رمان از کفر من تا دین تو پارت 35

4.2
(25)

 

روانشناس نیستم ولی بعضی آدم ها نمیتونن هر چقدر هم که بخوان طبیعی رفتار کنن در آخر چیزی که توی فکرشون میچرخه و تاثیر آنی داشته روی رفتار و نگاه هاشون هم نمود پیدا میکنه.
از همون اول متوجه چشم های پر حرف خاتون سلام زیر لبی سنگینش به خودم شدم حالا هر چقدر بخواد بی تفاوت و سرد رفتار کنه.

آزاده و آذر هم توی آشپزخونه دائم درحال پچ پچ بودن و با هر جمله ی آهسته ای که میگفتن با تکون سر مهر تاییدی هم روش میزدن و خوشبختانه تیر نگاه هاشون هدفش من نبود.

و اما وفا… مابین این دو گروه بود نه بی اعتنا و نه چراغ خاموش با ایما اشاره.. چنان دماغش و با دیدنم چین داد فکر کردم یا بوی بدی میدم یا ارث پدریش و خوردم.
در هر حال خودم انقدر از عالم و آدم پر بودم که بی اهمیت به هر سه گروه بعد از چند دقیقه وارد اتاقم میشم و با تعویض لباس روی تختم دراز میکشم.
بقیه روز هم جزو مرخصیم حساب میشد و دلم تنهایی میخواست.

قبل اینکه از فکر و خیال دیوونه بشم یکی از معدود کتاب هایی که با خودم آورده بودم و دست میگیرم و شروع به خوندن میکنم ولی کو حواس جمع.
ده روز دیگه به پایان قراردادم بود و منی که برای تموم شدنش روزشماری میکردم حالا غم خونه و جابه جایی منو گرفته بود.

از طرفی احساس میکردم با اینجا بودن مثل یک آب راکد میگندم و تمام سال هایی که برای آینده ام جون کندم و تلاش کردم همش بر باد فنا میرفت.
اینجا تو نقش کس دیگه بودن یعنی زندانی توی پوسته ی ظاهریت..
غلتی میزنم و کتاب از دستم پرت میشه پایین.

شاید یک ساعت یا کمتر نگذشته بود که با تقه ای به در که عملا اجازه محسوب نمیشد سرو کله ی وفا پیدا میشه.
چشم هام و چرخی میدم و با تنبلی سر جام میشینم و پاهام و آویزون میکنم.
_چی شده؟!
_ چیکار کردی؟!

نفسم و بیرون میدم و کلافه از حرف بی سروتهش میگم..
_کجا رو چیکار کردم؟
جلوتر میاد و آهسته تر از قبل میگه..
_چه جوری مخش و زدی؟

تازه متوجه قیافه طلبکار و دست های گره کرده روی سینش میشم.
_فعلا که تو مارو مخ کردی…
_من خودم و کشتم از هر راهی رفتم، دوساله اینجام فقط توهین و تحقیرش نصیبم شد و آخرشم تونستم مخ دربونشو بزنم اونم برام طاقچه بالا میزاره.
تو دو روزه اومدی اینجا چه جوری خودتو نشونش دادی که اینجوری توجهش و جلب کردی.!؟

یکم نگاهش میکنم و درکی از جملاتی که میگه رو به هیچ وجه ندارم.. ذهنم آلارم میده ترجمه حرفاش و نمیتونه به قسمت فوقانی مغزم برسونه و در نهایت من هنوزم در همون حالت گیج و مات ثابتم.

نمیدونم چه فکری میکنه که باز قیافه ش چندش وار جمع میشه کم مونده زیر بغلم و بو کنم ببینم شاید مشکل اساسی دارم.
_ببین من الان واقعا متوجه نمیشم ماجرا چیه توهم با این کارهات فقط داری وقتم و تلف میکنی میشه بری بیرون میخوام بخوابم.. البته اگر ناراحت نمیشی.

پوزخندش کم کم داره اعصابم و بهم میریزه..
_دو روزه ای، حتی پات به اتاقش هم نمیرسه تو همین باغ یا گوشه کنار ترتیبت و میده و مثل خیلیای دیگه از عمارتش تفت میکنه بیرون..
کلفت و نوکر و چه به رئیس! حالا دو کلمه لفظ قلمم صحبت کنی فکر کردی مالی هستی؟ با اون قیافت..

بی حوصله سری برای هزیان گویی هاش تاب میدم و همونطور که دراز میکشم اشاره میکنم.
_باشه.. درم پشت سرت ببند.
یکم دیگه ادامه میداد کفاره لازم میشد.. کم مونده بود خود زنی کنی تا بهم بفهمونه هیچ پوخی نیستم!

آهی میکشم و پشت میکنم بهش..
نمیدونه لازم به گفتن اون دیگه نیست.. یک بازنده مطرود همیشه تنها و هیچی نداره، آس و پاس دو عالم.
صدای کوبیدن در از جا میپرونم و زیر لب روانی نثارش میکنم و روبه سقف با چشم غره ای میگم..
یعنی هر جا میرم یکی شبیه شایسته باید تو طالع من بکاری؟! خوشت میاد؟ زنگ تفریح شده برات یکم بخندی وقتی هزیون های مغز ناقصشون و بارم میکنن؟

اینبار وقتی صدای تقه دیگه ای به در میخوره عاصی ملافه رو روی صورتم میکشم و دعا میکنم نامرئی بشم.
_سامی… بیا شام بخوریم.

صدای آزاده ست و حیف که فقط چند ثانیه از رفتن وفا میگذره و نمیتونم تظاهر به خواب کنم پس بدون برداشتن ملافه از همون زیر میگم.
_ ممنون.. شام خوردم.

عوض بسته شدن در تن صداش نزدیکتر میشه و آهسته میگه..
_وفا رو ولش کن.. اولا با ماهم درگیر بود.
مخصوصا که مهاجر هستیم بهمون فخر میفروخت. انگار جای اونو تنگ کردیم.

مهاجرن؟!.. بهشون نمیخورد.
_خاتون صبح زود احضارمون کرد و همه رو بلا استثنا برد عمارت اصلی..
کنجکاو ملافه رو از سرم میکشم پایین و میچرخم طرفش.
لبخندی میزنه و با بدجنسی ادامه میده..
_بیا بریم شام سرد شد.

اینم من و گیر آورده.!
_خب این چه ربطی به من داره؟ وفا چرا باید یه مشت چرند برام ببافه؟
شونه ای بالا میندازه و برمیگرده طرف در و میگه..
_شاید چون رئیس دنبال یکی میگشت که بین ماها نبود.

ها؟! خب یعنی چی؟.. چرا اینا یه جوری صحبت میکنن مغز من عاجز از فهمشه! یکی که بینشون نبود!؟..
نکنه منظورش منم؟ خب نابغه من نبودم دیگه.. خدایا نکنه یه چیزی شون گم شده میخوان بندازن گردن من! حالا رئیس و بیار شانس گند سامی رو بار کن.
چند ثانیه بعد خودم و سر میز و روبه روی وفا و بغل دست خاتون پیدا میکنم.
هرچی منتظر میشم شاید نگاهی، اشاره ای.. ولی انگار توهم زدم و فقط صدای قاشق چنگاله که داره روی مخم رژه میره.

چند لقمه ای محض تابلو نبودن میخورم و تنها خوش اشتهاهای جمع همون خواهران آشپز هستن که با ولع دارن دست پخت خودشون و درو میکنن.
و خاتون که البته شب ها همیشه سبک میخورد و بیشتر برای همراهی ما سر میز میومد. اما وفا ذره ای برام مهم نبود چی کوفت میکنه.

کلافه و بی صبر کمک میکنم تا میز جمع بشه با رفتن خاتون به اتاقش خودم و به آزاده میرسونم و میکشونمش گوشه ی آشپزخونه.
_میشه امروز و دقیق توضیح بدی چه اتفاقی افتاده؟
شونه ای بالا میندازه و بی خیال میگه..
_نمیدونم چه خبر بود ولی رئیس کم مونده بود با چشم هاش مارو قورت بده از بس نگاهش بالا پایینمون کرد.

پلکی میزنم و میپرسم..
_خب رفتارهای مالیخولیایی این بشر چه ربطی به من داره؟!
نگاهش و توی صورتم و دور میده و قبل رفتن میگه..
_وقتی بین ما پیداش نکرد شنیدم به خاتون گفت.. اونی که تازه استخدام کردی کجاست؟

تا خود صبح نیمه خواب و بیدارتوی جام غلت زدم و کابوس و رویا رو درهم دیدم.. یه جورایی برای فردایی که نیومده شبانه همچین قشنگ جلوجلو سرویس شدم.
چشم های خمار و پر آب با پلک های پف کرده نتیجه خوش خوابی دیشبم و به رخ آینه میکشید.
این مردک مثل جن میموند.. چند روز نبود و یکباره کی سروکله ش پیدا شد که بخواد همه رو برا پیدا کردن من به خط کنه؟

هر چی فکر میکردم قضیه دزدی از عمارت بیشتر برام تقویت میشد وگرنه من کجا اونا کجا؟! حتی همدیگه رو نه دیده بودیم نه میشناختیم!
به آنی رنگ سفیدم پرید و اینبار با خودت میت فرقی نداشتم.
انگار یکی یه لحظه یه سیخ برداشت و فرو کرد تو سرم و یک نظریه فوق العاده ترسناک و جا گذاشت.

نکنه معینی جام و پیدا کرده؟!.. نه مگه میشه.. اصلا معینی کجا اینجا کجا؟!.. آره فکر بیخودی بود.
اما هرچقدر بیخود ذهن خلاق و اسکل من از هر گوشه سیخی بهش میزد و پرو بالش میداد.
گمشو برو بیرون سامانتا از توی این دستشویی عوض ریدن تو کاسه توالت داری به اعصاب خودت تِر میزنی با نظریه های احمقانت.

بوی ضدعفونی که بچه ها برای نظافت خونه باغ استفاده کرده بودن بدتر حال و هوای چشم هام و ابری و متلاطم کرد و به اجبار ماسک یکبار مصرفی روی بینی و دهانم کشیدم.
خدا به داد برسه انگار بعد خونه باغ نوبت عمارت بود. اینجور که خبر دادن فرداشب مهمونی مفصلی قرار بود داخل عمارت برگزار بشه و همه توی تکاپو بودن و حتی چند نفری هم اومده بودن تا دستی به محوطه باغ هم بکشن.

وفا و دو خواهرا و من با نظارت خاتون تا شب شروع کردیم برق انداختن درو ویوار و هرچی که میشد روش دستمال کشید و به کل یادم رفت دیشب چی شنیدم و چه فکرهایی به ذهنم خطور کرد.
خوشبختانه انگار مرسوم بوده غذا، دسر و کیکو میوه رو از بیرون سفارش میدادن و فقط پذیرایی به عهده خدمه بود.

نمیدونم چه خبر بود که انقدر ریخت و پاش داشتن ولی با شنیدن حرفای آذر قشنگ تفهیم شد، انگار مدیرا و سهامدارهای کارخونه های نساجی مازندران و تهران هر سه ماه یکبار گردهمایی شون و اینجا میگرفتن.
درواقع تازه فهمیدم طرف مولتی میلیارد و صاحب چند کارخونه و شرکته و خرش خیلی برو داره و فردا شب اینجا جای سوزن انداختن نبود.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x