رمان از کفر من تا دین تو پارت۱۳۱

4.9
(35)

 

 

 

الان چی شد؟! غروب آخر هفته، تو حیاط یه خونه باغ که اصلا نمیدونم توش چه خبره و مال کی  با لباس ها و زیور آلات عاریه ای تک و تنها دارم صیغه میشم!؟

لبخند کم کمک روی لبهام کشیده میشه و صدای قهقه ی بلندم فضای اطراف و پر میکنه.

 

طوری از خود بیخود میشم که کم مونده تعادلم و از دست داده روی سنگ فرش ولو بشم.

زوجی که از کنارمون رد میشن متعجب نگاهمون میکنن و چی میبینن!

مردی درشت جثه با اخم های درهم، جلوش دختر خل و چلی که بیخودی نیشش بازه؟

نمیدونم چه فکری میکنن اما به نظر چندان جالب نمیاد که با فاصله و اخم کرده ازمون رد میشن. نکنه فکر میکنن مستم!؟

 

با فکر به تصویری که به نمایش گذاشتیم خنده ام بلندتر میشه و وای خدا..

اگر میگفتم همین الان با تشکر از گوگل و یه سرچ ساده و یک شاخه گل صیغه میشم چه عکس العملی نشون میدادن!؟

اینبار جدی جدی از شدت خنده داشتم میافتادم زمین که دستی زیر بازوم و میگیره و با گرما و فشار تماسش به آنی خودم و جمع کرده بازوم و به شدت عقب کشیده و قدمی از دسترسش دور میشم.

_به من دست نزن..

 

به همون سرعتی که خنده سرسام آورم شروع شده بود به همون شدت جاش و به اخم های درهم و صورت عصبانیم میده.

اگر فقط یک سانت فقط یه اپسیلون طرفم قدم برمی‌داشت تمام اینجا رو روی سرش خراب میکردم.

_چته؟ مگه همین و نمیخواستی!

 

حتی لایق این نیست که بخوام جوابش و بدم. پس سکوت کرده و با تمام سرعتی که این کفش های لامصب بهم اجازه میدن برمیگردم طرف راهی که به این خرابشده وارد شدم.

_کجا؟!..

زمزمه میکنم..

_جهنم..

_من برای دیدن جهنم هنوز خیلی وقت دارم.

_مگه قراره اونجا هم تحملت کنم؟

 

کمی که راه میرم متوجه میشم این مسیری نیست که اومدیم و قسمت ماشین رو منو گمراه کرده.

سردرگم، عصبانی و تحقیر شده می ایستم وسط درخت ها و حتی نور کافی هم تو این قسمت وجود نداره.

وقتی مثل گیج ها دور خودم میچرخم، در آخر با کمی دقت متوجه غیبت هامرز لعنتی میشم. فکر کنم داشت دنبالم میومد.

شایدم نه انقدر حرصی بودم که دلم میخواست سربه نیست بشه.

 

توی سکوت گوش تیز میکنم وحتی صدای موزیک هم شنیده نمیشد تا بدونم به کدوم سمت مسیر و کج کنم.

چرا همچین شد! ورودمون مسیر مستقیمی داشت نباید گم میشدم.

 

 

 

 

کمی دور خودم میچرخم و راه رفتن با این کفش ها توی جای ناهموار واقعا سخته..

شیطونه میگه این کفش های خوشگل اما ناراحت و رو در بیارم و پالخت راه بیفتم.

 

دامن لباس و بالا کشیده و هرچند خوشم نمیاد اما حیفه همچین چیز نایسی روی زمین کشیده بشه.

خودمونیم برای یه شب چه خرجی کرده! هه.. خداییش میخواست منو صیغه کنه؟

حالم خوب نیست جوارحم درد میکنه از مغزم گرفته تا قلبم.. چقدر یه آدم میتونه بی انصاف و پست باشه که از موقعیتش سو استفاده کنه!

 

مرتیکه بیشعور، بیشرف و هرچی بی هست دودستی تقدیمش.. ببین چه جور منو مثه عروسک با هر حرف و حرکتش میچرخونه.

الانم با اینکه میخوام سر به تنش نباشه اما غلط کرده منو اینجا ول کرده و خبرش پیداش نیست و حالا مثه یه گوسفند از گله جدا افتاده دور خودم میچرخم.

 

یکم جلوتر از حجم درخت ها کم میشه و با روشنایی بیشتر دلم قرص که دارم به آبادانی میرسم.

اوه اوه.. خب روشنایی همیشه هم به آبادی نمیرسه.. میشه روی سراب هم حساب کرد.

آلاچیق زیبایی از چوب از خم جاده پیش چشمم ظاهر میشه اما مشکل این نیست، مردایی هستن که دور میز چوبی و گردی که وسطشه دور هم نشستن.

 

صدای صحبت و خنده هاشون بلنده و قبل از هر ملاقات ناخواسته ای آروم با احتیاط عقب میکشم.

ترجیح میدم بین این درختا تا صبح بچرخم تا اینکه جلو رفته و از این همه مردی که معلوم نیست چیکاره ان، ازشون راهنمایی بخوام.

 

خدارو شکر انگار اینبار شانس باهام یاره به نظر متوجه حضورم نشدن، البته که خیلی این خوش شانسی تخیلی طاقت نیاورد و دست سنگینی از پشت روی شونه ام فرود اومد.

اول ترسیده از جا پریدم اما به حساب اینکه حتما هامرزه و اومده دنبالم خیالم تقریبا راحت شد.

به رو نیاورده ریلکس برگشتم به پشت و با دیدن مردی که تقریبا صدو هشتاد درجه با مرد تفکراتم فاصله داشت از جا پریدم.

_اینجا چیکار میکنی؟!

 

شونم و از زیر دست سنگینش خالی میکنم و لحن طلبکار و چشم های هیز و مکارانه اش به صورت و اندامم حالم وبد میکنه.

میخوام از کنارش رد بشم که راهم و با قدمی به راست میبنده.

با صورتی درهم و برنده میگم..

_برو کنار..

 

زیادم جذبه ام روش کار نکرد که چشم هاش و روم ریز میکنه و عوض دوری قدمی نزدیکتر میشه اما من از جام تکون نمیخورم به دو دلیل..

اول، اگر جلوم یک مرد بود پشت سر تعداد بیشتری نشستن..

دوم، عقب نشینی همیشه جواب نمیده و بعضی اوقات باعث نشون دادن ضعف و ترسته..

_اسمت چیه؟ همراه داری!

 

مثلا اسمم بهت گفتم قراره از روش منو بشناسی؟ همراه!؟ داشتم یا نداشتم؟ اینو خودمم نمیدونم ! البته که سؤالش دو پهلو بود.

همراهم و می‌خواست یا میخواست همراهم بشه! کدومش؟

_فقط میخوام رد بشم اگر برای مسیر شما مشکلی نداشته باشه.

 

لبخند ملایمی به کنایه ام میزنه که جذابیت چهره شو بیشتر میکنه.

لبه های کتش و عقب زده و دست هاش و داخل جیب های شلوارش فرو میکنه، با این ژست و لبخند رو لبش شبیه عکس مدل های روی مجله ها شده بود.

_اگر هم مسیر بشیم چی! موردی داره؟

 

نفسم تند میشه و ترسیدم،با نگاهی به دوروبرم متوجه تاریک‌تر شدن هوا میشم و هنوزم سرگردونم و حالا یه مزاحم سریش و مودب هم بهش اضافه شده و بدتر از بد.

_مسیرهای مستقیم و موازی باهم به هیچ جا ختم نمیشه فقط تلف کردن عمره.

_حداقل به یه عمارت پر از مهمون و غذا و نوشیدنی که می‌رسیم.

 

کوتاه اومدم شاید منه گمشده رو به آبادی میرسوند. حداقل مثل آدم داره درخواست میده.

_آدم هم بهشت و به یه سیب سرخ حوا فروخت.

 

لحظه ای نفسم بند میاد و به آنی راهش باز میشه.. صداش و بعد حضورش رو با گرد شدن بازوی قطورش دور کمرم حس میکنم و تنم بین دوراهی آرامش از حضورش و تماس مستقیم دستش به تنش افتاد.

مرد با چهره ای متفاوت از چند لحظه قبل، خشک جواب داد.

_نگفتن با تو هستن..

_فکر کن یه درصد خوش شانس باشی که نصیبت بشه! همیشه که سیب سرخ نصیب دست چلاق نمیشه.

 

با اینکه هوا روشن نبود اما تیره شدن صورت مرد رو از کنایه هامرز به وضوح دیدم.

چشم هاش خیره به هامرز بود و کوچکترین عکس العمل مون از زیر چشم های تیزبینش در نمی‌رفت.

_انگار از توهم همچین شانس نیاورده که مثه یه گربه آواره و سرگردون داره وسط باغ دنبال یه راه میگرده.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
11 ماه قبل

دستت درد نکنه که پارتارو طولانی می زاری.🤗👌

camellia
11 ماه قبل

امشب پارت نداریم?آخه چرا??😥😭💔

camellia
11 ماه قبل

منتظر جوابم…..

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x