رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۳۶

4.8
(44)

ا

 

 

تنم به عرق نشسته و گرمای زیادی رو احساس میکنم طوری که دست میندازم و یقه لباس و میکشم تا هوای بیشتری بهم برسه.

اما انگار فایده ای نداره و اینبار دستم روی سرم میشینه که صدایی با شماتت مانعم میشه..

_بس کن.. داری چه غلطی میکنی؟

_ گرمه.. خیلی گرمه..

_ دختره ی احمق.. دختره ی احمق

 

ها ها.. من احمقم.. راست میگفت..

احمقم که حتی حالا هم با بوی آشنایی که چند ماهه چسبیده به پرز های بینیم دست از تلاش برای پس زدنش میکشم و توی بغلش احساس امنیت میکنم!؟

 

صدای در ماشین و منی که هنوز با شال و لباس هام درگیرم..

_خودم میشینم تو پشت سرم بیا.

_بله قربان..

فرودم روی تشک های خنک یکم از التهابم کم میکنه اما به آنی دوباره وجودم گر میگیره و دستی که حالا آزاده رو به پارچه سرم بند میکنم و میکشمش کنار و حالا بهتر شد.

 

با صدای استارت دستم و بند شیشه ماشین میکنم و میدمش پایین.

_ بشین سر جات..

سری که تا نصفه از شیشه بیرون بردم و با چنگ زدن به بازوم میکشه داخل و زیر لب چیزی میگه.

_ها ها.. داری.. فحشم.. میدی!

_ کارت از فحشم گذشته باید چنان بزنمت که به غلط کردن بیفتی.

 

حرص و عصبانیتش کمی میرسونتم اما تو حال خودم نیستم تا نشونه ها رو بفهمم.

_مادرش و به عزاش مینشونم مرتیکه لاشی رو.. کثافت و به گ.وه خوردن میندازم.

 

با همون منگی چشم غره ای به تصویر تارش که فقط هاله ای از پیراهن مشکیش مشخصه میرم و با لحن شلی در جواب غرغرهایی که از سر غیض و عصبانیت داره حواله نمیدونم کی میکنه میگم..

_منم.. دلم میخواد.. تو رو.. بزنم.. اما.. اما.. زورم نمیرسه..

 

پوزخندی میزنه و با حرص نگاهی بهم میندازه و سرعت ماشین به نظر هر لحظه بیشتر میشه که باد میپیچه توی موهام و میریزن تو صورتم.

دست و پا زنون دورم و میگردم.

_قیچی … داری..؟

_چی!؟

_بلندن.. ببرمشون..

_دختره ی احمق.. بشین سرجات تا دست و پاهات و نبستم. یه بلایی سرت بیارم که..

 

اینبار با بغض و ناراحتی خودم و پرت میکنم طرفش و مشت هام و روی سرو صورتش فرود میارم و نمیدونم از چی شکایت میکنم که داد بلندی میکشه و ماشین کج میشه به یه طرف و من کامل میفتم طرفش و چشم هام سیاهی میره.

 

 

 

 

احساس میکنم تمام دل و روده ام داره بالا میاد..

دستم و با فشار از جای تنگی که گیر افتادم حرکت میدم و بلاخره خودم و بیرون میکشم اما سرعت عملم اونقدری نیست تا بتونم خودم و به جایی برسونم و تمام محتویات معده ام رو روی دامنم بالا میارم.

 

صدای هامرز توی پس زمینه باعث بدتر شدن حالم میشه و فقط فکر به عملیات بو گندویی که الان انجام دادم باعث تجدید حالت تهوعم میشه و اینبار خودم و بیرون میندازم و بازهم خطای دیدی که از تخمین نادرست این ماشین لامصب زیادی بلندش باعث پیچ خوردن پام و کوبیدن یکی از زانوهام به زمین سخت زیر پام میشه.

_چه بلایی داری سر خودت میاری؟

 

صدای در ماشین همزمان میشه با ناله ی بلندی که از درد پا و حال بدم بلند میشه.

_حالم.. بده..

پاهای بلندش کنار توقف میکنه و دوباره عق میزنم.

نیمی از موهای بلندی که دورم و گرفتن و با دست هاش جمع میکنه و اینبار دور از توپ و تشرهایی که همش بهم میرفت با صدای ملایمی میگه..

_خوبه همش و بالا بیار اون کوفتی رو بریز بیرون..

 

چند لحظه بعد که دیگه نه توانی برام مونده نه چیزی توی معده بی صاحابم با بطری آب و دستمال کاغذی از راه میرسه و صورت منی که کنار ماشین روی زمین بی حس و حال افتادم و با دستمال کاغذی پاک میکنه و کمی آب به خوردم میده تا دهنم و بشورم.

_پاشو بریم داخل لباست و در بیار.

 

عرق سردی که روی پیشونیم نشسته چند برابر میشه و ضعف کرده نمیتونم از جا بلند بشم که دست میندازه زیر بغلم و بلندم میکنه جالبیش اینجاست کفش هام هنوز توی پامه و انگار قصد در اومدنم ندارن.

 

لبه ی صندلی مینشونتم و دستش پشت لباسم که معترض اخمی حواله اش میکنم و لرزون دستش و پس میزنم.

_ همینم مونده الان با این بوی مطبوع و وضعیت جذابی که راه انداختی بخوام سرو تنت و دید بزنم یا حتی کاری باهات بکنم.!

 

عوضی رو ببینا.. اگر حالم درست بود که بهت نشون میدادم یه من ماست چقدر کره داره.

ناغافل زیپ پشتم که پایین میاد سراسیمه با دو دست جلوی لباس و نگه میدارم.

_ بیا اینو بپوش.. من اونطرفم..

الکی سری برا پیراهنی که روی داشبرد ماشین گذاشته تکون میدم و ناخودآگاه چشم هام با گیجی روهم میره که با غیظ میگه..

_سامانتا لباس و در نیاری خودم درش میارما!

 

 

 

چشم های نیمه بازم و.. اینبار میدونم که تهدیدش و عملی میکنه.

تو شیش و بش بلند شدنم که صدای عبور یه ماشین و ترمز کردنش و میشنوم و هامرزی که انگار داره باهاشون صحبت میکنه و دوباره صدای چرخش تایر ماشین روی شن های کنار جاده ووو..

 

به سختی پارچه رو از آستین هام پایین میکشم و پیراهنی که هنوز گرمای بدنش رو داره و تنش دیدم و مثل تیشرت از سرم رد کرده میپوشم و خدا روشکر که دکمه هاش بسته بود وگرنه حس و حالی سر انگشت هام حس نمیکردم و نمیخوام احیاناً به کمکش فکر کنم.

 

بقیه اش کار سختی نیست وقتی به زحمت و تلنگر از جا بلند میشم و لباس گران بهایی که با جذابیت و زیبایی به تنم نشسته بود و حالا کنار جاده ای سوت و کور مثل یه تیکه کهنه بو گندو زیر پاهام رها شد ولی حداقل از شر بوی بدش راحت شدم.

 

اما چیزی که بعدش به عقل ناقصم میرسه و چشم های خمارم بهش تاکید دارن..!

لختی پاهایی که از زیر پیراهن مشکی هرچند تا حدودی بلند، اما نه تا اندازه‌ای که بتونه جایی رو بپوشونه و سفیدیشون با سیاهی لباس بدجور توی چشم میزنه.

 

گیج و مات موندم چیکار کنم نه راه پس دارم و نه پیش.. و هامرزی که با یه رکابی جذب توی تنش سر میرسه و با سستی چشم ها رو از زمین کنده و بهش میدم.

_عوض کردی؟ سوار…

حرفش به آنی با دیدنم در نطفه خفه میشه.. حرکت خیره چشم هایی که هزاران هزار حرف تو خودشون جا دادن، از روی کفش ها گرفته تا ساق پاهایی که از چرخش حس نگاهش پوستم و مور مور کرده و درآخر منم و موهای وحشی ریخته شده دورم که مستأصل دارم تماشاش میکنم.

 

سیب آدم گلوش با حرکتی تکون میخوره و نسیم ملایمی که توی این برو بیابون موهام و به پرواز وا میداره..

احساس گرمای چند لحظه پیش جاش و به لرز ریزی تغییر میده.

نمیتونم ذهنم و جمع کنم مثل یه بچه که منتظره بهش بگن چیکار کنه جفت پا و شل و ول با کمک در ماشین ایستادم و هنوز درکی از اونچه به سرم اومده ندارم.

 

بازوهام و بغل میگیرم و کم مونده از فرط بی‌حالی همینجا زمین بشینم.

_سر.. سرده..

بلاخره تکونی به خودش میده و جلو میاد و بی اهمیت به چیزی که زیر پاهاشه از روی لباس رد میشه.

لب میچینم و میگم..

_ قشنگ بود.

دستش و که به نظر روی پوستم گرمای عجیبی داره روی بازوم میزاره و کمک میکنه برم بالا و زمزمه میکنه.

_قشنگ کلمه منصفانه ای نیست.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x