رمان از کفر من تا دین تو پارت 73

4.1
(30)

 

 

خدارو شکر کیان به گوش کیوان هم رسونده که چی گفتم و بدبختانه سروش عزیز هم انگار مستثنی نبوده.

_سامانتا شنیدم چندتا سبیل کلفت تو خاندانتون دارین همه از دم قمه و چاقو کش..

 

فنجون های قهوه رو میزارم وسط و قیافه متعجب عمو جان میگه که تازه اخبار و میشنوه.. با لبخندی رو به سروش مارموز میگم..

_ریا نشه.. دیگه انقدرا هم کار درست نیستن.. یه چندتایی دیه و قصاص رو نمیشه اینجور بزرگ کنیم.

 

سروش پوزخندی حواله ام میکنه و زیر زیرکی اونم جلو سه جفت چشم کنجکاو میگه..

_اونوقت این آقایون فتانه و زورمندِ غیرتی به کنار، اون نامزد لامصب چیزدارتون که خدا براتون نگهش داره الان و یه ماه پیش کجا تشریف داشتن و دارن؟

 

با خونسردی جواب میدم..

_با اینکه منظورتون رو متوجه نمیشم ولی یه زن غیور کُرد همیشه اول خودش دست به کار میشه اضاف اومد میده بقیه..

_با اینکه منم تیکه پروتی های تو و سروش و درک نمیکنم ولی انگار رگ و ریشت کُرده؟

برمیگردم طرف هامرزی که از بالای فنجونش خیره منه..

_بله..

 

سروش که از فاز کنایه و شوخی بیرون اومده میگه..

_اتفاقأ بهت هم میخوره، کردا چشم و ابرو مشکین.

_صولتی هارو میشناسی؟

ناخواسته اطلاعاتی داده بودم و حالا نمیتونستم از بیخ و بن تکذیبشون کنم رو به هامرز جواب میدم…

_صولت؟ نه به گوشم آشنا نیست.

 

جرعه‌ای سر کشید و ادامه داد..

_چه جالب…! یه کرمانشاه و یه خاندان صولتی ها، از نماینده گرفته تا تولید کننده، خانوادگی توش دست دارن.

 

سمج شونه ای بالا میندازم و لب میزنم..

_نشنیدم.. من توی تهران بزرگ شدم.

_اوکی که اینطور… پس نامزدم داری؟

_بله..

چشم های هامرز تنگتر روم چرخی میزنن..شاید با نامزد خیالی من کمتر به پرو پام بپیچین.

_توی فرم استخدامت مجرد بودی.

_عقد رسمی نکردیم.

 

سری تکون میده و قبل اینکه دور بشم دوباره میپرسه..

_چندساله تهرانی؟

نگاهش میکنم و نمیخوام جوابش و بدم فکر کنم جمله سراسر “به توچه ای” که از نگاه و صورتم تراوش می‌کرد و درک کرد که ابرویی بالا انداخت و خیره بهم موند.

 

 

 

از خودم عصبانی بودم و بیچاره بازوم داشت تاوانش و پس میداد از بس محکم دستمال روی پیشخون آشپزخونه کشیدم گردنم درد گرفته بود.

به سروشی که میاد داخل اهمیتی نمیدم و همچنان اطراف و با حرص ماله میکشم.

 

تکیه شو میده به کابینت روبه روم و دست به سینه نگاهم میکنه..

اینم وقت گیر آورده! دوست ندارم کسی دوروبرم باشه میترسم گازش بگیرم اونوقت گند اینم نمیشه جمع کرد.

دقیقه ای بعد بی حوصله از رو میرم و دستمال و پرت میکنم روی میز و زل میزنم به چشم های خیره اش..

_چیزی شده؟!

_تو بگو…

 

آهی میکشم..

_واقعا این وقت شب حوصله بیست سوالی ندارم.

قیافه سخت و لحن جدیش میگه که اونم دنبال مسخره بازی نیست.

_نمیتونم هضمت کنم سامانتا.. یه جورایی دیگه داری میری رو مخم.

 

پوزخندی میزنم و ژستی مثل خودش گرفته و روبه روش تکیه میدم.

_حالا چرا اصرار داری منو ببلعی! نمیترسی رودل کنی؟

بی توجه به کنایه ام دوباره حرفش تکرار میکنه..

_تو کُردی؟..

 

لعنت به من.. من همیشه افتخارم رگ و ریشه ام بوده اما توی این قسمت از زندگیم ترجیح میدادم کلا بی وطن و کولی میبودم.

کوچه علی چپ مطمئنأ مسیر بدی نیست.

_کُرد.. ترک.. فارس و عرب… چه فرقی میکنه بلاخره هرکس مال یه جایی هست .!؟

 

نگاهش میگه خودتی..

_موندم کس و کار داری و به این حال و روز افتادی؟ بدون هیچ حمایت و پشتیبانی!

تند میشم و تهاجمی میگم..

_اولاً که به هیچ روزی نیفتادم دوماً کس و کاری ندارم داشتمم قرار نبود منو جمع کنن.

_دروغ گفتی؟ نامزدت کو!

 

نوک زبونم اومد بگم به توچه.. هنوز که هنوزه نگاه های نامفهوم هامرز اذیتم میکنه.. یعنی صولتی بهش چیزی گفته؟

دستی به پیشونیم میکشم و خسته تر از همیشه میگم..

_چرا منو به حال خودم نمیزارین؟ یه نوکر ساده که انقدر کنکاش نداره..!

فقط چندماه اینجام و بعد شرم برای همیشه کم میشه.. شجره نامه همه خدمتکار هاتونو درمیارین؟

 

لنگه ابروش و بالا میده و نگاهش و از صورت به تنه و دست ها و کم کم پایینتر میکشه، هیز نیست فقط چشم هاش دقیق روم میچرخه و من توی خودم جمع میشم.

_انگار خودت هم باورت شده کلفتی؟ هرکس یه نگاه بهت بندازه میفهمه یه چیزی بارته..

 

 

 

عصبی و تند میگم..

_قرار نیست هرکس ظاهر خوبی داشتــ….

 

نزاشت جمله ام رو کامل کنم و انگشت اشاره اش رو همراه با سرش برام تکون میده و میگه..

_نُچ نُچ نُچ… قدو هیکل رو فرم یا چهره جذابت مد نظرم نیست.. البته اونم میتونه یه ملاک باشه ولی اصل حرفم یه چیز دیگه ست..

چطور بگم، تو یه جورایی حتی همین الان با این تونیک ساده هم جلب توجه میکنی..

 

چشم غره ای بهش میرم.. هندونه میده زیر بغلم؟

_متانت و ادبت به کنار غرور و عزت نفس داری..یه جورایی چشم و دل سیری این عمارت با اینهمه وسایل و امکانات به چشمت نمیاد.

با وجود تحصیلات عالیه و تخصصت برای بهبود وضعیت زندگیت تلاش میکنی و جا نزدی..

 

پوزخندی میزنم و دستمال و از روی میز برمیدارم و با حرص و ناراحتی بیشتر میرم سراغ کار قبلیم..

_بس کن سامانتا.. داری حرص چی رو سر اون میزو دستمال بیچاره خالی میکنی؟

_دارم کاری که براش اینجام و حقوقش و میگیرم انجام میدم.

عزت نفس؟!.. غرور!.. دل سیر!..

 

تک خنده بلندی میزنم و تو صورتش میغرم..

_همش و بزار در کوزه، فشارشون بدی تفاله هم نم پس نمیدن چه برسه به آبی که حتی قابل خوردن باشه.

وقتی زیر پای جنس نرهایی که خودشونو مردِ مردان جا میزنن و با، بالا پایین شدن هورمون هاشون وحشیانه به بقیه میتازن حتی نزدیکانشون..

دیگه برات چاره ای نمیمونه یا باید از زندگی دست بشوری یا از هرچی که داری..

 

بی رمق میشینم روی صندلی و تحلیل رفته از اون همه ناراحتی و سنگینی که روی قلبم حس میکنم زمزمه وار میگم..

_من در دو حالت هردو رو باختم.. هم تنها امید زندگیمو که گوشه ای رها کردم و چشم های منتظرش به دره..

هم تمام دارو ندارم و با یه قلب پر خون که جا گذاشتمش توی گذشتم و روش خاک ریختم.

 

نگاهم و میدم به چشم های ماتش و گردنی کج میکنم و لب میزنم..

_میبینی.. این آدمی که اینجا نشسته فقط یه کالبد تو خالی بدون هیچ فکر و هدفی که فقط روز و شب میکنه.

من هیچی نیستم سروش خان هیچی حتی یه کلفت درست و حسابی هم نیستم.

دنیا بدجور باهام سر ناسازگاری داشت و داره، از جنگیدن باهاش و برخلاف جریانش شنا کردن خسته شده و بریدم..

 

 

انگار فقط منتظر یه گوش شنوا بودم که قبل از ترکیدنم با دو سه جمله ای خودمو سبک کنم و از شانسم خورده به مرد روبه روم که شاید دو ماه پیش برام از هر کسی غریبه تر بود و الانم تقریبا همون غریبه ست حالا با قیافه ای آشناتر..

نمیدونم با چه عنوانی جلوی من ایستاده ولی با دوجمله تو خوبی تو ماهی درد دلم و براش روی سفره پهن کردم.

 

انتظار همدردی ندارم و نمیخوام چون به دردم نمیخوره حتی جمله های تسکین دهنده هم برام بی معنی، تاریخ مصرفش گذشته..

آبی که سر ریز بشه دیگه خوردنی نیست.. زمان حال برای من همون آب ریخته شده ست که هیچی تسلای دلش نمیشه چون حروم و بی مصرف شده.

 

_برای گذشته‌ی دوری که میگی عذاب کشیدی نمیدونم چه خبر بوده ولی این اواخر برا رفتار پرهام یه جورایی خودم مسئول میدونم و دلم میخواد بتونم اگر کاری از دستم برمیاد انجام بدم.

 

آهی میکشم و چشم هام و با خستگی روی هم میزارم.

_قرار نیست راه بیفتی دنبال گندکاری های اون و آه و ناله هایی که پشت سرش جا میزاره رو ماست مالی کنی وگرنه باید نصف عمرت رد پاهاش و از زندگی قربانی هاش پاک کنی.

 

قبل از جواب بهم لحظه ای نگاه ناخوانای سروش و خیره به گوشه ای از دیوار میبینم و با گرفتن رد نگاهش چیز قابل توجه ای نمیبینم.

ولی حواس سروش و پرت کرده که یه چشمش مدام اون طرف میچرخه و عاقبت خودش و جمع کرده و میگه..

_خب.. نه .. منظورم اینه در حد توانم شاید بتونم کاری برات انجام بدم.

 

هرچی که هست و فکرش و مشغول کرده که تعلل نمیکنه و بعد تعارفی که تیکه پاره کرده میزنه بیرون و چه بهتر…

دیگه حوصله خودمم نداشتم چه برسه به آدمی که فامیلش باعث و بانی اوضاع وحشتناک الان منه.

سالن خلوته در مواقع هیچکس نیست و دوقلوها که انگار اینبار موفق به راضی کردن عموشون بودن به اتاقی که مخصوص خودشون هست میرن و خدارو شکر بعد از قصه ی عموهای غیرتی و نامزد پوشالیم سربه سرم نزاشتن.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x