی قدرت پلک برهم زدن نداشت . با حالتی ابلهانه نگاه کرد به فراز … بعد ناگهانی عین فنری از جا پرید و عقب نشینی کرد .

 

گونه هاش گر گرفته بودند . دلش می خواست از خجالت بمیره ! حاضر بود سر دزدی مچش رو بگیرند ، ولی اینطوری … هووف !

 

تنها چیزی که به ذهنش می رسید … فرار بود ! این تنها دستور مغزش بود ! کوله اش رو از روی میز چنگ زد و برداشت و بعد با تمام سرعتش دوید و از خونه فرار کرد … .

***

 

لب هاش چه زیبا بود !

 

لبهای کوچیک و برجسته و صورتی رنگش … مرطوب ، کمی نیمه باز … انگار که آماده ی بوسیدن و تصرف شدن بود !

 

فراز یک بار این لب ها رو وقت مستی بوسیده بود … و صد بار خوابِ اون خاطره ی خوش رو دیده بود … و تمامِ جانش می سوخت که دوباره اون لب ها رو ببوسه !

 

برای مزه مزه کردنشون تمام جونش غرق آتیش بود ! می شد بدنِ ظریف و کوچیکش رو بغلش بگیره و لب هاشو روی دهانِ خوش تراشِ آرامش بذاره و اونقدر اونو ببوسه تا هر دو از نفس بیفتن !

 

می شد … ولی … افسوس !

 

– نمی خوای به تلفنت جواب بدی ؟!

سوال آرام … .

 

فراز تکونی خورد و از جاذبه ی سخت و مریضی که دچارش شده بود ، رها شد . با مکث گفت :

 

– ناهارت رو بخور و بعد برو !

 

و بعد به سرعت از آشپزخونه خارج شد .

 

گیج بود … و به طرزی باور نکردنی فرسوده از این جنگ هر روزه ای که با خودش داشت … جنگ با خواستن آرام ! بدترین تاوانی که داشت پس می داد !

 

نفسش رو تکه تکه از گلوش خارج کرد … بی حواس موبایلش رو از روی میز جلو مبلی برداشت و بدون اینکه نگاهی به صفحه اش بیاندازه ، پاسخ داد :

 

– الو ؟

 

و صدای زنی اون طرف خط :

 

– سلام … آقای حاتمی!

 

فراز ساکت موند … این صدا رو بلافاصله شناخت . زن با مکثی ادامه داد :

 

– خانم خواستن باهاتون تماس بگیرم و بگم اگر می تونید ، امروز به منزل سر بزنید !

 

عضلات گردن فراز از شدت نفرت منقبض شد .

 

– چرا ؟!

 

زن باز هم با مکث پاسخش رو داد :

 

– خانم خواهش کردن همین امروز بهشون سر بزنید !

 

فراز پلکاشو روی هم فشرد و دست میون موهاش کشید . خیلی دوست داشت داد بزنه و بگه خانم باید بره به جهنم . ولی سعی کرد خودش رو کنترل کنه .

 

– نمی دونم می تونم یا نه !

 

– در ضمن … خانم گفتن بهتره این مسئله بین خود شما بمونه و به گوش دیگران نرسه !

 

اخم های فراز درهم گره خورد … خواست پاسخ تندی بده که صدای چیلیک فلش دوربینی رو از پشت سرش شنید . بی هوا به عقب چرخید و بعد آرام رو دید … که اونطوری خم شده بود روی کانتر و موبایلش رو رو به اون گرفته بود و … ازش عکس گرفته بود ؟!

 

این چیزی بود که فراز نمی تونست باور کنه ! آرام حتی وقت غذا خوردنش رو طوری تنظیم می کرد که مجبور نباشه با فراز همنشین بشه … و حالا ازش مخفیانه عکس گرفته بود ؟!

 

واقعاً دخترها موجودات پیچیده و غیر قابل درکی بودند !

 

– منتظرتون هستیم آقای حاتمی ! خدا نگهدار !

 

صدای زن پشت خط … فراز به خودش اومد . خواست چیزی بگه که صدای بوق اشغال پیچید توی گوشش … تماس قطع شده بود !

بلافاصله صدای دویدن آرام به سمت در خروجی … و بعد … تق !

 

آرام فرار کرده بود !

 

فراز دلش می خواست بخنده به این اتفاق جالبی که افتاده بود … ولی ذهنش درگیرتر از این چیزها بود .

 

نشست روی مبل و خیره به انعکاس تصویر خودش توی شیشه ی میز … سیگاری گوشه ی لبش گذاشت و روشن کرد و عمیق کام گرفت .

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helya
Helya
1 سال قبل

😂😂😂وای این پارت عالی بود

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x