رمان از کفر من تا دین تو پارت 38

4.6
(25)

 

آره خود خاک برسرمم.. درست فهمیدی.
دستی به چونش میکشه و چشم هاش روم ریز میشن و انگار از چیزی بدش اومده ولی نمیدونه منبعش چیه و سعی میکنه فکرش و متمرکز کنه اما چیزی گیرش نمیاد.

قدمی به عقب برمیدارم دلم میخواد با سرعت از این اتاق که با تمام بزرگیش روی سرم کوبیده شده و داره نفسم و بند میاره فرار کنم ولی نگاهش..
چشم های جستجو گرش مدام روم سر میخورد و دست خالی برمیگشت که کلافه شد.

با قدم دومم بلاخره دهن باز میکنه و میگه اونچه که نباید.
_خودت به کارهات برس، خاتون و بالا نفرست.
یعنی چی؟ وظایف من سرویس دادن به این بشره!؟. هنوز حرفش و هضم نکرده شلیک بعدی روح و روانم هدف میگیره.
_نمیدونم خاتون از انجام وظایفت توضیحی داده یا نه..هرچیزی که احتیاج به بردن و آوردنش باشه به عهده توی نه کس دیگه.

فنجون و برمیداره و تکیه ش و میده به عقب و باعث میشه دو طرف پیراهن تنش عقب بره و ماهیچه های سینه و شکمش تو چشم بیاد.
به آنی صدای عصبانی و مغرورش توی گوشم زنگ میزنه..
“” _چی رو داری رصد میکنی؟ سک و سینه ی من و؟ تو دیگه کدوم گگوری هستی! “”

چرا باید کلمه به کلمه جمله منحوسش و به یاد بیارم وقتی چند ماه از اون دیدار و اتفاق میگذره؟! جز اینکه تاثیر زیادی روم داشته؟
_دیشب به نظر خوب بلبل زبون شده بودی و درو تخته بهم جور میکردی.!

قلپی از فنجون و بالا میره و با ابروی بالا رفته به تمسخرم میگیره..
_رفته بودی رو منبر و بدجور شعارهای زندگی ساز برا همه نطق میکردی!
زبون سه متری دیشبت و کجا جا گذاشتی! من همون آدمی ام که بیشتر از ظرفیتش سر ریز کرده؟ راستی چه خبر از زن ایده عال و تاریخیم؟..

واو به واو و کلمه به کلمه رو به گوش گرفته بود و با این لحن توبیخ کننده و کنایه وار خونسرد تو صورتم میکوبید، کدوم گوری بود که ندیدمش؟!
ولی مگه دروغ گفتم؟!.. نه.. ولی کو جرات تا مثل خودش تو صورتش بکوبم. حالا نفرت و بیزاریم ازش صد چندان شده بود.
_میدونی تو داری اینجا حیف میشی تو رو میشد مشاور ازدواج کنن.
ولی نه… آخه چرت و پرت زیاد میگی و انگاری اونقدری این اطراف بیکار میچرخی که رفتارهای همه رو آنالیز میکنی.

هیچ حرفی به زبونم نمیومد. پشت هم داشت عقده هاش و خالی میکرد خوبه از دیشب تا حالا نترکیده بود.

درو که پشت سرم میبندم چشم روی هم میزارم و نفس عمیقی میکشم.
همیشه و در همه حال این متد و به کار میبرم، شاید برای کمی آرامش.
لبالب پرم و به این آسونی آرامشی در کار نیست.. زخم زبون میتونه فیل و از پا در بیاره، آدمی رو از شهر و دیارش آواره کنه، یا آخرش روانش و به کل بهم بریزه.

حتی روی من پوست کلفت هم تاثیر بسزایی داره در حدی که وقتی از پله ها پایین میرم لبخندی تلخ و خودآزاری روی لب هام خودنمایی میکنه..
این طرف هنوز منو نشناخته اینجور برای دو کلمه حرف که جز حقیقت چیزی نبود برام سنگ تموم گذاشت و اسیر خودش کرد وای به وقتی که یادش بیاد منو کجا دیده.

دنیا رو ببینا میگن کوه به کوه نمیرسه ولی برای سامانتا طوری میچرخه که پشم خود دنیا در حال ریختنه و روش و کرده یه طرفی و داره سوت میزنه.
به جهنم کون لق دنیا و همه چیش باهم، فوقش چند روز دیگه اینجام بزار اینم عقده های ریاستش و اینجوری سر من خالی کنه مرتیکه عوضی..

خدارو شکر نیم ساعت بعد از خونه زد بیرون و خاتون خبر داد برای نهار هم نمیاد و من نفس راحتی کشیدم.
و اما وقتی برای شام تشریفش و آورد و برعکس همیشه مثل صبحانه صبحش گفت شامش و طبقه بالا میخوره.
چرا فکر میکنم برای اذیت کردن من داره بازی بالا، پایینو انجام میده!
نگاه خاتون و دوست ندارم انگار میخواد بگه همه چی ارومه من چقدر خوشحالم و این خزعبلات ، چرا از این زن دل چرکیم نمیدونم طرف میگه زورم به خره نمیرسه پالونش و می‌چسبه حکایت منه.

اول از همه قبل رفتن سفارش قهوه میده و با برش کیکی که به زور خاتون عصری درست کردیم میبرم بالا و پشت درش دستی به شالم میکشم تا گردی صورتم و قاب کنه.
به خودم میگم تا حد امکان باهاش هم صحبت نشو چشم تو چشم نشو، آسه برو آسه بیا که گاوه شاخت نزنه.

دو باری به در ضربه میزنم اما خبری نیست.. بلاخره در و آهسته باز میکنم و میرم داخل خب پیداش نیست اما شرشر آب محل دقیقش و نشون میده.
قهوه رو میزارم روی میز وسط و قبل اینکه لخت و پتی بیرون بیاد برمیگردم طرف در ولی با دیدن جعبه ای که کنار پاتختی جا خوش کرده چشم هام گشاد میشه.. لامصب دو ایکس لارج چه خبره مگه!؟

نمیدونم چقدر معطل میشم ولی با صدایی از پشت سرم چنان هل میکنم انگار اون بسته کاندوم مال من بوده و یادم میره در و تا نیمه باز کردم و چنان سرم و به لبه ی در میکوبم که صدای آخم بلند میشه و لعنتی بلندی نثار باد هوا میکنم.
_دست و پا چلفتی بی عرضه..

دستمو دورانی روی پیشونی میمالم تا ورمش و دردش کمتر بشه که خاتون با کیسه یخ های خورد شده ای میاد کنارم میزارش روی پیشونیم..
_لحظه ی اول که دیدمت فکر کردم تو رو زده.. خیلی تعجب کردم آخه هیچ وقت دست روی زن بلند نکرده.

دست خودم نیست و از زیر کیسه چپ چپی به خاتون میرم..هنوز رد کمرنگی از کبودی روی پوست پام بود.
_نه فقط لگد می پرونه.!
لبش و گاز میگیره و اخمی بهم میکنه ولی میدونم خنده اش گرفته..
_نمیدونم چش بوده اون شب ولی توهم ناغافل گردنش و چنگ زدی.

بایدم ازش طرفداری کنه. صدای زنگ اف اف آشپزخونه که بلند میشه خاتون جواب میده و میگه شامش و ببرم.
وسط پیشونیم خط سرخ و ورم کرده ای افتاده و قیافم خیلی مضحک شده.
به سختی با دست پر ضربه ای به در میزنم که اینبار صدای بیا تو رو میشنوم و میرم داخل..

زیر چشمی نگاه کلی میندازم.. لم داده روی تختش و کنترل به دست اشاره میکنه به میز کنارش که شام و اونجا بزارم.
با دیدنش چشم هام و به سختی کنترل میکنم چون هیچی جز یک شلوارک ورزشی تنش نیست و لحظه ای اون بسته کذایی با اون سایزش از جلوی چشم هام کنار نمیره.

کم مونده چشم هام وسط پاهاش و پایین تنش گردش کنه که سریع عقب میکشم.
چه بی حیا شدی سمی!؟ خدا به دور.. فکر کن یکی سوتین تو رو دیده خوبه بخواد با چشماش سایز بزنت؟!

با سری به زیر افتاده سینی رو روی میزی که گفته بود میزارم و عقب گرد میکنم تا برم بیرون که صداش بلند میشه.
_داشتی چیکار میکردی که هل شدی خودتو کوبیدی تو در و دیوار.!

شرمنده از بزرگی سایزتون غافلگیر شدم..فکر کن همچین جوابی بهش بدم همینجا ترتیبم و میده.
_فقط حواسم نبود.
چشم هاش خیره بهم و من همچنان سعی میکنم مسقیم بهش نگاه نکنم.
_قبل اینجا، کجا کار میکردی؟
_خب.. چند وقتی بیکار بودم.

فکرش مشغول پیدا کردن منه، ای بابا منکه ماسک زده بودم چه حافظه ای داری اخه مردک !؟
_فکر کردم شاید غریق نجات بودی؟
خشک شده به جمله ش فکر میکنم و چینی وسط ابروهام میفته که زوق زوق پیشونیم و بیشتر میکنه .
منظورش چیه؟!

ناخوداگاه چشم بهش میدوزم و لعنتی خیرگی چشم هاش به من و اندامم باعث میشه کمی خودم و جمع و جور کنم..
بزار ساعتی از دیدن اون جعبه بگذره بعد تن منو بلرزون.. دنباله شال سرم و روی بالا تنم پخش کنم تا برجستگی لامصبش کمتر به چشم بیاد و با جدیت بگم..
_میتونم برم؟

دستش کار زبون نیش دارش و به عهده میگیره و اشاره میکنه، خیر پیش شرت و کم کن..
بازهم سنگینی نگاهش و از پشت حس میکنم و کل بدنم منقبض میشه.. لعنتی.. امیدوارم تا صبح چش و چال درد بگیری.

خاتون و پایین پیدا نمیکنم و نمیدونم تکلیفم چیه بمونم..! برم…؟ دنبال سینی باید برم بالا؟! قهوه بزارم؟ نزارم!
پوف.. چقدر همه چی پیچیده شد. من با بی خوابی و خستگی غریبه نیستم ولی برای کاری که دوستش دارم و بهش عشق میورزم، نه رفت و روب و تمیزکاری یا خدمات دادن به امثل این مردک.. برای همین این کارها به شدت منو خسته و دلسرد میکنه.

گوشیم و برمیدارم و سری به اینستام میزنم تا شاید یکی بیاد بگه دقیقا اینجا چه غلطی باید انجام بدم.
پیجم شلوغه از بچه های دانشکده گرفته تا بیمارستان برام پست گذاشتن.
بعضی هاشون و چندین ماه اصلا ندیدم ولی به خاطر اتفاقایی که افتاده بود سراغم و میگرفتن و میخواستن راست و دروغش و در بیارن.
انگار قضیه عین یه بمب منفجر شده و کسی نمونده صداش و نشنیده باشه.

سرخورده ازش میام بیرون و به مرخصی اجباری از دانشکده که خود معینی پدر برام رد کرده فکر میکنم.
همه کاره بودن لامصبا هر جا یه دستی رسونده بودن، صاحب یکی از کرسی های دانشکده و رئیس بیمارستان و سهامدار فلان جا ووو دم کلفتی بودن برا خودشون.

با صدای زنگ آیفن بین طبقات و برمیدارم که صدای بم و مردونش میگه تشریفم و ببرم بالا.. چرا نمیخوابه این آخه؟!
ازش میترسم یه جورایی حال و هواش مُدی و مثل هوای ابری گاهی رعدو برق میزنه .. باید دعا کنم فعلا رو مد عوضیش نباشه تا اشعه ش بهم گیر نکنه.

دوباره پشت در دستی به شالم میکشم و با اجازه ورودی که میده وارد اتاق میشم که با پرتاب چیزی به سمتم جیغ کوتاهی میکشم و با دست هام سرم و میچسبم و سریع میشینم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا حیدری
1 سال قبل

خیلی رمان قشنگیه♥️🙏👏

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x