رمان از کفر من تا دین تو پارت 60

4.7
(23)

 

به قدری درد داشتم که دلم میخواست گریه کنم.
بی توجه به دست دراز شدش زیر لب فحش جانانه ای روونش میکنم که به امید خدا حتما شنیده، تن پخش شدم رو از کف اتاق جمع میکنم و دیگه نگم چطوری اردک وار میام توی اتاقم.
لباس هام و با بدبختی در میارم و توی آینه قدی اتاق تنم و رصد میکنم.
زیر گلوم سرخه و کمرم با درد وحشتناکی که دیده نمیشه منو داره میکشه.. نگاهم به مچ دردناکم میفته و بله…
رد انگشت هاش اونجا هم هست..این دیگه کِی شد! لعنتی متوهم، عوضی.

میرم زیر دوش و بدون خیس کردن موهام که خودشون معظل بزرگی میشدن، سعی میکنم تا کمی دردم و با آب تسکین بدم.
آب گرم عضلاتم و شل میکنه و کاش وان داشتم توش دراز میکشیدم.
ده دقیقه بعد پیچیده توی حوله بلندی مستقیم میرم روی تخت دراز به دراز میفتم.

خدارو شکر شوفاژ زیاد بود و اتاق گرم وگرنه یه سرما خوردگی رو این وسط کم داشتم.
به پهلو میچرخم و دادم در میاد.. خدایا غلط کردم منو چه به دلسوزی برای مرد جماعت اونم کی این مردک گوریل.. آخه تو چرا انقدر سنگینی!؟ هنوز از فکر سنگینی وزنش نفسم بند میاد.. یه آن با مغز معیوبم فکر میکنم اونایی که زیرش میرن چه طاقتی دارن!..
خودمم یه تختم کمه میدونم.

دست دراز میکنم پماد و بردارم که!.. نیست. در ادامه حماقتم بالا جا موند. یه دونه مسکن از روی پاتختی برمیدارم و بدون آب قورتش میدم و با صورت میفتم رو بالشت و دوباره جد و آبادش مستفیض میکنم.

نمیدونم چقدر میگذره ولی انقدر از ترسم تکون نمی‌خورم تا دردم نیاد که چشم هام از خستگی و کتکی که خوردم گرم میشه و خوابم میبره.
یکی داره صدا میکنه و به شدت خوابم میاد. اینبار بدنم با تکون هایی که میخوره باعث میشه به بدبختی پلک های سنگین و خمار خوابم و باز کنم و هم زمان از درد نشسته تو کمر و بدنم ناله ی ضعیفی از بین لب هام بیرون بزنه و یادم بره داشتم تکون میخوردم و ترجیح میدم دوباره چشم ببندم تا تو عالم خواب درد و حس نکنم.

با حس گرما و لمس انگشت ها روی پشت و کمرم، از احساس خوبی که بهم دست میده لبخندی میزنم.
تو حال خوبمم که حرکتش ادامه دار میشه و هوشیار میشم و کم کم اختیار عقلم و دست میگیرم.
الان چی شد؟!

چند ثانیه درگیر کی بود، نبود ماجرا با چشم های باز و تن منقبض ثابت میمونم و بدتر از اون بوی آشنایی که به مشامم میخوره و نمیتونم درکش کنم.! یا نمیخوام باور کنم.!

آرنجم و ستون کرده و گردنم و آروم تکونی میدم تا کابوسم و با چشم باز ببینم که..
_تکون نخور..
تمام تنم خشک میشه!؟.. مغزم قفل کرده.. الان همین آدم دست هاش روی کمرمه؟! تماس مستقیم روی پوست! لباسم ندارم!!!!

تا بخودم بجنبم و بلند بشم با فشار دست هاش میچسبونتم به تخت و چون انتظارش و ندارم با صورت میرم تو بالشت و دیدم کور میشه اما گوش هام خوب میشنون.
_گفتم تکون نخور.. البته من حرفی ندارم نمایی از رو هم بدی، ولی بعدش خودت وحشی میشی، حوصله لگد پرونیات و ندارم.

پشتم وای پشتم.. حوله حموم..همینجوری افتادم رو تخت.
دیگه تکون نخوردم فکر کنم نفسم نکشیدم.. زمزمه ی زیر لبیش و اما شنیدم.
_دختر خوب..
چند ثانیه دیگه تحمل حرکت انگشت های مردونش روی تنم و مالش چیزی که به نظر پماد یا روغن میاد و میتونم روی پوستم حسش کنم و در آخر تکون تختو تشک.. صدای در اتاق… و منی که هنوز جرات تکون خوردن ندارم!

با احتیاط از زیر موهای ریخته روی صورتم به طرفی که به نظر میومد یه کابوس زنده نشسته بود نگاهی میندازم با مشت کردن ملافه دورم آهسته آهسته زانوهام و جمع میکنم و بلند میشم میشینم.
پماد خودم روی پاتختی افتاده و اگر خنکای پوست کمرم و بوی پیچیده عطر تلخش داخل اتاق نبود میگفتم توهم زدم.
هر کار کردم نتونستم در مقابل اشکی که از گوشه ی چشمم راه پیدا کرد مقاومت کنم.

چند ساعتی گذشته و من با وحشتی عجیب همون ثانیه های اول پوشیده ترین لباس هام و به تن کرده بودم و کز کرده گوشه ی اتاق روی زمین نشستم.
نمیدونم چه غلطی بکنم مستاصلم و هیچ چی به مغزم نمیرسه.
یادم رفت درو قفل کنم؟ بعدش چی میشه! نکنه قراره ازم چیزی بخواد؟
وای خدای من از شونه تا کمر جلوش لخت بودم!

برای بار چندم میکوبم توی پیشونیم و خودم و سرزنش میکنم..
خواب بودم یا مرده! چطور متوجه نشدم وارد اتاق شده و داره مشت و مالم میده؟
به کی بگم آخه.. شماره خاتونم نداشتم، کسی هم جز من و خودش توی این عمارت وامونده نیست.
برم بیرون؟ نرم! رفته بیرون؟ نرفته! تمرگیدم اینجا دقیقا نمیدونم چه غلطی بکنم. چه جوری دیگه باهاش چشم تو چشم بشم؟
فکر کرده لاس وگاسه اومده تو تختم داره میمالتم!؟

 

#هامرز..آس

خودکار و بین انگشت هام میچرخونم و گزارش سرکارگر شیفت و میخونم.
_ببین هامی..
چشم غره ای بهش میرم که اصلاح میکنه..
_باشه بابا هامرز خوبه؟.. میخوای چیکار کنی؟ بالا بری پایین بیای آخرش اون برادرته..
_من برادر هیچ خری نیستم ..
کلافه از جا بلند میشه از یکدندگیم به ستوه میاد..
_آخه بزمجه ی غدِ نچسب.. از یه شکم اومدین بیرون، تخمتونم یکیه.. میدونی که به خاطر کله شقی هات تو کارت موش میدوونه و دنبال زمین زدنته؟ کینتو نسبت بهش کم کن.
هُرمزان هرچقدر خورده شیشه داشته باشه همچینم آدم بدی نیست اونم در حق تو..
اگه انقدر تو صنف بهش بی اعتنایی و کم محلش نمیکردی لازم نبود خاتون بیچاره چندبار بهش رو بندازه تا بیاد عمارت بعد تو برینی به هیکلمون..

بدون برداشتن نگاهم از روی برگه ها میگم..
_بدون اونم زنده میمونم.. چرا فکر میکنی بهش محتاجم.!؟ اون هیچ وقت چشم دیدن منو نداشته.
اینکه بخواد در حق من کاری انجام بده جزو محالاته.. به خیال خودش حقش و به ناحق ازش گرفتن و من صاحبشم بعد تو چی زر زر میکنی این وسط؟!

با خودکار دستم تاکید میکنم طرفش و میگم..
_خاتون و توهم اشتباه کردین سرخود همچین تصمیمی گرفتین.. یه بار دیگه از این شیرین بازیا در بیارین دیگه نمیزارم پاش و عمارت بزاره.

دوباره فکش و باز میکنه تا بتونه حرفای تکراری و صد من یه غازش و تحویلم بده که با گفتن..
_بس کن.. یه کلمه دیگه حرف بزنی میفرستمت بری کُره دوماه اونجا بمونی.. میدونی که میتونم.

نطقش و کور میکنم و با چهره ای جمع شده و ناراحت زیر لب فحش درشتی بارم میکنه و میره طرف در..
خب خدارو شکر داره شرش کم میشه..

اما بیین دو لنگه در می‌ایسته و به استادی میگه قهوه و شیرینی بیاره داخل.
آهی میکشم و آخرین صفحه گزارش چک کرده و زیرش و امضا میزنم.
هر وقت اعصابش خراب میشد هوس شیرینی میکرد و حالا هم انگار بدجور رفتم رو اعصابش که سفارشش و به منشی داد.

هیچ کس بهتر از خودم هرمزو نمیشناخت.. سروش به من میگفت کینه ای؟!
خبر نداره من زیر دست هرمز بزرگ شدم و نصف اونم نیستم.
برای بار دهم از صبح مانیتور سالن و پذیرایی عمارت و چک میکنم و اینبار اتاق های طبقه بالا، استخر و بقیه جاهایی که امکان بودنش هست وهم نگاهی میندازم..
در آخر کلافه برگه هارو پرت میکنم روی میز و با برداشتن کتم از پشت صندلی از جا بلند میشم.

متعجب نگاهم میکنه که بدون توجه بهش گوشی رو میزارم تو جیبم و کیف به دست از پشت میز میزنم بیرون..
_هی کجا داری تشریفت و میبری؟!
_به تو ربطی نداره..
_چرا دقیقا ربط داره وقتی یه ساعت دیگه قراره بازرس تشریفش و بیاره اینجا..

درو باز میکنم و میگم..
_پس تو چه غلطی میکنی؟.. دلقک که نکاشتمت اینجا! راش بنداز..
استادی با قهوه و رولت های شکلاتی از راه میرسه و چه قشنگ خانوم خانوما سلیقه شازده رو از بره!
توی آسانسور زنگی به عماد میزنم که ماشین و بیاره جلو در..

اولین گزینه ای که به نظرم میرسه، امکان فرارشه که به نظر خیلی بعید میاد!؟
اینبار از دم همه رو اخراج میکنم، یه الف بچه بتونه دورشون بزنه.
با نوک کفش روی زمین ضرب میگیرم و نگاهم به شماره های طبقاته. بلاخره با همراهی عماد سوار ماشین میشم.
_مستقیم برو عمارت..
_چشم..

نگاهم و بیرون میدم و مشتم و جلوی صورتم گره میکنم.
_بچه های محافظت خبری بهت ندادن.؟
نگاهش و از آینه وسط ماشین طرفم میده..
_نه.. چه خبر شده!
زیر لب هیچی زمزمه میکنم و با وسوسه باز کردن لب تاپ و چک دوباره مقابله میکنم.

کارخونه فاصله نسبتا دوری با شهر داره و حتی با دست فرمون عماد هم بیشتر از چهل دقیقه طول میکشه تا برسیم.
_میخوای بیام بالا؟
_نه..
راهیش میکنم و خودم از پله ها میرم بالا.

همونطوره که صبح زدم بیرون، به نظر نمیاد اصلا کسی رفت و آمد کرده باشه!
کیف و میندازم روی مبل و با کنترل چندتا از روشنایی هارو تنظیم میکنم.
اول از همه سری به اتاقش میزنم و دستگیره رو آروم پایین میکشم.
نگاهم دور تادور اتاق نیمه تاریک و خالی و البته تخت بهم ریخته رو میکاوه و پوزخندی میزنم.

برمیگردم داخل سالن و تماسی با عماد میگیرم خودش و برسونه..محض اطمینان میرم طبقه بالا و نیست.. هیچ کس..
عماد از پایین صدام میکنه و تکیه داده به نرده های طبقه بالا نگاهش میکنم.
_نگهبانای ورودی رو احظار کن بیان.
عماد گیج و مشکوک میپرسه اتفاقی افتاده؟

لبخند یه طرفه ای میزنم که اخم هاش و بیشتر توهم میبره.
_قراره بیفته.

فیلم های ورودی و خروجی باغ و چک میکنم و هیچ رفت و آمد مشکوکی نیست کلا امروز خاک مرده پاشیده بودن تو عمارت اصلا رفت و آمدی نبوده.
تا عماد با نگهبانا برسه میرم طرف خونه باغ و قبل ورود اطلاع میدم دارم داخل میشم تا خودشونو جمع و جور کنن.
_سلام آقا.. چیزی شده؟!

حق دارن آخرین باری که پام و اینجا گذاشتم و یادم نمیاد.
زیر لب.. نه ای.. زمزمه میکنم و میرم سراغ تک تک اتاقا و با باز کردن هر کدوم انتظار دارم جیغ یکی بلند بشه ولی جز اون دوتا خواهر که تو سالن با چشم های گشاد شده زل زدن بهم هیچکس نبود.

جرات نزدیک شدن و سوال بیشترو ازم ندارن چون با روبه رو شدن با هر اتاق خالی هرچی امید برای بودنش توی این خراب شده داشتم دود شد رفت هوا.. برگشتنی عماد با دوتا از بچه ها توی سالن منتظرم هستن.

اونقدر عصبیم که ترجیح میدم اول سروسامونی به خودم بدم تا کمی اعصابم آرومتر بشه، بعد بیام حساب کتاب بکشم.
میرم سرویس پشت پله ها تا آبی به صورتم بزنم و چشم های خسته ام رو با دو انگشت میمالم که با پیچیدنم یکی با سر میاد تو سینم و قبل اینکه هر دو پخش زمین بشیم یه دست و گیر نرده ها میکنم و اون یکی نا خودآگاه میپیچه دور تنش.
بدون هیچ تردید و نگاهی میتونستم بگم خودشه.

جیغی خفه اش از ترس برخورد ناگهانی و انگشت هایی که دور طرف سینم پیراهنم و تو مشتش گرفته بود.
خیسی صورتش روی پیراهنم و نمدار کرده و چشم های گیج و شوکه شده ای که بالا اومد و با پلک های پف دار و بلندِ نمدارش می‌گفت صاحبش بدجور از حضورم یکه خورده.

رنگ نگاهش که عوض شد و مردمک سیاهش از دو دو زدن روی صورتم کنده میشه با شل کردن دستم که نمیدونستم انقدر محکم دور کمر ظریفش حلقه کردم، میزارم عقب بکشه.
ابروهاش توهم میرن و هول هولکی شروع میکنه موهای نامرئی رو که امروز صبح بلندیش و از روی کمر سفیدش کنار زده بودم ازم پنهون کنه.
این حرکتش باعث یادآوری چیزی شد که تمام طول روز سعی در فراموشی و پنهون کردنش در اعماق ذهنم داشتم.

صدای عماد از داخل سالن برای اعتراض به دیر کردم به گوش میرسه و قبل اینکه این موجود پنجاه کیلویی رو برای گم و گور شدنش استنطاقش کنم با سلام زیر لبی به سرعت از کنارم رد میشه.

نگاهم و به قدم های شتابزده ش میدم و میرم سراغ عماد و همشون و بدون سوال جواب رد میکنم برن و راهم و میکشم طرف آشپزخونه.
تازه گیا خیلی از جاهای خونم و که قبلا ماه ها گذرم بهش نمیفتاد و دارم زیارت میکنم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x