رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۲۳

4.4
(46)

 

 

امیر رفیق خوبی اما به هیچ وجه مرد زندگی نیست.

_برا تو که انگاری بد نشده، باز چندتا چندتا زیر سر داری؟

چشمکی میزنه و با شصتش از پشت سر به یکی که دکلته عنابی پوشیده اشاره میکنه.

_فعلا اونو دریاب شنیدم دیشب تازه رسیده هلو برو تو گلو لامصب یه چیزی اونور ساخته برا خودش نمیدونم دست و پنجه کدوم دکتره ولی کارش حرف نداره.

 

گردن کج میکنم و اینبار خریدارانه چشم میچرخونم روش. بی میل نچی میکنم و جرعه دیگه ای بالا میدم.

امیر نیشخندی میزنه و اینبار میشینه کنارم و شروع میکنه به تفسیر تخصصی..

_اون چشمای کور شده سکس پسنده تو باز کن.. دوتا توپ بلینگ از بالا دوتا بسکتبالی هم از پایین بیرون داده. دیگه چی میخوای!

 

با ارنج میکوبم به پهلوش تا دستش و از پشت گردنم برداره.

_خفه شو جمع کن خودتو آب دهنت کش کرد، خشتکتم زد بالا بی جنبه عملی پسند.

تو رو چه به جنس مونث و لطیف! خر ماده هم ببینی چشمات آهویی میشه و سه سوته ردیفی.

قهقه امیر که هوا میره چشمم به یه وری میفته که مقصد فربده.

 

چشم تنگ میکنم و فکر میکنم خودشه..

_چی شده! زوم کردی اونور..

_فربد کنار کی نشسته؟

مثل من حواسش و میده اون سمت و قاطع میگه..

_کیانه..

_هوم.. همون کیانمهر معروف ؟

 

امیر شونه ای بالا میندازه و حین جواب چشماش دنبال پروپاچه دختری که از جلوم رد میشه، میره.

_معروفش و نمیدونم ولی چند تا از نعره هاش و ضبط کرده یه اسکلایی دورش جمع شدن.

لب هام و جمع کرده و زمزمه میکنم.

_پس خودشه.

_خیلی تو نخشی نکنه سلیقه جنسیت و عوض کردی؟

_آره بدم نیست میخوای یه حالی هم به تو بدم.

 

جامی که بالا برده بود و داشت سر میکشید به آنی با فواره ای پاشیده میشه بیرون و شروع میکنه به خندیدن.

_خدا لعنتت کنه عوضی لاشی.. برو به اون نوکر کلفتات حال بده بیشرف.

بی توجه به نگاه چند نفری که به ما و کثافت کاری امیره خنده کجی میکنم..

_کیس جدید میخوام.

_کثافت.. من خودم تو کف اون دختر خوشگله تو عمارتتم.

 

 

 

 

گردنم خشک شده و چشم هام همونطور خیره به روبه رو میمونه.

_راستی هنوزم تو عمارته؟ خیلی باحاله لامصب زبونش…

_خفه شو..

_چی!

_دهن گشادت و ببند.

 

نمیتونم بشینم وگرنه خودم دهنش و میبستم، بی توجه به قیافه مبهوت امیر از جا کنده میشم و میرم تو دل جمعیت.

تمام دخترا با هرمدل لباس و اندام یا چهره ای رنگ میبازن و فقط دوتا چشم سیاه با تنی خیس و موهای مواج میاد جلو چشمم.

از درد کف دستم نگاهم و بهش میدم مشت گره کرده ام کم مونده بود تو صورت امیر بشینه.

_چطوری آس.. امیر میگفت میای باور نکردم.. میز بچینم برات؟

همه پایه ان ها کلی هم مدعی داریم. بیا روی این بچه قرتی هارو کم کن.

 

بی حوصله دستی برای مسعود تکون میدم و دوری تو مهمونی میزنم که میرسم به تراسش.

میرم بیرون و هوای خنک و به ریه میکشم. نجوای دو نفری از گوشه ی تاریک تراس میاد.

 

یه نخ سیگار در میارم و به لب میبرم و روشنش میکنم همزمان با اولین پُکم اون دوتا از پشت سرم خارج میشن. به نظر خلوت دونفرشون و خراب کردم.

چند لحظه ای از خلوت خودم نمیگذره که صدای در و روشنایی داخل ساختمون تراس و پر میکنه.

 

قبل از خودش بوی عطری زنونه ای میپیچه تو مشامم و ثانیه ای بعد خودش کنارم لم میده به نرده و نگاهش و خیره بهم میدوزه.

کام سنگینی از سیگار میگیرم و میون دودی که بیرون میدم نگاهم بهش میفته.

_میای شریکی بکشیم؟

خیره بهش پک بعدی رو میزنم و ته سیگار و روی لبه ی تراس خاموش میکنم.

_خسیس..

 

پشت میکنم بهش و میرم طرف در که میگه..

_پس آس تویی!.. چند وقتی تو دورهمیا و سر میز بازی شهرتت و دهن به دهن از بقیه میشنوم و خودت پیدا نیستی.

بی توجه به وِری که میزنه میرم داخل ساختمون و نگاهم پی صولتی ها میچرخه.

 

یکیشون کنار بار گوشه سالن فارغ از زمان و مکان تو خودش داره مشروبش و سر میکشه.

لحظه ای بعد فربد بهش ملحق میشه و در گوشش چیزی میگه که خودش و جمع و جور کرده میره روی یکی از مبلای خلوت تر میشینه.

راهم و به اون سمت میگیرم و میرم طرفش.

 

 

کنارش میشینم که نیم نگاه بی تفاوتی تحویلم میده و دوباره به جمعیت زل میزنه و چند ثانیه بعد میپرسه.

_اینجا چیکار میکنی؟

_تفریح..

پوزخندی رو لباش میشینه..

_اینجا از ورق و قمار خبری نیست.

_اِ.. چه بد.. از میکروفن و سن چی!.

 

بی حوصله از یکه بِدو مون نفسش و فوت میکنه بیرون و جامش و یکسره بالا میره.

_خیلی وقته ندیدمت..

پوزخندی میزنه و میگه..

_چیزی رو از دست ندادی.

نگاه دقیق تری بهش میندازم و این مرد حالا، زمانی رفیق نوجوانی من بود.

_معروف شدی؟

آهی میکشه و تکیه میده به پشتی..

_فقط یک انگیزه بود و بعد تبدیل به یک هیچ شد..

 

امیر از دور اشاره ای بهم میزنه به معنی چه خبره و اینجا چیکار میکنم! اونم خبر از گذشته ما نداره.

_هیچ تغییری نکردی!

لبی تاب میدم و میگم..

_از چه نظر؟

بلاخره خنده ملایمی میکنه و جواب میده..

_قیافه و اخلاق گند خود پسند و مغرورت همونه که هست.

_خب خدارو شکر یه لحظه نگران شدم.

 

گفتگویی سرد با جواب های کوتاه بین دو مردی که روزگاری اندک به اجبار بزرگتر ها مدتی باهم مراوده داشتن.

_چته؟

نگاهش و دنبال میکنم و رد دختری با موی بلند و مشکی رو گرفته و لب میزنه.

_هیچ.. یه هیچ بزرگ.

با اومدن فربد، کیان چشم از دختر و من از اون برداشته با نیش باز میشینه کنارمون..

عجب جمعی بهم زدیم با موزیک ملایم و لبخند های بی‌معنی.

 

دست فربد روی رون پام میشینه و با ابراز خوشحالی از بودنم رو به کیان میگه..

_جناب دادفر تو کار نساجی یکی از بهترین تولید کننده های پارچه تو کشور و حتی خاورمیانه.

غُلو نمیکنه چون هستم.

کیان اشاره ای به پیشخدمت میزنه و یکی از جام هاش و برمیداره و به نظر نمیاد اهمیتی بده چی داره تو حلقش میریزه.

 

اما فربد چینی به چهره اش میندازه و نامحسوس چشم غره ای به کیان میره که به تخمشم نمیگیره و این برادر بزرگتر الگوی خوبی برای کوچیکه نیست.

_یکم کمتر بخور.. میدونی اگه یکی به قصد رسوایی ازت فیلم بگیره تو یک پیج درپیت بزاره بیچاره میشی!؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Narges Rezaei
11 ماه قبل

چرا پارت جدیدش رو نمی زاری

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x