رمان از کفر من تا دین تو پارت۱۰۰

4.2
(27)

 

 

گوشی رو روی عماد قطع میکنم و از پنجره چشم به غروب آفتاب میدم.

_چی گفت؟

 

حوصله تکرار جملات بی هدف رو ندارم اما سروش ول کن نیست، مثل یه ماشین ضبط شده زبونم میچرخه ..

_با بچه ها رد ماشین و زدن رسیدن به دارو دسته بابایی انگار مال یکی از نوچه هاش بوده..

خود صاحب ماشین و هنوز پیدا نکردن ولی مشخصاتش و بابایی داده، میگه از چیزی خبر نداره و هیچی روهم گردن نمیگیره..

نمیخواد طرف حساب ما باشه، هنوز نمیدونن مقصد ماشین کجا بوده ولی دنبالشن تا آخر شب پیداش میکنن.

 

کلافه پوفی میکشه و سرش و به دست هاش گرفته روی آرنج خم شده میمونه.

سیگاری که به فیلتر رسیده رو تو جا سیگاری له میکنم.

نمیدونم شاید برای آرامش خاطر خودم هم که شده جمله آخرم رو اضاف میکنم و شنیدن دوباره اش حالم و بهتر میکنه.

_اثری از درگیری تو ماشین نبوده.

سرش به آنی بالا میاد و اینبار نفس راحت تری میکشه و تکیه میده به پشتی مبل.

 

سیگار دیگه ای روشن میکنم و تصویر سروش از توی شیشه پیداست بلند میشه و چند قدمی بی هدف وسط اتاق راه میره و گهگداری هم نگاهش و به من میده.

ساعت به نه شب میرسه و هنوز خبری از تماس عماد نیست.

_بهتره بریم عمارت اینجا موندن هیچ فایده ای نداره.

 

بی حرف کتم و برمیدارم و جلوتر از سروش از اتاق میزنم بیرون دنبالم راه میفته و جز نگهبانا هیچ کس توی کارخونه نیست.

_ماشین و میزارم همینجا باهم بریم.

راننده رو دک کردم و میشینم پشت فرمون، قبل اینکه سروش کمربندش و ببنده روشن کرده و از کارخونه میزنم بیرون.

 

گردنم درد میکنه و احساس میکنم توی یک بازی مسخره گیر افتادم.. لحظه ی سوار شدنش جلوی چشم هام صدها بار تکرار میشه و اعصاب درست درمونی ندارم.

_هی داداش یواشتر چه خبره؟!

ناخداگاه نگاهم روی کیلومتر شمار میچرخه و انقباض ناخودآگاه انگشت هام روی فرمون و کم کرده و فشار پامو از روی پدال گاز کمتر میکنم.

 

خاتون چیزی از قضیه نمیدونه ولی از رفتارهای سروش یه چیزایی میفهمه و با گفتن ماجرا روی مبل آوار میشه..

_خدای من..مگه ممکنه دختر بیچاره! یعنی کی باهاش دشمنی داشته؟

نگاه و من و سروش بهم گره میخوره و حدس هایی که در این مورد زدیم و همشون به در بسته خوردن.

وقتی عماد خبر خروج پرهام و نبودش تو ایران و داد اولین متهمی که تو ذهنمون بود کنار میره و ربطش میدیم به دشمنایی که من دارم ولی باز رو چه حسابی سامانتا رو به خودم ربط دادن!؟

 

 

 

چشم میبندم و تکیه میدم به پشتی صدای نگران خاتون و سروش توی مغزم میپیچه و در آخر پچ پچ ریزی در مورد من دارن.

_این چرا اینجوری سروش؟ نگاهش مثه سنگ سفت و خشک شده! صداشم که کلا در نمیاد.

 

سکوت و سروش و سنگینی نگاه هاشون باعث میشه از جا بلند بشم و برم تو ایوون و نرسیده سیگار دیگه ای روشن کنم.

تماسی با عماد میگیرم هرچند میدونم اگر خبری باشه خودش زنگ میزنه ولی ..

_فعلا هیچی رئیس مرتیکه آب شده رفته تو زمین کمین کردیم برا‌ش تا صبح نشده مطمئن باش خبر تازه میارم برات.

_آدرس بده دارم میام.

_چی؟! نه من و بچه ها ترتیبش و میدیم شما..

_دارم راه میفتم زودباش.

 

سیگار و نیمه روی نرده له میکنم و بی توجه به نگاه های متعجب سروش و خاتون که از دیدن شتابم هل زده بلند میشن، میرم طرف کتم و با سوییچ و گوشی همه رو برداشته طرف خروجی پا تند میکنم.

_پسرم چی شد؟ پیداش کردین!

_صبر کن هامرز خبری شده؟!.. هامررررز…

 

پله ها رو دوتا یکی پایین میام و دوتا دوبرمنا با دیدنم سر خم میکنن و دُمی تکون میدن..

سوار ماشین میشم و سروش خودش و پرت میکنه صندلی بغل و هنوز در بسته نشده تیکاف میکشم و دور میزنم که سگ ها پارس کنان دور میشن.

_یواشتر مرد… نزدیک بود زیرشون بگیری.!

 

ریموت و میزنم و قبل اینکه نگهبانا سرشون و بچرخونن از در میزنم بیرون، بی عرضه های به درد نخور.

سروش سکوت کرده و نگاه های متعجب و کنجکاوش روی صورتم سنگینی میکنن.

 

با توجه به دست فرمون و دور موتور نیم ساعته به لوکیشن عماد میرسیم و چند متری عقبتر از ماشینشون پارک میکنم که سرو کله ش پیدا میشه و میشینه تو ماشین.

_سلام رئیس..

_کدوم خونه؟

با انگشت دری ته خیابون رو نشون میده.

_پاتوقشون اونجاست چند نفری هستن ولی خود صاحب ماشین هنوز نیومده.

ماشینشم یکی از رفقاش که گرفتیمش چند ساعت پیش آورد اینجا، میگه به گفته خودش شب میاد ازش تحویل میگیره ولی هنوز پیداش نشده.

دو طرف خیابون و قرق کردیم محاله پاش برسه اینجا و بتونه در بره.

 

_عکسش و داری؟

دستی به جیبش میبره و با گوشیش تصویر مرد جوونی رو نشون میده و.. انگشت های دستم که روی فرمون منقبض میشن.

سروش با عماد شروع به صحبت میکنه و من در سکوت خیره به در میمونم.

_از اطلاعاتی که مرده بهتون داده مطمئنین؟ نکنه دستمون انداخته!

_نه رئیس فرخ ازش حرف کشید میدونی که کارش چه جوری.

 

 

 

سری تکون داده و دلش یه نخ سیگار میخواد اما از ترس لو رفتن هوسش و خفه میکنه و همچنان منتظر به در و خیابون چشم میدوزن.

ثانیه های به دقیقه و ساعت پیوستن و خون تو تنش خشک میشه و تپش قلبش با هر تایمی که میگذره بی محابا سریعتر به سینه میکوبه.

سیاهی منحوسی از ته خیابون به چشم میاد و چهره اش قابل رویت نیست اما جلوی همون در لعنتی می ایسته و….

 

صدای فریادش با شکستن دندونش یکی میشه و خون از دهنش بیرون می‌پاشه.

_اسم و آدرس..

میناله و هنوز داره سرکشی میکنه.

_کثافت ولم گفتم نمیدونم چند بار بگم.

 

اینبار مقصد مشتم شکم لختشه و نعره هایی که از درد میکشه بازهم جواب من نیست.

عماد موهای سرش و گرفته کله ی آویزونش و بالا میکشه..

_دهنت و وا کن وگرنه همین جا قبرت و میکنم.

از لای لب های چاک خورده اش به سختی میگه..

_یکی بود چند وقتی خواست به پای یه کارخونه و خونه بشم یه مرد و دختری که توشون رفت و آمد میکردن و تعقیب کنم.

 

دوباره خفه میشه که عماد یه سطل آب یخ میپاشه رو صورتش و به حرف میاد..

_عکس دختره رو برام تو گوشی داده بود وقتی گفتن منتظر تاکسی موقعیت جور شد و گفت سوارش کنم منم معطل نکردم.

نیمه راه که بودیم گفت نگه دارم یکی دیگه رو می‌فرسته و سدار ماشین شد تا رسید و دختره به خودش بجنبه زد پشت گردنش و چشماش و بست انتقالش داد، منم مرخص کردن.

 

حمله کردم طرفش که سریع با ناله ادامه داد..

_به جان مادرم دیگه نمیدونم کجا بردنش به خدا قسم راست میگم تلفنی بهم خط میداد از ظهری هم که دختره رو تحویل دادم دیگه زنگ نزده.

 

قسم هاش باعث نمیشه دلم به رحم بیاد و این مرد به خاطر پول مادر خودشم میفروخت..

مشت آخرم و که با حرص به صورت کریه ش کوبیدم و به حتم با خون فواره زده دماغش و شکست و لاشه اش با دستای بسته از سقف شروع به تلو تلو خوردن کرد و کل انبار از صدای گریه و التماسش پر شد.

 

رو به عمادی که گوش به فرمان میغرم..

_گوشیش و زیرو رو کن تا نفهمیدی کدوم دیوسی بهش دستور داده چشم رو هم نمیزاری.

_چشم رئیس..

جلوی در ورودی سروش و که ایستاده و به بزم شبانه مون نگاه میکنه کنار زده و از اون فضای خفه و پر از بوی خون بیرون میزنم.

 

با همون انگشت های خونی سیگاری لای لب های خشکم گذاشته و با حرص و ولع پک عمیقی بهش میزنم.

_داری چیکار میکنی هامرز؟ میخواستی بکشیش! کم مونده بود جنازه ش از اون طنابا آویزون بشه.

پک دوم و محکمتر میزنم و نمیدونم این سیگارا تقلبی شدن!؟ هیچ اثری از آرامش نسبی که باهاشون دود میکردم نیست.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x