رمان از کفر من تا دین تو پارت ۷۹

4.4
(30)

با انگشت به گیج گاهم ضربه ای میزنه که با ابروهای درهم سرم و میکشم کنار.

_هر وقت تونستی دوتا تخم‌مرغ و بدون تلفات نیمرو کنی اونوقت شاید شاید تونستی به یه دردی بخوری.

_از دستپختم خبر داشتی و دنبال خودت کشوندیم تو این ناکجاآباد پس برا آشپزی اینجا لازمم نداری.

 

پوزخندی میزنه و خم میشه روی میز و صورتش و جلو صورتم فیکس میکنه، امان از حفره چشم های تیره و مژه های بلندش که داره تمام چهره ام رو آنالیز میکنه.. لحظه ای بعد لب میزنه.

_شاید برا یه چیزدیگه لازمت دارم؟! چی فکر میکنی؟

 

تپش قلبم و عرقی که از تیره پشتم راه میفته رو ندید میگیرم و لب هام به نیشخندی کشیده میشن اما چهره و چشم هام به سردی قطبن، سرم و کج کرده و تو چشم های جذاب و جدیش زمزمه میکنم.

_چرا یکی از پلنگاتو دنبالت نیاوردی؟ کفتار و چه به آهو!

 

دم ابروهای پرو پیمونش و بالا میده و تو صدم ثانیه جرقه ی کوچیکی رو توی چشم هاش میبنم.

مطمئنا کفتار حیوون جذابی برای مقایسه با خودش نبود.

تنش و عقب کشیده و لب هاش به خنده ی مکارانه ای کج میشه.

_احساس میکنم بدجور تنت میخاره و نظرت چیه تو بیشه شیر اون زبون درازت و غلاف کنی تا از پنجه هاش در امان بمونی..

میدونی که آهو گوشت لذیذی داره و شکارش، مخصوصا وقتی زیر دندونای شیر دست و پا میزنه زیادی دلچسبه.

 

راست میگفت هر طرفی که نگاه میکردی هیچ شانسی برای یه آهو نبود وقتی دورش و درنده ها گرفته بودن.

خیره به چشم هام از آشپزخونه میزنه بیرون و نفسم سخت بالا میاد.

نگاهم روی نیمرو های طلایی و ماسیده تو روغن جمع میشه.. همینم کوفتم کرد بیشرف.

 

مردی که شب قبل برای مردن کارگرش اونجور بهم بریزه و تو همون حال گوشه ای از سفره دلش و پیشم وا کنه و برای ختمش دست و دلبازی راه بندازه با کسی که روبه روم بود تومنی هفت صنار فرقش بود.

میدونستم بلوف میزنه با این قیافه و مال و اموال اینقدر دورو برش ریخته بود که منه داغون و با این حال و اوضاع بهم ریخته دنبال خودش تو این برو بیابون نکشونه.

 

این آدم فقط کسی رو میخواد چشم و بله قربانگو باشه و جواب ها و زبون درازی های من اصلا به مزاقش خوش نمیومد.

با این حال احساس میکردم همونطور که من یه اعتماد نسبی بهش پیدا کردم، میتونست این حس دو طرفه باشه و برا همین حالا اینجا بودم.

نگاه کنجکاو و متعجبم روی مردایی که به اتاق هامرز آمدوشد میکردن میچرخید. توی حیاط هم به نسبت شلوغتر از قبل شده بود.

 

تا بعدظهر همینجور اومدن و رفتن تا اینکه توی یکی از این دیدار ها هامرز اومد بیرون و با دیدن مسیر خیره یکی از مردای ناشناس بهم، چنان نگاهی به من و اوشون انداخت که من سیختر و اون دستپاچه از خونه خارج شد.

_کاری جز نشستن و زل زدن به بقیه نداری؟! داری آمار درمیاری؟

_مگه برا همین اینجا نیستم؟ البته ریاضیم زیاد خوب نیست ولی پنج تا ورودی و چهار تا خروجی داشتیم و پنج تایی به تو حیاطی ها از دو ساعت پیش اضاف شدن.

ولی اگر زحمت یه آژانس و برام بکشید میتونم به خیلی کارای دیگه ام برسم.

 

قیافش از حاضر جوابیم درهم شد و در اتاق هیچی ندار و باز کرد و با تشر گفت..

_هنوز احساس میکنم بدجور میخاری و منم بدجور مرد عملم پس اگه به توصیه بستن دهنت عمل نکنی بدجور در خدمتت هستم ولی مطمئنم دلت نمیخواد خارشت و من رفع کنم پس تا صدات نکردم بیرون نمیای و اینجا رژه نمیری و جلو چشم چی.. ظاهر نمیشی.

 

چشم هام از این گردتر نمیشد و لحنم عصبی تر از همیشه بود.

_جدی باورت شده برده گرفتیا؟! و خیلی خیلی بی ادبی و به خیالت اگه زور بگی خفه میشم؟

یعنی واقعا چه فکری با خودت کردی یه باره مثه کیسه گونی انداختیم تو ماشین و بدون هیچ توضیحی کشوندیم تو این خرابه؟! کرو لالم بشم که تو خوشت نمیاد! بعد تهدیدم میکنی که ال و بل میکنمت؟!

 

خب به طبع نباید انتظار آژانس و دم در میداشتم یا عذرخواهی که از همچین آدمی رو تو خواب باید دید.

در آخر من بودم و همون اتاقی که یه تخت داخلش پیدا بود و به ناچار روی تختش اونقدری نشستم تاکه چرتم گرفت.

 

هرچند دراز کشیدن و خوابیدن اونم وسط یه گله مرد اصلا عاقلانه نبود.. ولی با دو شب بیخوابی دیگه گرم شدن چشم هام دست خودم نبود.

با صدای ترمز شدید ماشین که از تو حیاط اومد و پشت بندش همهمه چندین نفر از خواب پریدم.

نه ساعت داشتم نه موبایل ولی هوا تاریک شده بود و سروصدا میگفت حتما یه خبرایی شده.. میترسیدم بدم میترسیدم و خیلی طبیعی بود.

 

درسته درو از پشت کلید کرده بودم ولی یه در میتونست جلو کسی رو بگیره همه از دم شبیه محافظا و بادیگاردا بودن دیگه حساب برو بازو رو بکنین.

با تقه ای به در که بیشتر به مشت کوبیدن میخورد از جا میپرم و به دنبال چیزی که بتونم ازش به عنوان سلاح استفاده کنم اطراف و گشتم.

 

هیچی.. مطلقا هیچی پیدا نمیشد یه تخت و یه کمد خالی انگار اینا هم بیشتر برای دکور بود تا استفاده که شبیه خونه بشه.

دوتا ملافه رو تخت که در مواقع بحران به درد دار زدن خودت می‌خورد تا دفاع شخصی!

_سامانتا درو باز کن..

 

اوه.. خدایا صدای هامرز بود. یه جوری خیالم راحت و خوشحال شدم انگار یکی از مقربین خدا پشت در میخواست منو به بهشت ببره.! ببین به چه روزی افتادم!!

بدو در و باز کردم و با دیدن صورت خونیش کپ کرده مات موندم.

_چی شده..!؟

 

بدون حرفی دستم و گرفت و کشید بیرون.. به حالت نیمه دو در همون حال که با عجله دنبالش میکشوندم تن و بدنش و وارسی میکنم به نظر مشکلی نبود و با توجه به بنیه بدنی که الان داشت میتونم بگم زخمی هم نشده بود اما خون !؟

 

برعکس تصورم اطرافمون خلوت بود و ساختمونو خالی از مردا بود، جز سه نفر که اونام مثل هامرز وضعیت آشفته ای داشتن.

_نوید و ساسان ماشین دوم.. اول شما حرکت میکنین.. به سه راهی که رسیدین بپیچ چپ.

حواست باشه ردت و زدن برو طرف عماد اون منتظره.. یه جوری گاز بده حواسشون و از ما پرت کنه.

 

تازه وقتی منو هل داد تو ماشین جلویی فهمیدم دهنم همینجور باز مونده..

اینجا چه خبر بود!. تا به خودم بیام راننده ای که نمی‌شناختم پاش و گذاشت روی گاز و ماشین از جاش کنده شد.

 

درو محکم گرفتم و چسبیدم به صندلی جلو و از پشت سر با ترس و اضطراب از هامرز میپرسم..

_چ.. چی شده؟! داریم… کجا میریم؟ کی دنبالمون!

تند و محکم میتوپه..

_چیزی نشده.. محکم بشین اگر صدایی هم شنیدی سرت و میبری پایین تا نگفتم بالا نمیای… شنیدی؟

_چرا پس… میگی چیزی نشده! و اینجور از تعقیب و گریز میگی؟

 

جوابم و نمیده ولی جوری تمرکزش و توی اون ظلمات شب و بیابون به اطراف داده بود که کل تنم از ترس و اضطراب داشت ویبره میرفت و ناخوداگاه منم اطراف و میپاییدم انگار همین الان یه تیر غیب میخورد بهمون.

نورهای ماشین جلویی که گفت اون پسره نوید ببرش چند متری باهامون فاصله داره.

چند دقیقه از حرکتمون می‌گذشت که کم کم نفسم جا اومد و راحت تر به صندلی تکیه دادم.

_الو… عماد فک کنم همه چی ردیفه با بچـ….

 

هنوز جمله اش کامل نشده بود که یه چیزی از بغل گوشم با صدای مهیبی رد شد و ماشین تعادلش و از دست داد و با کمی چپ و راست شدن تونست دوباره سرعت بگیره و این بین صدای جیغ های بلندی که متوجه شدم از دهن خودم بیرون میاد و سری که بین دست هام گرفته و خوابیدم روی صندلی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x