رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۲۵

4.6
(40)

 

با تصور رویارویی هامرز و مریم آهی میکشم و اگه مریم فقط یک نظر خودش و ببینه بدون این دم و دستگاه و خدم و حشم منو از گردن دار میزنه چرا تا حالا یه بچه هم ازش پس ننداختم و تورش نکردم.

_سامی من نمیدونم تو کله طرف چی میگذره اما اونقدری میدونم مردا هیچ وقت با یه بوسه چیزی رو تموم نمیکنن بلکه این تازه شروع ماجراست و بقیه اش میشه همون تنبون و شمبول و کارای خاک برسری..

 

با بدبختی و زاری مینالم..

_میترسم مریم خیلی هم میترسم. رفتارهاش ضد و نقیضه یه بار احساس میکنم میخواد سر به تنم نباشه اما باز یه کاری انجام میده انگار تمام حرکات من زیر ذره بینشه و براش مهمه چیکار میکنم و کجا میرم.

تا حالا موقعیت زیاد داشته تا بتونه کاری انجام بده ولی تا این حد فقط پیش رفته.

 

دیگه از خنده ها و لودگی مریم خبری نیست و بعد چند ثانیه سکوت جواب میده..

_با تعاریفی که تو از محل زندگی و این پسره کردی عقل سلیم میگه خودت و همونجا بهش بند کنی اما فقط به حرف آسونه و باید تو رویاهات ببینی بیفتی تو کوزه عسل..

 

منطق مریم فقط به درد کتابهای عاشقانه سیندرلا و سفید برفی می‌خورد، اما الان تو قرن بیستم نه خبر از شاهزاده ای بود نه پرنسسی که با طلسم یه بوسه و لنگه کفش تا اخر عمر به خوبی و خوشی کنارهم زندگی میکنن.

در ثانی من از درگیری و تعقیب و گریزهایی که حتی منجر به مرگ آدم ها هم میشد توی زندگی این مرد به مریم هیچی نگفته بودم.

البته که خودم هم فقط چند چشمه شو دیده بودم و از عمق کارهاش بیخبر بودم.

 

با سوال مریم ناخودآگاه با همون آب دماغ آویزون و چشم های خیسم میزنم زیر خنده..

_سامی!.. طرف بهت گفته دوست داره!

_هاه هاه… آره عزیزم.. روزی چندبار میگه عاشقمه و زیر پنجره برام گیتار میزنه و میخونه، بی تو هرگز..

_خب پس از اون بکن دروهای بدون وعده وعیده.. همچین رک و راست و بدون تعهد میاد جلو و کار طرف و میسازه.

 

دوباره غم من و میگیره و موندن بین زمین و آسمون عذاب آوره.

نمیدونم هامرز همینی هست که مریم میگه یا نه! اما این مغز هنگ من نمیخواد چیزی که میبینه رو باور کنه و به همون غیرت ها و حمایت های عجیبش میخواد دل ببنده.

_میترسم مریم..

_آره یه بار گفتی..

_نه… اینبار از خودم میترسم.

 

 

 

سکوت مریم خیلی حرف ها داشت اما جواب درخوری که برای درمون ترسم باشه نمیشد.

فقط قول هرچه زودتر ترتیب فروش خونه رو تونستم ازش بگیرم که با اوضاع نابسامانی که خودش با دکتر بهرامی داشت یه جورایی احساس خجالت هم داشتم.

 

تا نیمه های شب بیدار بودم اما خبری از ورود کسی به عمارت نبود و این فکر که این آدم ممکنه بعد از بوسیدن من هرجایی و با هرکسی باشه روانم و بهم می‌ریخت.

به هر حال هر عقل سلیم میگفت این رابطه که اگر اسمش و میشد گذاشت رابطه از هر نظر غلط بود و امید هیچ چشم انداز خوشایندی براش نمیشد داشت.

 

صبح فردا اول وقت با صدای زنگ گوشی و با تنی سنگین و فکری خسته بیدار میشم و دستور قهوه و صبحانه ای که با صدای بم و مردونه اش از پشت گوشی صادر میشه.

خدای من!.. دوباره جن هاش برگشتن و مثل اوایل زده به سرش.

از اونجایی که معلوم نبود امروز رو چه مودی، تندی بلند میشم و در سریعترین زمان آماده و به آشپزخونه میرم.

ترتیب کار و که میدم با بسم ا… و سلام و صلوات میرم بالا.

 

فکر چکی که بعد بوسه اجباریش تو صورتش کوبیدم و اخم های وحشتناکش دست و پاهام و شل میکنه.

در نیمه بازه اما تقه ای به در میزنم که اجازه ورود صادر میشه.

در کمال تعجب هنوز تو رختخواب خوابیده بود. به طرف میز میرم که میگه..

_بیارش اینجا.

 

سینی رو روی پاتختی میزارم و زیر چشمی نگاه نامحسوسی طرفش میندازم نشسته و چشم هاش بسته است به نظر سردرد داره.

عقب میرم که دستور وار میگه..

_بده اون لیوان و قرص لعنتی رو سرم داره میترکه.

لیوان بزرگ قهوه و قرص مسکن و میدم به دستش و تا  دهنش باز میشه بوی الکل میزنه زیر بینیم و این بشر با یه جرقه منفجر میشه.

_قرص استامینوفن با مشروب کبد و داغون میکنه.

 

بدون توجه به حرفم قرص و با لیوان قهوه اش سر میکشه.

خب امروز حالش اصلا خوب نیست و بهتره دم پرش نباشم مخصوصا با ضربه دستی که دیشب نشونش دادم اما تا بخودم بیام بالاتنه برهنه اش رو میکشه پایین و دمر میشه روی تخت و امر میکنه..

_بمال..

 

 

 

خشک شده خیره میشم بهش..!!

شده تا حالا به خاطر رفتار بد طرفت بخوای هرچی از دهنت در بیاد بهش بگی اما از شدت کلمات زیاد هنگ کرده و در عوض سکوت کنی؟!

نمیدونستم چه کلمه یا جمله ای به کار ببرم که لایق این حجم از وقاحتش باشه.

 

راهم و به طرف در میکشم و زیر لب زمزمه میکنم..

_مرتیکه عیاش الکلی برو بمیر..

خب صدای تکون تخت و ترسی که تو دلم میشینه اما مهلتی پیدا نمیکنم تا بفهمم چه خبره و با دستی که از پشت محکم کشیده میشه و روی کمرم پیچ خورد، یادم آورد جن هاش امروز برگشته بودن و نافرمونی اونم با جن های الکلی اصلا به صلاح نبود.

_دهنت و ببند تا خودم نبستم. انگار خودتم بدت نمیاد هر بار با حرکات و حرف هات تحریکم کنی تا یه کاری دستت بدم!

 

صورتش و چسبونده به پس گردنم و نفس الکلیش حالم و بد میکنه تکونی به تنه ام میدم اما دست هاش مثل سنگ محکم در برم گرفته..

صورتم و کنار میکشم و نمیدونم چه غلطی بکنم که گره دست هاش شل میشه و من بدون نگاه به پشت سر به طرف در شیرجه میزنم و بدو از پله ها میرم پایین و خودم و پرت میکنم تو اتاقم و نفس نفس زنان در کمد و باز کرده چند تیکه لباسی که دارم و برداشته پرت میکنم روی تخت و ساک کوچیکمم از پایین کمد بیرون کشیده لباس هارو میچپونم توش.

 

فکر مدارکم یک لحظه دست و پاهام و سست میکنه اما دیگه زدم به سیم آخر و راه میفتم طرف خروجی عمارت.

نفس های عمیقم کمی از التهاب درون و صورت سرخم میکاهه اما انگار اونقدری نیست که روی نگهبان ها تاثیری داشته باشه چون با دیدنم متعجب و سوالی نگاهی با هم ردو بدل میکنن.

_درو باز کن..

 

قبل اینکه جواب منو بدن یکیشون گوشی رو بالا گرفته و با نگاهی خیره بهم با شماره ای تماس میگیره و لعنتی..

با دو کلمه ای که رد و بدل میکنه و نگاهی که هنوز به سختی سنگه میفهمم چه خبره و به دو خودم و میرسونم طرف درب بزرگ و مثل صاحب زبون نفهمش با نگهبانا و سگای وحشی تر از خودش به هیچ صراطی باز نمیشه.

 

با مشت به در آهنی میکوبم و داد میکشم..

_باز کن این لامصب و میخوام برم بیرون.

دوتا نگهبان تبدیل شدن به چهارتا اما هیچکدوم طرفم نمیان و به فاصله دو متری ازم ایستادن و دیوونه بازی هام و نگاه میکنن.

_چه خبره؟..

 

 

 

 

 

 

 

عماد با چهره برزخی میاد جلو و دست به کمر انگار طلب باباش و داره منتظر جواب منو نگاه میکنه.

_چه خبری میخواد بشه.. درو باز کن.

_برگه مرخصی تو نشون بده.

 

پوزخند حرصی میزنم..

_مگه زندانه اینجا که ازم برگه عبور و مرور میخوای؟

خونسرد قدمی به عقب برمیداره و انگار حوصله اش نمیکشه بیشتر از این برام وقت تلف کنه.

_بیا برو تو دختر جون سر صبحی زده به سرت.!

_میگم درو باز کنننننن… میخوام بررررررم.

 

حتی ابروهای درهمش از صدای بلندم هم تحت تاثیرم قرار نمیده و دوباره با شدت بیشتر با مشت و گلد میفتم به جون در بزرگ آهنی.

ضربه های مشت و لگدم صدای ناخوشایند بلندی ایجاد میکنه و همراه باهاشون فریاد میکشم..

_باز کنین این لامصبو.. مگه اسیر گرفتین میخوام برم بیرون.. زنگ میزنم پلیس بیاد دمار از روزگارتون در بیاره..

 

تو حال و هوای خودم بودم و هرچی که زورم به خودشون نمی‌رسید عوضش تمام حرصم و روی درو دیوارشون خالی میکردم که دسته ی ساکم بی‌هوا از دستم کشیده میشه و خودمم چون محکم گرفته بودمش و قصد ول کردنش و نداشتم، سکندری خوران به عقب پرت میشم و بی تعادل محکم میخورم زمین و آرنجم به سنگفرش کوبیده میشه.

_آآآآآخ..

 

اونی که ساکم دستش مونده بود با تمسخر بالای سرم ایستاده و با نوک کفشش میکوبه به ساق پام..

صدای هشداری عماد اسم مرد و صدا میکنه.. اما اون بی اهمیت بهش میگه..

_جمع کن خودتو دختره ی وحشی مگه طویله خونه باباته صدات و انداختی رو سرت!

 

آرنجم تیر میکشه و جلوی چندتا مرد که چند برابر منن پخش زمینم با این حال تحقیری که تو چهره این مرده منو به جنون میرسونه و با تکیه روی یه دست بلند میشم و بلافاصله مشتم و طرف صورتش پرتاب میکنم که با پوزخندی تنه اش رو عقب میکشه و با استفاده از حواس پرتی با لگد محکم میکوبم به زانوش.

صدای دادش در میاد و دستش که تو صورتم بالا میره.. عماد ساعدش روگرفته و میکشش عقب.

_بس کن سهند.. دستت بهش نخوره.

 

خشم سهند غیرقابل کنترل بود.

_چرا؟ این زنیکه کیه مگه جز یه خدمتکار بی ارزش.

بی اهمیت به چرت و پرت ها و حرکاتشون میرم طرف ساکم که افتاده گوشه ای و برش میدارم که دستی توی موهام گره میشه و..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sani Ppp
11 ماه قبل

پارت ۱۲۴کو پس ؟

Sani Ppp
11 ماه قبل

مرسی خیلی خیلی دستت درد نکنه

Sani Ppp
11 ماه قبل

ببخشید من چند روزیه که باهاتون آشنا شدم چند وقت یه بار پارت میزارین ؟

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x