رمان از کفر من تا دین تو پارت ۸۵

4.5
(30)

 

 

برای بار چندمه دارم بالا میارم و هیچی تو معدم بند نمیشه.. آزاده که وضعیت و اینجور میبینه دیگه اصراری به خوردن سوپی که با نگاه به گوشت های داخلش دلم بهم میاد، نمیکنه و از خیرش میگذره.

_زنگ زدم آقا گفتم هیچی نمیخوری همش بالا میاری.

_میخواستی مشتلق بگیری؟!

 

تک خنده بلند و شادی میزنه که بهش غبطه میخورم.

_دیوونه… مگه حامله ای که بخوام خبر باباشدنش و بهش برسونم.! خودش گفت از حالت باخبرش کنم.

بی حس و حال به حرفی که حتی شوخیشم زشته نگاه میکنم. احساس می‌کنم دوباره داره حالم بد میشه.

_ناراحت شدی! شوخی کردم دختر.. کجا داری میری!

_آشپزخونه.. یه لقمه نون بزارم دهنم شاید این ضعف و حالت تهوع دست از سرم برداشت.

 

بلاخره با یه چایی شیرین و چند تیکه نون و پنیر جلو دل ضعفه مو میگیرم و یکم که روبه راه میشم زنگ میزنم به پرستار مادرم تا حالش و بپرسم.

متاسفانه یا خوشبختانه همون طوری که قبلا بود نه بهتر شده نه بدتر.. کمی توی گوشی قربون صدقش میرم و دلم برای دیدنش پر میکشه.نفر دوم لیست مخاطبینم مریمه..

دوباری هم باهام تماس گرفته.. بهش زنگ میزنم، تنها مخاطبی که باهاش میتونم گفت و شنود داشته باشم..

دفعه قبل اصرار داشت برای خرید لباس عروس همراهش برم.

 

هی خدا، هر دو بی‌کس و کار نه یه خانواده ای نه فامیل به درد بخوری..

شاید بهترین فرصته که توی اون لباس سفید و رویایی ببینمش چون با وجود استاد و خود مریم حتما نصف مهمونا از پرسنل بیمارستان و دانشکده هستن.

رفتن من و دیده شدنم میتونه آتیش زیر خاکستر باشه و مجلس و به کل ببره رو هوا..

 

_سلام مریم جون خوبی..

_ سمی جون خودم.. چطوری خوشگله؟ افتخار دادی به ما..

_خوبم شکر.. تو خوبی؟ .. چه خبر!

_از کجا؟

_از خودت.. دانشکده، بیمارستان.. حرف و حدیث تازه ای نیست؟

 

همون لحظه صدای پخش بلندگوی بیمارستان یکی رو پیج میکنه اورژانس و بوی مواد ضد عفونی رو زیر بینیم حس میکنم و راهرو منتهی به اورژانس با جزئیات کامل تو ذهنم ترسیم میشه.

 

_نه چیزی نیست همین همیشگیا، مردم ولش کردن توهم بی خیالش شو..

_کاش همینطور باشه که میگی.. حالا صدات چرا بی‌حاله ..راستی آقای شوهر چطوره عروس خانم.؟

_هستش اونم، میاد… میره..

_مگه باهم شیفت ندارین.؟!

_چرا..

_خب!

بی میل و با مکث جواب میده..

_همین دیگه الان دو سه روزی هست ندیدمش..

_چرا مشکلی پیش اومده؟!

_نه.. نمیدونم.. چه مشکلی مثلا!؟

 

 

یه جورایی لحن دلگیر و سردرگم صداش باب دلم نیست اون مریمی که در هر شرایطی که بود با هر حرف و جمله اش لبخند به لبت میاورد و روحتو تازه میکرد این آدم پشت گوشی نبود.

نمیدونم چشه که تا آخر تماس از هر راهی وارد میشم درست و حسابی جوابم و نمیده و در آخر قرار میزارم فردا یه جایی همو ببینیم این بشر یه چیزیش شده و معده ای که تازه یکم بند شده بود دوباره به تلاطم افتاد.

 

میخوام تو شستن ظرفا و کار خونه کمک کنم که حریف آذر و آزاده نمیشم و انگار دستور داشتن منو تو تخت نگه دارن.

_میگم چیزیم نیست حالم خوبه چرا همچین میکنین آخه!؟

_بیا برو دراز بکش رنگت مثه گچ سفید شده من خودم پریود میشم تا سه روز اول حالم بده و درد و ضعف دارم.

 

با فکر به لباس های تنم و خبرشون از پریودیم دلم قرص میشه که تعویض لباسم باید کار خودشون باشه.

_هوم.. ما ساعت چند رسیدیم؟

آزاده چهره اش رو جمع میکنه و با شک و دودلی از آذر میپرسه..

_نزدیک غروب بود.. نه!

_آره من نمازمم خونده بودم که دیدم چندتا ماشین اومدن تو حیاط.

 

چینی به صورتم میندازم و نمیشه که! اصلا زمانش درست در نمیاد.. اگه یکسره از اون جهنم کوبیده باشن تا عمارت مثل موقع رفتمون قاعدتا تازه باید تا بعدظهر یا غروب برسن اینجا ولی خب الانم که یکی دو ساعته از تاریکی شب میگذره.!!

_میگم بچه ها امشب رسیدیم یا دیشب؟

_خل شدیا سامی!.. امشب که تازه امشبه.. دیشب رسیدین دیگه الان فردای دیشبه.

گیج و مات میگم..

_ها!؟ اصلا امروز چند شنبه ؟

_شنبه عزیزم.

_نهههه!

_چرا با شنبه مشکل داری مگه!

 

با عقل جور در نمیومد.. سه شنبه شب هامرز عین دیوونه ها منو با خودش برد و فرداش که چهارشنبه باشه رسیدیم به اون روستا و دوباره همون شبش حرکت کردیم و…

امروز شنبه ست و من یه پنجشنبه و نصفی از جمعه رو از دست دادم. چطور هیچی متوجه نشدم!؟

 

بی تعادل از جا بلند میشم و بدون توجه به نگاه های پر حرف و متعجب خواهرا از آشپزخونه میزنم بیرون.

یه چیزایی توی ذهنم قل قل میکنه..سایه های ترسناک، صدای شلیک و درد.. گفت تب عصبی.. دکتر بالا سرم بود.. درد داشتم بعد زلزله شد.!

دستی روی صورتم میکشم و وای بر من همین مونده بود تن به نازو نوازش هامرز بدم.

 

اسید معده ام میزنه بالا و دستم و به دیوار میگیرم تا بتونم خودم و کنترل کنم.

_وقتی حالت خوب نیست مجبوری تو عمارت دوره راه بیفتی؟

چشم میبندم و دیدن این مرد چرا انقدر سخت شده.!

 

 

نزدیک شدنش و احساس میکنم و سایه اش که جلوتر میاد قبل اینکه به سرش بزنه و به هوای کمک دستش و زیر بغلم بندازه سریع صاف میشم و خودمو عقب میکشم.

خب این مرد اگر نظر من براش مهم بود باید به معجزه توی قرن دوهزار و خورده ای ایمان بیاری.

 

بازوم و محکم میگیره و من بی حال تر از اونم که کش مکشی باهاش راه بندازم اونم چند متری آذر و آزاده که دیدن همین صحنه رو کم دارن تا ادامه رمان عشق دختر خدمتکار و ارباب جذاب و کامل کنن و با تیتر ..

” به خوبی خوشی تا آخر عمر باهم زندگی میکنند نقطه” .. به پایان برسونن.

 

وارد راهرو که میشیم از لای دندون هام مغرم..

_میشه ولم کنی؟ خودت که از من چلاغتری یکی باید خودت و جمع کنه.

پوزخندی میزنه و میگه..

_چرا اسلامتون فقط زیر سقف به خطر میفته! تو فضای آزاد شیطون پیداش نمیشه!؟

من همون چلاغ اون شبیه هستما.. الان اوضاعمون چه فرقی با اونجا داره؟

_دوست داشتی تو همون ماشین ولت کنم تا فرق بین مواقع اضطراری و کمک برای نجات مرگ و زندگی رو درک کنی؟

کجای الان ما شباهتی به اون موقعیت داره؟

 

وارد اتاقم میشیم و مستقیم میبرم روی تخت مینشونم.

_نگین این حرفارو خانم دکتر از شما بعیده پس سوگند ارسطو و وجدان کاری چی میشه!

زیر لب مات به صورت خشک و سردش لب میزنم.

_بقراط..

 

سری تکون میده و لب هاش و بهم میماله.. گفت خانم دکتر!!اتفاقی بود؟خب توی کارخونه هم بهم میگن.. اما هامرز اسمم به زور صدا میکنه چه برسه به!

هنوز دست به سینه جلوم ایستاده و نگاهش منتظره..! یا شایدم من توهم زدم. خودم و جمع و جور میکنم و دست پیش و میگیرم پس نیفتم.

_منتظر انعامی؟

خم میشه طرفم و دست هاش و روی زانو جک میکنه.

_مشتاق شدم بدونم چی داری بهم بدی!

 

شوکه و مات زل میزنم بهش…

چی گفت!!..

_چی؟.. منظورت چیه!

به هیچ وجه حال و هواش به آدمی که رو مود شوخ طبعی یا شهوت مردانه بالا زده، باشه نبود.

_به نظرم خیلی باهوش تر از این حرفا میومدی.. ولی خب خنگ بازی هم یه راهشه..

بزار بهتر راهنماییت کنم خانم دکتر.. اتاق دویست و بیست وپنج طبقه سوم.!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x