رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۲۰

4.5
(40)

 

 

گره ای بین ابروهام از خصومت نهفته ای که توی حرف هاش با طرف داره میفته.

_از کجا میدونی گاز میگیره! دندون هاش به توهم گیر کرده.

تک خنده ای تمسخر آمیزی میزنه و بلند شده جلوم قیام میکنه که باعث میشه سرم و برای جواب بالا ببرم.

_به نظرت روی تنم جای دندون میزارم بمونه؟.. نه عزیزم..هرکس جرات اینکارو به خودش بده تمام نیش هاش رو با انبر میکشم.

_پس حرص چی رو میزنی؟

 

شونه ای بالا میندازه و بی تفاوت نسبت به جوش و خروش قبلش میگه..

_فک کن حس انسان دوستیم گل کرده.

عقب میکشم تا ازش دور باشم.

_ممنون برای حسی که به هیچ وجه نه تو صحبت هات نه تو چهره ات اثری ازش نیست.

انگار به اندازه کافی ازش دوری نکردم که به راحتی دست میندازه به بازوم و با حرکتی جلو میکشتم و از بین دندون هاش میغره..

_هرچی تو اون مغز فندوقیت میچرخه و ازش بیرون کن. من آدم باختن نیستم.

 

گیج از ندونستن معنای حرفش بازوم و با تکونی از بین انگشت هاش بیرون میکشم و به طرف در میرم. این مرد یه چیزیش هست.

قبل از ورود به آشپزخونه صدای پچ پچ ریزی رو میشنوم و اسم خودمم بینشون کنجکاوم میکنه بدونم چه خبره.

_راستش و بگو سروش؟!  یعنی چی اینکارا؟.. شماها دارین شورش و در میارین.

هامرز چی تو فکرش میچرخه با سامانتا چه سر و سری داره!

 

صدای سروش در نمیاد و منم مشتاقم جوابش و بدونم.

_گوش واستادی؟

هل کرده از جا میپرم و این کی اومد پشت سرم.. حاشا نمیکنم.

_اینجوری شاید بفهمم دورو برم چه خبره.

 

کنارم میزنه و حینی که میره داخل میگه..

_تو بعضی وقتا خیلی خنگ میشی پری.

پشت سرش میرم داخل و سروش با دیدنم مثل همیشه نیشش باز میشه.

_اوه ببین کی اینجاست!

هامرز بی حوصله میگه ..

_همونی که باید اینجا باشه.

 

سروش بی اهمیت به ضد حالش بلند میشه و میاد جلوتر و با هیجان میگه…

_شنیدم کولاک کردی خانم دکتر.. یه عکس با من میندازی.؟

چپ چپ به خودش و گوشیش نگاه میکنم و میرم کنار خاتون تا وسایل و حاضر کنم.

_همینجا میخواین شام بخورین؟

_آره دیگه نشستن که همینجا، بچین بره.

 

سروش بی خیالم نمیشه چند باری در حالت های مختلف عکس های درب و داغونی از ما و ژست های مختلف میگیره.

 

 

 

به این فکر میفتم وقتی از اینجا برم هیچ خاطره ای جز اونایی که تو ذهنمه با خودم ندارم انگار من هرجا رو که ترک میکنم فقط خاطره هاش برام میمونه.

موقع شام  از سروش درخواست میکنم ..

_یکی از عکس ها رو برام میفرستی؟

_میدونستم چهره جذاب و شخصیت معرکه ام دست و پات و شل کرده و بلاخره دل سنگت و آب میکنه.. عاقبت خاطر خوام شدی نه!

_میخوام یه عکس از اهالی اینجا یادگاری داشته باشم.

 

زیر چشمی حواسم به هامرزی بود که پوزخندی به چرت و پرت سروش زده با جواب من اخم هاش توهم گره میخوره و قبل اینکه چیزی بگه خاتون میپرسه..

_مگه جایی قراره بری؟

ظرف دلمه خوش آب و رنگ رو جلوتر میکشم و یکی برا خودم میزارم میگم..

_قراردادم تموم بشه میرم شهرستان.

 

نگاه معنا دار خاتون و سروش بهم میفته اما هامرز دوباره با پوزخند پررنگتری روی لباش با نگاهی خیره به لیوان دلسترش سکوت کرده.

این سکوت این خنده ی شیطانی همه و همه اش ترس مبهمی رو ته دلم میندازه و چرا اینده برام روشن نیست.

 

حتی از یک روز بعدم هم مطمئن نیستم. من حتی جرات نکردم از معینی چیزی بپرسم نکنه بلایی سرش آورده که بعدها دامن منو بگیره!

آهی میکشم و بعضی وقت ها روی این صورت جذاب یه چهره مرموز و ترسناک میشینه که تا ساعت ها از چیزی که تو فکرش میگذره تو رو به چالش میکشونه نمیدونم جذب چی این مرد مرموز شدم و اعترافش خیلی سخته.

 

صدای زنگ گوشی هامرز تو سکوت سنگین میز غوغا میکنه و با دیدن شماره گوشه ی چشم هاش جمع میشه.

گوشی رو خاموش کرده و با تشکر از خاتون از جا بلند میشه و بیرون میره.

_باز تو راه بحثتون شد؟

 

متعجب به سروش نگاه میکنم.

_باز؟ من کی گفتم باهم بحثمون میشه!

بی خیال لقمه ای دهنش میزاره و میگه..

_همه چی گفتنی نیست. فکر کردین بقیه اسکل تشریف دارن.!

به خودش و بانو اشاره میکنه و من نمیدونم چرا جلو خاتون و نگاهش خجالت میکشم.

جلو خاتون زبونم و جمع میکردم و نمی تونستم اونجوری که شایسته سروش و رفتارشه جوابش و بدم.

 

صدام و صاف میکنم و با نیم نگاهی به خاتون جواب میدم.

_من بیشتر وقت ها با همین روی اخلاقشون روبه رو بودم چیز جدیدی نیست.

 

 

بعد شام سروش و یه جا گیر میارم.. با اینکه از خستگی تا مرز بیهوش شدن میرم، اما باید بتونم کمی به افکارم سروسامون بدم..

_سروش!

دست هاش و با حوله خشک میکنه و برمیگرده طرفم.

_جانم؟

 

حرف های هامرز توی گوشم میپیچه..

_میخوام باهات صحبت کنم.

به لحن جدیم اخمی میکنه و به طرف اتاقش راه میفته.

اتاقش و خود خاتون تمیز و مرتب میکنه و شاید یکی دوباری فقط داخلش و دیده باشم بیشتر از یه اتاق مهمونه چون عملا پنج روز هفته اینجا تشریف داشت.

 

میشینه روی مبل تکی و من مقابلش روی کاناپه خودم و جا میدم.

با نگرانی و قیافه جدی میپرسه..

_ مربوط به هامرزه؟

_چرا همچین فکری میکنی!

نفسش و با راحتی بیرون میده و با راحتی بیشتری میشینه.

_خب بپرس..

 

کمی جابه جا میشم و سروش دهن قرصی داره اما تا چه اندازه رو نمیدونم.

_میدونم که حرف هام پیشت میمونه اما میخوام فقط جواب بدی و لطفا سوالی نپرسی که نتونم باهات راحت باشم یا بهت دروغ بگم.

 

نمیدونم چه فکری در موردم می‌کرد اما چند ثانیه در سکوت و چهره ای جدی بهم زل زد طوریکه احساس معذب بودن کردم و در آخر فقط گفت..

_باشه..

نفسی میگیرم و میگم..

_صولتی.. فربد صولتی دقیقا از من چی میخواست بدونه؟

_هامرز بهت گفت!

 

سری تکون میدم که ادامه میده..

_به نظر نمیومد براش مهم باشه نمیدونم چرا به تو گفته اما.. فکر میکنم در موردت کنجکاو بود نه اینکه بگم بهت علاقه مند شده.

میدونی یه جورایی انگار میخواست از زندگیت یا سابقه ات خبردار بشه.

 

بی تاب میپرسم..

_تو چی گفتی؟

شونه ای بالا میندازه..

_من چی ازت میدونم که بگم غیر اینکه چند ماهه میشناسمت و یه سابقه افتضاح هم با پرهام داشتی..

ولی به نظرت اگر چیزهای بیشتری هم ازت میدونستم میزاشتم کف دست اون مرتیکه تیتیش یا هر خر دیگه ای که از راه برسه؟!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x