رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۳۴

4.8
(41)

 

 

قد بلند تقریبا میشه گفت به بلندی خودم که با کفش های پاشنه میخی که پاش کرده بود و اون اندام موزونش کشیده تر هم دیده می‌شد.

چشم های روشن و موهای بورش میتونست سلیقه خاص خیلی از اروپایی پسندهای مردهای شرقی ایرانی باشه..

ته چهره ی اصیلی که به جرات میتونستم بگم دست هیچ جراحی بهش نرسیده بود.

 

لحظه ای به خودم میام که هامرز با آرامش دست راستش و روی حلقه ی انگشت هام که نمیدونم کی شل شده میزاره و جاش و محکم میکنه و از اونجایی که انگشت هاش تماس مستقیمی روی پوستم داره خیلی سخته نخوام واکنشی به حرکات و حرف های مشکوکش نشون ندم.

 

انقدر ناراحت و عصبی هستم که با خوش و بش آخری هم که انجام میدن دیگه اهمیتی به رفتارهای مشکوکشون ندم و چشم هام بدوزم به کف سرامیکی سالن تا این نمایش مضخرف تموم بشه..

که بلاخره پاهاش و حرکت میده و به بهانه دیدن مردی به اسم فتاحی از هم فاصله میگیریم دنبالش کشیده میشم و در عوض مسیرمون قسمتی از راهروی منتهی به سرویس ها و اتاق خواب ها میشه.

انگار خودشم فهمیده بود ظرفیتم پر شده و کم مونده منفجر بشم.

 

با خروج از دید مردم این فرصت پیش میاد تا دستم و از زیر مشتش و دور بازوش عقب بکشم و نفسی که به نظر حبس کردم و بیرون بدم.

_من عروسک دست آموز تو نیستم..

 

بی توجه به جوش و خروش من سیگاری از جیبش در میاره و با فندک طلایی رنگش روشن و کام عمیقی ازش میگیره.

فکم از بس دندون هام و بهم ساییدم درد گرفته.

خیره بهش بلاخره با دودی که هنوز از دهن و بینیش بیرون میاد دست به کمر و بی تفاوت میگه..

_چیزی شده؟!

 

ناباور تک خنده ای میزنم و دور خودم میچرخم..

_هاء.. چیزی شده!!.. واقعا!؟

_به نظر آتیش گرفتی! رنگت سرخ شده..

نمیدونم چه فکری میکنم ولی با غیض به طرفش حرکت میکنم که مهلت نمیده و با یه چرخش سریع بازوم و میگیره و دست دیگه اش میشینه دور کمرم و میکشونم به انتهای راهرو و در تراس بزرگی که روبه رومون هست و باز میکنه همه این ها به نیم دقیقه هم نمیکشه و با برخورد هوای خنک شبانگاهی لحظه ای لرز به تن عرق کرده ام میشینه.

_حالا بگو چته یهو داغ کردی.. اینجا خبری از دوربین نیست.

 

 

 

با حرفی که میزنه تازه متوجه میشم هر حرکتمون میتونه زیر ذره بین باشه.

با اینکه کمی ترس برم داشته اما بی اهمیت به گفته اش پوزخندی میزنم..

_حالا نه اینکه خیلی آدم مهمی ام و انگار قراره چه حرکتی بزنم که اگه تماشاچی هم داشته باشم به مشکل بربخورم.!

 

در ادامه پک دیگه ای به سیگارش زده و با چشم هایی خمار از پس دود نگاهش و از حیاط نیمه تاریک گرفته میده بهم و یه دور روم چرخ داده و اخر خیره به چشم هام طوری که از پس نگاهش به نظر حرفای زیادی برای گفتن داره اما تنها چند کلمه رو به زبون میاره و میشه آتیش وجودم.

_همینکه کنار منی..

 

مات میشم بهش.. یه جمله کوتاه و ساده و ترجمه طولانی که پشتش خوابیده بود.

خواب بودم و با یه تلنگر بیدار شدم. مگه نمیدونستی این مرد یه کاره ای هست!؟..

مگه چلاق بودی وقتی اون مرد و بخیه کردی!؟..

مگه کور بودی اون زدو خورد و که خودتم داخلش معیوب شدی ندیدی!؟..

مگه کر بودی صدای شلیک و نشنیدی!؟..

مگه مگه مگه..

 

خاک بر اون سرت کنن کلی نشونه جلوی چشم های وامونده ات بود!؟..

مگه از همون اول نگفت کجا پا گذاشتی پشت پرده خرابشده سیاستمدارای گردن کلفت ؟

کل حواس خاک برسرت حول و حوش کشته مرده هاش و دست های بی صاحابش میگشت که بهت نخوره!؟

 

 

وقتی به خودم میام که جدی زل زده به حالاتم..

درمونده زمزمه میکنم..

_من اینجا چیکار میکنم؟ نقشم چیه!

_خودت چی فکر میکنی!

_به نظرت من اگر فکر میکردم الان اینجا ایستاده بودم؟

 

چطور میتونه وقتی دارم اینجور درمونده ام و حرص میخورم، با لحن مرموز و چشم های شیطانیش این مدلی بهم زل بزنه و با وقاحت بگه ..

_منظورت از اینجا احیانا ور دل من که نیست؟.. شکسته نفسی نکن بانو ندیدی کلی کشته مرده اون تو پشتم ردیف شده بودن..اینم سعادتی که نصیب هرکسی نمیشه.

 

خدایا چرا با من شوخیت گرفته!؟..

آدم قحط بود یا زندگی من خیلی بی دست انداز و هیجان! که همچین آدمی رو سر راهم گذاشتی!..

چاه نادانی ها و جهالت من ته نداره.

_زیاد بهش فکر نکن.. من عوض جفتمون حواسم به همه چی هست. اون کله خوشگلت بیشتر از این می ارزه که پر از توهمات پوچ بشن به دیده هات کفایت نکن.

راستی بهت گفته بودم؟

 

 

مات و خشک شده بی حواس لب میزنم..

_چی رو؟

 

سیگارش و لبه ی نرده خاموش کرده و قدم های مطمئن و موزونش روی سرامیک گوشم و پر میکنه و در آخر کنار گوشم لب میزنه..

_دوست دارم…

قلبم ضربان نداره و نفسم حبس میشه..

_لباستو..

 

قدم از کنارم که برمیداره.. نفس از سینه ام رها میشه شده و تنها ردی مخلوط از بوی عطر و سیگار خوش رایحه اش به جا میمونه.

قطره ای که خارج از اختیارم از گوشه ترین زاویه با خیره گی از دل سیاهی شب در امتداد صورتم رد میندازه.

انصاف نیست.. قرار نبود دست و پای دلم بلرزه!

هرچی سنگ میشم و از درون خودخوری میکنم انگار بیشتر مغلوب میشم.. نه من نه قلبم دیگه آدم ضربه خوردن از دلبستگی نیستیم.

 

با صدای در تراس و ورود یک زوج جای دنجی که صاحب شده بودم و واگذار میکنم و از هوایی که دیگه ردی از وجود هامرز و گفته هاش نداره خارج میشم.

با ورودم به سالن تازه متوجه گرمای مطبوع داخل میشم و این لباس به ظاهر زیبا که روی تن استوار اما پوشالیم خوش نشسته و اما به قول هامرز دوست داشتنی هیچ پوشش و جنس گرمایی نداشت.

 

موزیک ملایم جای خودش و به اجرای زنده داده بود و با حس و حال سرزنده خواننده همه سر شوق اومدن، طوریکه از آرامش ساعات اولیه ورودمون خبری نبود.

نگاه بی هدف و سرگردونم به اطراف در آخر روی مردی میشینه که چشم هاش با کنجکاوی که داخلشونه زل زده بهم.

شاید به نظرش دنبال همراهم میگشتم؟!..

اما خودمم نمیدونستم دلم میخواد ببینمش یا نه.. این همراهی که دم به دیقه قالم میزاره هم برای من همراه نشد.

 

عقب کشیده و سر میز سلف میرم تا بتونم این گلوی خشک و با چیزی تر کنم.

بین تنگ های خوش رنگی که وسوسه و لبخند شیطان و دارن یه لیوان آب پرتقال پر میکنم و شروع میکنم به مزه کردنش هرچند گرفتگی گلویی که حناق توش چادر زده باشه با چند قطره پرتقال راهش باز نمیشه.

 

خیره به ادم هایی که جلوم چرخ میخوردن باهر لبخند و گفتگویی که پیش روم دارن حالا با هر نیتی مصداق ریاکارانه ترین فساد رفتاری و کاری رو برام پیدا کرده.

_به نظر اینبار واقعا تنهایی!

 

از گوشه ی چشم اومدنش به طرف خودم و دیده بودم پس غافلگیری در کار نبود.

_تنهایی من برای شما مهمه!؟

دستی دراز میکنه و برای خودش ترکیبی از دو نوشیدنی رو داخل لیوان میریزه.

_از اونحایی که بهم معرفی نشدیم.. من افخم هستم شاهین افخم.

 

 

نه نشدیم.. توی حیاط نیمه تاریک، با اون حرص و استرسی که بعد بحثم با هامرز و آوارگی بعدترش داشتم حالم چندان مساعد آشنایی نبود.

نه اینکه دو مرد بعد دیدن همدیگه زیاد تو حال هوای معارفه باشن بیشتر میخورد بخوان همدیگه رو همونجا زنده زنده چال کنن.

 

اما حالا توی روشنایی سالن بدون اینکه اهمیتی به نگاه کنجکاوش بدم چشم هام و روش میچرخونم.

بیرون هم اعتراف کردم استایل زیبایی داشت شاید برای یک مرد گفتن زیبا چندان جالب نباشه اما این مرد جدا از جذابیت زیبایی هم داشت.

تضاد موهای مشکی و پوست سفیدش به چشم میومد و چشم های عسلیش این صورت و تکمیل کرده بود.

_سامانتا..

 

شاتش و برام بالا میبره و به روش خودش اضهار خوشوقتی میکنه.

چشم از صورت صافش میگیرم و خودم و با آب پرتقال و دید زدن مردم سرگرم میکنم..

 

تا اینجا اینو فهمیدم هرکی دوروبر هامرزه اصلا بیگناه و معصوم نیست هرچند قیافه فرشته ها رو داشته باشه.

اما مگه خود خطرناک و مرموزش کم از این مرد داشت! شبانه روز هم به قول خودش ور دل همیم! دیگه از چی میخوام بترسم وقتی با خود شیطان هم کاسه بودم.!

 

به نظر یه لحظه نگاه بی حواسم سُر میخوره روی چهره آشنایی که به نظر داره با یکی گفتمان میکنه.

_تا حالا تو هیچ کدوم از محافل و دورهمی ها ندیدمتون.!

به طرف صدا که میچرخم مرد از چشم های دو دو زنم متوجه بی حواسیم میشه و با لبخندی تکرار میکنه..

_خارج کشور بودین؟

 

چندباری پلک میزنم و ذهنم و جمع میکنم.

_نه.. چطور!

اشاره به یکی از میزهای خالی میکنه..

_بریم بشینیم اینجا به نظر زیاد راحت نیستین.

در مقابل وسوسه چرخش گردنم طرف تنها چهره آشنایی که اون طرف سالن، قدم هام و همراهش میکنم و با حرکتی جذاب صندلی که برام عقب کشیده رو اشغال میکنم.

_ممنون..

_افتخاری برای من..

 

همه خلافکارا اینجور جنتلمنن!؟

روبه روم جا میگیره و با حرکت دستی یکی از خدمه رو فرا میخونه.

_قربان؟

اشاره ای به من میکنه و منی که هنوز نمیدونم نشستم روبه روی این مرد چه صیغه ای بود! خوردن پیشکش..

_ممنون چیزی میل ندارم.

لبخند مودبانه ای نثار چهره بی‌حوصله ام کرده و با چند کلمه خدمه رو رد میکنه.

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

جذاب بود,داره جذابتر میشه.😍🙇

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x