رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۲۸

4.5
(47)

 

 

 

لقمه ای برای خودم میگیرم و با سر تایید میکنم.

میشینه پشت میز و مشکوک میگه..

_از کی تا حالا توی بزم های افخم شرکت میکنی؟! تو که تا دیروز چشم دیدن اون کفتارو نداشتی!

جرعه ای از قهوه خوش طعم میچشم و نگاهم میره طرف ورودی آشپزخونه و جواب سروش و میدم..

_تازگی ها سرت کجا گرمه که حواست پرته! تاریخ و نگاه کنی متوجه میشی این یکی با بقیه چه فرقی داره.

 

و خدارو شکر فکرش از موضوع قبلی منحرف و ول کن ماجرای منو سهند و خبر چینی عماد که بعدا حقش و میزارم کف دستش، شد.

چشم های ریزش در آخر به ابروی بالا رفته منتهی و متعجب گفت..

_اوه.. اصلا یادم نبود. گفتم چی شده مشتاق  مهمونی افخم شدی.!

 

شروع به خوردن که میکنه از جا بلند میشم و بی‌توجه به لقمه رو هوا مونده سروش و نگاه خیره اش میرم طرف آشپزخونه..

نشسته روی صندلی و دست هاش و ستون کرده تکیه داده به پیشونی.

_چرا حاضر نیستی؟

 

با صدای طلبکارم دست ها رو جلوی دهانش مشت میکنه و به اخم های درهمم خیره میشه.

از چهره اش چشم و ابروی سیاهش دیده میشه و نگاهی که مشخصه بیشتر از من طلبکار باشه کمتر نیست.

_زود باش من وقت اضافه ندارم بخوام به ناز کشی جنابعالی حروم کنم.

نیم دوری میزنم تا خارج بشم که صدای خونسردش مغایر با خشم نگاهش به گوشم میرسه.

_نکن..

_چی!

 

دست هاش و پایین کشیده میزاره روی میز و با صورتی سرد و خشک جمله اش رو کامل میکنه ..

_وقت گرانبهاتو حرومم نکن.

پوزخندی به این همه نترسیش میزنم و آهسته و شمرده به طرفش قدم برمیدارم.

روبه روش روی پشتی یکی از صندلی آرنج هام و ستون کرده و چشم ریز کرده روش با تمسخر میپرسم.

_باز که بلبل زبون شدی!؟.. بزار عرق گندی که دیروز زدی خشک بشه بعد..

 

لعنتی… با دیدن ادایی که در میاره جمله ام نصفه میمونه..

سرش و کج کرده به یه طرف و قیافه ملوس دخترانه اما احمقانه ای به خودش گرفته و لب هاش و به جلو غنچه کرده نچ نچی تحویلم میده.

_میدونی رئیس جون من دست به گند زدنم حرف نداره.. چرا یه همچین موجود دردسر سازی رو به اجبار نگهش میداری!؟

 

 

نگاهش به بالا پایین شدن سیبک گلوم باعث میشه بفهمم عین نوجوون های تازه بالغ تحت تاثیر عشوه ریزی که ریخته قرار گرفتم.

گلوم و صاف کرده و چندباری پلک زده تا به خودم مسلط بشم  و چشم از لب های هنوز غنچه اش برداشته و با صورتی سخت جواب بدم.

_زیادی خودت و دست بالا میگیری.. فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم ور دلم نگهت داشتم.

 

به کنایه از خودش ادامه میدم..

_نه پری جون.. جنابعالی فقط یه بدهی بیشتر نیستی هروقت صافش کردی تشریفت و برای همیشه میبری جوری که اگه کلاهتم اینورا افتاد حق اومدن نداری چون جز دردسر هیچ خیری نمیرسونی.

 

با اخم های درهم و فکی که بهم میسابه و حالت طبیعیش نفس بلندم و بیرون میدم..

_حالا هم بپر بساط بیرون و جمع کن ده دقیقه دیگه بیرون نباشی تا کارخونه رو باید پیاده گز کنی بانو..

 

دهنش که باز میشه انگشت روی بینی به سکوت میزارم..

_نه دقیقه..

بیرون میزنم و چه به موقع که سروش و تو دو قدمی خودم میبینم.

_چی شده؟

_به تو چه..!

_خیلی گاوی..

_میدونم اگه نبودم شماها رو دورم جمع نمیکردم.

 

به خاطر اینکه هوس نکنه بره داخل بازوش و گرفته و دنبال خودم طرف در میکشم.

_هوی.. چته.. دستم و کندی.

_راه بیفت دیر شده.

_سامی رو ندیدم..

هلش میدم که اعتراض میکنه کیفش روی میز جا مونده.

_سامی؟!.. طرف نه‌نه‌اش سامی صداش نمیکنه. تمام روز فکت در حال وراجی اونوقت انقدر گشادی داری دوتا حرف و نمیتونی تو اون دهنت بچرخونی تف کنی بیرون!

 

سروش و زودتر با ماشین خودش راهی میکنم و نگاهم روی ثانیه شمار ساعت میمونه.

خب انگار قراره امروز پیاده روی طولانی داشته باشه. به راننده میگم راه بیفته و با  صدای استارت ماشین قدم های سامانتا روی پلکان رویت میشه.

نیشخندی که روی لب هام و با رو برگردوندن سرم مخفی میکنم.

 

در ماشین و با حرص محکم بهم میکوبه و میتونم ابروهای پر و مشکیش و از خشم و ناراحتی که بهش تحمیل کردم تصور کنم.

هنسفری ها رو توی گوشم میزارم و به کار با لپ تاپم میپردازم اما در حقیقت شروع به جستجو داخل شبکه های اجتماعی میشم تا ببینم چی میتونم پیدا کنم.

 

 

در لپ تاب و بسته و زل میزنم به بیرون..

چیزی پیدا نمیکنم ..

در واقع عملا یه جورایی همه چی خیلی تمیز و از صافی رد شده ست.

تو این دوره که همه از یه لیوان آب خوردنشون گرفته تا جایی که شب میخوابن استوری میزارن تو پیجشون این خاندان به نظر جز چندتا گل و بلبل اطرافشون و چندتا عکس محدود از سفرهای تفریحی هیچ چیزی که قابل بازتاب عمومی باشه انگار ندارن.

و این منو به فکر فرو میبره.!!؟ اشتباه کردم! ولی این یه ریسکه..

 

با رسیدن به کارخونه پیاده میشم و امروز دوتا قرار ملاقات در پیش دارم که یکیش با فربد صولتی.!

پری سلانه سلانه پشت سرم با فاصله معینی داره میاد و برعکس من که فقط سری تکون میدم، جواب سلام رهگذرا رو کلامی جواب میده و با بعضیا هم خوش و بشی میکنه!

انگار روابط اجتماعیش با هرکی اعم از کارگر و معاون و منشی و… خوبه، فقط به من که میرسه دشمن جونش و میبینه.!

 

بعد احوال پرسی که پشت سرم با فرهاد میکنه دلم میخواد چنان چشم غره جانانه ای بهش برم که تا آخر روز از اتاقش بیرون نیاد..

عوضش لحظه آخر مقابل در نیمه باز و دور از چشم پری به فرهاد اخم غلیظی تحویل میدم که گیج نگاهم کرده و دستپاچه سرش و انداخته پایین و میشینه سر جاش.

 

ببینا زورش میاد به من یه سلام بده انگار جونش بالا میاد اونوقت!؟.. دختره ی خط قرمزی..

حساب تو یکی روهم خوب دارم اونم به موقعه اش.

فرهاد با تماسی حضور صولتی رو یادآوری میکنه و اجازه ورود میدم.

مثل همیشه با کلی پرستیژی که ازش انتظار میره وارد میشه.

 

تنها زحمتی که به خودم میدم از جا بلند شده و از پشت میز دست دراز شده اش رو فشار میدم.

_سلام جناب مهندس دادفر عزیز.. احوال شما؟..

سری تکون داده جوابش و میدم و تعارف کرده تا بشینه.

_بفرمایید لطفا..

شماره مستقیم آبدارخانه رو گرفته و سفارش قهوه و مخلفاتش و میدم که با لبخندی میگه..

_نمیدونستم برادر گرامی هم مراوده ای با خانواده داشته.

 

لب هام به رسم ادب حتی زاویه هم نگرفت و با نگاه خیره ام ادامه حرفش و گرفت..

_راستش ذکر خیر شما رو که پیش آقا بزرگ گفتم، گفتن انگار با برادر بزرگتون هم معاملاتی داشتن.

سکوت سنگین و نگاه سردم دست خودم نبود و خدارو شکر با آوردن بساط پذیرایی وقفه ای پیش اومد تا دستی به صورتم بکشم و بتونم برای ظاهر سازی هم که شده تعارف کنم و بحث عوض بشه.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x