رمان از کفر من تا دین تو پارت 36

4.8
(20)

 

حتی با بودن پنج خدمه کمکی مرد برای سرویس دهی و پذیرایی باز با کمبود نیرو مواجه بودیم و هر کدوم به یک طرف میدوییدیم تا کم و کسری نباشه.
ترسی که بچه ها از صاحب مجلس داشتن روی منم تاثیر گذاشته بود با اینکه گوشه ای از اخلاق خوشگلش به تن منم خورده بود.

با دیدن خاتون که برای صدمین بار وارد آشپزخونه شد تا نظارتی روی پذیرایی و بقیه امور داشته باشه و لباس شب زیبا و پوشیده ای که به تن کرده بود برای چندمین بار توی دلم سلیقه و اندامش و تحسین کردم.
هر کس از پشت سر نگاهش می‌کرد باور اینکه طرف سن مادرش و داره واقعا سخت بود.

در عوض من و دخترا با پیراهن و سارافون های متحدالشکل و مشکی سفیدی که بهمون داده بودن از یک فرسخی داد میزدیم داریم اینجا خدمت ارباب رجوع و میکنیم.
از همین رنگ، پیراهنو جلیغه شلوارش تن مرد های پذیرایی کننده بود.

ساعت نه و نیمه و دارن غذا هایی که از کترینگ آوردن و از در پشتی میارن داخل و روی میز سلف شام میچینن..
سریع از خاتون یه آنتراکت کوچیک میگیرم و یه سر میرم بیرون تا هوایی تازه کنم.

بوهای گیج کننده و انواع خوشبو کننده ها با عطرهای گرون قیمتی که فضا رو اشباع کرده باعث سردردم شده.
بلاخره اون همه استرس‌ و اضطراب مداوم باید خودش یه جا نشون بده.
هوای بیرون خنکای پاییزی رو داره ولی بودن کسایی که برای کشیدن سیگار و صحبت با گوشی یا خلوت عاشقانه ماچ و بوسه یواشکی توی حیاط پشت عمارت یا حوالی استخر بپلکن.

از کناره های خلوت خودم و به گوشه ای از حیاط میرسونم.. ترس از دیده شدن توسط افرادی که شاید زمانی باهاشون مراوده داشتم همیشه در هر مکان با من بود ولی به نظر نمیومد هیچکدوم تجربه یا سررشته ای توی نخ و پارچه داشته باشن که حضورشون اینجا بخواد نگرانم کنه.

با نشستن روی تنه مصنوعی تازه متوجه درد مفصل های پا و کمرم میشم.
حتی حوصله اینکه بخوام با خودم غر هم بزنم و ندارم. تازگی ها هر اتفاقی برام می افته بیشتر منو به گذشته وصل میکنه.
نه اینکه چیزی رو از یاد بره باشم که هیچی چیز فراموش شدنی نیست.. ولی خب کم پیش میومد هر چند روز یکبار یادآوریشون اذیتم کنه.

دیدن زن ها با لباس های مجلسی و پر زرق‌وبرق و مردهایی پوشیده در کت و شلوار های مارک.. سرخوشانه هرچند در ظاهر اما شبشون و میگذرونن، لبخند تلخی روی لب هام مینشونه.
واقعا چقدر فاصله هست وقتی جایگاهت به به تار مویی بنده و به آنی از اوج به کف میرسی!؟ و قاب روبه روت و از چشم بقیه تماشا کنی؟

تصویر دختری با موهای بلند و لباسی به رنگ انار سرخ پشت بوته های شمشاد باغچه که با مردی قدبلند و بور خلوت کرده و داره با دلبری برای دادن بوسه ناز میکنه.
این صحنه قدیمی و به ظاهر جذاب به قدری زنده بود که به آنی با صدای بم و مردونه ای از خیالات گذشته به زمان حال رسیدم.

_هر چقدر پرتو زاده براش بال بال میزنه، پسره محل سگم بهش نمیده جا داشته باشه میخواد سر به تنش نباشه.
البته حقم داره کی که از عشق سربه فلک زده و دم پیری باباش دل خوشی داشته باشه.

تمسخر صداش واضح بود.
صدای جوونتر دوم با کمی مکث به گوش میرسه..
_ با همچین لعبتی رو به روز داره جونتر میشه پیری. البته اختلافشون برای ما که بد نیست..
پسره رو میشه یه جوری دور زد هرچند سختی ها و قلق خودشو داره ولی اگر بخواد با باباش هم کاسه بشه دیگه کسی به گرد پاشم نمیرسه. اونوقت امثال ما باید بریم کشکمون و بسابیم.

خب خدارو شکر یه مکالمه معمولی بود و غیبت مردانه بود، هرچند مشخصه دارن زیر آبزنی همدیگه رو میکنن که توی مهمونی های کاری، زیر لبخند ها و نیشخند ها با تعارفات ظاهری که برای هم رد و بدل میکنن چیز عجیبی نیست که همه از پشت بهم خنجر میزنن..
شده از روی زنده و مرده هم رد میشن تا بتونن از پله ای بالاتر به بقیه فخر بفروشن.

با شانسی که من داشتم ترسیدم با سرو اونهمه مشروبات الکی با تنوعی که یه بار و ساپورت میکرد یه مست زنگیش به تور من خورده باشه..
البته اینا هم از نوع تیز و هوشیارش خطرناک بودن پس تا چشم هاشون من و شکار نکرده بود بهتره گورم و گم کنم.

در حالی این مکالمه ادامه داشت که فقط نیم رخ مرد جوونتر توی دیدم بود و اون یکی بعد از نیم چرخی که زد تازه جلوی دیدم قرار گرفت.
خوش قیافه که میگم یعنی واقعا جذاب بود.. یه قیافه داشت، مامان.. عین هو جیسون موموآ فقط موهای کوتاه و رنگ مشکیشون اون ها رو از هم متفاوت میکرد. چشم هاشم مثل عقاب همه جا رو زیر نظر داشت.

خودمو کمی عقب میکشم و سعی میکنم با کمترین صدا دور بشم.
مطمئنا دوست نداشتن یکی از کارکنای صاحب مهمونی شاهد چرت و پرتایی که پشت سر طرف گفتن باشه.

صدای موسیقی نسبتا ضعیفی از داخل ساختمون میومد اونم به دلیل باز بودن درهای تراس و ورودی های پشتی با خیال راحت تر عقب گرد میکنم و چند متری ازشون فاصله میگیرم که با صدای..
_آهای تو..
سر جام استپ میکنم. چرا فکر میکنی کسی با تو کار داره؟!

هنوز قدمی برنداشته که اینبار صدا رو واضحتر از نیم متری پشت سرم میشنوم.
_امیدوارم گوشات به همین شدت شنواییشون مشکل داشته باشه چون من از موش های فضولی که گوشه کنار جاسوسی مردم و میکنن بدجور چندشم میشه.

نفس بلند و نامحسوسی میکشم و برمیگردم طرفش.. با اون چشم های زاغ و حالت دارش زل زد تو صورتم.
_با من کار دارید؟

هیچ ادایی در کار نبود واقعا متوجه منظورش نمیشدم. اون مردک دیلاق همراهش کجا غیبش زد.
فقط نیشخندش و گوشه ی لبش روی اون صورت جذابش کم داشتم.
گوشه ی کتش و عقب زد و دست خالی از جام مشروبشو فرو کرد داخل.
نگاهش دقیقتر از قبل روی صورتم چرخی زد و با بالا بردن جامش قلپی ازش سر کشید و با چشمکی به حالت شوخی وار گفت..
_موشای خوشگلی اینجا چرخ میزنن.. حیف نیست از کار بیکار بشن و ول بشن تو خیابونا!؟ خیابونا هم که پره گربه های سبیل کلفت و چاق و چله که دنبال طعمه ان…

مات و بی حرکت به لحن تهدیدوارش گوش میدم. موش و گربه و هر حیوون چندشی خودتی و هفت جد و آبادت مرتیکه قیافه..
فکت و ببند تا زر اضافه نزنه که بعدش دنبال رفع و رجوعش نباشی.
اما چه فایده که نمیتونستم اینا رو تو صورتش بکوبم.
همین الانم جرات نکردم پشت کنم بهش با اخم های درهم خیره به صورتش قدمی عقب رفتم که انگشت اشاره اش رو بالا آورد و چند بار با تک ابروی بالا رفته برام خطو نشون کشید.
مهموناشم عین خودش عوضی ان.

پشت که میکنم بهش نگاه خیره یکی رو از پشت شیشه های قدی روبه رو روی خودم حس میکنم.
شدت نور از داخل به حدی که فقط از اندام درشت و لباس هاش متوجه مذکر بودنش میشم و نمیفهمم واقعا نگاهش روی ماست یا فقط روش به این طرفه!

گفتم ما؟!.. به پشت میچرخم و میبینم مردک قیافه هنوز سرجاش ایستاده و به نشونه سلامتی جامش و برای اون مرد بالا میبره و با نیشخندی سر میکشه.
خب حالا مطمئن شدم تیرنگاهش سمت ماست و نمیخوام فکر کنم اون شخص کی میتونه باشه.

آب دهنم و قورت میدم و با فکری پریشون و خسته تر از قبل با احتیاط از کنار چند نفر رد میشم تا گند دیگه ای بار نیاوردم.
خودم و میرسونم به آشپزخونه که تنها خدمه بی آزار اونجا حضور دارن.
اسم منو باید توی گینس ث کنن از بس مثل آهن ربا جذب دردسرم بالاست.

شام سرو شده و سالن غذاخوری خالی و ما در حال جمع کردن میز هستیم.
نگاهم دنبال خنده های آزاد و ازاده و حتی وفا میگرده..
چه راحت به هر چیزی لبخند میزنن و از لحظه لذت میبرن. گاهی هم با خدمه مرد تیک میزنن و کنار خوشی های اعیون نشینا ایناهم شبشون و سر میکنن.

به حالشون غبطه میخورم، کاش منم میتونستم همین قدر فراغ بال و راحت فکرم و ازاد بزارم و از لحظه لذت ببرم.
تو احوالات خودم غرق بودم که آذر با تعجب میگه..
اونجا چه خبره؟!

#آس…هامرز

عماد گفت سکته کرده.. مردک پیر خرفت عشق و حالش و گ.وه خوریاش و جای دیگه میکرد سکته و مرگ و میرش و اورده بود تو خونه من..
حتی ذره ای نه زنده بودن نه مرگش برام اهمیت نداشت. در حقیقت چشم دیدن نصف بیشتر این جمعیت نداشتم ولی چه میشه کرد که باید با همینا بُر خورد.
میگن دوستت و نزدیک خودت نگه دار، دشمنت و نزدیکتر.. الان حساب ماست.

انگار بین سالن غذاخوری و سرویس ها خورده زمین وقتی خودم و رو سرش رسوندم که دراز به دراز کف سالن بود و چند نفری دورش بودن.
یکی هم که لباس خدمه رو داشت کنارش با دست هاش داشت یه کارایی انجام میداد.
عقبتر دست به جیب به تماشا نشستم ببینم روحش به پرواز در میاد یا نه که متوجه ایستادن امیر کنار خودم شدم.
_خدا شانس بده.. این پیر سگ تو مسیر مستراح هم که عجل سراغش میاد یه حوری از ناکجا آباد سبز میشه و با دست های لطیفش رو سک و سینش کار میکنه،!

نفس بلندی میکشم و بی حوصله میگم..
_ برا تو چه فرقی میکنه توکه هر خر ماده ای هم طرفت بیاد محو چشمای آهوییش میشی و دست به حرکت.. پایین تنت برا آدم و حیوون نه نمیاره.
_بهتره خفه شی و دهن گالت و ببندی..

پوزخندی میزنم..
_حالا منکه جز پس کله و ماتحتش چیزی نمیبینم چه جوری فهمیدی طرف حورو پری و تا پوست لطیفشم پیش پیش رفتی !؟
سیگاری بین لبش میزاره و روشنش میکنه از رو لبش برمیدارم و پوکی بهش میزنم که فحش کلفتی بارم میکنه و یکی دیگه بیرون میکشه.

_تو حیاط دیدمش وسط درختا بود… خوشگله و البته نترس..
_هوم…
قبل اینکه کار به تنفس مصنوعی و دهان به دهان و این چرت و پرتا برسه و امیر یه دور خود زنی کنه ، دکتر عیوضی بلاخره سرو کله ش پیدا میشه و نمیدونم با اون دختره چه وردی میخونن که روح نیمه جون جنازه رو از وسط راه میکشن پایین و میدنش آمبولانس ببره.

_هی… طرف رفت.. کجا سیر میکنی؟
تا وقتی امیر با آرنجش نکوبیده به بازوم متوجه نشدم چشم هام تمام مدتی که جلوم داره رژه میره خیره بهش مونده.. نیم رخ جذابی داشت.
_ تا حالا ندیدیش مگه ..
چرا دیده بودم اما نه در این هیبت و این همه لباس روی دوتا پاهاش، نیمه شب زیر نور ماه و غوطه ور وسط کلی آب.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x