رمان از کفرمن تا دین تو پارت ۸۰

4.3
(17)

فریاد هامرز توی کابین میپیچه و دستی که روی سرم قرار میگیره تا هم ساکتم کنه هم پایین نگهم داره.

_هیچی نیست الان تموم میشه دختر.. گاز بده حسین، پیدامون کردن..

عماد.. عماد.. هستی؟.. آره.. درگیر شدیم دارن تیراندازی میکنن..

بزار ببینم.. دوتا ماشینن.. نوید جلوتر از ماست.. نهههههه.. گفتم نه.. سرجات بمون و بارارو بچسب نمیخوام یه گوشش بیفته دست اون پفیوز لعنتی.

 

همینجور داشت با عماد سروکله میزد و من تپش قلبم و تو دهنم احساس می‌کردم.

یا خدا… گفت صدای تیر بوده، درست از بغل گوشم رد شد. تازه متوجه هوای نسبتا سردی که توی ماشین میپیچه میشم و سنگ ریزه هایی که بعد کمی دقت متوجه شیشه خورده بودنشون شدم. کل شیشه پشت ماشین ترکیده بود.

با ضربه محکمی که از پشت به ماشین وارد میشه به جلو پرتاب میشم و میفتم زیر پا و پهلو و کمرم تیر میکشه.

_گاز بده لعنتی.. راه نده بهش از بغل بزنه چپ میکنیم. اولین بریدگی بپیچ راست..

چراغات و خاموش کن تو فرعی گممون کنن. نوید و گم کردن دندونش به ما گیر کرده.

_باشه آقا.. چراغ های عقب و زدن فقط نور جلو رو داریم.

 

مثل جنین صندلی پشت توی خودم جمع شدم و همچنان تخته گاز داریم میریم و ول کنمون نیستن.

چند ضربه ی دیگه هم به ماشین میخوره که تکون های وحشتناکی ایجاد میکنه و به زور تعادلش و حفظ میکنه.

هر چی که هست نمیخوان از دستشون فرار کنیم حتی به قیمت چپ کردن ماشین.

 

چطور ممکنه این جاده به قدری سوت و کور و کم تردد باشه که هیچکی جز ما توش پیدا نباشه!

صداهای گوش خراشی که حالا می‌فهمیدم اصابت گلوله ست و بیشتر به سپر یا صندلی ها اصابت می‌کرد و تن و بدنم و می لرزوند.

 

این وسطا داد و هوارهایی که هامرز می‌کشید و نمیدونم به کی بدو بیراه میگفت! یه گوشه از ذهنم و درگیر کرده بود.

_همینجاها یه خروجی هست.. پیچیدی با سرعت گاز میدی و بعد…

صدای فریاد بلند هامرز و افتادن راننده طرفش با جیغی که میفهمم صدای خودم بوده، گوشام و پر کرد.

 

دیگه چیزی متوجه نمیشم و هوش و حواسم و از دست میدم، تا با صدای ناله ای که دوباره گوش هام و پر میکنه و چشم باز میکنم.

_آی… آی خدا.. دستم..

نسیم خنکی روی صورت نمناکم احساس میکنم کی صورتم و شستم؟

ساعدم درد میکنه و زیر تنم مونده.. نه..!!

خودم چپه افتادم روش! انگار فقط کوبیده شده.

چیزی دیده نمیشه و همه جا تاریکه! چه وقتی از شبه؟ نمیدونم کجام به سختی تکونی به خودم میدم و درد تو اقصا نقاط تنم داد میکنه.

هیچ صدایی نمیاد جز هو هوی باد و خش خش ضعیفی که نمیدونم منبعش کجاست.!

 

بوی ضخم بنزین مشامم و پر میکنه و مردمک هام گشاد میشه و تنفسم تند.. نکنه مثه فیلما ماشین منفجر بشه!؟

همه چی رو به وضوح یادم میاد.. آخرین ضربه ای که به ماشین خورد باعث چپ شدنمون شد تنم بین صندلی ها چرخ میخورد.

چند لحظه ای طول میکشه تا چشم هام که به تاریکی عادت کنه و بلاخره جواب سوالی که ذهنم از لحظه ی به هوش اومدن مشغول کرده..

هامرز کجاست؟؟

 

صورتی که با چشم های بسته نیمه پر خونش طرف منه و روی گردنی بی ثبات کج شده.

اثری از راننده توی ماشین درب و داغون پیدا نمیکنم.. انگشت لرزونم و روی نبض گردنش میزارم و با حس ضربانی هر چند ضعیف زیر نوک انگشت هام نفس حبس شده ام رو با خیال راحت رها میکنم.

بوی بنزین دیگه زیادی داره شدید میشه و وقت دست دست کردن نیست.

خدارو شکر جز ساعد آسیب دیده و پیشونی که از دردش میتونم بفهمم گوشه اش خراشیده شده و خونریزی کرده مشکل دیگه ای ندارم و بعدا با دیدن ماشین له و لورده متوجه رحمت خدا و معجزه ای که برام رخ داده میشم.

 

خودم و از پنجره بیرون میکشم و میخزم صندلی جلو.. روی تنش خم میشم و کمر بندش و باز میکنم.

کورکورانه دستی به بدنش میکشم و تقریبا لباس هاش خشکه و این یعنی خونریزی نداره البته در ظاهر.

یکی از پاهاش زیر داشبود و کاپوت جلو گیر کرده و در نمیاد.. اه.. لنگ درازم این دردسرارو داره.

 

بدون کمک خودش نمیتونم بکشمش بیرون در حالت عادی سه برابر من بود الان کا دیگه!..

_هامرز! …. صدام و میشنوی! بلند شو پسر..

یه زور میزنم و تا جابه جاش کنم و در همون حال میگم..

_دِ یالا مرد گنده یه تکونی به خودت بده تا هر دومون جزغاله نشدیم.. پاشو ببینم.

 

دو تا سیلی آهسته به صورتش میزنم و دستم چسبناک میشه بالای ابروش شکاف برداشته و دلمه بسته.

_هامرز.. هامرز… الان وقت خواب نیست پسر.. خیلی گنده ای زورم بهت نمیرسه. پاشو دیگه..

 

نفس نفس زنان نگاهی به اطراف میندازم و نه خبری از کسی هست نه جاده ای نه روشنایی و در کل هیچ.

صدای چکه ی بنزین ماشین عزمم و جزم میکنه، کمی پاش و حرکت میدم که ناله ای سر میده.

_آره خودشه.. پاشو تا بدبخت نشدیم..

پاش و با احتیاط تکون کوچیک دیگه ای میدم درد باعث هوشیاری میشه.

_آآآخ…لعنتی..

_هامرز.. صدام و میشنوی؟.. صبر کن تکون نخور.. پات گیره..

_واااای.. سوختم..کثاااافت

 

پوف.. نه به اینکه مثه سنگ افتاده بود نه حالا که هنوز چشماش و باز نکرده زبونش وا شده و میخواد بلند بشه.

_مرسی واقعا .. حالا اگه چشمات و باز کنی و یه تکونی هم به خودت بدی از این تله مرگ دور بشیم بد نیست.

 

نگاهش روم میچرخه و نمیدونم تو این تاریکی چی ازم میبینه مخصوصا یه چشمی که ورم کرده و نیمه بازه.. مکثش که زیاد میشه میگم..

_میبینی منو؟! میشناسی؟..

_عزرائیل..

_هه هه هه.. خندیدیم. اونکه خودتی.. حالا یه تکونی به خودت بده ببینم پات و میتونم آزاد کنم.؟

 

ولی خوشحال شدم حداقل با این وضع و ضربه به سرش توانایی شوخی کردن و داشت.. میتونست خیلی از این بدتر باشه.

البته پر بیراهم نمیگفت با اینکه خودم و نمیدیدم ولی مطمئنا به قدری درب و داغون بودم که به حور و پری شبیه نباشم.

 

یه دستش و به لبه ی در میگیره و یکی دیگه رو به صندلی راننده اهرم میکنه و خودش و حرکت میده که فریادش هوا میره.

درد زیادی داشت و با ابن اوصاف نه مکان، نه زمان به نفعمون نبود.

_پ.. پام.. گیر کرده.. نمیتونم.. تکونش بدم.

_کاش چراغ قوه داشتیم ببینم اون زیر چه خبره.

نفس نفس زنان میگه..

_گوشیم و پیدا کن.

 

خب مرسی.. پیدا کردن گوشی خودش یه معضل دیگه محسوب میشد. آهی میکشم و نگاهی به دوروبر میکنم توی ماشین سروته شده و داغون گوشی پیدا میشد؟

_حسین کجاست؟

_نمیدونم من بیدار شدم جز خودمون کسی تو ماشین نبود.. آخرین بار گوشیت کجا بود که چپ کردیم؟

_آآآی.. نمی.. نمیدونم.. فک.. فکنم.. دستم..

سرم و از صندلی پشت بیرون میکشم حرصی میگم..

_ولش کن اون پاتو فکر میکنی اگر یهو و با زور بکشیش بیرون حله؟ اگه یکی از شریان هاش پاره بشه سه سوته مردی.

 

آهی میکشه و یهو تنفسش تند میشه و میگه..

_بوی چیه؟.. بنزینه؟

_آره بدبختانه.. نشت کرده کم مونده بریون بشیم.

داد میکشه..

_از ماشین فاصله بگیر.. هر آن ممکنه با یه جرقه منفجر بشه.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x