رمان از کفرمن تا دین تو پارت 71

4.4
(18)

 

 

 

طوری خودش و با اومدن استاد جمع و جور کرد و مسعود جون از دهنش نمی افتاد، انگار من بودم چند دقیقه پیش نگاه غمزده و دردمندم رو با قلبی شکسته داشتم وصله پینه میکردم.!

_خب احدی فر تو این مدتی که مرخصی گرفتی پروژه رو به کجا رسوندی؟

_والا..

 

موندم چی بگم اینکه مرخصی لب دریا توی ویلای لاکچری برای تمدد اعصاب با موفقیت به اجرا در نیومد و من موندم با یه عمارت کوفتی که روزها به شغل شریف درمانگری و شب ها به نظافت و خدمتکاری تغییر رویه میدادم.

این مرد چه فکری با خودش می‌کرد؟!

 

مریم که قیافه نزار و وارفته منو دید رو به استاد گفت..

_فکر نمیکنی یکم توقعاتت بالاست!.. این خانم احدی فر اگر وقت داشت که توی این یک ماه و خورده ای یه نظر رخ به ما می نمایاند.

 

با لحن مسخره واری که گفت احدی فر، یه میخ به من زد یکی به استاد! الان طرفم و گرفت مثلا؟

باز استاد یکی از اون لبخند های مختص مریمی رو حواله اش کرد که به عمرم فکر نمیکردم همچین انعطاف چهره ای رو براش تصور کنم..

_من به خاطر خودش میگم هم برای پایان‌نامه ش فوق العاده امتیاز داره هم از محتوای آموزنده اش بهرمند میشه.

 

مریم چشم هاش و چرخی میده و زیر لب زمزمه میکنه..

_الان چندتا بروشور چگونه رئیس خود را اغوا کنیم تا منو بگیره، بیشتر کارسازه والا.. به یک عدد کفش سیندرلا هم قانعیم.

با شنیدن اسم رئیس سراسیمه ساعت گوشیم و نگاه میکنم و بله.. چهل دقیقه مهلت دارم برسم کارخونه ای که اونور شهره..

 

هل کرده از زمانی که نمیدونم چطور گذشت سرو ته صحبت و هم میارم و در مقابل چشم های مبهوت و ناراضی مریم قول میدم شب باهاش تماس بگیرم و یه اسنپ ( تاکسی اینترنتی) بهترین راه حل تو این اوضاعه.. شاید بتونه پرواز کنه!کسی چه میدونه..

 

آهسته سرکی به داخل سالن میکشم و فرهادم پشت میزش نیست و آروم میرم طرف اتاقم و همونطوره که ترکش کردم کیفم و میزارم داخلش و خودم و به آبدار خونه میرسونم گلوم حسابی خشک شده و کم مونده قلبم از استرس سنکوپ کنه.

 

لیوان آبی میخورم تا حالم جا بیاد هنوز به درگاه نرسیده صدای گفتگوی مردانه‌ ای به گوشم میشینه و خودم و عقب میکشم.

_در مورد مشارکت توی پروژه این افتخار بزرگی که مثل برادرتون تو این زمینه هم بتونیم با شما همکاری داشته باشیم.

_خب از اونجایی که تازه وارد کار بازار شدین یکم زمان میبره تا به چم و خم کار وارد بشین پس توصیه نمیکنم از حالا سفارش های سنگین و ببندین، هندل کردن سفارشات و فروششون توی بازار به تجربه کافی احتیاج داره.

 

یه چیزی در مورد صدای اول دلم و آشوب میکرد ولی اهمیتی ندادم و با هرچه آهسته تر شدن گفتگو که از دور شدنشون حکایت داشت از مخفیگاهم بیرون اومدم.

 

 

 

اینبار فرهادی که از اتاق سروش بیرون میزنه و با یه دسته کاغذ پشت میزش میشینه و میپرسه..

_کجا بودی؟

لبخند بی‌معنی میزنم.. همین مونده اینم بخواد برام آقا بالاسری در بیاره.!

_همین دوروبر..چطور؟

_رئیس دنبالت میگشت.

 

ای بابا مگه کار و زندگی نداشت این مرد حتما باید برای دو ساعت مرخصی مو رو از ماست بکشه!

یه شب دیر رفتم عمارت سگ هاش از دماغم در آوردن اصلا نمیخوام یه همچین تجربه ای رو دوباره تحمل کنم. جلوتر میرم و با احتیاط میپرسم.

_میدونی چیکار داشت باهام.؟

 

برگه ی سفیدی رو روی پرینتر قرار میده و میگه..

_فکر کنم سرش درد میکرد مسکن میخواست.

سری تکون میدم و ازش رو برمیگردونم که ادامه میده..

_یه چیزی بپرسم راستش و میگی؟

شونه ای بالا میندازم.

_میتونی بپرسی نخوام جواب نمیدم ولی دروغ نه.

خودش و روی میزش جلو میکشه تا نزدیکتر بشه و به طبع منم قدمی به طرف میز برمیدارم انگار صحبتمون باید در گوشی انجام میشد. آهسته میپرسه..

_تو با رئیس و جناب معینی چه نسبتی داری؟

 

هاء؟… من به گور خودم و هفت جد و آبادم خندیدم که با این دو گونه در حال انقراض سر و سر یا نسبتی داشته باشم.

ابروهای پریده ام رو از فرق سرم پایین میارم و گفتم چی میخواد ازم بپرسه..

 

به تقلید از خودش صدام و در حد زمزمه میارم پایین و میگم..

_خواهشا چیزی که میخوام بگم و فقط تو میدونی اینکه چه رابطه پیچیده فامیلی و زیبایی بین ما برقرار شده و تا خودشون شیرینی شو پخش نکردن بین خودمون بمونه.

میدونی که کارمندا و کارگرا جونشون در میره برا شایعه سازی.. رئیس و مادرم به فرزند خوندگی گرفته البته که سروشم به تازگی با مادرم پیوند فرخنده برقرار کرده و من حالا یه ددی و یه اخوی دارم.

 

چه آشی شد..!

دهان بازش و چشم های مشتاقش که با جمله های اولم برق میزد کم کم جمع میشن و چند باری هم سعی میکنه چیزی بارم کنه ولی عاقلانه رفتار کرده و با نگاه چپ چپی سرشو میکنه توی مانیتورش.

 

آهی میکشم و با درموندگی میگم..

_شما چرا آقا فرهاد؟ چه رابطه ای دقیقا میخوای از ما کشف کنی؟! بیشتر از رئیس و مرئوسی..؟

به نظرت اضافه حقوق دارم یا نهارم چربتره؟ والا رفتارشون با تو که خیلی بهتر از منه.

 

انگار از فاز قهرش یکم فاصله میگیره که بی میل جواب میده..

_رفتار شما رو نمیدونم ولی اون ها انگار خیلی باهاتون راحتن. چیزی هم که میخوام الان بهتون بگم و بزارین به پای نگرانی برای آبروتون..

 

بسم ا… بازم هست مگه..

نگاهش چند باری اطراف و میپاد و آهسته تر از دفعه قبل با رودرواسی زمزمه میکنه..

_میگن شمارو با رئیس…

حرصی از مکثش میگم..

_خب بعدش..!

_شمارو با رئیس وقتی تو اتاق باهم رابطه داشتین دیدن.

 

یا خود خدا… خشک شده نگاهم مونده روی صورتش.!

ناباور لب میزنم..

_یعنی چی.! کی؟ کجا؟ کی دیده! کی گفته؟

نمیدونم قیافه ام چه شکلی شده ولی فرهاد و بلند میکنه و متوجه دستی میشم که لیوان آبی جلوم گرفته.

احمق دوتا قند ننداخته توش.. دستش و رد میکنم. و دوباره میپرسم.

_جواب منو بدین چطور همچین چیزی پخش شده؟ خجالت بکشین..

 

شونه ای بالا میندازه و میگه..

_منکه نگفتم.. خودمم چند روزی هست اتفاقی از یکی از دوستان شنیدم.

تو به گور هفت جدو آبادت خندیدی.. فکرم به سرعت نور به روزی که از روی میز افتادم و هامرز گرفتم و دوتایی روهم افتادیم، رسید. وای..

کِی اونوقت روز اونجا بود! من از قدرت شایعه خبر داشتم زندگی هارو کن فیکون میکرد و می‌پاشوند.

 

مثل آدم آهنی با اعصابی خورد و ناراحت برمیگردم طرف اتاقم و

هنوز رابطه همخوابی با رئیس و هضم نکرده صدای مردانه ای از پشت سرم دوباره دلم و آشوبتر از قبل کرد و منی که مثه خر وسط سالن گیر افتادم.

_ انگار تعریف برند هامون به گزاف نبوده و به همون اندازه که لایقش هستین در موردش حرف میزنن.

_بافت با الیاف درجه یک نباید نتیجه ای جز این داشته باشه.. کیفیت هامون تو بازار ایران حرف اولو میزنه.

 

تو رو خدا من نامرئی بشم. همین یه بار.. راهم و ادامه میدم که..

_احدی؟..

آهی میکشم و انگار گنده تر از همه وقت تو چشمشون پیدام.

_جناب صولتی شما بفرمایید داخل بنده خدمت میرسم.

خشک شده نیمه راه متوقف میشم و به آنی احساس میکنم تمام دل و روده ام به گلوم حمله میکنن و…

 

 

 

امکان نداره خودش باشه مگه چقدر فاصله از بردن اسمش و حضور یهوییش در اینجا امکان پذیره؟!

دیگه نتونستم فشار رو تحمل کنم و با سپر کردن مقنعه بینوا جلوی دهانه آتشفشانی که میخواست بیرون بزنه با سرعت خودم و به سرویس بهداشتی میرسونم.

 

صدای مبهم و متعجب رئیس و فرهاد از حرکت عجیبم از پشت سر بلند میشه و دلم میخواد آب بشم برم تو زمین..

همون قهوه و کیکی که با مریم اینا خورده بودم با استرس زمان کم برگشت و حالا دیدن این غریبه ی آشنا همه رو باهم کف دستشور بالا میارم.

 

دیگه نه حالی دارم و نه چیزی توی این معده بدبخت مونده، صورتم بی رنگ و روم و آبی میزنم که با تقه ی دوباره ای که به در میخوره نمیتونم باز بی تفاوت به شنیدنش رفتار کنم و اینکه بدونم بیرون چه خبره اصلا خوشحالم نمیکنه.

_خانم احدی.. حالتون خوبه؟

 

هه.. توی عمارت انقدر مبادی آداب نیست و چندم شخص براش اهمیت نداره ولی شرکت فرق داره، هربار که تنها بودیم ضمیر جمع رو به کار برده و حالا هم یعنی کسی کنارشه که اصلا دلم نمیخواد نه ببینمش نه ببینتم.

 

البته چشم دیدن خودشم ندارم.. وای با حرف های فرهاد دلم میخواد بمیرم.. دیگه آب شدن فایده نداره.

همین مونده بود با این مرد سر و سری پیدا کنم.! باز معینی دوروبرم موس موس میکرد بقیه یه فکرایی میکردن، ولی این بشر همین دیشب با یکی که چهره اش رو ندیدم اما از سرووضع و تق تق کفش هایی که روی پله ها شنیده میشد و در آخر با مسیری که منتهی به اتاق رئیس بود، مشخص میکرد رئیس جان تا صبح فرداش در چه حال و احوالی به سر برده.. والا خودش انقدر ثمن داشت که یاسمنی که من باشم توشون گمم..

منه ساده بی تجربه و گدا رو میخواد کجای دلش جا کنه.

 

با ضربه ی سومی که به در میخوره و زمزمه پچ پچی که به گوشم میرسه گوربابایی به همه چی حواله میکنم و درو باز کرده نکرده با احتیاط اول پشت در و رصد میکنم.

اینبار مونس خانم و پشت در با فرهاد میبینم که هردو نگران نگاهم میکنن.

_چی شدی تو عزیز دختر.. فرهاد گفت حالت بد شده!

 

بیرون میام و نفس عمیقی میکشم و با لبه های مقنعه صورت خیسم و خشک میکنم.

_خوبم مونس خانم فکر کنم مسموم شدم.

دستش و زیر بغلم میندازه و نگران میگه..

_بیا برو بشین یه شربت آبلیمو برات بیارم.

چشم هام اطراف و میپاد و یه جوری آماده باشم که انگار هر لحظه میخوان از پشت دیوار بپرن جلوم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x