رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۲۱

4.9
(34)

 

 

به نشونه قدردانی سری تکون میدم که ادامه میده.

_اما سامانتا با اینکه قول دادم سوال نکنم.. میخوام بدونم تو با این آدم هم سابقه یا گذشته ای چیزی داری یا نه؟

_نه

 

یه نه قاطع بود.. سابقه!!.. من هیچ سابقه ای باهاش نداشتم پس دروغ نگفتم.

اما چیزی که من نه حالا با این آدم بلکه با تک تک خاندانش داشتم سابقه محسوب نمیشد بلکه یه دوره زندگی حساب میشد.

یک عمر که قدمتش از کودکی تا نوجوونی بلکم بیشتر رو در بر گرفته و تمام گذشته من و ساخته بود.

 

تمام صورت سروش سوالاتی نوشته شده که ازشون فراری بودم.

_حیطه همکاریتون با صولتی ها در چه حده؟.. منظورم اینه امکان برخورد من باهاشون هست؟

مثل دفعه قبل که اینجا مهمون بودن.

_نمیدونم برخوردی اینجا پیش بیاد یا نه که فکر نمیکنم.

اما توی کارخونه امکانش بیشتر از اینجاست بلاخره باهم قرارداد داریم و اومدنش به کارخونه چیز عجیبی نیست.

 

تمام دلخوشی اول حرفش با قسمت دومش از بین میره.. درست میگفت اولین بارم تو کارخونه متوجه بودنش شدم.

_ببین سامانتا اگر این آدم اذیتت میکنه رک و راست بگو.. خودم حالش و میگیرم.

نگاهش میکنم و لبخند کوچیکی از جسارتش و مردونگیش رو لبم میاد.

 

جدا از وقت هایی که با شوخی هاش رو اعصاب آدم میرفت اما میشد به عنوان یه مرد و دوست روش حساب باز کرد.

_هامرز میگفت فک و فامیل دم کلفتی داره ازشون نمیترسی؟ بلایی سرت بیارن یا قرارداد و باطل کنن؟!

 

پوزخندی میزنه و جواب میده..

_یه مدت باهاشون مراوده داشتیم پِیِشون به تنمون خورده. اینجوری نیست ندونیم با کیا داریم بُر میخوریم.

چند سال پیش ها که رابطه هامرز با برادرش بهتر بود روابط کاری و خانوادگی بین صولتی بزرگ و هرمزان داشتن.

 

ناخوداگاه سری به نشونه تایید تکون میدم. اما خدارو شکر سروش متوجه نمیشه.

از همون باری که هرمزان و دیدم فهمیدم این مرد آشناست و سر و سری با آقاجون داره.

اما اینکه چطور شد رابطه شون بهم خوردو نمیدونم شایدم هنوز باهم کار میکنن از کجا معلوم منکه نبودم ببینم.!

 

 

 

 

از اتاق سروش که بیرون میزنم و میرم طرف سالن. هامرز و روبه روم میبینم طوری نشسته که اشراف کامل به خروجی راهرو داشت و احمقانه اولین کلمه ای که به زبونم میاد و میگم.

_سلام..

 

جوابم و نمیده اما نگاه جمع شده اش خبر از پیام اخطاری میده که “حواست و جمع کن سامانتا داری چیکار میکنی”.

بعد این پیام خاموش و گوشه چشمی که نشون میده بلند شده و میره بالا.

خودم و به اتاقم میرسونم و با وجود خستگی شدیدم باز ساعتی تو جام غلطی میزنم تا خوابم ببره.

 

روز بعد عزمم و جمع میکنم تا برای دو روز دیگه که جمعه باشه مرخصی بگیرم که البته با شرایطی موافقت میشه و من احساس میکنم این مرد یه چیزایی از ذهنیت من متوجه شده وگرنه چه دلیلی داره در مقابل خواسته ام با صدای قلدر مآبانه اش بگه..

_با ماشین میری و برمیگردی.

_خب آره باید با ماشین رفت دیگه.

 

خودش و جلو کشیده تو صورتم محکمتر از قبل میغره..

_راننده باهات میاد. قبل از تاریکی هوا هم عمارتی.

یکه خورده از قانون جدید و عجیبش میگم..

_یعنی چی!؟ مگه دزد گرفتین؟ منکه دارم اینجا کار میکنم. یک روز مرخصی حق منه اونوقت همونم با اسکورت و منت دارین بهم میدین؟

 

خیلی ریلکس برمیگرده پشت میزش و میشینه.

_الان این حرکت یعنی چی!؟

با کاغذاش بازی میکنه و بدون نگاه بهم میگه..

_حرفی نمیمونه.. شرایط همینه.

عصبی جلو میرم و دوتا دست هام و تکیه میدم به لبه ی میزش.

_چطور به خودت اجازه میدی عین یه زندانی باهام برخورد کنی!؟ من فقط یه کارمند ساده ام و تو قراردادم هم نوشته هفته ای یکبار میتونم از مرخصی استفاده کنم اونم نه با تبصره شرط و شروط های مسخره ای که برام میزارین.

 

یکی از ابروهاش و بالا میندازه و با پوزخندی، تمام منی که جلو چشمش هستم و با نگاهی منظور دار زیر و رو میکنه و در آخر موزیانه میگه..

_مچ کدوم کارمندم و داخل استخر خصوصیم گرفتم؟! یا نیمه لخت جلو چشم هام بوده!

یا به خاطرش چند نفرو تا حد مرگ کتک زدم! یا… بازم بگم یا بسه؟

 

میدونم رنگم پریده این و از نوک انگشت های سردم به نشانه افت فشار حس میکنم.

پس بلاخره داره بابت همه چی گروکشی میکنه.

 

 

نمیخوام به وسیله ای که توش نشستم فکر کنم یا آچمز شدنم جلوی اون مردی که نمیدونم چرا نمیتونم بفهمم تو مغزش چی میگذره.

با دیدن سردر مرکز نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم شونه هام و از زیر بار همه چی سبک کنم و به دیدن عزیز ترین کسم برم.

 

راننده باهام پیاده میشه و به طور اعصاب خوردکنی تا داخل همرام میاد و وقتی چهره خشمگینم میبینه و با لحن عصبانی علت حضورش و میپرسم با گفتن مامورم و معذور نقطه جوشم و به بینهایت میرسونه. اما فعلا چاره ای نیست.

 

حتی تمام تماس های شبانه و شنیدن آوا های نامفهوم از زبون الکنش هم نمیتونه لحظه ای از لذت دیدار رودررو رو داشته باشه.

پرستارش از نبودم و پایین اومدن روحیه بهبود مادرم گلگی میکنه و میدونم حق با اونه.

طبق معمول صورتش طرف پنجره است و به محض ورود نمیبینم.

_مامان؟

 

گردش چشم های رنگی و خوشگلش طرفم و دیدن رنگ و روی زردش باعث میشه نتونم خودم و کنترل کنم و تمام سنگینی مشکلات روحی و جسمی که این چند وقته باهاش دست و پنجه نرم کردم و با ریختن قطره های اشک سبک کنم.

_الهی قربونت برم.. خوبی مامان گلم؟

میدونم بغل کردنم براش آرزو شده دست هام و دور تنش میندازم و به خودم میچسبونمش و عطر تنی که خیلی وقته بوی عطر های گرون قیمت نمیده رو به ریه میکشم.

_الهی دورت بگردم.. دلم برات تنگ شده بود.

 

صدای هق هق گریه اش که بلند میشه خودم و لعن و نفرین میکنم که اینجوری خون به جیگرش کردم.

چند دقیقه‌ای طول میکشه تا تو بغل هم آروم بگیریم.

صورتش و پاک میکنم و لبخندی رو چهره مینشونم که متضاد با اشک های روون صورتم هستن.

_شرمنده ام نتونستم زودتر بیام.

 

نهارش و خودم بهش دادم و از تمام اتفاق هایی که این مدت افتاده بود با آب و تاب و البته سانسور های زیاد براش تعریف میکنم.

_آره دیگه کم مونده برم تخصصم و عوض کنم برا زنان و زایمان درخواست بدم.

گفتم الان به عنوان قدردانی میگن خانم دکتر اسم شمارو میزاریم رو بچمون اما از اینکارا بلد نبودن و اسم مادر بزرگ باباهه رو که چند سال پیش مرده رو ترجیح دادن.

میبینی اینم از شانس ما سمیرا خانوم. البته امروز باباهه با چند تا جعبه شیرینی اومد کارخونه و برا همه تعریف کرد بنده بچه شو دنیا آوردم.

 

با کلی ادا اطوار بلاخره خنده ای روی لب مادرم نشوندم که میدونستم تهش به تلخی میزنه اما چاره چی بود.

مریم هنوز برا خونه مشتری جور نکرده بود و فعلا با این اوضاع عجیبی که پیش اومده بود باید دست به عصا راه میرفتم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x