رمان از کفر من تا دین تو پارت 66

4.3
(27)

 

انگشت اشاره اش رو به تاکید طرفم تکون میده و میگه..
_حواست و جمع کن دخترجون اینکه کیا دورو بر منن به تو ربطی نداره سرت به کار خودت باشه.. حقوق نمیگیری زبون درازی کنی.
_البته شما درست میفرمایید، اینکه شما با کیا مراوده داری دقیقا به خودتون مربوطه ولی اینکه در مورد شخصیت من چه جور فکر میکنن و به زبون میارن دقیقا به خود من.
نکنه برای هرچه بیشتر توهینی که از اطرافیانتون نصیب من میشه و دهن و گوش من بسته باشه قراره اضافه حقوق بگیرم.!؟

دستی دور لبش میکشه و میز و دور میزنه به طرفم، حالا چه اصراریه از اون ورهم صدا و تصویر به وضوح میاد.
قیافش خونسرده ولی منکه میدونم فقط ظاهر قضیه ست..
چشم هام سریع روی در اتاق میچرخه و خدارو شکر اینبار مثل دروازه قوچان باز نیست، این مرد نشون داده هیچ ابایی از هیچ حرکتی نداره هرچقدر بهش تذکر و اخطار بدی به هیچ جاش نیست، پس نگرانیم به جاست که..

تا میرسه مقنعه مو از یقه میگیره و میکشه جلو و خدارو شکر تو دهنش نیستم و بیست سانتی باهاش فاصله دارم که میغره..
_اینایی که اینجا رفت و آمد میکنن و اول چک نمیکنم چش و چال یا دک و دهن درستی دارن یا ندارن، البته اینم به خودشون مربوطه من ننشون نیستم بیام الفبای ادب براشون هجی کنم، این از نکته اول..
دوم.. نمیتونی خودت و جمع و جور کنی یا هر چیزی به تریج و قبات برمیخوره میتونی در این خرابشده رو ببندی هرکی سر خرش و نندازه بیاد تو البته که نمیشه توی این جامعه همیشه پشت در قایم شد.
بلاخره هستن کسایی که باهاشون برخورد داشته باشی یا هم میتونی تشریفت و ببری توی خونت بشینی ، چشم چپ بهت نیفته اونوقت حالت از عالم و آدم بهم بخوره یا نخوره هم مهم نیست.. مفهوم شد.!؟

سفیدی چشم هاش به سرخی میزنه و اگر جرات کنم بگم نه! قشنگ قابلیت اینو داره همینجا چپ و راستم کنه.
_از اون ورم میگفتین حالیم میشد لازم به یقه کشی و صمیمت زیادی نبود..

بند انگشت هاش که شل میشه ادامه میدم..
_در ثانی الان من چه حرکتی انجام دادم که به خودتون اجازه میدین مثه لات های بی سروپا با من رفتار کنین؟

خب دوباره سفتش کرد و تازه گره ابروهاشم کورتر شد. به جهنم..
_فکر میکنین شما یا کسایی که باهاتون حشرو نشر دارن برام مهمن!؟ مسلماً نه..
ولی اگر یکیش همین آدم بیشعور امروز بوده باشه برامم اهمیت نداره روی صندلی ریاست کدوم کارخونه لم میده یا پشتش به کدوم آقازاده ای میرسه که اگر یه بار دیگه هر حرفی که لایق خواهر و مادر خودشه رو به من نسبت بده به روش خودم جوابش و میدم.

گفتم دیگه.. اونی که توی گلوم حناق شده بود و ریختم بیرون.. ولی امان از صورتش که داره سانتی‌متر به سامتی‌متر جلو میاد و فشار دستی که بیشتر این مقنعه بینوارو میچلونه.. فک نکنم دیگه با هیچ اتویی صاف بشه.
_دقیقا دوست دارم همین الان.. همین جا… اون زبونت و از تو حلقت بکشم بیرون و …

آخرش و یه جوری گفت واقعا ترسیدم..و اون نگاهش که روی لب هام زوم شده و انگار تو ذهنش داره بقیه ماجرا رو ترسیم میکنه که زبونی روی لب های پر و مردونش میکشه.
تا وقتی تهدید و ارعاب و این چیزا باشه باهاش مشکلی ندارم مخصوصا اگر طرف جنس مخالفم باشه، داریم مثه دوتا انسان سرو کله میزنیم.
ولی اینکه هوس و تغییر نگاه قاطی قضیه بشه تنمو می لرزونه یعنی از نظر جنسیت داره براندازم میکنه و هورمون هاش به کار افتادن.

خدارو شکر با تقه ای که به در میخوره به خودمون میایم و با عقب کشیدن و ول کردنم سریع قدمی به عقب برمیدارم.
کتش و صاف میکنه و نگاه آخری که اینجور میشه تعبیرش کرد.. دیگه از این غلطا نکن تا زبونت و کوتاه نکردمی که بهم میندازه و میره طرف در..
با باز کردنش مونس خانم تو چارچوب در هول شده از دیدنش سلامی میده و متعجب نگاهش و به من و مردی که شاکی بدون جواب راهش و میکشه میره بیرون، میچرخونه.

شونه ای بالا میندازم.. والا منکه تازه اومدم این مرد دیوانه همینجا بود.
دستم و که بالا میارم تا مقنعه مو صاف کنم تازه متوجه سوزشش میشم و بله..
دسته تیغی که ناخودآگاه با حرکت هامرز توی مشتم گرفتم کف دستم و بریده.
_اوا خانم جان دستت پر خونه..
پوزخندی میزنم و شونه ای بالا میندازم و میرم طرف دستشور و میگیرمش زیر شیر آب..
خدارو شکر یه بریدگی جزئی و با دوتا چسب سروتهش و بند میارم.

با راننده بدون هامرز برمیگردم عمارت انگار کاری براش پیش اومده بود دیگه سعادت پیدا نکردم توی ماشین هم تحملش کنم… مرتیکه عوضی..
از اونجایی که مونس خانم قهوه های افتضاحی داشت دلم برای یه فنجون لک میزنه و بعد تعویض لباس برای خودم دم میکنم.
طبق معمول همه شب آزاده سنگ تموم گذاشته بود و اینبار شامی کباب درست کرده بود. اووووم… حتی بوش هوش از سرت میبرد..

ترجیح میدم اول به شکم بیچاره ام برسم رئیس هم معلوم نیست کی بیاد بعدم ماکه باهم غذا نمیخوردیم پس دلی از عزا درمیارم.
امروز واقعا روز خسته کننده ای بود و کلی انرژی ازم گرفت طوری که متوجه نمیشم چطور سرم و میزارم روی میز و به خواب میرم که با صدای زمزمه ای نیمه هوشیار میشم.

_ساکت باش بیدارش میکنی.
_به نظرت یکی از هموناست؟
دو صدای متفاوت و نا آشنا و رو اعصاب..!
_فک نکنم.. رخت و لباسش و نگا بعدم عوض تخت و اتاقش سر از اینجا چرا در آورده؟
اینبار لحن اون یکی مسخره وار به گوشم میرسه .
_حتما زیاد وارد نبوده انداختش بیرون..
_میخوای ما بزنیم زیر بغلمون ببریمش؟

دم گوشم وزوز میکردن و نه میتونستم چشم هام و باز کنم نه راحتم میزاشتن بخوابم.
چیزی روی صورتم حرکت میکنه و همین و کم دارم. من کلا در معقوله خواب با کسی شوخی ندارم مخصوصا اگر خسته هم باشم.

پلک های سنگین و غرق خوابم و آهسته باز میکنم و تصویر تار آشپزخونه جلوی رومه.. هیچ صدایی نیست و به نظر میاد توهم زدم
اینبار سر منگم و بلند میکنم و دستی که زیر سرم خواب رفته رو میکشم روی صورتم.

چرا اینجا خوابیدم؟!.. فنجون قهوه دست نخورده و یخ کردم اون ور میز خودنمایی میکنه.
با کرختی بلند میشم که با صدای پِخ…
ترسیده و هول شده میچرخم به پشت و صندلی از زیر پام در میره و محکم میخورم زمین.
_آآآی..
قهقهه خنده از دو طرفم بلند میشه و منی که هنوز مات بین موقعیت افتاده ام و صدای غریبه هایی که از اطرافم میاد تماشاشون میکنم.
خوبه دستم و سپر کردم وگرنه یه طرفم به فنا رفته بود.. سریع بلند میشم و تا حدی که به اوضاع مسلط بشم عقب میرم تا هر دو توی دیدم قرار بگیرن.

انگار روبه روی آینه ایستاده باشن هر دو به طور وحشتناکی یک رنگ بودن و یه شکل.. نگاهم از این طرف به اون ور میچرخه.
_ببین چشاش بازه خوشگلتره..
_آره ولی یکم اسکل میزنه.. زمین خوردنشم ملسه..
_هنوزم معلوم نیست اینجا چه میکنه.!
_به نظرت بازم میخواد بخوره زمین؟
_شاید، فعلا که هنگه.. شایدم لاله..
_بزار ببینم گازم میگیره.؟
_قیافه ش که به آدم میخوره..!
_مگه آدما گاز نمیگیرن؟

با جلو اومدن محتاط یکیش که دستش و جلو آورده بود انگار جدی میخواد به حیوون نزدیک بشه و نترسونش چشم هام روش تنگ میشه.
_بیا.. بیا..
دقیقا نمیدونستم باهاشون چیکار کنم خودمم گیج شده بودم. هامرز کدوم گوری بود از بین محافظا و سگای باز بیرون که پرواز نکردن بیان تو پس..

_بهش نزدیک نشو خوشش نمیاد بهش دست بزنین.
به یه باره انگار صدای هامرز طوفان به پا میکنه و هر دو مثه موشک به طرفش پرتاب میشن و هامرزی که توی درگاه با کت شلوار و دست به جیب و دیپلیسین خاص خودش ایستاده ، تبدیل میشه به درختی که اینا از سرو کولش مثه کوآلا بالا میرن و همونجا شروع میکنن به کشتی گرفتن باهاش.

ولی من هنوز درگیر جمله ایم که به این دوتا کره اسب چموش گفت.. خوشش نمیاد بهش دست بزنین!؟!..
پس میدونه و اهمیتی نمیده! بعدشم چرا یه جوری گفت انگار این ممنوعیت فقط برا بقیه ست خودش مجوز هرجور لمسی رو داره؟!

برای اولین بار صدای خنده ی هامرز و میشنوم و انگار این پسرا بلدن شاخ غولو بشکنن.
_چه خبر پیرمرد.. وا رفتیا.. دیگه حریف نیستی؟
_بسسسه کیان… توله سگ داری دستم و از جاش در میاری.. سروتهت میکنما.
_نه هنوز کار داره مثه گرز رستم میمونه لامصب .. تسلیم شو هالک سیاه.
_کیوان دندون تو دهنت سالم نمیزارم کره خر بیشعور گوشتم و کندی.

یکه بدو و رجزخونی که وسط کشتی نفس گیرشون باهم دارن مجذوب کننده ست برای همین چند قدمی که ناخودآگاه نزدیک شدم و بیشتر میکنم اون وسط پرشون به من گیر نکنه.
خب من اگر جای اینا بودم دوپا که چه عرض کنم کلا چهاردست و پا از عمارت میزدم بیرون ولی این دوتا انگار بی روتر از این حرفا بودن تا میدون و خالی کنن.

بلاخره این ماراتون نفسگیر چند دقیقه طول کشید تا هامرز تونست گردن هر کدوم و بزنه زیر بغلش و از عنوان هالک سیاهش دفاع کنه.
هرچند بهای تلاشش و موهای بهم ریخته و پیراهنی که کلا چروک و بیرون افتاده از شلوارش بود و کتی کج و کوله با کراواتی که کلا چرخیده به پشت و به خط صاف تبدیل شده بود.

تیپی که به هیچ وجه حتی شبیه آدمی که ورود کرد نبود. یکم سخته اعتراف ولی عجیب مثه پسرای شیطون وهپلی جذاب شده بود تا بتونه این عجوبه هارو کنترل کنه.. نفسش بالا نمیومد.
_خخب.. حالا.. مثه آدم… بشینین.. سر جاتون و برام کمتر کری بخونین تا دست و پاتون و توهم گره نزدم.

هر دو مثه ماهی از اب افتاده با صورت های سرخ و دهان هایی که نفس نفس میرد آویزون دستاش بودن.
_بسه عمو.. داره میریزه.. وگرنه همینجا ول میکنما.
فک کردم بلوف میزنه ولی تا گره دستش و شل کرد مثه فشنگ رفت طرف سرویس.
_تو یکی چی؟ بهانه نداری؟
_میدونی که تا صبحم اگر نگهم داری ککم نمیگزه.
بار دیگه قهقهه بلند هامرز و دندونای ردیف سفیدش چه رونمایی میشن.
_توله سگ مثه بابات غدی.

نمیدونم همه اینا چند دقیقه طول کشید و منی که میخ شده کنار ورودی آشپزخونه به تماشای اینا ایستادم.
تابلوی زیبایی بود که فکرت و خیلی جاها میبرد.
_یه قهوه برام بیار اگر شامم تو دست و بالت داری بکش بخوریم.
همونجور که با کف دست دوتا میکوبه تو سر پسره ای که از رو نرفته مثه گوسفند میکشونش طرف سالن.
_خب پس ولت نمیکنم تا به گ.وه خوردن بیفتی.

تازه وقت میکنم به ساعت نگاهی بندازم و یک ساعتی بیشتر از وقتی که اومدم خونه نمیگذره و این توجیه خوبی برای خواب سنگینی بود که ازش دل نمیکندم.
قهوه قبلی رو میریزم براش و با شیرینی که تو یخچال پیدا میکنم میبرم سر میز، خودش که بخور نبود حداقل اون دوتا عجوبه بخورن.
هنوز سینی رو وسط نزاشته اون یکی قل از پشت سرم رد میشه و در حالی که داره دست های خیسش و به طور ریتمیک و هماهنگ روی لباسش پشت و رو خشک میکنه میشینه کنار داداشش و نرسیده یه دونه شیرینی درسته فرو میکنه تو دهنش و همونطور با لپ های باد کرده میگه..
_کلفت جدیده؟.. ناهید کو!

چشم هامو چرخی میدم و همین مونده این دوتا فسقل بهم تیکه بندازن.
هامرز میزنه پس کلش و میگه..
_فضولی نکن بچه.. کی رسیدین؟
_بچه تو قنداقه عمو..! بعدظهری.. تا رسیدیم زدیم بیرون یه راست اومدیم اینطرف دیدیم یکی تو آشپزخونه کپیده..
راستی کیس جدیده؟

دست هامرز دوباره دراز میشه که اینبار جا خالی میده و موهای فشنش و مرتب کرده و چینی به صورتش میده و چپ چپی به هامرز میره..
_دست چیز کوتاه..
_توله…
هامرز که شاکی نیم خیز میشه با خنده عقب میکشه و میچسبه به قل دیگه ش و لوده میگه..
_جوووون بابا، جوش نیار عموووو.. چه غیرتی هم میشه واس من.
_حالاتو چرا مثه مترسک اون وسط خشکت زده؟ عمو این لاله و کره؟!

به خودم میام و بله تیکه ش مال خودمه..
نفس بلندی کشیده و راهم و میکشم طرف آشپزخونه تا غذا رو گرم کنم.
_ناراحت شد؟ هی دختر جون… چرا برا من قهوه نیاوردی.. عمو بهش گفتی رئیس اول منم؟
_گو.ه نخور داداشم من پننننج دقیقه ازت گنده ترم.
_جفتی خفه شین تا ننداختمتون بیرون.

و خدارو شکر دیگه صدایی به گوشم نمیرسه. چرا فک میکردم اینجا سوت و کوره؟! همین دوتا عجوبه رو کم داشت! عمو؟.. هرچی بهش میومد الا عمو بودن.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x