رمان از کفر من تا دین تو پارت ۹۴

4.3
(27)

 

 

 

 

 

کامل وارد اتاق میشه و از کنارم رد شده و یه طرف باسن مبارکش و روی لبه ی پنجره میزاره و نسیه با یه لنگ آویزون میشینه روش.

_میتونی عوض کش دادن بحث و هزیون های اخر شب بگی موضوع چی بوده.!

 

شاید از اولم باید میومدم جای همین آدم که هر گلی به سرم زده خودش زده.

میشینم لبه ی تخت و فاصله یک متری به نظر معقول میاد و با این اتاق و فضای محدود بازم توی همون محدوده ی لعنتی آلفا گونه ش هستم.

_نمیدونم درسته یا نه ولی احساس میکنم کسی تعقیبم میکنه و دورادور دنبالمه.. شاید مسخره به نظر بیاد ولی انگار یکی نگام میکنه.

چهره اش تغییری نمیکنه اما امان از اون چشم های مرموز و نکته بینش.

_مگه کجا بودی که بخوای همچین تصوری بکنی؟

 

یه جوری گفت حس زندانی بودن بهم دست داد.

_الان داری مچ میگیری؟ بیرون بودم اجازه هم گرفتم به مادرم سر زدم دیدن دوستام رفتم. بازار بودم خرید کردم و الی آخر.. یه کارایی که آدم های معمولی میتونن انجام بدن.

باز مفرد شده بود و انگار هربار که باهم جنگ و جدل داشتیم همین بساط بود.

_که اینطور از کی این توهم و داری؟ اینکه کسی دنبالته؟

 

خیره نگاهش میکنم و با ناراحتی سری تاب میدم واز جا بلند میشم ..

_اگر فکر میکنی اتفاقات وحشتناک اون شب و روز لعنتی روی روح و روانم تاثیر گذاشته باید بگم… درست حدس زدی ولی نه در این حد که توهم تعقیب شدن بزنم.

 

خب همون بهتر به سروش گفتم این بشر و نمیشه مجاب کرد.

به طرف در اتاق میرم و با اشاره ای به در بازش لب میزنم..

_فکر کنم صحبتمون تموم شد میخوام استراحت کنم.

از جاش تکون نمیخوره و منم کوتاه نمیام و چسبیده به دیوار دست به سینه تماشاش میکنم، اون رفتنی بود نه من تا صبح که نمیتونست اینجا بمونه.. خب شایدم بمونه از این بشر هر چیزی برمیومد.

 

بلاخره بعد چند دقیقه که به نظر میاد فکرش مشغوله اون نصفه باسن مبارکش و بلند میکنه و با گفتن ” صبح میریم کارخونه” از اتاق میزنه بیرون.

رفتن به کارخونه خوب بود از موندن اینجا و فکر و خیال کردن نتیجه بهتری داشت.

برای احتیاط از هر مشکلی، حمله موجودات ماورائی یا ورود بی اجازه هامرز که مطمئنم اگر جلو موجودات نامرئی رو بگیره روی اون تاثیری نداره درو دو قفله میکنم و با تعویض لباس راحت تری به تخت میرم.

 

نکنه واقعا توهم و خیال بوده ازبس فکرم دنبال معینی چرخیده همش تصور دیده شدنم توسط اونو دارم؟!

 

 

 

 

میشه گفت تا صبح پلک روهم نزاشتم، مدام کابوس میدیدم و بیخواب شده بودم..

در آخر پریدن هامم یه چیز درست و حسابی از مضمونشون یادم نمیومد چی باعث ترسم شده.!

کلافه یک ساعت زودتر از زمان همیشگی قید جای گرم و نرم اما ناراحتم و میزنم و بلند میشم.

دوش کوتاهی میگیرم و خدا پدر اونی که توی این اتاق یه حموم کوچیک بنا کرد و بیامرزه.

 

انقدری وقت اضافه داشتم تا وقتی موهام نمشون گرفته بشه روی لباس هام مانور بیشتری بدم و در آخر بین اون همه لباسی که نداشتم مانتو آبی آسمانی و آزادی رو روی تاب سفید بدون آستین نسبتا بلندی رو با شال همرنگش ست کنم..

رنگ های شادش سر ذوقم آورده بودن. همین بود زنا با کوچکترین چیزها شاد میشدن.

آرایش ملایمی هم روی صورتم پیاده کردم که خلاصه میشد تو خط باریکی که با مداد سیاه داخل چشمم کشیدم و با کمی ریمل سیاه تر و پاچه گیر تر از همیشه به نظر میومدن.

 

ضد آفتاب و رژ مایع کالباسی که لب هام و پرتر نشون میداد تمام آرا ویرای من بود.

رو به آینه بوسی میفرستم، خب دوزار رفت روم.. ببین با دو قلم لوازم فکستنی چی شدم. سقف سوراخ نشه صلوات..

انقدر آرایش نکرده بودم که همش احساس می‌کردم زیاده روی شده و دستم میرفت روی لب هام تا پاکش کنم اما دل به دل شیطون دادم با بافت موهام پروژه به خود رسیدن و روحیه دهی زنانه رو تکمیل کردم و از اتاق زدم بیرون.

 

خاتون سحر خیز توی آشپزخونه داشت صبحانه حاضر میکرد.

_سلام.. صبح بخیر..

نون های داغ و از تستر درمیاره و با نیم نگاهی جوابمو میده و اینبار سرش میره تو یخچال.

_هامرز و صدا کن بیاد صبحانه خواب نمونه.

_این مرد سر هرچیزی عقب بمونه به وقتش برا کارخونه خودش و میرسونه اصلا مگه تا حالا خواب مونده؟

خاتون به این بلبل زبونیم چشم غره ای میره و با گفتن میزو بچین از بالا رفتن خلاصم میکنه.

 

خب خدارو شکر انگار از دنده لج پایین اومده که دیگه احتیاجی به بردن بند و بساط صبحونه طبقه بالا نباشه.

چند ثانیه بعد جناب رئیس با پروژه روحیه دهی مخصوص خودش که از بین تعداد انبوه کت و شلوارهای مارک و پیراهن های مرغوبی که بسته به رنگشون با کیف و کفش و کمربند چرمش ست کرده و چقدر منبع نامحدودی تو دست و بالش هست و چه کیفیت انتخاب هامون شبیه همه!!

 

مثل همیشه خوش تیپ با کفش های همیشه واکس زده ظاهر میشه.

برعکس تیپ جذابش با نگاه های تیزی که طرف من میندازه به نظر از اعصاب و روان خوبی سر صبحی بهرمند نیست و بهتره دوروبرش کمتر آفتابی بشم.

_قهوه نزاشتی؟

نیم خیز میشم از روی صندلی و میگم..

_هنوز وقت هست بزارم؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
zra
zra
1 سال قبل

سلام خوبین ؟ چجوری میشه اینجا رمان فرستاد؟

zra
zra
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

تو سایت ثبت نام کردم ولی تلگرام ندارم

maniyaa
1 سال قبل

سلام مرسی از پارت گذاری ولی خیلی پارتا کوتاه هستن کلا یه صحنه که دو یا سه خطه رو کردید یه پارت که اونم باید دوروز منتظرش باشیم لطفا یکم بیشترش کنید

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x