بی حوصله همه رو دور دستم پیچیده و یه گره شل با خودشون پشت سرم میزنم.
تنها یک نگاه به سرویس بهداشتی میگه کسی داخلش نیست و بیرون از اتاق دنبال غایب بزرگ میگردم.
_هامرزززز!؟
به نظر هیچکی توی ساختمون نیست..! یک آن با دست به پیشونیم میکوبم و من چقدر خنگم.. پشت دره دیگه.
با تمام خنگی که به خودم میچسبونم اما یک لحظه انگار بهم وحی میشه و از چشمی نگاهی میندازم و چیزی ورای تصورم پشت دره..
مات مونده نمیدونم چیکار کنم.. رون های لختم از زیر تیشرت دیده میشن.
_سامانتا؟
ابروم ناخودآگاه بالا میره و خبر داشت اینجا بودم.!؟
_سامانتا؟؟… باز کن درو…
سرگردون دور خودم میچرخم و نگاهم روی شلوار اسلشی که تن هامرز دیده بودم میفته و سریع پام میکنم و خوشبختانه با داشتن مچی روی زمین کشیده نمیشه.
یهو یاد موهای جذابی که وقت نمایش دادنشون نبود افتاده و بدو به اتاق خواب برمیگردم و در همون حالت فریاد میکشم الان میام..
شال مجلسی که توی عروسی سرم بود و به سر کشیده و عجله کنان خودم و به در میرسونم و عجب صبح دل انگیزی..
قیافه عجیب گرفته و ناراحت سروش ته دلم و سنگین میکنه..
_سلام…
سری تکون میده و خبری از لبخند های بیخیالش نیست..
_هووم… میخوای بیای تو؟
_نه.. حاضر شو بریم.
لب ها رو تو میکشم و نگاه متعجبم خیره اش میشه..
_اااا… خب.. یعنی چی!؟
حرصی نفسی تازه میکنه و انگار تو کنترل کردن خودش تلاش زیادی داره.
_میخوایم بریم عمارت..
نگاه بی هوایی به داخل خونه میندازم و انتظار دارم یهو هامرز سروکله اش پیدا بشه که نمیشه..
_آخه هامرز…
_خودش گفت بیام دنبالت..
_خودش گفت؟!
وقتی نگاه گیج و سرگردونم و میبینه با افسوس سری تکون میده و لبش و زیر دندون میکشه..
_کِی گفت!..
این صدای از نفس افتاده مال منه؟
_حاضر شو لطفا.. از این خراب شده بریم.
صدای شکستن میاد.. خورد شدن… و به قدری بلند و سهمگینه که شک ندارم سروش که سهله توی تمام خونه خالی هم میپیچه..
زیر نگاه پر حرف و معنادارش سرم تاب میخوره و پایین میفته..
خجالت زده از حالت عجیب صورت سروش با چشم هایی که به نظر تا عمق وجودم و میکاوه از پشت در کنار رفته و مسیر اتاق و در پیش میگیرم..
ایستاده وسط اتاق چرخی بیهوده دور خودم میزنم و چرا مغزم خالی!
نگاهم با مکث روی ملافه ی عوض شده تخت، گوشه در سرویس ایست میکنه. میتونم حتی از ورای سه لایه پیچیده اش هم لکه های سرخی که چند جاش و کثیف کرده رو ببینم.
سری کج میکنم و زل زل خیره اش میشم..
جوابی نداره..
نگاهم به تخت کشیده میشه و لحافی که هنوز از حرارت تنمون گرم و چروک خورده ست..
اینم چیزی نمیگه..
گوشی رو از کنار پاتختی برداشته و هیچ پیامی حتی تبلیغات روی صفحه اش دلم و گرم نمیکنه و شمارش دقیقه ها روی هشت صبح فیکس میشه.
گفت حاضر شم!؟ لباس زیبایی که به نظر از خاطره پوشیدنش ماه ها میگذره رو گوشه اتاق ول کرده و به طرف بیرون حرکت میکنم.
چشم هام از فرط خشکی و نگاه خیره و مستقیم به جلو به سوزش میفتن اما تصویر کاناپه قرمز جلوی تی وی با انبوهی از خوراکی های کلسترول دار و فنجون های قهوه و نسکافه روی میز جلوش، از گوشه چشم بهم دهن کجی میکنن.
مامورِ معذور پشت در با دیدنم در هیبت کاملی از لباس های گشاد هامرز که تیپ لش و اسپورتی بهم زده بود نگاهش و میدزده و اون چرا!؟
و منم که سر بالا گرفته اما بدون هیچ افتخاری جلوتر از اون داخل آسانسور رفته و با نگاهی به زیر افتاده جا گیر میشم.
حضور مرد کنارم با حجمی آشنا اما غریب روانم و بهم میریزه و دکمه پارکینگ و لعنت به هر چی آهنگ آن شرلی و خاطرات مربوط به اونه.
جای خالی ماشینش و پوزخندی که به ریشخند شباهت داره و آخ از عقل بیشعورم که خودش وهماهنگ با قلب اسکلم کرده و امید واهی به خوردش میده.
_از این طرف..
نقطه حضور خالی از کیانمهر.. حرف هاش توی گوشم زنگ میزنه …
__آخرش وقتی دلمو بهت باختم و فکر کردم توهم مثل من دل دادی، ول کردی رفتی..
نگفتی بعد خودم چه خرابه ای پشتم جا گذاشتم؟ چه آسیبی به اطرافیانم رسوندم!
قورتش میدم بغضی که مثل جهنم داغ و سنگینه.. نفرینم کرد؟!.. آره.. و عجیب گیرا بود و سریع…
_هیچ ارزشی برای آدم های دورت قائل نبودی، مثل یه دستمال چرک و کهنه بعد بازی با احساساتشون زیر پا لهشون کردی.
ممنون قاصدک جان میشه لطفا پارت بعدی رو زودتر بذاری
پارت کوتاهه میزارم بیشتر شن بفرستم
دست شما درد نکنه😍