رمان از کفر من تا دین تو پارت ۵۳

5
(23)

 

 

میزو جمع میکردم و زیر لب بد و بیراه بود که نثار پسره ی ایکبیری روون میشد.

خاتون با دیدنم وسط سالن خیره نگاهم میکنه، زیر لب سلامی بهش میدم و همچنان مشغول جمع کردن میزم.

_طوری شده! کجا بودی؟

سینی رو برمیدارم و حین رفتن به آشپزخونه جواب میدم..

_تو آلاچیق نشسته بودم.

 

دنبالم و میگیره میاد داخل و یک لیوان چای برای خودش میریزه میشینه سر میز.

آخرین تکه روهم میچینم توی ماشین ظرفشویی و برمیگردم طرف خاتون.

_من تا کی باید اینجا باشم؟

ابرویی بالا میندازه..

_دست من نیست باید از خود هامرز میپرسیدی.

 

لبخند ژکوند و احمقانه ای به لب میارم..

_خودشون که دزد گرفتن و عملا دارن روی همین موضوع مانور میدن و اونقدری هم وقتشون گرانبهاست که زمانی پیدا نمیشه تا من مصدع اوقاتشون بشم.

اینه که مزاحم شما شدم هرچی باشه روابط نزدیکی با ایشون دارید و از طرف دیگه سر قضیه شمعدونی شاهد ضرر مالی ایشون هم بودید.

 

چاییش و برمیداره و با خونسردی که کفرم و در میاره تکرار میکنه.

_اولا چیزی که دیدم و نمیتونم کتمان کنم، تحریف هم نشده..

دوما هامرز خیلی غدتر و یک دنده تر از این حرف هاست که بخواد حرف من و بخونه هرچند از نوجوانی جلوی خودم قد کشیده باشه، باز اختیارات خونش و خودش داره.

 

کلافه میشم چرا اینا منو پاسکاری میکنن!؟.. مگه شهر بی صاحب و قانونه که برای خودشون ببرن و بدوزن و تنم کنن.؟

_ ای بابا… الان دقیقا من حکم چی رو توی این مکان دارم!

قرار دادمون تموم شده.. غرامت چیزی رو دارین ازم میگیرین که مقصرش من نبودم.

الان وضع من بدتر از روز اولی که وارد اینجا شدم.. حداقل اولش مشخص بود کارم چیه بارم چیه..

الان هم آشپزم.. هم خدمتکار شخصی! از نظر اطرافیان چه خدمتکارا گرفته چه دوستانشون هرزه صاحب کارم؟

یا ملیجک عمارت من باب خنده دورو بریا!؟ دقیقا من چیم!

 

صورت سفید خاتون کم کم رو به قرمزی میره و با عصبانیت زیر پوستی خفه میگه.

_برای خودت ارزش قائل باش این چرت و پرتا چیه داری به خودت میبندی!

بشکنی میزنم و صندلی رو به روش و میکشم بیرون و میشینم.

_دقیقا موضوع همینه.. من رفتاری نشون دادم که این وصله ها بهم بچسبه؟

ارزش منو صاحبکار من تعیین نمیکنه اونم بر اساس نظر خودش یا میزان حقوقی که بهم میده.

 

چشم های خاتون ریز شده روم و نفس هاش نشون از خشم دارن.

_هامرز حرفی زده؟

 

 

 

خب خداییش این هامرز، چه اسم کت و کلفتی هم داره!.. با اون چرت و پرتایی که از من و مریم شنید و با توجه به دخترای رنگ و وارنگی که تو تختش میبرد، میتونست خیلی چیزا بهم بگه یا نشانه هایی مبنی بر خواسته ای کثیفی، ولی انصافا نگفت.

 

جدا از چند تا کرمی که برای اذیت کردنم ریخت این دوستاش بودن که با حرف ها و کنایه هاشون اذیتم کردن و ازشون شاکی بودم.

همونطور که بی هدف با انگشت اشکال نامفهومی میکشیدم من من کنان گفتم..

_خود ایشون مستقیما چیزی نگفتن ولی اطرافیانشون باعث میشن احساس بدی درمورد خودم داشته باشم.

 

با شنیدن نفس عمیق و راحتش سرم و بالا میبرم و چشم هاش و زوم خودم میبینم.

_اگر منظورت به سروشه که این پسره یک جو عقل تو کلش نیست و فقط قد دراز کرده.

زیاد توقعی ازش نمیره وقتی کل فکرش حول پارتی و مهمونی و پیج های اینستاش و فالووراش میره..

خودت و درگیر حرافی هاش نکن منظوری پشتشون نخوابیده که نگرانت کنه یه‌جورایی سیب زمینی بی رگه.

 

متعجب و مات نگاهش میکنم.. یعنی چی! مگه بچه ست؟

طرف دوتای من قد و هیکل داره فکر نمیکنمم از مردونگی افتاده باشه یا از عقل ناقص باشه.!

یعنی هر چی به زبونش میرسه میریزه بیرون و نمیگه بعدش گندش و کی جمع و جور میکنه!

 

_واقعا مرسی خاتون یه تنه گو،ه پاشیدی به هیکلم.. به جان هامرز هیچکی مثل تو نمیتونست توی تمام عمر سی و دو سالگیم، البته غیر از اون دوسالی که پوشکم میکردن و خودم متخصص پاشیدن بودم، اینجور برینه به هیکل و شخصیتم. دست مریضاد بابا..

 

مات نگاهم سر میخوره به یه متر بالاتر از سر خاتون و قبلش لبخند محوی که کنج لب خاتونه رو شکار میکنه.

_ پسر جان تو خودت یه جوری قهوه ای کردی که جز به ناقص العقلی نتونستم جور دیگه ای رفع و رجوعش کنم.

اون زبون شلت و جمع کن تا شخصیتت و به گند نکشیدی.

 

دست میزاره روی شونه های خاتون و من عوض اون از لمسش جا میخورم و با قیافه ای که این مرد به نظر من سالم تر از هر عاقلی به خودش گرفته، میترسم خشونت به خرج بده و یک وقت..

_این خانومی که بیگناه و مظلوم جلوت نشسته به موقعش زبون داره شیش متر و نیم، هر چی هم دم دستش پیدا کنه مثه دیوونه های عقب افتاده میریزه رو افراد محترم جامعه.

 

همزمان با کلمه محترمش چشمکی روونم میکنه که با چندشی صورتم و جمع میکنم و زیر لب فحشی بهش میبندم..

_ببین خاتون این بشر خودش سرتا پا کرمه اصلا میبینمش حال میکنم دستش بندازم از بس نچسبه و دماغش و کج میگیره.

 

 

 

خاتون که انگار مجذوب این گفتگو مسخره شده بود با لبخندی دستش و میزاره روی دست سروش و به این فکر میکنم این زن با حجابش به محرم و نامحرم اهمیت میده و چرا از لمس سروش و یا بلعکس ابایی نداره؟!

_این دختر مشکلی نداره جانم هر جنس مونثی که طرف تو میاد ناخودآگاه میدان دافعه تو میگیرتش و باعث عکس العمل هایی ناشایستی میشه.

 

نمیدونم الان منو ضایع کرد یا سروشو!

سروش چینی از حرفش به صورتش انداخت و چشم غره ای به منه شنونده میره و با اه جانگذازی میگه..

_ای ول خاتون با بلدوزر از روم رد میشدی اینجور آسفالت نمی‌شدم.

الان اگه همین طور ادامه بدی به روحیه حساسم لطمه وارد میشه و امکان اینکه امشب برم تو وان حموم و تیغ و بردارم و…

 

با مکث اخر جمله ش ابرویی بالا میندازم.. چه غلطا!

نیشخندی به روم میزنه و با شیطنت ادامه میده..

_صاف و صوف و سه تیغ کرده میرم اولین پارتی که امشب دعوتم و مخ سه تا داف جوون بابا رو میزنم، میبرم خونه..

 

خاتون نیشگونی از دستش میگیره که سریع حرفش و ادامه میده..

_بابا تو خونم بهشون شام و سرپناه میدم.. در کل میدونی که من ادم خیری هستم..

مثلا کمک به دختران پناهنده از شر دشمنان چشم ناپاک بیرون از عمارت!

 

چشمکی به روم میزنه و اشاره واضحش به خودمو کاملا متوجه میشم.

نفس عمیقی میکشم و در تعجبم این مرد با این زبون وراجش چطور تا حالا از من به معینی یا یکی از اطرافیان خودش چیزی نگفته!؟

یا شایدم گفته!.. از کجا معلوم؟

خوشبختانه بلاخره خاتون حوصله ش سر میره و به بهانه کار شرکت با وجود غرغر هاش میندازش بیرون.

 

همراه خاتون چند لقمه صبحانه میخوریم و میرم دنبال کارهایی که بهم سپردن و اول از همه از اتاق های بالا شروع میکنم.

تا ظهر وقتم به سرعت طی میشه طوری که با صدای زنگ ساعت تازه متوجه گذر زمان میشم.

خوشبختانه در بیشتر اتاق ها بسته بود و جز چندتا احتیاج به نظافت نداشت.

 

شلوغ ترین اتاق برا سروش بود دقیقا عین شخصیتش برا خودش چهارشنبه بازاری ردیف کرده بود و نه سرش معلوم بود نه تهش!

بیشتر وقتم و همونجا گرفت و این بشر بیشتر از هر کسی شامپو و لوسیون بدن و افتر شیو داشت!

اما اتاق خود رئیس..

احساسی که با وارد شدن بهش، بهم دست داد دقیقا مثل روبه رو شدن با خودشه، سرد و مرموز..

 

با هر بار دیدن حمامش یاد هیکل برهنه و صد البته جذاب و ورزشکاریش می افتم و لب گزیده از خجالت، به بی حیاییش بالاترین نمره رو تقدیم میکنم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
cactus
1 سال قبل

امشب پارت نمیذارین؟؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x