رمان از کفر من تا دین تو پارت 65

4.5
(20)

 

خودم و به جمع کردن باقیمونده ضیافتی که ترتیب دادن مشغول میکنم اما زیر چشمی حواسم به هامرزه که همچنان در سکوت داره قهوه شو میخوره و برعکس قبل حالا نگاهش قفل سروشه.

این آدم سکوتش خوشایند نیست ترجیح میدم فکش بجنبه تا مغزش، یه باره دیدی ذهن پریشونش کار بده دستمون حالا نه اینکه برا سروش بد بشه فوقش دوتا فحش زشت بندش کنه و بندازش بیرون ولی برای من هم به این آسونی؟! مسلما نه..

همین مونده که خودش هم مثل اون افرای بیشعور فکرش منحرف بشه میخواستم مخش و بزنم، نه اینکه کم درگیری و کش مکش داشتیم؟ یا با همه ی این اتفاق هایی که غیر عمد پیش اومده قصدم جلب توجهش بوده و تو موقعیت های مضخرف چه سوتی هایی که ندادم و گفتنی نیست.

هنوز از یادآوری صبحی که توی تخت پشت برهنم و ماساژ میداد و نمیتونستم تکون بخورم تنم میلرزه و عرق شرم روی پیشونیم میشینه.
به خدا قسم که نه عمدی در کار، نه دلم به هیچ کدوم رضا بود .

اما در این زمان و ساعت…!
اینکه حالا با رفیقش شیش شدم و تیمی دستش میندازیم و در گوش هم پچ پچ میکنیم..!
اگرهم فکر کنه خودش و نتونستم تور کنم زدم تو خط دوستش اصلا دور از ذهن نیست.
_قراره تا صبح اون بشقاب و بسابی؟
به طور خودکار اول به گوینده و بعد به دست هام نگاه می اندازم و دوباره برمیگردم طرف هامرز.
_هوم..!
با دیدن گیجی و بی حواسیم شیر آب و میبنده و بازوم و میگیره میکشه کنار.

دستم و از قفل انگشت هاش عقب میکشم که نگاه بدی بهم میندازه و طلبکار زیر لب غرغری میکنه..
یه چیزی هم بدهکار شدم! کی از لمس گاه و بی گاهم دست میکشه.؟

میره طرف در آشپزخونه و میگه..
_برو بگیر بخواب کار کردنت به درد خودت و سروش میخوره. دقیقا چرا نگهت داشتم و نمیدونم.
_شاید زیادی هیچکی دورو برت نیست.

خب به قدری زمزمه ام آهسته بود که مطمئنا به گوشش نرسید وگرنه اینجور بی خیال نمیزد بیرون و حداقل چندتا حرف درشت و آبدار بارم میکرد.
چقدر دسته بالا گرفتم خودمو.. همین مونده بگه مثلا تو کنارم داری چه غلطی انجام میدی؟ خب این بشر جز با یکی از محافظاش و سروش با هیچ کس مراوده ای نداشت. تنها نبود پس چی بود.!
اوا.. پس سروش کو؟..اصلا یادم نیست کی شروع به ظرف شستن کردم.

چهار انگشت و ردیفی باهم ناکار کرده بود و شانس بزرگی که آورده بند انگشت هاش و نبریده و تیغه توی گوشتش فرو رفته بود به هر حال خدا بهش رحم کرد که الان عصب هاش کار میکنه وگرنه عملا دستش از کار می افتاد.
_ممنون خانوم دکتر..
لبخندی به روی رنگ زرد و زاری که از ترس حادثه و خونی که از دست داده بهم زده، میزنم و باند و میپیچم دور دستش..
پسر جوونی که به زور سی رو پر کرده و حالا حالاها باید خرج خانواده میداد.

توصیه های آخر و برای تعویض پانسمان و شستشوش میگم.
_مسکن برات نوشتم بدون نسخه هم میده داروخانه سر ساعت بخور، مواظب باش به بخیه هات آب نرسه در ضمن از دستت هم کار نکش تا بخیه ها جوش بخوره.. مرخصیت روهم با رئیس هماهنگ کن چون عملا اینجا هیچ کاری ازت برنمیاد.

با کلی تشکر بیرون میره.. بعد شستن دست هام و جمع کردن میز، چایی که مونس خانم آورده رو کنار پنجره ای که رو به محوطه جلوی ساختمونه مینوشم، این روزا حالم خیلی بهتر از چند ماه اخیره.

آرامشی که توی این یک هفته ای که اومدم کارخونه و چهاردیواری که فعلا متعلق به خودمه دارم و شنیدن خانم دکتری که از زبون کوچیک و بزرگ کارگرا و حتی مهندسای کارخونه بهم روحیه مضاعفی میده حتی اگر ندونن این لقب به حق برازنده ام هست نه صرفا یه صدا کردن ساده.

درسته تو حسرت کلاس های دانشکده و فضای اتاق جراحی و سمینارهای پر طمطراق متخصص های نامی موندم اما چه میشه کرد فعلا سهم من از این دنیا شده بستن دست و پای زخمی و دادن دوتا قرص برای زخم معده و سرماخوردگی کارگرا.

دیدن چندباره مادرم و ذوق چشم هاش و بهتر بودن روحیه اش در هفته ای که گذشت و صحبت های بدون اضطراب و استرس با مریم و دیدن دوباره اش توی فضایی امن و خارج از دید عموم حتی اگر پر باشه از فحش های ته دلی که برای دلتنگی ندیدن این مدته.. همین ها برام بس بود.
چیز دیگه ای هم مگه از دنیا میخواستم؟ همینقدر جمع و جور و قانع اگر میزاشتن به حال خودم باشم.

دیدن ماشین شیک و شاسی بلندی که از نگهبانی رد میشه و دور زده کنار ماشین پارک میکنه..
هوم… به نظر نمیاد از مجموعه کارخونه ابریشم باشه درسته از مدلا سردر نمیاوردم ولی فکر کنم از نظر قیمت هم رده ماشین هامرز بود.
نگاهم در باز شده و خروج راننده که مردی چهارشانه و قد بلند بود و دنبال کرد.

از بس محافظ و بادیگارد هیکلی این روزا دیدم منتظر شدم بره سراغ در باز کردن برا رئیسش که بعد صاف کردن پالتوی چرمی که پوشیده بود نگاه کلی به ساختمون انداخت و مستقیم به این طرف اومد.
لیوان به دست از پنجره دور میشم و در و نیمه باز میکنم تا حدی که بتونم ببینم کی میاد داخل، دیدم به سالن یه جوریه که با کمی زاویه به در مدیر عامل اشراف داشتم.

عینک بزرگ دودیش هنوز روی صورتش و نیمی از اونو پشتش پنهان کرده..
فرهاد با دیدنش پا جفت کرده بلند میشه و عرض ادب میکنه.
_سلام جناب اسحاقی خوش اومدید..
_سلام.. رئیس یُبسِت هست؟
_بله بفرمایید منتظرتونن بزارین اطلاع بدم.
_بشین سر جات خودم راه و بلدم ولی توهم قبول داری خشک و خیلی سفته ها به زور روغن زیتون قضای حاجت میکنه.

فرهاد خجالت زده عقب میکشه و عاقلانه باهاش کل کل نمیکنه و بلاخره جناب اسحاقی تشریفش و بدون در زدن داخل میبره.
مطمئن بودم نمیشناسمش ولی انگار آشنا بود تن صداش!
از وقتی فهمیدم بغل گوشم پسر عموی معینی نشسته و بیخبرم، به هر رفت و آمدی هرجا واکنش نشون میدم به یکباره سوپرایزم نکنن.

کلا از وقتی اومدم عمارت سوپرایز پذیریم به نحو چشم گیری افزایش پیدا کرده و هر آن از یه گوشه سرک میکشه و میگه دکی ..
میخوام برم بیرون ولی با دیدم هیبت سروش که از راه پله های منتهی به محوطه دستگاه های ریسندگی بالا میاد پشیمون خودم و میکشم توی اتاق و لحظه ی آخر چهره ی درهمش و روبه خودم میبینم.

از بعد اون شب قصد نداشتم باهاش تنها باشم در حد چند برخورد ساده سلامی. نه اون نه هامرز هرچی برخورد کمتر محیط امنتر به نظر میرسید.. عین دوری و دوستی.
وای باز هر کاری هم میکردم هامرز و نمیتونستم خط بزنم. اگر موردی براش پیش نمیومد که بخواد رفت و برگشتش عقب جلو بشه هر دو مسیرمون یکی بود و با یک ماشین تردد میکردیم.

عملا تمام روز غیر از ساعت های کارخونه میدیدمش که اونم انگار هر دو به یک نتیجه رسیده بودیم و هر کس سرش تو لاک خودش بود و کمتر به اون یکی بها میداد.
پشت میزم جا میگیرم که سروش با تقه فرمالیته ای به در عملا مثه یک گاو وارد میشه.
_چطوری؟

حرصی از صمیمیتی که نمیخوام جلو فرهاد باهام داشته باشه که محیط کاری مرکز پخش قوی ویروس شایعاته، دندون بهم میسابم و آروم میگم..
_خوبم.. اگر میشه لطفا یک مقدار مراعات کنید.
به روی خودش نمیاره و بدون بستن در نیمه باز اونم جلوی چشم های کنجکاو فرهاد میاد جلوتر و میشینه رو صندلی و دستش و میگیره طرفم.

معلومه حال و حوصله نداره که کلافه میگه..
_کمتر حرف بزن بیا ببین چی رفته تو دستم بدجور میسوزه.
آهی میکشم و خم میشم روی دست مبارکش، نرود میخ آهنین در سنگ.

جسم خارجی شبیه به تراشه رفته تو گوشتش، نور اتاق کافی نیست چراغ مطالعه رو روشن میکنم و تیغو پنس و برمیدارم.
_رفته زیر گوشتت باید یکم برش بدم تا در بیاد.
_هرکار میکنی بکن فقط درش بیار.

محل و ضدعفونی میکنم و برشی ریز روی پوستش میدم که آخ و اوفش هوا میره.
_اوووی.. چرا بی حسی نمیزنی؟
همونجور سر پایین و متمرکز روی دستش میگم..
_تکون نخور وگرنه بیشتر فرو میره.
_لعنتی..منکه میدونم داری تلافی در میاری.
_دقیقا برا کدومش؟..
_مگه دفتر برام باز کردی که کدومش!
_هرجور فکر میکنم میبینم چوب خطت پره.
_آآخ… یباره داری کینه همه رو سر دست بینوای من در میاریا.
_پس صبر کن آخرش باید مچ بدون دستت و بخیه بزنم!
_خطرناک شدی دکتر جون بزار عرقت خشک بشه بعد.. اوخ…
_تموم شد.. فقط هیکل گنده کردین.

هنوز سرم و از روی دستش بلند نکرده صداش میره رو مخم.
_به‌به چه خبره اتاق بغلی.. ببینم مد جدیده بین کار آنتراکت حالی و هولی دارین برای رفع خستگی.؟
سر من و سروش همزمان بالا میاد و هامرزو اون مردک بی ادب جلوی در ایستادن و از اونجایی که دست سروش هنوز توی دست های منه هیچ کدوم بلند نمیشیم.

نگاهم سریع موقعیت و می‌سنجه و از اونجایی که پشت سروش به دره و هر دو خم شده طرف همیم و در آخر پسره ی احمق… آخ و اوخی که راه انداخته.!
زاویه دید مناسبی برای دهن بی چاک و مخ معیوب مردک راه انداخته.
بی توجه بهشون دوباره خم میشم و متمرکز کارم میشم. اونقدری نبریدم که بخیه بخواد پس کمی دیگه بتادین میریزم دور زخم که سروش بی هوا دادی میکشه و فحش زشتی میده.

چشم غره ای به صورت اخموش میرم که چپ چپ نگام میکنه.
دو جفت پای بلند بی مصرف جلومون به صف میشه و دوباره مردک بی ادب زبون باز میکنه..
_چه کردی با دستت مهندس بی اجازه بهش دست زدی اوفت کرده.؟
تنظیف استریل و از نایلون در میارم و کف دستش میزارم.
_تو چرا چاک دهنت و نمی‌بندی امیر؟..همیشه خدا چرت و پرت میگی. اینجا فک کنم بندو بساط دوخت و دوزم دارن.
پسر خوبی باشی میدم خانم دکترمون بدوزت، موقع انجام عملیات چشمات بیکار نباشن یه دل سیر صفا کنن.

با اینکه سروش حرف دلم و زد ولی آخرش و خراب کرد، از خودت مایه بزار انتر ..
فشاری به دستش میدم که عوضی با درد میخنده و چشمکی بهم میزنه و یواشکی میگه.
_خب بابا توهم..نگفتم بخورت که.! دوتا نگاه خشک و خالی که ازت کم نمی‌کنه حاج خانم..
_خوب باهم جیک تو جیکین.. هی این همون کلفت خوشگله خونت نیست که آوردیش ور دلت؟ با کدومتون تیک میزنه.

آهی میکشم و کاش این پنس و فرو کنم تو چشمش لال بشه.
_انگار جدی جدی احتیاج به بخیه دارین.؟
تک خنده ی بلندی به حرفم میزنه و چه خوششم اومد.

اینبار هامرز که دست به جیب کنارش ایستاده و انگار از تماشاچی بودن خسته شده بی حوصله میگه..
_بسه دیگه اینجا رو با اتاق جراحی اشتباه گرفتین .. تو نمیخوای بری رد کارت حرفامون تموم شد خیر پیش.
_نه جون تو بیکارم تازه سر ذوق اومدم یکم در جوار دوستان و خانم همه کارتون دل و قلوه بدیم.

چسب و روی باند میزنم و خسته از حرف های بی سرو تهشون یه باره دو دستم و میکوبم روی میز که با صدای بلندی که میده هر سه یکه خورده خیره میشن یهم. اما نگاه خصمانه ام فقط طرف امیر نامی هست و همونطور نشسته صندلی رو عقب کشیده و از جا بلند میشم و با چندشی سرتا پاش و نظر میندازم و میرم طرف روشویی تا دست هام و بشورم.

اینبار هامرز عوض نقش مجسمه بهتر عمل میکنه و همه رو میندازه بیرون.
_همین الان بزن به چاک امیر دیگه بیشتر از کپنت داری وقت و هدر میدی.
_ای بابا چرا رم میکنی چیزی نگفتیم که تازه داشت به جاهای خوبش میرسیدیم.

سروشم میاد تو گود و میگه..
_خفه شو بزن به چاک امیر..
_همتون بیرون یالا..
در آخر صدای هامرز و حسن ختام این تاتر..
مشتی آب سرد به صورتم میپاشم و با تیکه به روشویی لحظه ای می ایستم تا نفسم جا بیاد.
_حالم از همتون بهم میخوره..
_همتون یعنی کیا!

فک کردم هر سه باهم شرشون و کم کردن.. از توی آینه نگاهش میکنم.
دست به سینه تکیه داده به لبه ی میزنم و خیره به منه..
کت و شلوار اسپورتی که پوشیده عجیب به تنش نشسته و ژشتش دختر کشه.
_همه معمولا کل و در بر میگیره.

برمیگردم طرفش و بدون نگاه بهش دورش میزنم و شروع میکنم به جمع کردن میز.
_یه پیشنهاد دارم برات بهتره وقتی دهنت و جلوی رئیست باز میکنی بفهمی چی میگی.. البته به نظر پیشنهادم انقضا خورده چون از تایمش گذشته.
_منم یه چی بگم رئیس..! از این پیشنهادات خردمندانه فقط برای زیر دستاته یا هرکی دورو برت باشه در موردش صدق میکنه؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x