رمان اقیانوس خورشید پارت 12

4.7
(10)

ترمه آرام سر بلند کرد و به دریای چشمان احسان خیره شد .

_چی داری میگی احسان ؟ توی این موقعیت من چطور می تونم اینکار رو بکنم ؟

احسان کمی خود را روی میز خم کرد و به ترمه نزدیک تر شد .

_الهی احسان پیش مرگ اون چشای عسلیت شه ، می دونم شرایط روحیت داغونه عزیزم ، اما تو وحیدو نمی شناسی ! وحید تعادل روانی نداره ، اون عاشقت شده … باید ازش بترسیم ، می دونم پیش خودت فکر میکنی من چقدر ترسوئم ، اما باور کن هر کس دیگه ایی رقیب عشقیم می شد کله خر بازیم گل می کرد و رگ غیرتم می زد بیرون می رفتم سر جا می شوندمش ، اما خانومم ، وحید فرق داره … هر کاری از این آدم بر میاد ، تا حدی که من نگران جون هر جفتمونم .

ترمه لب به دندان گرفت .

_یعنی می گی ممکنه قصد جونمونو بکنه ؟

_نمی خوام بترسونمت … اما دروغم نمی خوام بگم … آره ممکنه ! ببین من وحید رو خوب می شناسم … این آدم از هیچی … از هیچکاری نمی ترسه ! ترمه ی من ، آدمایی که از هیچی نمی ترسن ، خیلی ترسناکن !

ترمه دستی به صورتش کشید .

_خب اگه ما ازدواج کنیم که اوضاع بدتر می شه !

_نه عزیزم ، اون موقع دیگه من 24 ساعته پیشتم ، حواسم به همه چی هست ، یه جای پرت خونه می خریم ، تازه دیگه وقتی زن من باشی ، خان بابا وحید و کنترل می کنه .

_اگه خان بابات موافق نبود با یه بیوه زن ازدواج کنی چی ؟

_تحت هر شرایطی با هر تعداد مخالفی من با تو ازدواج می کنم ، مگه اینکه …

دل ترمه لرزید .

_مگه اینکه چی احسان ؟

_مگه اینکه خودت مخالف باشی !

_من … احسان خودتم می دونی من دوست دارم ، من خیلی وقته آرزو دارم زنت شم ، همیشه می خواستم تو کنارم باشی … می خواستم جای خالی پدر برای نجمه …

اسم دخترش را که آورد بغضش ترکید .

_وای احسان ، نجمه … وای دخترم … وای بچه م !

هق هقش تبدیل شد به ضجه های بلند و جان سوز ، قبل از اینکه از روی صندلی سقوط کند احسان به طرفش خیز برداشت شانه هایش را گرفت ، چشم خودش هم به اشک نشست ، هیچ راهی برای تسلی ترمه اش وجود نداشت !

***

قلبش از طپش باز ایستاد ، احسان با آن قد و قامت بلندش شکسته و با شانه های فرو افتاده به طرفش می آمد .

دلش طاقت نیاورد ، دوید و به او رسید .

_احسان چی شد ؟

_ترمه !

بغضی که صدای بم احسان را می لرزاند دل ترمه را از جا کند .

_بگو احسان ! با بابات حرف زدی ؟

_ترمه … وحید دو روزه رفته تهران ، وقتی زنگ زدم ، خان بابا توپش از من پر بود ، نمی دونم وحید چی در گوشش خونده … گفتم می خوام ازدواج کنم … فحشم داد … نفرینم کرد … آخرشم گفت از ارث محرومم می کنه .

آخرین جمله اش را لرزان تر گفت ، چند بار پلک بر هم زد و دردآلود نالید .

_ترمه … عزیز دلم … من از کارم استعفا دادم ، از ارث محروم شدم … من پول زیادی ندارم که بتونم با اون به تو قول خوشبختی بدم … می دونم پررویی که اینو بپرسم … اما هنوزم حاضری زن منه یه لا قبا بشی ؟

اشک ترمه با لبخندش در هم آمیخت .

_مگه من عاشق پولت شده بودم !؟… معلومه که حاضرم زنت بشم !

_پس بریم .

_بریم ؟ … کجا ؟

_بریم از آقاجونت خواستگاریت کنم !

***

_چه غلطی کردن ؟

_آقا … آقا … به خدا من فقط شنیدم … از همسایه شون شنیدم !

_پس تو تا الان چه غلطی می کردی ؟ مگه نگفتم اگه احسان تصمیم گرفت پنهانی عقد کنه منو خبر کن ؟

_هرجا دنباشون گشتم نبودن ، به خدا همین الانشم نمی دونم کجان … فقط همسایه شون گفت با پدر و مادرش و شوهرش شبونه از اینجا رفتن ، من گفتم اون که شوهر نداشت ، گفت سه روز پیش عقد کردن .

حرفش به اینجا که رسید مشت وحید حواله ی دهانش شد ، دندان پیشینش با خون زیادی روی زمین افتاد ، قیافه اش مضحک تر و کریهه تر از قبل شده بود !

_تا روزی که پیداشون نکنی نمی ذارم آب خوش گلوت پایین بره کودن عوضی .

***

” پانزده سال قبل – تهران ”

پشت پنجره ایستاده بود و قهوه ی خوش رنگ و بویش را می نوشید و به حرفهای بی سر ته شهناز گوش می داد .

_یادت نره تو رو خدا ! آبرومون می ره … دانیال خیلی برا تولدش ذوق داره ، همه دوستاشو دعوتن … زود بیایی ها !

وحید چشم تنگ کرد تا ببیند کسی که دارد وارد برج می شود سعید است یا نه !

جرعه ی دیگری از قهوه را نوشید ، آری سعید بود !

_وحید گوش می دی چی می گم ؟

گوشی تلفن را از گوشش فاصله داد که جیغ شهناز کرش نکند .

_هوار نکش زن ! کار دارم امشب اصلا ممکنه نیام .

_یعنی چی ؟ یه هفته ست دارم توی گوشت می خونم ، بعد این همه سال که توی اون کارخونه ی کوفتی کرمانشاه بودی ، اولین تولدشه تهرانی ، بازم می خوای نیایی ؟

منشی اش تقی به در زد و سرکی آهسته به داخل اتاق کشید .

وقتی دید وحید با تلفن حرف می زند خواست برود که وحید با اشاره ی دست پرسید چکار دارد ؟

منشی آرام گفت .

_سعید صفایی اومده قربان !

گوشی را بدون حرف دیگری روی تلفن کوبید و به منشی دستور داد .

_بگو بیاد تو !

منشی چشمی گفت و رفت ، چند ثانیه بعد سعید وارد اتاق شد ، لاغر تر و سیاه تر از همیشه به نظر می رسید ، اما نیشش تا بناگوش باز بود .

_سلام قربان .

_تو مگه قرار نبود کرمانشاه بمونی مردک ؟ واسه چی پاشدی اومدی اینجا ؟

_قربان پیداشون کردم !

وحید به گوش خودش شک کرد .

_چی ؟

_احسان و زنشو پیدا کردم .

باورش نمی شد ، بعد از هشت سال جستجوی بی نتیجه بالاخره ترمه را پیدا کرده باشد .

_چطوری ؟

_احسان یه وام گرفته ، توی کرمانشاه یه خونه خریدن ، از طریق یکی از کارمندای بانک پیداشون کردم .

_از زندگیشون چه خبر ؟

_زنش کار نمی کنه دیگه ، خودش توی یه شرکت نوپا فعالیت می کنه ، پدر و مادر زنشم پیششون زندگی می کنن ، دو تا بچه دارن ، یه دختر هفت ، هشت ساله داره و یه پسر یکی دو ساله ، از رابطم شنیدم پسرش مریضه ، قلبش مشکل داره ، تازه فهمیدن ، دنبال یه وام جدیدن که بچه رو عمل کنن ، اما با اوضاع مالی ناجوری که دارن ، هیچ بانکی حاضر نمی شه وامشون بده .

لبخندی روی لبهای وحید نشست ، چه موقعیت خوبی ! تلفن را برداشت ، داخلی منشی اش را گرفت .

_کریمی !

_بفرمایید آقا ؟

_یه بلیط هواپیما می خوام ، برای کرمانشاه ، همین امروز !

_چشم قربان .

***

_وای مامان اینو نیگا … عین توی اون فیلمس که بابا گذاشت بود .

ترمه نیما را در آغوشش جا به جا کرد .

_آره دخترم .

_مامان می خریش برام ؟

_الان نه ، اما یه روز حتما می خریمش .

_نه مامان ، این اسباب بازیشه ، یه روزی ویالن راستکی برام بخر .

_چشم نفسم ، حالا بیا بریم ، دستم افتاد با این همه بار .

هنوز یک قدم بر نداشته بود که یک جفت کفش چرم مشکی براق مقابل پایش دید ، از همان ها که احسان دوست داشت یک روزی بخرد .

سر بالا آورد و قامت بلند مرد مقابلش را طی کرد و به صورت او رسید .

زبانش بند آمد ، در یک حرکت ناخداگاه نفس را با دست به پشت سرش هدایت کرد و نیما را محکم به خود چسباند .

پوزخندی روی لبهای وحید نشست .

_سلام ترمه ی من !

ترمه دست نفس را محکم چسبید و وحید را دور زد .

_مزاحم نشین آقا .

وحید غیر منتظره چنگ انداخت و موهای نفس را کشید و نگه داشت ، جیغ دخترک بیچاره همزمان شد با مشت محکمی که ترمه به بینی وحید کوبید .

_هوو بی شرف کثافت ! دست به بچه های من زدی نزدیا ! بکش عقب !

دست وحید بی اختیار روی موهای فر فری دخترک سست شد .

نفس با گریه پست سر مادرش پناه گرفت .

وحید بینی خون آلودش را میان دستش گرفت و به دخترک ترسیده خیره ماند .

با خود فکر کرد که لعنتی این یکی هم شبیه ترمه ست !

ترمه با حرص پوفی کشید و همراه بچه هایش دوان دوان از او دور شد .

***

سرش را از روی فرمان برداشت ، ترمه با چشمهای گریان در حالی که سر پسر کوچکش را می بوسید ، از مطب خارج شد ، این یعنی نا امید شده ، این یعنی یک فرصت عالی !

از ماشین پایین پرید .

_ترمه ؟

چشم اشکبار ترمه به وحید افتاد ، با اخم غلیظی نگاه از او گرفت و راهش را ادامه داد .

_ترمه صبر کن ! وایسا !

به سرعتش افزود به او رسید و سد راهش شد .

_وایسا ببینم !

_ولم کن ! دست از سرم بردار عوضی … من زن برادرتم … بی غیرت !

_من خرج عمل پسرتو می دم !

یک لحظه حس مادرانه اش غلبه کرد .

_چی ؟

_من خرج عملو می دم !

ترمه به خودش آمد .

_بی خود ! پولتو بندازی جلو سگ بر نمی داره !

_یعنی حاضری پسرت به خاطر غرور مسخرت بمیره ؟

دوباره چشم ترمه به اشک نشست ، سر کوچک پسرش را بوسید ، وحید حس کرد ترمه سست شده .

_من همه ی خرج عمل پسرتو می دم ، یه حساب بانکی پر پولم برا دخترت باز می کنم و آینده ش رو تضمین می کنم … فکر کن دختر و پسرت هیچ نگرانی مالی نداشته باشن … تا آخر عمرشون حسرت هیچی رو نخورن … فقط یه شرط داره !

ترمه بدون حرف به چشم های وحید خیره شد ، این نشانه ی خوبی بود !

وحید لبخند زد .

_از احسان طلاق بگیر … این بار به خاطر زنده موندن پسرت پیشنهادمو قبول کن ، زنم شو !

حالت صورت ترمه عوض شد ، پوزخند عمیقی روی لبهای ترمه جا خوش کرد .

_تو مریضی وحید ! مریض ! برو به فکر درمون خودت باش … ترجیح می دم پسرم بمیره !

به وحید تنه ای زد و از کنارش رد شد .

***

مشت محکمی به میز کوبید ، باید می دانست ! باید متوجه می شد !

ترمه دلش به جایی گرم بود که پیشنهادش را رد کرد .

سعید خم زده گوشه ی اتاق ایستاده بود ، به نظر می رسید سنگر گرفته تا ترکش های وحید به او نخورد .

وحید به طرفش چرخید ، بیشتر در خودش جمع شد ، اما وحید بیشتر داشت با خودش حرف می زد .

_که خونه شون رو گذاشتن برای فروش !

لیوانش را از روی میز برداشت و با تمام قدرت به زمین کوبید ، لیوان با صدای بلندی هزار تکه شد .

_لعنت به تو احسان !

سعید مثل بید می لرزید ، با خودش فکر کرد چه غلطی کرده که این خبر را به وحید داده !

وحید ساکت شد ، روی صندلی اش افتاد ، در فکر فرو رفت ، به یک نقطه ی نامعلوم پشت سر سعید خیره شده بود و دستانش را در هم گره زده و دو انگشت اشاره اش را مقابل دهانش به هم می کوبید .

چیزی حدود یک ربع به همین صورت گذشت ، مگر سعید جرات داشت از جایش تکان بخورد ؟

بالاخره مردمک چشمان وحید روی سعید لغزید ، از روی صندلی برخاست .

_به یه نفر احتیاج دارم ، یکی که کارش لوله کشی گاز باشه … یه آدم مورد اطمینان !

سعید کمی با خودش فکر کرد .

_پیدا می کنم قربان .

_زود !

سعید سری تکان داد چشم غلیظی گفت و از اتاق بیرون رفت .

وحید به در خیره شد ، لبش به خنده کش آمد ، ترمه مال خودش می شد !

***

منشی در زد و وارد شد .

_قربان یه آقایی به اسم پارسا می خوان شما رو ببینن .

وحید خوشحال شد ، بالاخره یک بار سعید سر وقت کارش را انجام داد ، گفته بود کسی به اسم پارسا را به ملاقاتش می فرستد .

_بگو بیاد تو .

_چشم آقا .

یک دقیقه بعد مرد جوان و خوش چهره ای وارد اتاق شد .

_سلام جناب خسروی !

وحید سر تا پای او را بر انداز کرد .

_پارسا اسمته یا فامیلت ؟

مرد جوان که به نظر جا خورده بود ، یقه اش را مرتب کرد .

_امیرحسام پارسا هستم .

وحید سری تکان داد .

_خوبه ، بگیر بشین .

امیر نشست و پا روی پا انداخت ، وحید مقابل او ایستاد و به میزش تکیه داد .

_سعید می گفت توی کارت واردی !

امیر یک تای ابرویش را بالا انداخت .

_همینطوره !

_امیدوارم .

_حالا کارتون چی هست ؟

وحید جرعه ای از چای یخ کرده اش نوشید .

_می خوام یه خونه رو بفرستی روی هوا !

چشم امیر از حدقه بیرون زد .

_چی … چیکار کنم ؟

وحید پوفی کشید .

_به نظر نمیاد کودن باشی .

_سعید گفت خلافه ، اما من فکر نمی کردم اینقدر خلاف باشه .

_یه سری آدم اومدن توی زمین من یه خونه ساختن ، منم می خوام از شر اون خونه راحت شم .

_اگه باعث مرگ کسی بشه چی ؟

_روزی که تعیین می کنم کسی توی اون خونه نیست ، فاصله شم با خونه های دیگه زیاده .

_چی به من می رسه ؟

_هر چی بخوای ! از پول بی نیازت می کنم .

امیر پوزخندی زد .

_من از پول بی نیازم ! اسم عمارت پارسا به گوشت نخورده ؟ اونجا خونه ی منه !

اینبار نوبت وحید بود که پوزخند بزند .

_پس چرا لوله کش گازی ؟

امیر ابرویی بالا انداخت .

_سرگرمی !

وحید میزش را دور زد و روی صندلی بزرگ و راحتش لم داد .

_پس چی می خوای ؟

امیر دست بر سینه گره زد .

_یه زن !

ابروی وحید به رستنگاه موهایش چسبید .

_زن ؟! برای خودت ؟

لب امیر به خنده کش آمد .

_نه برای پدرم !

وحید هم خندید .

_جالبه ! چجور زنی ؟

_یه زن جوون ! یکی که به کمکش پدرمو دق مرگ کنم !

وحید هنوز هم می خندید .

_ داره ازت خوشم میاد ، حله ! تا دو روز دیگه یه نفر رو بهت معرفی می کنم .

امیر برخاست و مقابل میز او ایستاد .

_تا آخر هفته ، خونه رو هواست ! فقط مکانشو بهم بگید .

_برا آخر هفته بلیط بگیر ، باید بری کرمانشاه !

_حتما !

با هم دست دادند و با رضایت از هم جدا شدند .

***

زانویش سست شد و روی زمین افتاد ، فقط فریاد می کشید .

_نه … نه … نه !

چطور باور کند ؟ ترمه ! وای ترمه !

مغزش داشت سوت می کشید ، حس می کرد تمام مویرگ هایش پاره شده … وای ترمه !

امیر کارش را عالی انجام داد ، پلیس شک نکرده بود که نشت گاز عمدی بوده ، فقط یک جای کار ایراد داشت ! سعید !

چند بار محکم توی سر خودش کوبید و بعد به طرف سعید هجوم برد ، بیچاره فرصت نکرد از دست وحید فرار کند ، روی زمین افتاد و وحید لگدی نثارش کرد .

_کثافت حروم زاده … گفتی می خوان برن عروسی … گفتی تا فردا نمیان خونه … کره خر !

سعید می لرزید و داد می کشید و مثل مار به خودش می پیچید .

_به پیغمبر نمی دونستم … به خدا قرار بود برن عروسی … آقا … غلط کردم ! آقا گ … خوردم !

وحید باز هم پا عقب کشید و محکم به شکم او کوفت .

_خفه شو … ببر صدای نکرتو ! من تو رو می کشم … تیکه تیکه ت می کنم سعید .

سعید می دانست مرگش حتمی ست

_آقا … آقا غلط کردم !

وحید باز هم توی سر خودش زد ، آنقدر محکم که گیج شد .

سعید از فرصت استفاده کرد و در حالی که خون عق می زد از اتاق بیرون دوید .

***

تلفن را در دستش جا به جا کرد .

_تیمور بگو سر به نیستش کنن ، انگار از اول سعید نامی از مادر زاییده نشده .

_چشم آقا !

_دیگه سفارش نکنم ها !

_حتما ، خیالتون راحت آقا .

در اتاق به ضرب باز شد و امیر و پشت سرش منشی وارد شدند .

منشی_آقا به خدا هرچی گفتم صبر کنن گوش نکردن .

وحید_عب نداره … برو بیرون .

منشی چشمی گفت و رفت و در را بست .

باید خونسردی اش را جلوی امیر حفظ می کرد

_چی شده عین یابو سر انداختی پایین اومدی تو .

_یابو جد و آبائته کثافت … تو که گفتی اون خونه خالیه !

رنگ از رخ وحید پرید اما خیلی سریع خودش را جمع و جور کرد .

_هنوزم می گم ، خونه خالی بود .

امیر هر دو دستش را در موهایش فرو برد و با تردید پرسید .

_پس این مردک چی می گه ؟ سعید !

آخ سعید … باز هم سعید !

_سعید به گور پدرش خندیده … چرت می گه !

_امیدوارم !

_مطمئن باش !

***

هراسان از خانه ی کلنگی بیرون زد ، باورش نمی شد این دختر بچه ی آشغال او و دیدارش با ترمه را بیاد بیاورد !

نزدیک بود همه چیز لو برود !

نفس !

این بچه ی عوضی با دیدن وحید شروع کرد به جیغ و داد کردن و صدا زدن مادر مرحومش !

تمام کسانی که برای مراسم ترحیم احسان و ترمه و نیما آمده بودند برگشتند و چپ چپ نگاهش کردند .

نه ! نباید کسی چیزی می فهمید .

اما وحید حالا قیم قانونی نفس محسوب می شد ، خان بابا دو سال قبل سکته کرد و مرد ، او عموی بزرگ این دختر بچه ی نحس بود !

اما اگر می ماند همه چیز لو می رفت … ماندنش مساوی بود با اعدام !

آنقدر ترسیده بود که فقط فکر فرار می کرد ، نمی توانست نفس را هم سر به نیست کند … دیگر همه شک می کردند ، به علاوه … آن دختر ، عجیب شبیه مادرش بود !

مادری که حالا وحید ، قاتلش محسوب می شد .

***

” نه سال قبل – تهران ”

هوای کثیف و سنگین تهران را به ریه کشید ، هر چه بود بهتر از غربت بود ، کانادای سرد لعنتی !

هیچ کس از بازگشتش به ایران مطلع نبود ، حتی یوسف !

فقط تیمور را خبر کرده بود تا در فرودگاه سوارش کند .

مثل یک غول بی شاخ و دم با سبیلهای از بناگوش در رفته کنار 405 نقره ای رنگش ایستاده بود .

بعد از کم کردن شر سعید ، تیمور گوش به فرمان ترین نوچه اش محسوب می شد ، تمام این سالها ، در کانادا با او در ارتباط بود .

با دیدن وحید به طرفش دوید و چمدانش را گرفت .

_سلام آقا ، خوشامدین !

وحید سری تکان داد و داخل ماشین نشست .

تیمور به زور خودش را پشت فرمان تپاند و ماشین را روشن کرد .

_چه خبر تیمور ؟

_همه چی خوبه آقا .

_از دخترای ترمه چه خبر ؟ نجمه و نفس ؟

_نجمه که الان اسمش پرواس ، حدود 16 سالشه ، خیلی سر و گوشش می جنبه ، اون پسره هم که مثلا برادرشه ، پویان ، به نظرم از پروا خوشش میاد ، نفسم کرمانشاهه ، الان تقریبا 12 یا 13 سالشه ، سرش توی درسه ، بخور نمیر با پدربزرگش زندگی می کنه ، مادر بزرگه به یه سال نکشیده بعد از مرگ احسان خان و زنش ، مرد ! خلاصه زندگی هر دو دخترا کم زیاد داره و البته هر دوتاشونم آسم دارن ، البته آسم کوچیکه شدیدتره !

وحید ته ریشش را خاراند .

_مدارک اصلی دختر بزرگه کجاس ؟

_توی گاوصندوق شرکته آقا !

_بریم شرکت بیارش !

_چشم آقا .

بدش نمی آمد یک بازی برای نجمه راه بیاندازد ، به هر حال خانواده ی فلاح هم باید به خاطر قبول یک دختر بچه ی بی نام و نشان ، تاوان پس می دادند !

به فکر خودش خندید ، می خواست این یک هفته که برای سامان دادن به کارهایش در ایران می ماند به پروا بگوید که دختر اصلی خانواده اش نیست !

***

” شش سال قبل – تهران ”

طول حیاط را قدم می زد ، باورش نمی شد این همه سال طول بکشد تا او حقیقت را بفهمد .

باورش نمی شد وحید دیوانه این همه مدت توانسته باشد این مسئله را از او پنهان کند .

عذاب وجدان داشت ، همه جور کثافت کاری در زندگی کرده بود … اما قتل ! این دیگر در عقلش نمی گنجید !

پس سعید از اول هم حقیقت را گفت که یک زن و مرد و یک بچه در آن خانه ی لعنتی کشته شدند … باورش نمی شد حقیقتی به این بزرگی را بعد از این همه سال لا به لای روزنامه های کهنه پیدا کند .

باید وحید را پیدا می کرد ، باید تاوان این اشتباه را از حلقومش بیرون می کشید .

خدا را شکر می کرد که از هر دو ملاقاتشان با دوربین کوچکش فیلم گرفته و تمام مکالمات تلفنی اش را ضبط کرده ، خوشحال بود که همیشه سنجیده عمل می کرد ، مدرک سنگینی علیه وحید داشت .

***

سرمای کانادا تمامی نداشت ، انگار قرار بود همیشه برف ببارد !

ماشین را داخل پارکینگ گذاشت و پیاده شد ، در خانه را باز کرد ، به طرف شومینه هجوم برد ، همزمان تلفن خانه زنگ خورد

گوشی را برداشت ، قبل از اینکه حرفی بزند ، طرف مقابل غرید .

_وحید خان !

از شنیدن زبان فارسی شوکه شد ، معمولا فارسی زبانی با این خط تماس نمی گرفت … جز تیمور !

_بله !

_پس خودتی !

_کی هستی ؟

_نمی شناسی ؟

_گفتم کی هستی !

_یه قاتل … کسی که تو قاتلش کردی !

وحید پیشانی اش را آرام به دیوار کوبید ، امیر دیگر از کجا پیدایش کرده بود ؟

_کانادا خوش می گذره ؟

_شماره ی اینجا رو از کجا گیر آوردی ؟

_اونش به خودم مربوطه … چیزی که به تو مربوط می شه اینه که بری کاراتو انجام بدی و بیایی ایران .

وحید پوزخندی زد .

_حرف مفت نزن !

_حرف مفت نمی زنم ، دارم رسما تهدیدت می کنم ، وحید من علیه ت مدرک دارم ! بیچاره ت می کنم ، یا میایی ایران و منو رو قانع و راضی می کنی یا به خاک سیاه می شینی !

_برو هر غلطی می خوای بکن .

گوشی را روی تلفن کوبید و سر خورش را به دیوار !

***

یک ماه تهدید کار خودش را کرده بود !

سوار تاکسی شد و آدرس محلی که امیر گفته بود را به راننده داد .

به نظر می رسید دفتر کارش باشد ، یک اتاق کوچک در یک آپارتمان بزرگ !

وارد اتاق شد ، پوزخندی زد ، همه چیز بر عکس شده بود ، حالا امیر پشت میزش نشسته بود و او سر پا ، دم در !

_به به ! جناب خسروی بزرگ !

وحید فقط در جوابش دندان به هم سایید .

امیر اما ، لبخند پهنی بر لب داشت .

_خب … بفرما ، به موقع رسیدی ، می خوام برات فیلم بذارم !

وحید با تردید نشست ، امیر با کنترلی که روی میزش قرار داشت سی دی پلیر را روشن کرد .

وحید با دیدن خودش در تلوزیون ، کبود شد !

فیلم هر دو ملاقاتشان که تمام شد ، امیر با سرفه ای مصلحتی ، وحید را به خودش آورد .

_خب وحید خان ! نظر ؟

وحید هنوز هم رنگش به کبودی می زد .

_تو بی شرف حروم زاده … !

امیر خندید .

_جوابت اشتباه بود ! باید می پرسیدی در عوض این فیلما چی می خوام ؟

مشت وحید گره شد .

_چی می خوای ؟

امیر باز هم خندید .

_می خوام همه ی ماجرا رو بدونم ، از اول تا آخر ، اینکه چرا برادرت و زن و بچه ش رو کشتی ، چرا دختر اول زن برادرت رو دزدیدی !

مشت وحید روی پایش نشست .

_تو اینا رو از کجا می دونی ؟

_تو خیال کن تیمورت الان توی زیرزمین خونه ی من سر و ته آویزونه !

و هر هر خندید !

وحید غرید .

_چرا می خوای بدونی ؟

امیر خودکاری در دستش به بازی گرفت .

_محض کنجکاوی !

_از کجا بدونم بعدش نوار رو بهم می دی ؟

_نمی دونی !

وحید داشت از شدت خشم می ترکید ، داشت می مرد ، چند بار دیگر مشت روی پا کوبید و نگاهی به سر تا سر اتاق انداخت تا دوباره رو دست نخورد اما دوربین کوچک مدار بسته ی گوشه ی اتاق که کنار یک دکور چوبی پنهان شده بود را ندید ، شروع به تعریف کرد !

***

گوشی را برداشت ، این امیر هم انگار دست از سرش بر نمی داشت ، همین دیروز او را مجبور به اعتراف کرده بود ، دیگر نمی فهمید از جانش چه می خواهد .

_الو !

صدای قهقهه ی امید در گوشش پیچید .

_خیلی خری وحید … خیلی !

_چرا دیگه ول نمی کنی ؟ دیگه چی می خوای ؟

_تو احمق ترین جنایتکار جهانی وحید ، یه مدرک کوچیک رو بردی و یه بزرگ ترشو دستم دادی !

لعنت ! می دانست … می دانست یک کاسه ای زیر نیم کاسه است .

_دیگه چی می خوای ؟

امیر دوباره خندید .

_یه زن !

وحید اینبار خندید .

_دیگه برای چی ؟

_می خوام عمارتمو پس بگیرم !

***

” حال حاضر – تهران ”

نفس :

قفسه ی سینه ام تیر می کشید ، چیزی به سنگینی حقیقت یک عمر بد بختی روی ریه ی بیمارم سنگینی می کرد .

من ، این من بیچاره ! مقابل قاتل تمام اعضای خانواده ام نشسته بودم و او با پوزخندی خونسرد ، چای می نوشید .

راه نفسم تنگ و تنگ تر می شد ، اما دستم نمی رفت که اسپری را بردارم ، حقیقت مثل یک پتک بزرگ ، محکم تر از آنچه که انتظار داشتم ، توی صورتم خورد .

عمو وحید … این دیو دو سر ، عامل تمام بدبختی ها و سختی های زندگی پر مشقتم بود ، آخ ترمه ! مادر بیچاره ام !

امیر چایش رو تمام کرد ، بی توجه به من و وضعیتم به تفاله های ته استکان خیره شد و با پوفی ادامه داد .

_نقشه ی پس گرفتن عمارتم ، با اینکه موفقیت آمیز بود ، اما اونطور که من می خواستم پیش نرفت و یه سری گندا از توی ماجرا بالا اومد ، این بود که اصل نوارا رو به عموت ندادم ، اونم احمقانه باور کرد و بعد از جمع و جور کردن نجمه ، برگشت کانادا ، البته چاره ی دیگه ایی هم نداشت ، فکر می کرد همه چیز تموم شده .

منم ساکت شدم ، اونم چند سال !

تا اینکه تو اومدی تهران ، تیمور ، نوچه ی عموت که از من دو برابر پول می گرفت ، خبرم کرد که تنها بازمانده ی اون آتیش سوزی داره میاد تهران .

برا دیدنت خیلی کنجکاو شدم … یکی از روزای اواخر شهریور ، صبح زود رسیدی کرج ، من جایی دور تر از پسر عموت ، ایستادم و تماشات کردم ، یه دختر ترسیده و مظلوم !

نمی دونم ، مهره ی مار داری یا چی ، اما همون لحظه ی اول ازت خوشم اومد . هربار می رفتی دانشگاه تماشاچیت بودم ، جالب این که تو و اون خواهر ناتنی احمقت خیلی به هم شبیه هستین ، اما حسی که نسبت به تو داشتم و به اون نداشتم . تو گیرا تر از پروایی ! با خودم گفتم بهترین وقته برای استفاده ی دوباره از نوارا ، به عموت زنگ زدم .

به اینجای حرفش که رسید بلند خندید .

_داشت سکته می کرد ، باورش نمی شد بعد از شیش سال بازم بحث اون مدارک وسط کشیده بشه ، به هر حال از شانس خوب من مدتی می شد که به ایران برگشته بود ، برای همینم رفتم سراغش و بازم تهدید پشت تهدید ، برای راحت شدن از شرم حتی یه بار خواست سر به نیستم کنه که البته به لطف تیمور خبردار شدم و تهدیدمو شدیدتر کردم ، بالاخره حاضر شد سر میز مذاکره بشینه و بپرسه دوباره در عوض نوارا چی می خوام ؟ و من بازم یه جواب تکراری دادم ” یه زن ” بازم از این جواب متحیر شد و پرسید : اینبار دیگه برای کی ؟ و من جواب دادم : برای خودم !

می دونی اگه زنم می شدی برای من دو مزیت بزرگ داشت ، اول اینکه ازت خوشم اومده بود و می تونستم از انتخابم لذت ببرم ، دوم اینکه تو می شدی نقطه ضعف بزرگ وحید ، زیر دست من !

اما بازم همه چی طبق محاسبات من پیش نرفت … باور کن روحمم خبر نداشت پای فرداد در میونه ، اصلا دوست ندارم روی دم این آدم پا بذارم ، به اندازه ی کافی دلیل برا کشتن من داره ، نمی خواستم دلایلش بیشتر بشه . برا همینم بی خیالت شدم … اون نوارا هم … خب این اصلشونه !

یک مشمای مشکی رنگ روی میز گذاشت و ادامه داد .

_تصویری از من توی هیچکدومشون نیست ، گرچه دیگه مهم نیست ، من و مادرم همین فردا از مرز خارج می شیم و دست هیچکس بهمون نمی رسه ، اما حق تو بود که بدونی .

بادست لرزانم اسپری را میان لبهایم گذاشتم ، فایده نداشت ، نفسم به خاطر بیماری نگرفته بود .

حجم غصه داشت خفه ام می کرد .

مشما را مثل یک بمب ساعتی با احتیاط برداشتم و از جا بلند شدم … خدایا کمک کن نیوفتم … خدایا کمک !

امیر لبخندی زد .

_کجا ؟ هنوز قسمت قشنگ ماجرا رو نشنیدی …

زانویم لرزید ، طاقت بیشتر از این را نداشتم ، مگر چقدر توان در جسم نحیفم بود !

مطمئن بودم چیزهای خوبی نخواهم شنید … اما قلبم ، به دستور مغز بیچاره ام دهن کجی کرد ، دوباره نشستم .

امیر پوزخندی زد .

_می دونم متوجه شباهت من و فرداد شدی … چیز عجیبی نیست … فرداد برادر منه !

یک لحظه قلبم ایستاد ، چشم های سیاه امیر موشکافانه عکس العملم را تجزیه و تحلیل کرد … آخ امان از این رنگ سیاه !

فرداد پارسا … امیر حسام پارسا !

آرنج های امیر روی میز نشست ، کمی به جلو خم شد .

_مردی که عاشقش شدی زن داره خانوم خانوما !

پس راست بود ، تصویر امیر جلوی چشمم تار شد ، فرداد … وای فرداد !

امیر از این انقلاب احوالم لذت می برد .

_یه زن مریض … یه زن که مدتهاست مهمون ویلچره .

آخ فرداد … کوه غرور و مردانگی من ، نامرد بود ؟ به خاطر بیماری همسرش من را می خواست … وای قلبم … آه فرداد !

_چشاتو وا کن نفس ! فرداد یه مرده متاهله که سابقه ی زندان داره … اون یک سال و نیم معتاد به الکل بوده .

دیگر مغزم نمی کشید ، دیگر توان ماندن نداشتم ، دیگر نمی خواستم بشنوم ، همین تا همینجا کافی بود .

مرد من … تندیس من داشت می شکست … فرداد من دیگر فرداد من نبود .

نه خدایا درد دارد … خیلی زیاد ! آخ بند بند وجودم از هم باز شد … وای فرداد .

برخاستم ، مشما را در بغل گرفتم میز را دور زدم ، باز هم صدای امیر متوقفم کرد .

_نفس !

ایستادم ، فقط یک ضربه دیگر … من هم همراه تندیس مردم خرد می شوم .

_نکته ی جالب ماجرا رو نشنیدی !

نکته … نگو … تو را به هر چه می پرستی ضربه آخر را نزن .

اما زد … بی رحمانه هم زد .

_می دونستی فرداد ، شوهر خواهرته ؟

***

گریه می کردم و می خندیدم ، می خندیدم و زار می زدم .

خود بیچاره ام را در آغوشش گرفته بودم و می لرزیدم .

نفس ! تو چقدر بدبختی !

فرداد باعث می شد راحت تر نفش بکشم ، او شده بود امنیت بزرگ زندگی ام ، فرداد شکست ، قلبم شکست ، نفسم گرفت ، دنیا نا امن شد !

یک روزه کوهی از حقیقت روی سرم آوار شد !

تن نحیفم طاقت این همه سنگینی را نداشت ، خم شدم ! شانه هایم خرد شد .

عمویم بچه دزد شد … قاتل شد … مرد دوست داشتنی ام نامرد شد … خواهر گم شده ام بیمار شد … فلج شد … و من خواهر زن عشقم شدم !

_دخترم ، رسیدیم دانشگاه پیاده نمی شی ؟

صدای راننده تاکسی من را به خودم آورد ، همان جلوی رستوران خودم را در ماشینش انداختم و التماس کردم به دانشگاه برسانم .

در تاکسی را باز کردم ، پاهای سستم را روی زمین گذاشتم ، پولی به راننده دادم و افتان و خیزان به طرف دانشگاه رفتم .

اینجا یک نفر باید جواب پس می داد … یک آری یا نه !

وارد ساختمان شدم ، احوال نزارم ، سر همه را به طرفم می چرخاند ، مهم نبود ، بگذار همه شکستنم را ببینند .

من فقط باید سبحان را پیدا می کردم .

پله ها را بی توجه به درد دنده ام بالا رفتم ، چشمم بی اختیار اشک می ریخت .

گرچه اشک کم بود ، باید به حال خودم خون گریه می کردم .

دیدمش ! داشت به طرف کلاس ترم بالایی ها می رفت .

_دکتر رحیمی !

نمی دانم لرزش صدایم بود یا بلندی آن که باعث شد در جا بیاستد .

به طرفم چرخید ، حالم را که دید با سرعت به سوی من آمد .

_چی شده ؟ چرا داری گریه می کنی ؟ حالت خوبه ؟

صورت خیسم را با لبه ی آستین پاک کردم ، تمام قدرتم را برای پرسیدن سوالی که وجودم را می خورد جمع کردم .

_پروا … زن فرداده ؟

رنگ از رخ سبحان پرید ، نه برادر … نه سبحان رنگت را نباز ، محکم بگو دروغ است ، بگو اشتباه شنیده ام … بگو !

_تو … از کجا … ؟!

وای که حکم مرگم را امضا کردی … وای به من !

_مهم نیست از کجا … بگو آره یا نه .

_نفس صبر کن فرداد خودش …

تن صدایم بالا تر رفت .

_آره یا نه ؟

سر سبحان پایین افتاد ، قصر آرزوهایم شکست .

_آره !

دست روی دهانم گذاشتم ، باز هم اشک بود که راه به بستر صورتم گشود .

همان طور که به سبحان خیره بودم از او فاصله گرفتم ، او هم در نظرم شکست ، اویی که ادعای برادری داشت هم شکست .

التماسش را مبنی بر صبر کردن و شنیدن توضیح نمی فهمیدم ، دیگر بقیه ی چیزها مهم نبود .

برای اولین بار در زندگی … مهم من بودم ، من و قلب ویران شده ام .

از دانشگاه بیرون زدم ، حالا فقط یک نفر دیگر مانده بود ، کسی که عمیقا دوست نداشتم بشکند ، کسی که از ته قلبم می خواستم اظهار بی اطلاعی کند .

موبایلم را در آوردم و روی شماره اش زدم و تماس بر قرار شد .

_به به ! سلام دختر عمو جان ، کلاست تموم ؟ بیام دنبالت ؟

_کامدین ؟

_نفس ! داری گریه می کنی ؟

_مهم نیست .

_یعنی چی مهم نیست ؟ حالت بد شده ؟ دنده ت درد می کنه ؟ بیام ببرمت دکتر ؟

_نه کامدین ، هیچیم نیست … هیچی !

_د آخه پس چرا گریه می کنی ؟

_باید یه چیزی ازت بپرسم .

_حتما … بپرس .

_تو گفتی فرداد از گذشتش برات گفته … آره ؟

کمی مکث کرد .

_آره ، چیزی شده ؟

_سه تا سوال می پرسم ، خواهش می کنم راست بگو !

_نفس چی شده ؟ با فرداد حرف زدی ؟

_بگو که راست می گی !

_مگه تا حالا دروغ از من شنیدی ؟

_نه !

_پس بپرس .

_فرداد معتاد به الکله ؟

پوفی کشید .

_الان نه اما اوایلی که با هم دوست شده بودیم … خب … آره !

خدایا چرا هرچه امیر گفته باید راست باشد !

_زندان رفته ؟

_آره … اما اون فقط یه اشتباه بود … نفس گوش کن اینا رو از کی …

بین حرفش پریدم .

_کامدین ، مهم نیست از کجا شنیدم … فقط می خوام جواب سوالمو بشنوم .

_اما …

_آخرین سوالم … تو … تو می دونستی فرداد ، زن داره ؟

بگو نه … کامدین تو را به خدا قسم بگو نه !

_ آ … آره !

یخ زدم ، کامدین هم می دانست … می دانست و نزده بود توی دهان فرداد … می دانست و به من از علاقه ی فرداد گفت ، وای خدا … خدای من … نه !

نه ! این یکی را تاب نمی آورم … کامدین مهربان من … شکست !

_خداحافظ کامدین !

_نفس … چی …

قطع کردم و گوشی را در کیفم انداختم و بی هدف به راه افتادم .

***

فرداد :

آنقدر فاصله ی چهار متری دو دیوار موازی راهروی مقابل اتاق عمل را قدم زدم ، کف پایم بی حس شده بود و زانوی زهوار در رفته ام توی سر خودش می کوبید .

این آخرین امید دکترها بود ، عملی که ریسک بالایی داشت ، دلم نمی خواست بمیرد ، بد کرده بود … اما مرگ ! نه دلم مردنش را نمی خواست .

پروا فقط بیست و پنج سالش بود ، حالا حالاها می توانست زندگی کند .

به او اطمینان دادم تا بعد از بهوش آمدنش از این عمل سنگین کرمانشاه بمانم ، این امیدوارترش می کرد .

در اتاق عمل باز شد ، ضربان قلبم بالا رفت ، دکتر عبوس و گرفته بیرون آمد ، به نظر نمی آمد خبر خوبی داشته باشد .

_چی شد دکتر ؟

سری به نشان تاسف تکان داد .

_متاسفانه ، بیماریش بیشتر از چیزی که انتظار داشتیم ، پیشروی کرده بود … بنده واقعا متاسفم، هر کاری از دستم بر میومد انجام دادم ، اما جواب نداد ، تسلیت می گم آقا !

مات به در اتاق عمل خیره شدم ، پروا ، به آخرین آرزویش رسید !

قبل از اینکه برای عمل برود دستم را گرفت و التماسم کرد ” راضی شو به مرگم فرداد … اجازه بده این عذاب تموم شه ، حلالم کن تا راحت بمیرم ”

من … من حلالش کردم ، من گذشتم از غرور پاره پاره ام … او راحت مرد !

به زانو افتادم ، نه دلم مرگش را نمی خواست … من فقط حلالش کردم … راضی به مرگش نبودم .

***

به تل خاک خیره شدم … پروا با آرامش زیر آن خوابیده بود ، چه بی سر و صدا مرد ! چه بی کس و کار !

من هم اینطوری می مردم ؟ فقط دو سه نفر برای خاکسپاری ام می آمدند ؟

ما چه تنها بودیم !

عمه ی بیچاره اش چنان قبر را در آغوش گرفته بود که انگار می خواست پروا را از آن بیرون بکشد .

از او فاصله گرفتم ، هنوز قدرت درک آنچه در این مدت پیش آمده بود را نداشتم ، هنوز باید فکر می کردم .

موبایلم زنگ خورد ، سبحان بود ، یادم آمد در این سه چهار روز با او تماس نگرفته ام ، باید خبرش می کردم ، خوب شد خودش تماس گرفت .

_الو سبحان ؟

_فرداد !

_سبحان ، امروز …

_فرداد تو امروز با نفس حرف زدی ؟

شاخک هایم تکان خورد .

_نفس ؟ … نه … چطور مگه ؟ چیزی شده ؟

_خب … راستش … چطوری بگم ؟

_حرف بزن سبحان ، مردم از نگرانی … چی شده ؟

_نفس فهمیده زن داری … نمی دونم از کجا … اول اومد از من پرسید راسته یا نه بعدم زنگ زده کامدین ، جریان زندان و الکلم می دونه ! الانم هرچی تماس می گیریم جواب نمی ده .

قلبم با هر کلمه که از دهان سبحان خارج می شد ، کند و کندتر می زد .

نه ! نفس نه ! … این یکی را نمی توانستم از دست بدهم … او باید از خودم می شنید … وای دخترکم !

_فرداد … فرداد … گوش می دی چی می گم ؟

_همین فردا میام تهران .

***

نفس :

دیگر کم کم باید پیدایش می شد ، نیم ساعت بود که کنار خیابان تکیه بر درختی پیر ، ایستاده بودم .

درست حدس زدم ، یک دقیقه ی بعد به سرعت داخل خیابان پیچید و با صدای بلندی مقابلم روی ترمز کوبید و از ماشین پایین پرید .

_نفس … خوبی ؟

تکیه از درخت گرفتم .

_ممنون که اومدی .

بازویم را گرفت .

_بیا بشین توی ماشین دختر خوب … تو تازه خوب شدی … چرا اینقدر به خودت فشار میاری ؟

با کمکش روی صندلی راحت ماشین نشستم و نفس عمیقی کشیدم ، درد شدیدی در قفسه ی سینه و دنده هایم پیچید .

_آخ !

سراسیمه به طرفم چرخید .

_چی شدی ؟

_خوبم ، یه کم دنده م درد می کنه .

پشت فرمان نشست .

_خب ، کجا بریم ؟ خونه ی دایی یوسف ؟

_نه !

اخمی ظریف میان ابروهایش نشست .

_نمی خوای بگی چی شده ؟

_بگم ، قول میدی کمکم کنی ؟

_خب معلومه ! تو عین خواهرمی نفس !

***

تلفنم زنگ زد ، کلافه از کیفم بیرون کشیدمش .

آنقدر کامدین به این موبایل زنگ می زد تا آخر کم بیاورم و جواب بدهم .

چشم شروین هم ، همراه من شماره ی تماس گیرنده لغزید ، لب گزیدم … امیر بود !

رو به شروین کردم .

_تو برو ببین برا کرمانشاه ، امروز بلیط هست یا نه ، منم آروم آروم میام .

فهمید می خواهم دست به سرش کنم ، شانه بالا انداخت و از من دور شد ، تماس را پاسخ دادم .

_دیگه چی از جونم می خوای ؟

_نفس !

تنم لرزید ، این صدا … این لحن !

_ع … عمو ؟!

_شنیدم امیر همه چی رو گفته !

انگشتانم سر شده بود ، انتظار داشتم هر لحظه گوشی از دستم بیوفتد .

صدای پوزخندش در گوشم پیچید .

_امیر فکر می کنه خیلی زرنگه ! … فکر می کنه می تونه منو دور بزنه … اما اون فقط یه احمقه … هر دوتاتون احمقید .

حرفهای امیر در مورد عمو در گوشم زنگ زد ، این مرد قاتل اصلی تمام دلخوشی هایم بود .

_گوشی امیر دست تو چیکار می کنه کثافت !؟

صدایم بالا رفت ، یکی دو نفر برگشتند و با تردید نگاهی به من انداختند .

عمو خندید ، بلند و کشدار .

_خوشم اومد … دم در آوردی … از لاکت اومدی بیرون … اینجوری بیشتر شبیه ترمه می شی !

_دهنتو ببند … حق نداری اسم مادر منو به زبون بیاری !

_با من در نیوفت بچه … دیگه تا الان باید فهمیده باشی … من آدم خطرناکیم … امیرم فکر می کرد باهوش تر از منه … دیوانه ! می خواست از دستم فرار کنه !

دلم آشوب شد ، بوی خوبی از حرفهای این روانی به مشام نمی رسید .

_چیکارش کردی ؟

باز هم نیشخندش آتشم زد .

_من خودم هیچوقت کاری نمی کنم ! … خودش احمق بود که به تیمور اعتماد کرد …

به قلبم چنگ زدم … وای که چقدر این آدم ترسناک بود .

_کشتیش ؟ امیر رو کشتی ؟

_خیالت راحت دختر ! امیر داره تقاص سوختن ترمه ی منو پس میده … نمی دونی چه صحنه ی لذت بخشی رو دارم تماشا می کنم !

ریه ام در خود جمع و جمع تر می شد ، چه می شنیدم ؟ چه می گفت !

_می دونی وقتی یه آدم رو سر پا آتیش بزنی چه عکس العملی انجام می ده ؟

افتادم ! دیگر زانوانم تحمل ایستادن نداشت ، مغزم داشت از دهان و بینی ام بیرون می زد .

مردی که عمو صدایش می کردم … یک قاتل روانپریش بود !

_هنوز پشت خطی ؟ گوش کن ببین چی می گم ! من اون مدارکو می خوام !

دست از مقابل دهانم برداشتم .

_مگه خوابشو ببینی ، قبل از اینکه دستت به من و مدارک برسه ، تحویل پلیسشون می دم !

خندید ، جا خوردم .

_باور کن خیلی دوست دارم اینکارو بکنی … چون اصلا از این پسره ی جعلق خوشم نمیاد !

نفهمیدم چه می گوید ! من از تحویل مدارک گفتم و او … اصلا پسره ی جعلق کی بود ؟!

_چی ؟

_یا اون مدارکو همین الان میاری تحویلم می دی … یا مجبور می شم عاشق دل خسته ت رو هم سر به نیست کنم … میدونستی رفته کرمانشاه ؟ کلاغا خبر آوردن داره برمی گرده … چطوری دوست داری بمیره ؟ تصادف چطوره ؟ با یه کامیون ؟ یه شایدم ترمز ببره … یا نه صبر کنیم برسه خونه … یه حقه ی قدیمی ، نشت گاز خوبه ؟ می خوای خفه شه یا بوووم !

حرف هایش کلمه به کلمه داخل گلویم تبدیل به یک جیغ گوش خراش شد .

گوشی را مثل یک جسم نجس پرت کردم و با دست توی سر خودم زدم و موهایم را در چنگ گرفتم .

جمعیت زیادی مثل آنکه جن دیده باشند دورم حلقه زدند ، مهم نبود … من که داشتم می مردم ، من که له شده بودم .

_خدا ! خدا کجایی ؟ … چرا نمی کشی راحت شم … خدا … ای خدا !

شروین از لا به لای جمعیت به سمتم دوید .

_یا ابوالفضل ! نفس ؟ چیه ؟

رو به جمعیت داد کشید .

_چی رو تماشا می کنید … راحتش بذارید .

هر کسی نظری داد و چیزی گفت و رفت .

یکی می گفت دیوانه ام ، یکی فکر می کرد خمارم ، یکی مطمئن بود قرص مصرف می کنم ، آن یکی عقیده داشت از خانه فرار کردم یکی خودم را سر زنش می کرد ، یکی پدر و مادرم را … دیگری اوضاع مملکت را …

هیچ کس نمی دانست من فقط دختر جوان بی کس و کارم که دارد زیر بار ظلم یک مرد له می شود ! فقط !

شروین محکم شانه هایم را گرفت ، مجبورم کرد برخیزم .

_چی شده نفس ؟ کی پای تلفن بود ؟

دیوانه وار می لرزیدم ، لرزش چانه ام نمی گذاشت درست حرف بزنم .

_شروین … گوش کن … نمی رم کرمانشاه … باید کمکم کنی !

_بیا بریم توی ماشین ، آروم که شدی حرف می زنیم .

خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم ، کیفم را باز کردم و مشما را در آوردم .

_گوش کن ببین چی می گم … حال من مهم نیست … اتفاقای وحشتناکی داره میوفته .

_داری می لرزی … بیا حداقل بشینیم .

_گوش کن شروین … وقت ندارم !

از داد من ساکت شد .

مشما را به او دادم .

_اینو بگیر ، این مدرک تموم چیزاییه که راجع به عمو وحید گفتم .

_چرا … داری میدی به من ؟

_کامدینو پیدا کن ، با هم برین پیش پلیس ، دوست کامدین پلیسه ، بدینش به اون .

_تو می خوای چیکار کنی ؟

_باید فرداد و پیدا کنم !

_چی ؟

_همین که شنیدی ، شروین عجله کن … وقت ندارم … برو شروین … برو !

_مطمئنی تو خوبی ؟

_برو !

یک قدم عقب رفت ، چند ثانیه مکث کرد و بعد به طرف خروجی دوید .

گوشی ام را از روی زمین برداشتم … الان وقت ضعف نبود ، الان نمی توانستم نفس همیشه باشم ، الان باید از باقی مانده ی زندگی ام دفاع می کردم .

در حالی که شماره می گرفتم از فرودگاه خارج شدم .

***

فرداد :

عمه ی پروا را به خانه رساندم ، آنقدر بر سر و صورت خود کوبیده بود داشت از حال می رفت .

وقتی خیالم از بابت استراحت کردنش راحت شد ، سوار ماشین شدم و به جاده زدم .

به سبحان گفته بودم فردا ، اما دلم طاقت نمی آورد ، باید برمی گشتم و با نفس حرف می زدم .

مرد از دست دادنش نبودم ! اگر نفس می رفت … اگر آرامشش را از من می گرفت … اگر خورشید درخشان نگاهش را نمی دیدم ، می مردم ،رفتنش می شد پایان من !

مثل یک پسر هیفده ، هیجده ساله داشتم با خودم تمرین می کردم که وقتی او را دیدم چه بگویم و چگونه توضیح دهم ، حتی خیالش هم باعث می شد دست و پایم را گم کنم .

خوابالوده دستی به صورتم کشیدم ، نگاهم روی ساعت ماشین چرخید ، هفت و بیست دقیقه !

خورشید داشت کم کم غروب می کرد .

چهل و هشت ساعتی می شد که نخوابیده بودم ، از لحظه ای که حال پروا در بیمارستان رو به وخامت گذاشت ، تا عمل ناموفق و خاکسپاری اش !

تازه همدان را رد کرده بودم که موبایلم زنگ زد .

حتم داشتم سبحان است ، بی توجه به شماره و در حالی که به ماشین پشت سر راه سبقت می دادم جواب دادم .

_بله ؟

_الو … فرداد ؟

یک لحظه ذهنم یاری نکرد ، باورم نمی شد این مخمل دلنشین و لطیف صدای نفسم باشد .

گوشی را از روی گوشم برداشتم و مقابل چشمم گرفتم و دوباره روی گوشم گذاشتم .

_نفس … خودتی ؟

_بله ، خودمم ، کجایی ؟

حس کردم نفس نفس می زند .

_توی جاده ، دارم میام تهران ، چیزی شده ؟

_ترمز ماشینت کار می کنه ؟

ابروهایم بالا رفت ، این دیگر چه سوالی بود ؟

_چطور مگه ؟

_کار می کنه یا نه !؟

امتحان کوچکی از ترمز کردم .

_آ … آره !

_به کدوم شهر نزدیکی ؟

_الان همدان رو رد کردم … نمی فهمم این سوالا برا چیه … چی شده خانوم ؟

_گوش کن ببین چی می گم … همین الان برگرد همدان ، ماشینتو بذار توی ترمینال ، یه اتوبوس درست حسابی سوار شو ، وقتیم رسیدی ، نرو خونه ی خودت ، یه راست برو ویلای کامدین اینا ، خب ؟

_چرا ؟

_الان وقت توضیح دادن نیست … بگو چشم !

جا خوردم ! این نفس بود ؟

با لبخندی گفتم .

_چشم خانوم .

_سوار اتوبوس شدی به من زنگ بزن .

قطع کرد ، چند ثانیه هاج و واج به گوشی نگاه کردم و بعد با احتیاط دور زدم .

فکرم به شدت مشغول بود ، انتظار هر برخوردی را از نفس داشتم ، الا این ! یک اتفاقی افتاده بود ، یک جای کار به شدت می لنگید !

***

نفس :

این تنها فکری بود که به نظرم می رسید ، فقط دعا می کردم عمو آنقدر دیوانه نباشد که به خاطر فرداد یک اتوبوس را … نه … دیگر تا این حد دیوانه نبود !

دیگر سر خیابان اصلی رسیده بودم ، نفس زنان ایستادم ، دست به دامن اسپری ام شدم و بعد دوباره شماره گرفتم .

صدای کریهه عمو در گوشی پیچید .

_خب ! بالاخره تصمیمتو گرفتی ؟

لب خشک شده ام را با زبان تر کردم .

_آدرس بده تا مدارکو بیارم !

_خوبه که عاقلی .

_فقط آدرس بده !

_آدرسو بلدی ! بیا عمارت پارسا و حواستو جمع کن کوچولو … من چهار چشمی مراقبتم که دست از پا خطا نکنی !

پوزخندی زدم ، آب از سرم گذشته بود … از این بدبخت تر که نمی شدم !

همین که قطع کردم موبایلم زنگ خورد ، فرداد بود ، نفس عمیقی کشیدم و پاسخ دادم .

_رسیدی ترمینال ؟

از عجله ی کلامم زبانش بند آمد .

_سلام … خانوم !

_سلام ، رسیدی ؟

_آره … نمی خوای بگی چی شده ؟

_الان دارم می رم جایی … وقتی رسیدی می فهمی .

_به کامدین زنگ زدم جواب نمی ده ، سبحانم نمی دونه چی شده ، حداقل بگو چه اتفاقی افتاده .

_خیلی اتفاقا افتاده ، خیلی چیزا ! فقط بدون کاری که ازت خواستم بی دلیل نیست .

_الان کجا داری می ری ؟

_می رم همه چی رو تموم کنم

_چی رو تموم کنی ؟ نفس حرف بزن خانوم ! چی شده ؟

_دارم می رم سر عموم رو گرم کنم .

_سر عموتو … من نمی فهمم چرا باید سرشو گرم کنی ؟

_فقط زنده برگرد تهران … اون موقع حرف می زنیم !

_نفس …

قطع کردم ، بیشتر از این نمی توانستم صدای گوش نوازش را تحمل کنم .

از طرفی از او متنفر بودم و از طرفی عاشق و شیدا و دلباخته اش !

***

از تاکسی پیاده شدم .

ضربان قلبم آنقدر بالا رفته بود که جایی درست ته حلقم احساسش می کردم .

ذره ذره دردی که از مشت و لگد های عمو کشیده بودم با دیدن این سازه ی عظیم خاکستری پیش چشمم زنده شد .

پی یک کتک جانانه ی دیگر را به تن مالیده بودم ، شاید هم زیر دست و پایش جان می دادم ، اما در عوض ، آن مدارک دست پلیس می افتاد و فرداد … عشق دست نیافتنی ام ، زنده می ماند .

باز هم زنگ موبایلم ! پوفی کشیدم ، انگار قرار بود امروز همه و همه به من زنگ بزنند !

گوشی را از کیفم در آوردم ، شماره نا آشنا بود ، با پوف کلافه ایی پاسخ دادم .

_بفرمایید ؟

_الو نفس ؟

اخمم در هم رفت ، صدای این مرد جوان برایم آشنا نبود .

_شما ؟

_سبحانم !

چشمم گرد شد ، فقط او را کم داشتم .

_سلام سبحان خان … کاری داشتید ؟

_الان فرداد به من زنگ زد ، نگرانت بود … کجایی ؟ چی شده ؟

_فرصت ندارم توضیح بدم ، دارم می رم پیش عموم .

_آقا یوسف ؟

_نه ، عمو وحید .

_پیش اون چرا ؟ از جونت سیر شدی ؟ اگه بازم کتکت بزنه چی ؟

_مهم نیست ، این وسط چیزای مهم تر از کتک خوردن من داره اتفاق میوفته !

_ببین من نمی دونم چی شده ، حداقل بگو کجا می خوای عموتو ببینی … محض احتیاط .

آهی کشیدم .

_عمارت پارسا !

تقریبا عربده کشید .

_کجا ؟!

گوشی را پایین آوردم و بدون قطع کردن ، خاموش کردم و زنگ در را فشردم .

***

فرداد :

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
F
F
4 سال قبل

پارت بعدیو کی میزارین ؟

Atena
Atena
4 سال قبل

چرا‌ رمان‌ ترمیم نزاشتین‌دیگه؟؟؟خان زاده هوس بازم خیلی دیر به دیر پارت‌میزاره نویسنده خسته کننده شده دیگه

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x