– اسکل تویی که قدرت ذهن رو دستکم گرفتی ! یکی هست ته یک روستای دور افتاده و بدون امکانات … احساس خوشبختی می کنه ! چرا ؟ چون توی ذهنش این احساس رو داره ! … یکی هم عین تو که شوهر پولدار و سوپر استار گیرت اومده ، هنوز هم چس ناله می کنی !
آرام پووفی کشید ، از روی تخت بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد .
– آخ دست رو دلم نذار کیمیا ! … من که داغونم !
– چرا خبر مرگت ؟!
– فراز خونه است ! … منم راحت نیستم برم بیرون ! توی اتاقم حبسم !
– الهی خبر مرگت رو برام بیارن آرام ! … الان اون گوگولی پیشته ؟ … الهی حناق بگیری که اینقدر کفران نعمت می کنی !
آرام غش غش خندید . کیمیا گفت :
– روی آب بخندی حیوان ! …خو برو تاپ و شورت بپوش ، یکم جلوش جولان بده ! عرضه ی هیچ کاری نداری تو ؟!
– با هم قهریم ! دو روزه تحویلم نمیگیره !
– چرا ؟!
آرام نمی خواست قضیه ی حمام رو برای کسی تعریف کنه … براش خاطره ی ناخوشایندی بود که ترجیح می داد پیش خودش نگه داره .
– قضیه اش مفصله ! … برنامه بچینیم بریم یه وری ؟
– کجا ؟ … من تازه می خواستم دعوتم کنی شام بیام خونه تون !
– گمشو بابا !
کیمیا یکدفعه به هیجان اومد .
– بریم استخر ؟ من بلیط رایگان دارم !
– آره بریم ! استخر نطلبیده مراده !
– برای تو خیلی هم رایگان نیست ! … بلیط میخوای باید از فراز عکس بگیری برام بیاری !
آرام توی گوشی تقریباً جیغ زد :
– چی ؟!
– من هنوز باورم نمی شه شوهر تو فراز حاتمیه ! باید عکس ازش بیاری تا قبول کنم !
– فدای سرم که قبول نداری کیمیا ! … من برم عکس بگیرم ازش ؟! خرم مگه ؟!
– همین که گفتم ! … ازش عکس می گیری تا ساعت سه خودتو می رسونی استخر شاهد ! … بای !
و تماس رو قطع کرد .
آرام نفس تندی کشید و گوشی رو پرتاپ کرد روی تخت .
از فکر استخر و نصف روز دور شدن از اون خونه ، به هیجان اومده بود . کف دستاشو بهم سایید و نگاهی به در بسته انداخت . فراز الان چیکار می کرد ؟
اینقدر ساکت … اینقدر بدون تحرک … بدون اینکه بخواد وارد وارد اتاق بشه و یه جورایی حضورش رو یادآوری کنه … کاری که اغلب بهش اصرار داشت !
ولی الان دو روز بود که از سفر برگشته بود … درست از همون شب اول و تمام اتفاقاتی که براشون پیش اومد … دیگه هیچ حرفی با آرام نزده بود . قهر بود واقعاً ؟!
آرام در اتاقو یواشکی باز کرد ، روی نوک پا بیرون رفت … با کمری خم شده ، دو پله ای پایین رفت … بعد اونو دید که نشسته بود روبروی تلویزیون و تکرار پخش بازی والیبال ایران و ایتالیا رو نگاه می کرد .
آرام همونطور نوک پا و آهسته برگشت توی اتاق . شلوار جین مشکی و مانتوی اور سایز سفید رنگی پوشید . مایو و حوله و وسایلش رو توی کوله اش ریخت … موبایلش رو توی جیب شلوارش چپوند و دوباره از اتاق خارج شد .
فراز بلافاصله صدای قدم هاش رو شنید … ذهنش از حالت کسالت و خمودگی خارج شد ، ولی در لم دادنش هیچ تغییری ایجاد نکرد .
آرام بدون اینکه چیزی بگه یا نگاهی بهش بندازه ، از کنارش عبور کرد و وارد آشپزخونه شد … هر چند سنگینی نگاهِ فرازو تا قدم آخر همراه خودش حس کرد .
به آشپزخونه که رسید … نفسش رو آزاد کرد . کوله اش رو روی میز گذاشت و بی معطلی به سمت یخچال رفت . ناهار نخورده بود و شکمش داشت قار و قور می کرد … مطمئن بود اگر چیزی نخوره ، توی استخر از حال می ره .
شیشه ی شکلاتِ محبوبش رو با سبد کوچیک نون از توی یخچال برداشت . روی پاشنه ی پاش به عقب چرخید که خودش رو رخ به رخ فراز پیدا کرد .
هیییع !
– چرا یهو عین جن ظاهر می شی ؟!
فراز هیچی نگفت و فقط نگاهش کرد … نگاهش اخم آلود ، سوالی و طلبکار بود .
آرام نوک زبونش رو روی لبش کشید … از کنار فراز عبور کرد و پشت میز نشست . نگاه خیره ی فراز آزارش می داد . با چاقو کمی شکلات روی نون مالید … و بعد تصمیم گرفت توضیح کوتاهی بده :
– با دوستم قرار دارم … می رم استخر ! شام هم احتمالاً برنمی گردم !
یک لنگه ی ابروی فراز به نشونه ی تمسخر بالا پرید .
– مرسی که مطلعم کردی ! … مرسی واقعاً !
آرام نگاهش کرد و نوک انگشتِ شکلاتیش رو لیسید .
– ناهار خوردی ؟
فراز باز هم تیکه انداخت .
– الان اینی که دارید میل می کنید ، ناهاره ؟!
آرام شونه ای بالا انداخت .
– چیز دیگه ای نیست !
– یعنی اون ظرف غذای پشت سرت رو ندیدی ؟!
آرام به سرعت چرخید و ظرف دست نخورده ی غذای رستوران رو روی کابینت نزدیک ظرفشویی دید . کِی غذا سفارش داده بود که آرام اصلاً متوجه نشده بود ؟!
فراز گفت :
– تصمیم دارم بگم درِ سرویس مسترو بیان تخته کنن ! اونوقت حداقل برای دستشویی رفتنت مجبور می شی بیای بیرون ببینی دور و برت چه خبره !
آرام نفسش رو فوت کرد بیرون … فراز شمشیرو از رو بسته بود و بی خیال نمی شد ! ولی اون ترجیح می داد باهاش دعوایی شروع نکنه . گازی از نونِ تست شکلاتی گرفت و مشغول جویدن شد .
فراز گفت :
– بذار کنار اون آشغالا رو ! برو ناهارتو بخور !
– آشغال نیست !
شیشه ی شکلات از جلوی دستش قاپیده شد … براق شد تا چیزی به فراز بگه ، ولی صدای زنگ موبایل فراز به موقع جلوی هر بحث و دعوایی رو گرفت
هر دو ایستاده ، خیره توی چشم های هم … اینقدر نزدیک که آرام می تونست برای اولین بار با دقت رنگ خاصِ چشم های فراز رو ببینه … اون عنبیه ی خاکستری رگه دار و مردمک مشکی که انگار عمقی تا بی نهایت داشت .
چقدر رنگ چشم هاش خاص و زیبا بود ! … بی اختیار توی دلش اعتراف کرد !
صدای زنگ موبایل بی وقفه می اومد … آرام گفت :
– نمی خوای به تلفنت جواب بدی ؟!
فراز با مکث پاسخش رو داد :
– ناهارت رو بخور و بعد برو !
دو قدمی به عقب برداشت … هنوز نگاهش میخکوب توی چشم های آرام بود … بعد چرخید و از آشپزخونه بیرون رفت .
آرام نفس راحتی کشید . بعد بلافاصله رفت به سمت کانتر تا سر و گوشی آب بده .
فراز رو دید که وسط سالن ایستاده بود و با کلافگی به موبایلش نگاه می کرد . اینقدر غرق فکر بود که نفهمید آرام داره اونو می پاد .
آرام لب پایینیشو بین دندوناش کشید و خیره موند بهش … به موهای درهم و برهم و شلخته و تیشرتِ یقه گرد سفیدش …بازوی منقبض و سبزه اش … نیمرخِ اخم آلود و متفکرِ چهره اش … چقدر براش عجیب و غریب بود !
عجیب ، کشف نشده … دور ! اینقدر دور که انگار حتی زبون همدیگه رو نمی فهمن ! این مرد شوهرش بود … این مرد جلادِ روزهای خوبش بود … این مرد عاشقش بود !
چه ترکیب متضاد و تند و تیزی داشت برای آرام !
– الو ، بفرمایید ؟!
با صدای صحبت کردن فراز با شخصی پشت خط موبایل … از افکارش خارج شد و نفس عمیقی کشید . بعد یاد کیمیا افتاد که ازش خواسته بود از فراز عکس بگیره !
فراز باز گفت :
– چرا ؟!
صداش گرفته بود .
فکر شیطنت آمیزی به ذهن آرام خطور کرد . موبایلش رو از توی جیبش بیرون آورد و دوربینش رو باز کرد . حواس فراز بهش نبود و می تونست خیلی راحت ازش عکس بگیره .
– نمی دونم می تونم یا نه !
باز هم فراز گفت … و آرام دوربین موبایلش رو روی اون تنظیم کرد . قلبش از شدت هیجان تند می کوبید . بعد دکمه رو لمس کرد و … چیلیک !
صدای بلندِ فلش عکاسی !
اینقدر بلند و واضح که فراز یکدفعه سر چرخوند و مچ آرام رو با نگاهِ متعجبش گرفت .
آرام منجمد شد … برای لحظاتی حتی قدرت پلک برهم زدن نداشت . با حالتی ابلهانه نگاه کرد به فراز … بعد ناگهانی عین فنری از جا پرید و عقب نشینی کرد .
گونه هاش گر گرفته بودند . دلش می خواست از خجالت بمیره ! حاضر بود سر دزدی مچش رو بگیرند ، ولی اینطوری … هووف !
تنها چیزی که به ذهنش می رسید … فرار بود ! این تنها دستور مغزش بود ! کوله اش رو از روی میز چنگ زد و برداشت و بعد با تمام سرعتش دوید و از خونه فرار کرد … .
***
لب هاش چه زیبا بود !
لبهای کوچیک و برجسته و صورتی رنگش … مرطوب ، کمی نیمه باز … انگار که آماده ی بوسیدن و تصرف شدن بود !
فراز یک بار این لب ها رو وقت مستی بوسیده بود … و صد بار خوابِ اون خاطره ی خوش رو دیده بود … و تمامِ جانش می سوخت که دوباره اون لب ها رو ببوسه !
برای مزه مزه کردنشون تمام جونش غرق آتیش بود ! می شد بدنِ ظریف و کوچیکش رو بغلش بگیره و لب هاشو روی دهانِ خوش تراشِ آرامش بذاره و اونقدر اونو ببوسه تا هر دو از نفس بیفتن !
می شد … ولی … افسوس !
– نمی خوای به تلفنت جواب بدی ؟!
سوال آرام … .
فراز تکونی خورد و از جاذبه ی سخت و مریضی که دچارش شده بود ، رها شد . با مکث گفت :
– ناهارت رو بخور و بعد برو !
و بعد به سرعت از آشپزخونه خارج شد .
گیج بود … و به طرزی باور نکردنی فرسوده از این جنگ هر روزه ای که با خودش داشت … جنگ با خواستن آرام ! بدترین تاوانی که داشت پس می داد !
نفسش رو تکه تکه از گلوش خارج کرد … بی حواس موبایلش رو از روی میز جلو مبلی برداشت و بدون اینکه نگاهی به صفحه اش بیاندازه ، پاسخ داد :
– الو ؟
و صدای زنی اون طرف خط :
– سلام … آقای حاتمی!
فراز ساکت موند … این صدا رو بلافاصله شناخت . زن با مکثی ادامه داد :
– خانم خواستن باهاتون تماس بگیرم و بگم اگر می تونید ، امروز به منزل سر بزنید !
عضلات گردن فراز از شدت نفرت منقبض شد .
– چرا ؟!
زن باز هم با مکث پاسخش رو داد :
– خانم خواهش کردن همین امروز بهشون سر بزنید !
فراز پلکاشو روی هم فشرد و دست میون موهاش کشید . خیلی دوست داشت داد بزنه و بگه خانم باید بره به جهنم . ولی سعی کرد خودش رو کنترل کنه .
– نمی دونم می تونم یا نه !
– در ضمن … خانم گفتن بهتره این مسئله بین خود شما بمونه و به گوش دیگران نرسه !
اخم های فراز درهم گره خورد … خواست پاسخ تندی بده که صدای چیلیک فلش دوربینی رو از پشت سرش شنید . بی هوا به عقب چرخید و بعد آرام رو دید … که اونطوری خم شده بود روی کانتر و موبایلش رو رو به اون گرفته بود و … ازش عکس گرفته بود ؟!
این چیزی بود که فراز نمی تونست باور کنه ! آرام حتی وقت غذا خوردنش رو طوری تنظیم می کرد که مجبور نباشه با فراز همنشین بشه … و حالا ازش مخفیانه عکس گرفته بود ؟!
واقعاً دخترها موجودات پیچیده و غیر قابل درکی بودند !
– منتظرتون هستیم آقای حاتمی ! خدا نگهدار !
صدای زن پشت خط … فراز به خودش اومد . خواست چیزی بگه که صدای بوق اشغال پیچید توی گوشش … تماس قطع شده بود !
بلافاصله صدای دویدن آرام به سمت در خروجی … و بعد … تق !
آرام فرار کرده بود !
فراز دلش می خواست بخنده به این اتفاق جالبی که افتاده بود … ولی ذهنش درگیرتر از این چیزها بود .
نشست روی مبل و خیره به انعکاس تصویر خودش توی شیشه ی میز … سیگاری گوشه ی لبش گذاشت و روشن کرد و عمیق کام گرفت .
***
😂😂😂وای این پارت عالی بود