رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۳۷

4.8
(47)

 

 

 

درو که میبنده روی صندلی پاها رو میکشم بالا و توی خودم جمع میشم و دست هام و دور زانوهای برهنم حلقه میکنم و پلک میبندم تا شاید معده پر تلاطم و حال خرابم امون بدن.

نمیدونم زمان برای من کش میاد یا واقعا چند دقیقه ای طول میکشه تا سوار ماشین بشه و از لای پلک های نیمه بازم زل میزنم به نیم رخ خیسش..

 

به نظر سنگینی نگاهم و حس میکنه که گوشه چشمی حواله ام کرده و دست دراز کرده از عقب چیزی برداشته و روی پاهام میکشه و گرمای مطبوعی تنم و در بر می‌گیره.

ماشین و که استارت میزنه تکونی میخوره و دوباره خاموش میشه شبیه صدای سرفه میده استارت هاش و من زیر کتش بیشتر خودم و جمع میکنم و عطرش و با غلظت بیشتری نفس میکشم.

 

مشتش و روی فرمون میکوبه و زیر لب شروع به فحش دادن میکنه.

_چی شده؟

دستی به صورتش میکشه و بدون جواب میره پایین و کاپوت جلو رو میزنه بالا..

چندباری میاد و میره و هی استارت و باز از اول..معلوم نیست چیکار میکنه و تو هر پلک زدنم و چرتی که بینشون میرم کلافه تر از قبله..

اما به نظر موتور روشن بشو نیست و درآخر متوسل به گوشی که اونم انگار هر جی رو به آسمون میگیره و این ور اونور میره حاجت روا نمیشه.

 

این وسط من کم کم دارم لرز میکنم و هوای این برهوت داره سردتر میشه  و نمیدونم چطوره از داخل احساس گر گرفتگی دارم و از بیرون یخ میزنم.!

_تو چرا میلرزی؟

چشم هام و بی حال انگار وزنه ده تنی بهشون وصله آروم باز میکنم و تصویرش که پشت فرمون زل زده بهم و تار میبینم.

_هی سامانتا!.. سردته؟

 

دستش روی گونم میشینه و صداش بلندتر از قبل به گوشم میرسه..

_تو چرا انقدر داغی دختر!

کت و از روم کنار میزنه که ولش نمیکنم و دوباره میکشم روم.

_چی.. چیکار.. میکنی.. سرده..

دوباره دستش و روی پیشونی و صورتم میکشه و تشر زنان میگه..

_داری تو تب میسوزی دختره ی دیوونه..

 

پلک میزنم و کف دستش و روی فرمون میکوبه

_ اه.. تو چرا همیشه دردسر درست میکنی!

_میخوام برم خونه.. ازت بدم میاد.

با ابروی بالا رفته و شوکه نگاهش روی چشم های خمار و بغض صدام میشینه.

_جدی!.. چقدرم که برام مهمه میزان علاقت و به خودم فهمیدم.

 

 

 

لب میچینم و چرا انقدر نامرده!

انگشتش و میزاره روی لبم و از توی دهنم بیرون میکشش و چشم هاش و ملایمتر از قبل میدوزه بهم.

_چته!.. برای اینکه ازم متنفری بغض کردی؟

سرم و تکون میدم و انگشت نم دارش و برمیداره و خیره بهم میکنه تو دهنش. از این کشمکش و رفتارهای دوگانه خسته شدم.

 

بی حس و حالم و انگار دیگه تاب ندارم که چشم روهم میزارم و یه قطره اشک سرخود از گوشه چشمم سر میخوره و نرسیده به چونم نفس های گرمش و روی همون نقطه از صورتم حس میکنم و لب هایی که پوستم و نوازش میکنن و قطره به مقصد نرسید.

حس سایه سنگینش و دمای داغ بدنش میگه روم خیمه زده..

 

زمزمه میکنم.

_ولم کن…

لب هاش و امتداد میده به پایین و از لای دکمه باز بالایی یقه بینیش و توی گردنم فرو میبره و دم عمیقی ازم میگیره و روی پوست گر گرفتم لب میزنه.

_منکه نگرفتمت پری ماه.. خودت افتادی تو چنگم.

 

نفس نفس میزنم و خفه تر از قبل میگم..

_میخوام برم خونمون.

بازی لب هاش متوقف میشه و اینبار لمس دست هاش و دو طرف صورتم حس میکنم اما حال باز کردن چشمی نیست.

_آخه تو چرا انقدر داغی!؟ اینجوری که می‌لرزی اعصابم بهم میریزه.. بچه ها زودی میرسن میریم خونه باشه!.

 

فقط یه لحظه کنار رفتن پوشش گرمایی که داشتم و حس هوایی که از جابه جایی به تن عرق کرده ام میخوره و بعد…

حصار تن و دست هایی که مثل پیچک دورم میپیچه و سرم با راهنمایی انگشت های مردونش روی ریتم تند ضربانی فرود میاد که گوشم و پر از خون و تپش میکنه.

_هیش… بخواب عزیزم.. خونه تو همین‌جاست.

 

انگار تشنه شنیدن همین چند کلمه یا حس امنیتی که پشتش خوابیده بود، بودم که پلک هام توهم میره وو..

نمیدونم توهم زدم، خواب بود یا رویا!

یا هم تاثیرات دیدن و شنیدن چیزهایی بود که روانم و بهم ریخت اما میتونستم زمزمه های مهرآمیز و ملایمش و دم گوشم به نجوا بشنوم.

هرچند بعدها ازشون چیزی به خاطر نمیارم و فقط یه حس لطیف که با یادآوریش قلبم ضربانش و گم میکنه ، ازش به یادگار میمونه .

 

چقدر میگذره رو نمیدون اما صدای همهمه و کوبیدن و استارت ماشین‌ها گوشم و پر میکنه و من اما به نظر همچنان به دور از هر خیالی، بدون حرکت تو جای گرم و نرمم که مثل گهواره منو در بر گرفته خوابیدم و تن غریب و تشنم و به دور از هر آشوب ذهنی به نوازش دست هایی که در برم گرفته دادم .

 

 

 

#آس…هامرز

 

دست هاش کوچیکه.. ناخن هاش برعکس نودونه درصد زن ها و دخترای تیتیش الان مثه دسته بیل نیست و شبیه جادوگرا رنگ های عجیب غریب روش نخورده! کشیده، کوتاه و مرتب بود.

میتونستم رگه های نازک رگ هاش و از زیر پوست شیری رنگش دنبال کنم.

 

میرسم به سر شونه و گردن خم شده اش تو بغلم..

سر خم میکنم و مخلوط عجیب و خلسه آور، بوی تنش با عطر پیراهنم و نفس میکشم.

گوشواره آویز توی گوشش برق میزنه و وسوسه لمس نرمه گوشش نمیزاره آروم بشینم.

چشم های گرسنم دنبال بیشتر از این ها میگشت تا بتونه آروم بگیره.

 

رشته موهای سیاه چسبیده به صورت سفیدش کنار اون لب های گوشتی نیمه باز و دم و بازدم نفس داغش ترکیب مست کننده ای شده بود.

انگشتم روی دم ابروهای بلند و پرش میشینه و کی که ندونه دخترای کرد با زیبایی و اصالتشون سمبل زنان اصیل شرقی هستن.

 

سرش تابی برمیداره و توی سینم فرو میره و دم عمیقی میکشه و بازدم گرمش تپش قلبم و بالا میبره و من با حالی خرابتر خیره این موجود به نظر شصت کیلویی اما با قدرتی فوق انتظار میشم.

 

تسلط این دختر روی هورمون های مردونه ام گاهی زیادی منو میترسونه.

چیزی که قبل از این برای کنترلش جلوی هر جنس مونثی به خودم افتخار میکردم.

بی تاب نفس داغم و بیرون میدم و جابه جاش میکنم که سرش میفته توی گودی گردنم و دم و بازم نفس هاش روی گردن و زیر گوشم هم پر لذت بود هم مایه عذاب.

 

صندلی رو تا آخر عقب میکشم تا فضای بیشتری برای جفتمون باشه و از اینکه تو این حالت فکرم روی پوزیشن دیگه ای که امکان داشت باهم داشته باشیم، میچرخه داغ میکنم و با تکونی که سر جاش میخوره و این مالشی که با باسنش به پایین تنم میده و..  باعث میشه اوضاعم بد از بدتر بشه.

 

با بدبختی چشم ببندم و گره دست هام محکمتر شده و تنها به بوسه ای روی موهای وحشی که دورش و گرفته قناعت میکنم.

 

انگار نه انگار نیمه شب توی بیابون و محدوده خارج شهر بایه ماشین که حرکت نمیکنه با این همه دشمنی که دورم و گرفتن تنهام و اگر بدونن میتونن از این فرصت عالی استفاده و زهرشون و بهم بریزن.. اما… حال خوبی دارم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
احساسی
10 ماه قبل

عالی بود اما کم بود 😭🤧

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x