رمان از کفر من تا دین تو پارت ۸۴

4.5
(25)

 

 

عماد چند لحظه از داخل آینه وسط نگاه هایی به سامانتا میندازه و در آخر میگه..

_به خاطر این برگشتین؟

_راهت و برو..

_اگه بعد گرفتن بارا یکسره به تهران حرکت میکردیم الان حسین زنده بود.

 

میدونستم ناراحته و مرگ حسین براش دردناک اما چرا نمیفهمید دهنش و کی ببنده..

برای کنترل خودم و فروخوردن خشمی که تو وجودم و داشت میسوزوند دستم و مشت میکنم و نفس عمیقی میکشم اما عماد ادامه میده.

_ برگشت شما اشتباه بود برای سامی اتفاقی نمی افتاد.

 

من خودم مثل انبار باروت بودم احتیاج به یک شعله کوچیک تا آتیش بگیرم.

_میشه خفه شی عماد.. واقعا انقدر کوته فکر و احمقی که فکر میکنی مکانمون لو نرفته بود!؟..

دقیقا بعد اینکه از اونجا  زدیم بیرون دنبالمون بودن، تا توی جاده گیرمون انداختن.

حالا فکر کن این دختر و اونجا تو اون ساختمون تک و تنها پیدا میکردن به نظرت قرار بود چه بلاهایی سرش بیارن اونم به خاطرر اینکه ما مثل یه بزدل ترسو جون خودمون و برداشتیم و در رفتیم؟!

 

مشتی به فرمون میکوبه و میدونه که درست میگم. صدایی که بالا رفته باعث میشه سامانتا تکونی بخوره و نگاهمون و به خودش میکشه و از سرما توی خودش مچاله تر بشه..

دونه های درشت عرق روی صورتش میگه حالش به مراتب بدتر از چیزی که فکر میکنم.

_به نظرم حالش خوب نیست..!

_برای چیزی که عیانه نظر نده..

_نکنه..! نکنه..؟

 

اخمی میکنم و چشمم حالا کیپ کیپه و زوق زوق میکنه و همون یه نمه خط باریک هم بسته شده.

_نکنه چی!

_مردن حسین و دید؟!

پوزخندی میزنم..

_دیگه نشد بفرستمش اتاق دیگه یا چشم هاش و بگیرم اینه که وقتی یه تیر خالی کردن تو سرش اینم از اینور زد به سرش و میخواست سر بزاره به بیابون..

البته خدارو شکر نفهمید با جنازه چیکار کردن وگرنه الان یه جنازه دیگه یا یه مجنون بیابانگرد رو دستمون مونده بود.

 

دستی به صورتم میکشم و از عمادی که صورتش مچاله شده میپرسم..

_به عروجی گفتی خودش و برسونه.؟

_آره بچه های دیگه روهم بردیم کلینیکش بستری کردم..

_حال بچه ها چطوره؟..

_روبه راهن.. عروجی کارش درسته.. جنازه روهم زنگ زدم به برادرش.

 

توی کار ما خطر جزو جدا نشدنی زندگیمون بود.

هرچیزی امکان داشت، با چپ کردن ماشین من در دم بمیرم یا جای حسین استخوان هام تا الان پودر میشد..

همشون به خواست خودشون این راه و انتخاب کردن ولی هیچکس فکر نمیکنه نوبت بعدی خودشه که کارش تمومه.. البته که نمیشد نقش پریماه و امشب تو زنده موندنم فاکتور گرفت.!

 

 

 

 

#سامانتا… سامی

 

کسی ناله می‌کرد و با ناله اون، یکی قهقه ی بلند و دیوانه واری زد طوری که گوش هام درد گرفت.

چشم تا چشم خاک بود و صداهاشون تو برهوت میپیچید.. چند سایه تاریک که به نظر هرچی نزدیکتر می اومدن بلند تر و گنده تر میشدن لحظه به لحظه تلو تلو خوران به طرفم حرکت میکردن.

ندیده میدونستم ازشون میترسم زور میزدم تا قبل رسیدنشون فرار کنم اما پاهام حس نداشت! وقتی نگاهشون میکنم میبینم تا ساق داخل خاک فرو رفتن و سنگ شدن.

 

جیغ بلندی میکشم که جز خراش گلوم هیچ فایده ای نداره. حتی صدایی نداره تا به گوش کسی برسه.

نجواهایی زیر گوشم میگه.. بکششش.. بکششش.. بمیییر.. تو باید بمیییری..!

 

هق هق گریه های خفه ای که با حلقه زدن سایه هایی که حالا تبدیل به مردای عظیم و الجثه شده بودن نفسم و بند میاره.

تروخدا.. بزارین برم..

یکشون با دندونایی تیزی که داشت میخنده و میگه.. فک کردی قسر در رفتی؟.. تمام کس و کارت و میشناسم دونه به دونشون و میکشم.

صدای شلیک بلندی نفسم و از درد بند میاره.. دستم و روی سینم میزارم و یهو تنم گرم میشه.

 

همه جا رنگ خونه و از دست های من داره میچکه یکهو دیدم یکی مقابلم با صورت روی زمینه افتاده.

از دردی که دارم یادم میره سایه ها رفتن.. هیچ کس نیست حتی پاهامم حرکت میکنن.

میرم جلو صداش میکنم.. تکون میخوره! از شونه میگیرم و برش میگردونم و اینبار جیغ بلندی که میکشمم به گوش خودمم میرسه.

 

_یه بار دیگه تشنج کنه باید بستریش کنیم.. حالش خوب نیست.

_جُک گفتی دکتر کور که نیستم میبینم حالش بده پس تو اینجا چیکاره ای!

_ای بابا.. تبش پایین نمیاد.. تب عصبی کرده.

 

میخوام بگم روی سر من دعوا نکنین اما باز صدام و پیدا نمیکنم.. چرا مریضاشون و آوردن تو اتاق من.. سردمه و از داخل دارم گُر میگیرم. چه درد بی درمونی گرفتم که نا ندارم حرکت کنم یه پتو رو خودم بکشم؟!

سرم درد میکنه… دستم.. پشتم.. اصلا همه جام تیر میکشه.. پاهام هنوز تو خاکه چرا انقدر سنگین شدن.

_مامان… مامان…

 

_باز داره میلرزه.. یه غلطی بکن عروجی!؟

_بیا اینور یه آمپول دیگه بزنم.

یکی دستم و میکشه..میسوزه.. تخت تکون میخوره.!

_زلزله… زلزله…

_آره خب… کم از زلزله نیست این لرزشای تو..!

 

حرکت دستش روی صورتم حس خوبی داره کاش موهامم ناز کنه.مثه یه گربه غریزی خودمو بهش میمالم که ثانیه ای متوقف میشه و دوباره نوازش و از سر میگیره.

 

 

_بیداره؟

_حالش بهتره.. تبشم پایین اومده ولی هنوز کاملا هوشیار نشده.

_خبری شد بهم اطلاع بدین.

_بله آقا..

 

احساس میکردم منو با چوب و چماق کوبیدن اینجور حال ندار بودم و بی حس.. با خستگی و رخوت پلک هام و باز میکنم.

با دیدن اتاقم همونی که چندماهه توش ساکنم نه که احساس مالکیت روش داشته باشم ولی بلاخره امن حساب به حساب میومد، یه جور راحتی خیال و آرامش بهم دست میده.

 

کسی توی اتاق نیست و لامپ روشن میگه هوا تاریکه.. بی حس و حال همونجور زل میزنم به روبه رو..

هرچقدر کندو کاو میکنم از اومدنم به عمارت چیزی به یاد نمیارم و در عوض اتفاقات قبل اون با وضوح و تصویر بالا توی ذهنم ردیف میشن.

 

نفس بلندی میکشم که قفسه سینم درد میگیره. این یکی از کجا اومد!

عین چوب خشک شدم با سستی از جا بلند میشم و میشینم که از درد کمر و شکمم ضعف میکنم و آب دهنم جمع میشه..

از تخت پایین میام و یه لباس خواب یکسره آستین بلند که نمیشناسم تنمه.! ملافه تخت و لکه کردم و لعنت به این پریودی بی وقت..

ملافه روی تخت جمع میکنم و گوشه میزارم تا بشورمش.

 

آسه آسه خودم و به سرویس که با حمام مشترکه میرسونم.

توی آینه روشویی به تصویر زرد و آب رفته خودم نگاه میکنم.

هاله سیاهی، چشم هام و به گود نشوند و موهام که دیگه نگم عین لونه کلاغ روی سرم گلوله شده و باقیش سیخ سیخ از هر طرف ریخته دورم شبیه جادوگرا شدم.

لباس و از تنم میکنم و میرم زیر دوش هنوز چند دقیقه ای نگذشته که صدای آزاده از پشت در بلند میشه.

_سامی.. خوبی؟.. بیا برات غذا آوردم.

 

یکم دیگه زیر آب گرم می ایستم وقتی حس میکنم یکم از کرختی بدنم کم شده خودم و میشورم و حوله پیچ میام بیرون.

خدارو شکر کسی داخل اتاق نیست لباس های خودم و میپوشم و با دیدن بسته پد بهداشتی خیره بهش میمونم.

_داری استخاره میکنی؟ بزارش بیا بشین غذات و بخور برات سوپ ماهیچه گذاشتم.. آقا فرمودن یه چیز مقوی برا خانوم درست کنیم.

 

بی حس و حال نگاهش میکنم که با نیشخندی میخواد بگه آره یه چیزی بین تو و این آقامون هست.

_دستت درد نکنه..

_خواهش می‌شود.

میشینم لبه تخت که سینی رو میزاره روی پاهام..

_اوه.. ببین چه سوراخ سوراخت کردن نامردا.. انگاری جدی حالت خیلی بد بوده ها.

نگاهش و دنبال میکنم و رد چند کبودی رو روی ساعد و مچ دستم میبینم..

کسی برا شوخی هم حالش بد میشه؟! از تصادف و یه انفجار جون سالم به در میبره! یه تیر تو مغز یه ادم خالی میکنه!؟..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x