رمان از کفر من تا دین تو پارت 37

4.8
(21)

 

سر دست هارو باز میکنم و بی حوصله بدون باز کردن دکمه ها پیراهن و از سر بیرون میکشم و پرتش میکنم روی صندلی..
تکونی به سرو گردنم میدم و صدای شکستن قلنجشون و در میارم.. خسته ام اما خوابم نمیاد.

یه پیراهن دیگه از تو رگال در میارم و بدون بستن دکمه هاش دستام و توآستین هاش فرو میکنم.
یک ساعتی هست که آخرین نفرات رفتن و بلاخره عمارت توی سکوت لذت بخشی فرو رفته و غیر صداهای جزئی تمیزکاری خدمه چیزی به گوش نمیرسه..

پله هارو پایین میرم و خودم و به سالن میرسونم همهمه دخترا به گوشم میرسه..
روی یکی از مبلا که دید مستقیمی بهشون نداره میشینم میدونم زیر نگاه من دست و پاشون و گم میکنن و بیشتر گند میزنن.
چشم هام و روی هم میزارم و پاها رو روی میز وسط دراز میکنم.

_فکر نکن نفهمیدم یه ساعت جیم زدی کدوم گوری بودی؟ نکنه یکی رو تور زدی؟

یک لحظه حس میکنم این با منه!؟

_آرمان بهم پیشنهاد داد..
_نهههه…!! قبول کردی؟
_صدات و بیار پایین.. چته داد میکشی!.. پس چی که قبول کردم. قرار شد هماهنگ کنیم بریم بیرون.

_خاک تو سرت.. آخه احمق آرمان گور نداره کفن داشته باشه! برو به یکی بچسب دوزار ته جیبش باشه تا دستت و بگیره نه خودش دستش و بکنه تو جیب تو..
_میگی چیکار کنم؟.. اونی که دوزار داره که نمیاد طرف من.. خیلی برو رو دارم یا خانواده درست درمون؟!

مکالمه شون داشت اعصابم و خورد می‌کرد. میخواستم داد بکشم فکشون و ببندن که با صدای جدیدی که بهشون اضافه شد مکثی کردم.
_اینکه تو چه تصمیمی برای زندگیت میگیری به خودت ربط داره آزاده..
ولی مردی که توی یک شب به دو نفر پیشنهاد میده به نظر درستی رابطه براش ارزشی نداره.
_چی!؟… به.. به کی دیگه گفته.؟
_داره چرت میگه.. میخواد بگه اینم آدم حساب کردن.

_اینکه مردی مثل این آرمان نامی که میگین باعث تثبیت آدمیت من از نظر کسایی مثل تو باشه خیلی خوشحال میشم منو توی دسته بندی که بماند، کلا از فکر و نگاهتون خارج نگه دارین و همون بهتر اصلا جزو آدم حسابم نکنین.
_نه بابا.. کی میره اینهمه راهو.. پیاده شو باهم بریم.. چه لفظ قلمم میاد!
فکر کردی دوتا تلمبه تخت سینه اون مردک بری چیزی بارته؟! خانم دکتر شدی!
یاچون ریخت و قیافت از ما بهترونه رئیس و برات کنار گذاشتن جایزه بدن؟

_میدونی چیه وفا به نظر من تو و اقای این عمارت خیلی بهم میاین تناسبی که بین شما هست میتونه یک ذوج ایده عال و تاریخی رو رقم بزنه.
خب بحث جالب شد حالا دیگه منم وسط نوکر کلفتا دارم بذل و بخشش میشم.

_داری مسخره ام میکنی؟!
_نه جون تو… میدونی من آدم شناس نیستم ولی اونقدری حالیم میشه که بفهمم کسایی که ظرفیت نداشته باشن و به جایی برسن بدجور سر ریز میشن و دیگه خدارو هم بنده نیستن چه برسه به میزان برابری خودشون با خلق خدا! نمونه اش روهم به طور زنده اینجا داریم،

و اما تو.. هنوز به معجزه نرسیده توهم پیامبری زدی چه برسه که بهت وحی هم بشه و سری تو سرا در بیاری..
برا همین میگم تو و جناب رئیس از نظر اخلاقی فوق العاده شبیه بهم هستین.. امیدوارم بتونی خودت و بهش ثابت کنی و زندگی فوق العاده طولانی رو باهم بسازین.

توله سگ داره به قدری واضح داره به من تیکه میندازه که از شدت جسارتش خندم گرفت..
امیر راست میگفت نترس بود. اما زبون سرخش سر سیاهش و به باد میداد.
با یادآوری بلندای موهاش و تن و بدن خیس و سکسیش زیر نور مهتاب حسی ناگفته شبیه به همون شب بهم دست داد.
لذتی بسیار از تماشای زیبایی ناب و بکر که با طبیعت ادغام شده بود.

اگر خرافاتی یا تخیلات قوی داشتم فکر میکردم بعد نیمه شب با یک جادو یا طلسم یه پری افتاده توی استخر پشت خونم.
اما خود حقیقیش همینجا بغل گوشم بوده و راست راست داشته برا خودش میگشته.

با صدای خاتون چشم هام و باز میکنم..
_چرا اینجا خوابیدی؟! پاشو برو بالا کمرت درد میگیره.
بی حرف نگاهش میکنم.. لباس هاش و عوض کرده بود و ارایش ملایمشم پاک.. حالا داشت مثل همیشه کارها رو سرو سامون میده.
لحظه ای با خودم فکر میکنم چی میشد اگر پرتو زاده عوض اون تخم حروم لاشی خاتون و میگرفت. شاید قلبم انقدر سیاه و پر کینه نمیشد!
نفس عمیقی میکشم از شاید ها و کاش هایی که هیچ وقت به ثمر نرسید.

_از امشب شب ها یازده و صبح ها ساعت شش و یه فنجون قهوه میخوام.
رو به قیافه مات و مبهوت خاتون لبخندی میزنم و پاهام و از روی میز پایین میکشم و با تنبلی بلند میشم.
دختره ی عوضی برای من میری رو منبر و از ظرفیت های سر ریز شده من نطق میکنی!…
وقتی دهنت و سرویس کردم میفهمی حرف گنده تر از دهنت نزنی.

دم پله ها برمیگردم و اضافه میکنم..
_در ضمن میخوام اون تازه واردی که استخدام کردی هر روز نظافت عمارت رو شخصا برعهده داشته باشه..
و ریز لب ادامه میدم..( تا جونش از سرو تهش بزن بیرون)

 

#سمی…سامانتا

و روز بعد… بوووووم… همه چی توی صورتم منفجر شد.
یکبار گفتم از چاله در اومدم توی قنات افتادم! فکر میکنم قیاس درستی نبود.
در واقع من در کف اقیانوس خودم و با چند تن آهن مانند کشتی شکسته دفن کرده بودم.

دقیقا از شش و نیم صبح که خاتون و روی سرم با اون قیافه عصبی و کلافه مثل مامور دوزخ دیدم فهمیدم روزم بدجور ساخته شده.
قرار شد به خاطر کار زیاد و خستگی دیشب که تا نیمه های شب حسابی جون کندیم امروز و چند ساعتی بیشتر استراحت کنیم.

حالا من داخل آشپزخونه عمارتم در حالی که چشم هام پف کرده از بی خوابی و خمار و گیج دارم قهوه درست میکنم و غرغر های زیر لبی خاتون روهم به گوش میکشم.
_حالا دیگه آقا قهوه سفارشی میخواد.. درست کرده های منو قبول نداره.
یه الف بچه بودی هر چی جلوت میزاشتم سیر نمیشدی حالا برای من قیافه میگیری؟

یکی نبود بگه ای خاتون جان والا منکه به غلط کردن افتادم و بیزار از هرچی قهوه و مشتقاتش شدم.
بیا هر چی به من دادن برا تو باشه فقط دست از سر من بینوا بردارین.
خسته ام پلک هام باز نمیشه و دلم خواب میخواد. خاتون سینی رو همراه صبحانه مفصلی که چیده برمیداره و میره طرف آسانسوری که برای اینجور مواقع بین طبقات استفاده میشه.

اولش فکر میکردم نکنه باز زدن یکی رو سقط کردن دارم میرم وصله پینش کنم و خب قیافه خاتونم نشون میداد با یه من عسل نمیشه قورتش بدی..
چه برسه بگی کجا و برای چی داریم مشرف میشیم اونطرف.. دهنم و بستم و سعی کردم چشم هام و باز کنم تا خودم و نکوبیدم به درختا..

روی صندلی میشینم و سرم و میزارم روی بازو هام و میخوام اگر بشه کمی پلک هام و روی هم بزارم که با صدای خاتون اهی میکشم و بلند میشم.
_چرا شیر نریختی؟
مثل ادم های گنگ که طرفش به زبون دیگه حرف میزنه نگاهش میکنم که کلافه میگه..
_چرا تو قهوه ش شیر نریختی؟
_نریختم؟!

پوفی میکنه و سرش و تاب میده و شمرده شمرده میگه.
_یه فنجون.. قهوه… بریز روش و با شیر تزئین کن ببر بالا.
چند پلک میزنم و خودکار میرم طرف قهوه ساز و یکی دیگه میریزم و روشم شیر و میبرم تحویل خاتون بدم.
_گفته خودت ببری بالا..

سری تکون میدم…
_آها..ببرم بالا..
قدمی به جلو برمیدارم و دوباره برمیگردم طرف خاتون چینی به وسط پیشونیم میفته و با تردید میگم..
_چیکار کنم؟
خاتون و کارد میزدی خونش در نمیومد اینو از چشم های خیره و صورت قرمز با دست های مشت کرده اش میشد فهمید.

خدایا یکی پایین میخواد کلم و بکنه یکی بالا نشسته به خدمتم برسه.. چه لحظات زیبایی رو شش صبح دارم تجربه میکنم.
_بله.. بله.. دارم میرم.
قدمی برنداشته برمیگردم و میپرسم.
_کدوم اتاق؟
_بزرگترین در مشکی طبقه دوم.
_آها..

ترجیح میدم از پله ها استفاده کنم تا دیر تر برسم ولی بعید نبود قهوه گرماش و از دست بده پس با آسانسور خودم و بالا میرسونم و با نگاه کلی بزرگترین در سیاه و به نشانه شوم لونه کلاغ میگیرم و تقه ای به در میزنم.
ثانیه ای بعد با صدای بیا تو وارد میشم. در وهله اول کسی رو نمیبینم چون محو دکور اتاق و فضای بزرگش هستم.
سوئیت مبله و نسبتا بزرگی که مطمئنا اتاق محسوب نمیشد.
سینمای خانواده روبه روی تخت سه نفره دست ساز با یک ست راحتی گوشه ای دیگه و چند در که نمیدونم جز سرویس بهداشتی دیگه به چه کار میان.!
زیاد نمیتونم دقیق بشم چون بلاخره آقازاده رو که با کمی زاویه به من نشسته و در حال خوردن صبحانه مفصلشه میبینم.

آب دهنم و قورت میدم و بوی عطرش که اتاق و اشباع کرده و بینیم و به خارش میندازه و چشم هام و خیس میکنه.
بوی قبلی بهتر بود این یکی چندان جالب نیست البته نظر من خیلی شرط بود.!
یک قدمیش که میرسم سلام زیر لبی زمزمه میکنم و فنجون و میزارم روی میز گرد جلوش و در همون حال خمیده با حرکت تند دستش که طرفم میاد با یک عمل کاملا ناخودآگاه نگاهم و سریع بالا میکشم.

مردمک چشم هام دو دو میزنه و فقط صدم ثانیه ای احتیاجه که مغزم به یاد بیاره و بووووم…
چرا احساس میکنم اتاق دور سرم میچرخه ولی صورت این مرد این ثابته!؟
همون صورت.. همون چشم های سرد و تیره.. همون نگاه مغرور و وحشی، همون آره همه چی همون بود.

حتی دکمه های باز مونده پیراهن سفیدی که به تن داره.
با نفس عمیق و لرزانی قد خمیده ام رو راست میکنم و پلک روهم میبندم و نمیدونم این زهر خند کنج لبم رو به چی تعبیر میکنه که ابروهای پرش توی هم گره میخوره و چشم هاش روم ریز میشه.
_تو..!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x