فصل شانزدهم :
بعد از مدتها باز هم خواب مجید رو دید … خیلی گنگ و مبهم .
توی خوابش با همدیگه وسط یک دشتِ یک دست سفید از برف بودند و برف بازی می کردن . آرام پشت تپه ای برفی کمین گرفته بود و گاهی به اون طرف سنگر سرکی می کشید . مجید می خندید و گلوله های برفی رو به سمتش پرتاپ می کرد . آرام هم غش غش می خندید و همین کارو می کرد … بعد گلوله ای برفی به سمت مجید پرتاپ کرد که مستقیم خورد به صورتش … .
خون از دهان مجید فوران کرد … در لحظه ای تمام لباس هاش و دست هاش و برف های مقابلش غرق در خون شد … آرام جیغ می زد … و بعد ناگهان از خواب پرید .
تنش خیس عرق بود … از وحشت نفس نفس می زد .
نگاه ترسیده اش رو دور تا دورِ اتاق تاریک چرخوند و بعد هقی زد . ذهنش هنوز هم در مرز خواب و بیداری دست و پا می زد و بدنش در واکنش به کابوسی که دیده بود مثل بید می لرزید . زیر لبی زمزمه کرد :
– مجید !
سعی کرد ملافه رو از روی بدنش کنار بزنه و از تخت جدا بشه . سکندری خورد ، ولی به زور روی زانوهاش ایستاد . هذیان آلود تکرار کرد :
– مجید ! مجید !
مثل آدم هایی که توی خواب راه می رن ، از اتاق خارج شد . تشنه بود … تب زده … وحشت آلود !
دستش رو به نرده ها گرفت و از پله ها پایین رفت . سالن در سکوت و تاریکی … جلو رفت و گوشی تلفن رو از روی میز برداشت .
با دست هایی که می لرزید شماره هایی رو کنار هم ردیف کرد … شماره هایی که انگار در عمیق ترین قسمت حافظه اش حک شده بود و هیچوقت قرار نبود محو بشه .
صدای بوق های پشت سر هم … و بعد صدای مردانه ی غرق در خوابی :
– الو ؟
برق از سر آرام پرید … شونه هاش رو صاف گرفت . باورش نمی شد … به مجید زنگ زده بود ؟! … صدا باز هم تکرار کرد :
– الو ؟ … الو بفرمایید !
آرام باز هم هیچی نگفت . جرأت حرف زدن نداشت … دل قطع کردن هم نداشت . فقط با دست هایی لرزون گوشی رو به صورتش چسبونده بود و تند نفس می کشید .
سکوتی بینشون حاکم شد … و بعد مجید با تردید زمزمه کرد :
– آرام ؟!
ناگهان انگار صاعقه به جمجمه ی آرام فرود اومده باشه … تکونِ سختی خورد و نفسش قطع شد . مجید تکرار کرد :
– آرام ؟ … خودتی ؟!
آرام بلافاصله تماس رو قطع کرد . قلبش تند و دیوانه وار می کوبید . بدنش عین بید می لرزید . وحشت زده از خطایی که مرتکب شده بود … همونجا کف زمین زانو زد و تلفن رو روی میز گذاشت .
***
– آرام ؟ … آرام عزیزم !
با حرکت دستی روی شونه اش ، خواب کم کم از پشت پلک هاش پر کشید . سست و خواب آلود تکونی به خودش داد که بلافاصله استخونای دردمندش تیر کشیدن . انگار دیشب کف پارکت ها به خواب رفته بود .
– آرام بیدار شو ! اینجا چیکار می کنی آخه ؟!
آرام پلکی زد . نگاه تارش رو هدایت کرد به سمت فراز … که روی سرش خم شده بود و با اخم نگاهش می کرد . کف دستش رو روی صورتش کشید و پرسید :
– ساعت چنده ؟
– ده ! … برای چی اینجا خوابیدی ؟
قلب آرام تند تپید … یاد دیشب افتاد و یاد خطایی که در عالم خواب و بیداری مرتکب شده بود . فراز نچی گفت :
– پاشو ببینمت ! … آخه روی زمین هم جای خوابیدنه ؟!
آرام با بدخلقی جوابش رو داد :
– نمی خوام نگران من باشی ! حال من به تو
مربوط نیست ! … برو ولم کن !
هنوز جمله اش تکمیل نشده بود که فراز بازوشو گرفت و کشید و اونو با یک حرکت از زمین بلند کرد . آرام غافلگیر شده جیغی کشید … و بعد بلافاصله روی کاناپه رها شد .
– چیکار می کنی فراز ؟
– سرتو بالا بگیر ببینم !
آرام موهای بلندش رو با خشونت از جلوی
صورتش پس زد . عصبانی بود … با فراز سر جنگ داشت . فراز یکدفعه زانوش رو گذاشت بین پاهای اون و درست سینه به سینه اش نشست . آرام غافلگیر از اینهمه نزدیکی ، نفسش رو حبس کرد . فراز گفت :
– رنگت پریده !
آرام با سماجت روشو از اون برگردوند … فراز چونه اش رو گرفت و باز هم صورتش رو به سمت خودش نگه داشت .
– زیر چشمات هم گود افتاده ! خبریه ؟
– چه خبری ؟
– چه می دونم ! … آخه عصبانی هم هستی !
آرام اول جا خورد … بعد ناگهان از شرم و خجالت گر گرفت . حس می کرد می خواد خفه بشه از شرم ! خنده ای توی نگاه فراز درخشید و بعد به سرعت محو شد … چونه ی آرام رو رها کرد و ازش فاصله گرفت .
– من میرم صبحانه آماده کنم ! … تو هم دست و صورتت رو بشور و بیا آشپزخونه !
بعد رفت به سمت آشپزخونه .
اونوقت آرام بدنِ داغش رو تکونی داد و زیر لبی زمزمه کرد : عوضی ! و بعد کوسن رو توی بغلش گرفت و همونجا روی کاناپه دراز کشید .
خسته و افسرده بود … بدنش از ساعتها خوابیدن کف زمین درد می کرد و حس می کرد بیماره . کابوس دیشب رو نمی تونست از ذهنش بیرون کنه … خواب اونهمه خون که همه جا رو آغشته کرده بود … .
آه غمباری کشید و چشماش رو بست . دلش داشت پر پر می زد … اون کابوس معنای به خصوصی داشت ؟ مجید حالش خوب بود ؟
چطور می تونست خوب باشه ؟ با کاری که فراز کرده بود … و خودش کرده بود ! … حالا که فکر می کرد ، می دید خودش هم با سکوتش در حق مجید ظلم کرده ! از خودش هم بدش می اومد !
– آرام ؟
باز هم صدای فراز … آرام با چشم های بسته اخم کرد .
– بازم که خوابیدی ! مگه نگفتم صورتت رو بشور و بیا آشپزخونه ؟
– اشتها ندارم ! ولم کن !
با چشم های بسته جوابش رو داده بود . در اون لحظه اینقدر حالش بد بود که حتی نمی تونست نگاه کردن به فراز رو تحمل کنه .
ناگهان کوسن از بین دست هاش کشیده شد بیرون . تا قبل از اینکه بفهمه چه اتفاقی افتاده … فراز یک دستش رو انداخت زیر زانوهاش و یک دست دیگه اش رو حلقه کرد دور کمرش … و اونو عین پر کاهی از روی کاناپه بلند کرد .
قلب آرام انگار از ارتفاع سقوط کرد . هینی کشید . بی اختیار یقه ی تیشرت فراز رو چسبید . فراز نگاه کرد به صورتِ اون و خندید .
– اسب سواری خوش می گذره ؟!
– منو بذار زمین !
– عمراً !
و راه افتاد به سمت آشپزخونه . آرام عصبی ، دستپاچه و کلافه توی بغل فراز شروع کرد به تکون خوردن .
– منو بذار زمین ! … فراز اذیتم نکن … بذارم زمین !
رسیده بودن توی آشپزخونه … ولی فراز برای زمین گذاشتنش تعلل کرد . اخم محاسبه گرانه ای نشست روی صورتش … آرام رو مثل یک وزنه چندین بار بالا و پایین کرد . پرسید :
– چند کیلویی آرام ؟ … چهل و شش ، هفت کیلو بیشتر نیستی !
آرام تقریباً جیغ زد :
– فرااااز !
فراز اونو کنار سینک ، روی زمین گذاشت .
آرام بلافاصله صاف ایستاد و گوشه ی تیشرتش رو پایین کشید . فراز با همون اخم محاسبه گرانه به سر تا پای اون نگاه کرد … انگار توی ذهنش داشت نسبت قد و وزن آرام رو حدس می زد . بعد گفت :
– صورتت رو بشور !
آرام خصمانه پاسخ داد :
– نمی خوام !
– خودت می شوری یا من دست به کار شم ؟
آرام هیچی نگفت که فراز قدمی به طرفش برداشت … بلافاصله آرام دستاش رو بالا گرفت .
– خیلی خب … خودم می شورم ! … برو کنار !
فراز با مکث کوتاهی یک قدم عقب تر رفت .
آرام با رخوت و سستی شیر رو باز کرد و مشتی آب توی صورتش پاشید .
فراز تکیه زده به لبه ی سینک ، نگاه می کرد به نیم رخش و انگار دنبال کشف چیزی بود … دنبال پاسخی برای حال بد آرام .
اون آرام رو می شناخت و می تونست فرق بین درد جسمانی و درد روحیشو بفهمه … و می فهمید ! این رنگ پریده … این نگاهِ ناامیدِ حبس شده پشت چشم های گود افتاده … اینها به خاطر درد روحیش بود .
فراز می ترسید از روح آرام … از روحِ رنج کشیده و ترک خورده ی آرام .
آرام شیر آب رو بست و ساق دستش رو کشید روی صورتش . فراز به نرمی پلک زد :
– خب …
کف دستاش رو بهم زد … سعی می کرد لحن سر حالی به خودش بگیره .
– حالا بیا نیمرو بزنیم بر بدن !
صندلی چوبی پشت میز آشپزخونه رو عقب کشید و تعظیمی نمایشی کرد :
– افتخار می دین بانوی قشنگم ؟
آرام بدون هیچ مخالفتی روی صندلی نشست و خیره به ماهیتابه ی وسط میز … قلب فراز لرزید .
آرام داشت فکر می کرد … داشت فکر می کرد و این اصلاً خوب نبود !
– چای میخوری ؟
سکوت آرام … فراز ادامه داد :
– به نظرم بهتره نخوری ! کم خونی داری و کافئین برات خوب نیست !
باز هم سکوت … .
فراز اون طرف میز نشست و گفت :
– خدا به دادت برسه آرام … تصمیم گرفتم چاقت کنم !
قاشق رو از توی ماهیتابه برداشت و لقمه ای درست کرد و جلوی صورت آرام گرفت . نگاه آرام به کندی بالا اومد و توی نگاه فراز نشست . برق نفرت چشماشو روشن کرده بود . بعد یکدفعه زد زیر دست فراز … لقمه از دستش پرت شد و کف زمین افتاد .
– نمی خوام … نمی خورم ! … می فهمی یا اینم مثل تمام زندگی کوفتیمون زوره ؟!
سیبک گلوی فراز بالا و پایین غلتید … دستش که چند لحظه ای در هوا معلق مونده بود ، به عقب برگشت … .
– من بهت زور نمیگم ، فقط می بینم حالت خوب نیست و …
آرام پرید وسط حرفش :
– نگران حال منی ؟!
– معلومه !
– پس لطف کن و ازم دور شو ! فاصله بگیر ! ادای آدمای مهربون رو در نیار ! … سعی نکن باهام خوب باشی چون حالم رو بدتر می کنی !
مردمک چشمهای فراز لرزید … آرام کف دستاشو گذاشت لبه ی میز ، کمی جلو خم شد و ادامه داد :
– تا حالا با خودت فکر کردی که هر دوی ما چقدر کثافتیم ؟ … هر دومون به یک شدت … به یک اندازه ! تو ظالمی و من همدستت ! … با سکوتم … با تسلیم شدنم … با اینجا نشستنم و باهات صبحانه خوردنم … کمکت می کنم که برنده بشی ! … گند بزنی به زندگی دیگران و همیشه برنده بشی !