رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۲۹

4.6
(39)

 

 

یک ربع، بیست دقیقه ای صحبت از کار بودو نخ و الیاف تا اینکه برای نشون دادن نمونه پارچه های سفارشی باهم سری به سالن کارگاه تولید زدیم.

چرخش چشم هاش موقع خروج از اتاقم سمت اتاق پری هرچند نامحسوس ولی منه حواس جمع و متوجه خودش کرد.

هه.. خبر نداشت فرستادمش دنبال نخود سیاه که این طرفا آفتابی نشه.

 

توی محوطه چرخی میخوریم و کم کم بحث و میکشونم طرف آقا بزرگی که چندباری فقط تصویرش و دیدم و اسمی ازش شنیدم.

_آقا بزرگ سرمایه گذار اصلی فروشگاه هاست؟

انگار زیاد از شنیدن این موضوع خوشحال نیست که بی میل جواب میده.

_نمیشه گفت خود شخص آقا بزرگ ولی تقریبا شصت درصد سهام خاص متعلق به خانواده ست و فامیل همیشه حرف اول و میزنه.

 

پس یه جورایی پای گردش ثروت خانوادگی توی خودشون بود و به نظر امپراتوری که زیر دست این مردپیر مار خورده افعی شده رو توپ تکون نمیداد.

طوری که میتونست حسرت و طمع خیلی‌ها رو به دنبال داشته باشه.

_یعنی یه جورایی انحصاری کار میکنین!

سری تکون میده و ادامه صحبت و نمیگیره که دیگه مهم نیست چیزی که میخواستم بدونم و فهمیدم.

 

تا لحظه آخر گردش چشم هاش و اطراف دیدم و محل نگذاشتم تا اینکه بلاخره صبرش به سر میرسه و یه جورایی بی تفاوت اما بی طاقت میپرسه.

_خانم حدادی فر و این طرفا ندیدم فکر میکنم میومدن کارخونه؟

متعجب میگم..

_حدادی فر؟! تا جایی که میدونم نداریم چنین کسی اینجا. از آشناها هستن؟

 

گوشه ی ابروش و میخارونه و با چشم های ریز شده که نشون فکر کردنشه میگه..

_خانمی که تو عمارت موقع شنا متوجه حساسیت غذای من شدن.. اگر اشتباه نکنم اینجا هم دیده بودمشون و فعالیت داشتن.

_اووه.. منظورتون احدی فر! پری دیشب یه مقدار کارهاش زیاد بود و نتونست درست و حسابی استراحت داشته باشه اینه که نتونستم امروز اجازه بدم بیاد کارخونه.

میدونی سلامتیش برای من اولویت اول و داره.

 

ریلکس، رنگ و رخ پریده و چهره ماتش و با لبخند ملایمی به نظاره میشینم و هیچ لذتی از تصور فکرهای منحرفی که تو ذهنش میچینه نیست و تمام مقصودم همینه و بس.

_که اینطور..

_چطور؟!.. اتفاقی افتاده؟

_ها؟!… نه.. اتفاق که نه ولی خب..میخواستم بازم برای اون روز و کمکشون تشکر کنم.

 

 

پوزخندی که میخواد از چرت و پرتاش روی لبام بشینه رو مهار میکنم و به سادگی سری تکون داده و بدرقه اش میکنم تا شرش و کم کنه.

حال اینکه برم تو اتاقم و ندارم راهم و کج میکنم طرف سالن گردهمایی و با فکر به قیافه پری نیشخندی روی لب هام میشینه.

 

به آرومی در و باز کرده و جلو میرم اولین چیزی که به چشمم میخوره خم شدن یک مرد و روی مرد دیگه ست و صدای نسبتأ بلند و حرصی زنانه ای که داره غرغر کنان روی سرشون تذکر میده.

_مگه داری لباس میشوری اینجوری چنگ انداختی رو سینش؟! میخوای قفسه سینه اش و بشکنی یا نجاتش بدی!

 

صدای خنده ریزی که از سمت دوتا دختری که گوشه ایستادن باعث عصبانیتش میشه و چشم غره ای بهشون میره و با کنایه میگه..

_هه هه.. والا خیلی روتون زیاده کار شمام که از اینام بدتر بود.

بیاین جلوتر به حرکت دست من نگاه کنین دفعه بعد درست برین وگرنه میگم همتون و جایگزین کنن مطمئن مطمئنأ خیلی داوطلب باید داشته باشیم.

اقتدارش و دوست داشتم مدیر درست درمونی ازش در میومد.

 

نشسته بودم گوشه ای و کارشون و نظارت میکردم. این همون نخود سیاهی بود که سامانتا رو درگیرش کرده بودم.

آموزش کمک های اولیه امداد و نجات به سه زن و مرد به انتخاب خودش از بین کارگرا رو بهش سپرده بودم و حدودا دوساعتی هست اینجا مشغوله و معلومه کلی بهش خوش گذشته و موفق بوده.

 

دست هاش و ضربدری روی قفسه سینه مرد خوابیده میزاره و با چند فشار عمل احیا رو با احتیاط انجام داده و توضیحات لازم و همراهش به بقیه تماشاچی‌ها میده.

_این عمل و با فشار بیشتر نسبت به من انجام بدین، اینجا مانکن آزمایشی نداریم و بیشتر از این فشار روی قفسه سینه یه مورد زنده و بدون مشکل جایز نیست.

_خانم دکتر کی به تنفس دهان به دهان می‌رسیم.؟

 

نگاهم روی جوونترین عضو گروه که زیر دست پری خوابیده میچرخه که با توجه به سؤالش خیره به صورت که چه عرض کنم به لب های پری و داره مزه میپرونه..

به نظر بیست و پنج، شش ساله میاد.

_به کارهای دهانی علاقه خاصی داری! میخوای من مشکلت و رفع کنم؟

 

با صدای بلند و خشکم سر همه به ضرب طرف جایی که نشستم میچرخه و با بلند شدنم و دیدن هیبتم خودشون و جمع و جور کرده ترسیده نگاهی به پسری که خوابیده میندازن.

 

 

 

سامانتا گلوشو با تک سرفه ای که به نظر از خنده ای که قورت داده صاف کرده و طرف تیم نابغه اش میگه..

_برای امروز بسه فعلا روی همین تمرین تمرکز کنین اگر عروسکی چیزی خونه دارین روی اون انجام بدین.

آدم زنده زیر دستتون نندازید جوگیر نشین عوض امداد و نجات مردم و به کشتن بدین.

 

یکی یکی از کنارم با سر به زیر افتاده سلامی میگن و رد میشن پسره ی پرو که میخواد رد بشه با اخم های درهم قدمی طرفش برمیدارم که ترسیده رنگ و روش بیشتر میپره و سریع با هل دادن نفر جلویی خودش و به خروجی میرسونه.

میرم طرف سامانتا که داره وسایل مختصری که با خودش آورده رو جمع و جور میکنه.

_بین هزار و خورده ای کارگر دست گذاشتی رو همون نخاله هاش؟ کلا دردسرو بو میکشی نه!

 

ابرویی برام بالا میندازه و میگه..

_دقیقا.. ببین چطور بین میلیون ها آدم درست افتادم تو عمارت شما ! اینکه که دیگه هزارتای ناقابل بود.

دختره ی حاضر جواب زبون دراز پرو خوشگل..

آخریش دقیقا از کجا اومد تو ذهنم حالا درسته قیافه اش بدک نیست اما خوشگل!!

 

همه جلوم موش میشن این از اولشم جلوم قد قد میکرد و همچنان هم میکنه.

با دست های پرش از کنارم رد میشه که بازوش و میگیرم و میکشمش جلو.

لامصب لب هاش و برق لب ملایمی زده و توی چشمم میزنه و ذهنم درگیر حرف پسره ی نخاله ست.

_مواظب باش عزیزم عمارت ما بعضی وقتا دخترای زبون درازی که زیادی قدقد کنن و قورت میده جوری که هستشون هم پیدا نمیشه.

 

طبق معمول انگار آتیشش زدن خودش و تکونی میده تا بازوش و آزاد کنه و تو همون حالت لب میزنه..

_الان مثلا داری تهدید میکنی؟ میدونی آقای عمارت، دنیا دو رو داره گهی پشت به زین گهی زین به پشت..

یه بارم وقتی تو رو قورت دادن هسته که چه عرض کنم آثاری از آثارت نموند بهت میگم یه من ماست چقدر کره میده آقای پر مدعا.

 

اون حرف میزد و من خیره به لب هاش فقط حرکتشون و میدیدم و متوجه نبودم چطور فاصله بینمون کم و کمتر شده تا اینکه با صدای برخوردی چیزی به خودم اومده و عقب کشیده دستش و ول میکنم.

نفس نفس میزنه و من برای حفظ جبروت خودم و تو همون حالت بدون نشون دادن ازخود بیخود بودنم با اخم های درهم به خودش و وسایل ریخته دستش پشت کرده و به طرف خروجی میرم.

 

نزدیکی به این دختر از هر نظر برام خطرناکتر از هر مرد شرور و شیطان صفتی بود که در کمین یه نقطه ضعف من بودن.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
10 ماه قبل

رمانت جالبه,یه جورایی متفاوت…و قشنگ.ولی به خدا دیگه خیلی طولش میدید.اوایل هر شب پارت داشتیم.خیلی هم طولانی تر بود.

camellia
پاسخ به  NOR .
10 ماه قبل

😘 😘 😘 😘 😚 😍 باز هم ممنونم.

camellia
10 ماه قبل

واییییییی 😍مرسی. خیلییی ماهی به خدا.😘😚😙

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x