رمان اقیانوس خورشید پارت 6

4.6
(11)

با صدای فرداد هر دو به طرف در آشپزخانه چرخیدیم ، آخ که باز هم آن لبخند کشنده را بر لب داشت !

نگاه سیاهش را تاب نیاوردم و سر به زیر انداختم و خود را مشغول آب پرتقالم نشان دادم .

کامدین_چه حلال زاده ی ! دقیق سر غیبت کردنم رسیدی .

فرداد_کار دیگه ای مگه جز غیبت از من می کنی تو ؟

_خبه حالا ! بیا بگیر بشین یه چیزی بدم بریزی تو حلقت ، نهار داره حاظر می شه ، بیشتر از آب پرتقال پیشنهاد نمی دم .

جلو آمد و سر جای کامدین نشست و یک لحظه به آب پرتقال من نگاه کرد و گفت .

_ پس بپر آب پرتقال بریز .

کامدین در حالی که سر در یخچال فرو می برد پرسید .

_دیروز کجا غیبت زد ؟

فرداد پوفی کشید .

_اعصابم یه کم خورد بود رفتم یه جا که ترکشم به کسی نگیره !

کامدین بلند خندید ، بی اختیار پوزخند زدم ، دید !

کامدین_کاش همیشه اینکارو کنی باور کن اونقدر از تو ترکش خوردم عین آبکش شدم ، وقتی آب می خورم از سوراخای تنم بیرون می ریزه !

ریز خندیدم ، فرداد لبخندی زد ، خدایا چرا نگاهش را از من برنمی دارد ؟ نفسم گرفت !

کامدین به ما پیوست ، خدا را شکر !

جو به شدت سنگین بود .

لیوان را مقابل فرداد گذاشت .

_بفرما خان والا !

فرداد تشکری زیر لب کرد و لیوان را برداشت .

کامدین_اه ! نفس اینو کی خریدی ؟ چه قشنگه !

تا بناگوش سرخ شدم ، داشت به دستبندم اشاره می کرد ، سر بلند کردم ، فرداد خونسرد آب پرتقالش را می خورد .

_دی … دیروز خریدم .

_واقعا ؟ از بازار ؟ چرا من ندیدم از اینا ؟

فرداد_یه دست فروش می فروخت ، منم دیدم .

_پوووف ! انگار فقط من کور بودم .

خندیدم ، به شوخی تشر زد .

_هر هر ! می خنده ! الان باید بگی دور از جون !

_خب بابا ! دور از جون .

_باشه خر شدم ، بسه دیگه ، بریم ببینیم کباب حاضر شده ، مردم از گشنگی .

فرداد دست به سینه گره زد .

_نهار کبابه ؟

_اهوم کباب ماهی .

یک تای ابرویش را بالا انداخت .

_اول برو ببین بساط پخت کبابو جمع کردن یا نه !

کامدین یک لحظه مکث کرد تا متوجه منظور فرداد شود بعد انگار فهمید و با یک راست می گی از آشپزخانه بیرون پرید .

لب گزیدم ، فرداد حواسش به ترس من بود .

_نفس … خانوم !

ناخنم کف دستم را خراشید ، سر پایین انداختم .

_نبخشیدید ؟

به روز سر بلند کردم ، اما توان زل زدن در سیاهی نگاهش را نداشتم ، چشمم جایی بین یقه ی گرد لباس و سیب گلویش متوقف شد .

_عرض کردم خدمتتون که … چیزی برای بخشیدن نیست ، من ناراحت نیستم .

_من این طور بخشیدن رو قبول ندارم .

لج کردم .

_ببخشید اما من فقط همین یه مدل رو بلدم !

خندید ، بلند بلند !

جای ته ته دلم ، ضعف رفت ، آن صدای خش گرفته و مردانه ، قهقهه اش عالمی داشت .

سعی کردم اخم کنم .

_به من می خندین ؟

خنده اش کمرنگ شد و برخاست ، دستانش را روی میز گذاشت و کمی ، فقط کمی به طرف من خم شد .

_اعتراف می کنم روی لجوج شما خیلی دلنشینه ! خیلی !

این را گفت و از آشپزخانه بیرون زد و من را با قلبی که تا حلقومم بالا آمده بود تنها گذاشت .

این مرد چه می خواست با دل من بکند ؟

چرا با انتخاب کلماتش جادو می کرد ؟

شاید واقعا جادوگر بود ! طلسمم کرده بود شاید !

***

_نفس ؟

سر بلند کردم ، کامدین روبه رویم ایستاده بود ، به نظر حرفی را می جوید !

_چی شده کامدین ؟

_خب … چطوری بگم ؟!

_چیه ؟ بگو !

_راستش اینا می خوان قلیون بکشن … گفتم شاید بوش اذیتت کنه ، برگردیم ویلا ؟

لبخند زدم .

_نه لازم نیست ، می رم یه کم قدم می زنم ، همین کنار ساحل ، نمی خوام روز آخری دریا رو ول کنم ، توام برو پیش بقیه .

_آخه … تنهایی ؟

_اگه اجازه بدی من همراهیشون می کنم .

هر دو با تعجب به طرف فرداد چرخیدیم ، ابروی کامدین بالا پرید ، فرداد زمزمه وار به کامدین توضیح داد .

_صلاح نیست اینجا باشم ، تو که بهتر می دونی .

با گوشه ی چشم به پدرام اشاره کرد که داشت برای شروین مشروب می ریخت .

کامدین اخمی کرد و غرید

_هزار بار گفتم بهشون زهرماری نیارین ها !

فرداد لبخندی عصبی زد

_خب پس ، بهتره من ایشونو همراهی کنم .

کامدین دستی به گردنش کشید .

_آره راست می گی توام اینجا نباشی بهتره .

و رو به من ادامه داد

_من متاسفم ، این جماعت آدم بشو نیستن ، یه کم قدم بزنین قول می دم زود بساطشونو جمع کنم

من که هنوز از مکالمه ی کامدین و فرداد متعجب بودم با حواس پرتی لبخندی زدم .

_باشه !

کامدین سری برای فرداد تکان داد و از ما دور شد .

فرداد دستی به نشان بفرمایید دراز کرد و من به تبعیت از این دستور در جهت مخالف جمع به راه افتادم .

با فاصله از من و یگ گام عقب تر حرکت کرد ، درست شبیه یک بادیگارد .

از جمع دور شدیم ، طوری که دیگر به آنها دید نداشتیم .

_خب ؟

صدای بم و دوست داشتنی اش سکوت ساحل را شکست ، نیم نگاهی به او انداختم .

_خب ؟!

لبخندی گوشه ی لبش نشست .

_خب هنوز نبخشیدین ؟

لب به دندان گرفتم .

_چرا اینقدر کشش میدید فرداد خان ؟ مگه مهمه ؟

_اگه مهم نبود که اینقدر اصرار نمی کردم .

ناخنم را میان انگشتان دست دیگرم به بازی گرفتم ، دلم می خواست سوالی که مغزم را می خورد ، بپرسم ، دل به دریا زدم .

_چه مشکلی با قیافه ی من دارید ؟

جا خورد ، ایستاد ، ایستادم و به طرفش چرخیدم و پرسشگرانه به او چشم دوختم .

_من … من … مشکلی ندارم !

حرصم گرفت .

_که ندارید ! … باشه … منم باور کردم .

_راست می گم … واقعا مشکلی ندارم .

_منو چی فرض کردید آقای پارسا ؟ از همون روز اولی که دیدمتون متوجه شدم یه جوری با اکراه به من نگاه می کنید ، دیروزم که خودتون اعتراف کردید تحمل صورتمو ندارید .

انگار لال شده بود ! سکوت چند لحظه ای را با زمزمه ی کوتاهی شکست

_اشتباه می کنید .

پوزخندی تحویلش دادم و چشم از او برداشتم و به راهم ادامه دادم ، باز هم سایه وار دنبالم آمد .

_چهره ی شما … شبیه کسیه که من مدتهاست سعی دارم فراموشش کنم .

یخ زدم ، پس حدسم درست بود ، او را به یاد یک خاطره تلخ می اندازم ! قیافه ی من عذابش می دهد .

قدم تند کردم ، نخواستم بغضم را ببیند ، حس کردم او هم سرعتش را بالا برد

_اجازه بدید … صبر کنید توضیح بدم .

لبانم را به هم فشردم تا بغض لعنتی را خفه کنم … نشد !

_وقتی اینقدر قیافه ی من آزار دهندست چرا همش دنبال من راه می افتید ؟

_نفس … خانوم !

دلم از مکث بین دو کلمه اش لرزید اما به خودم نهیب زدم تا نایستم .

_آخ !

قلبم ایستاد ، هراسان به طرفش چرخیدم ، خم شده بود و زانویش را می مالید .

_چی شدین ؟

یادم افتاد همین دو روز پیش به خاطر من با این پای ناسازگار دویده بود و دردش دو چندان شده بود ، حالا هم خودخواهانه قدم تند کردم !

دست از زانو برداشت و قد صاف کرد و با اخم ناشی از دردش گفت

_چرا دنبال شما راه افتادم ؟ چون درست برعکس چیزی که فکر می کردم ، از لحظه ای که شما رو دیدم آرام شدم ، من 31 ساله که رنگ آرامشو ندیدم ! درست از روزی که به دنیا اومدم ، اما حضور شما شد مایه ی آرامش ، شد تسکین درد ! حالا خودتون بگید من چطور می تونم منبع آرامشم رو ول کنم ؟

ته گلویم می سوخت ، هضم همین چند کلمه برای مغزم آنقدر سخت و غیر ممکن بود که حس می کردم هر لحظه جمجمه ام منفجر می شود ، اما هنوز هم ادامه داشت .

_من سیاه سیاهم و شما سفیدی مطلق ! هیچ نقطه ی روشنی توی وجود من نیست و شما درست عین خورشیدی ! شاید خیلی خودخواهی باشه اما من به این نور احتیاج دارم .

نزدیک بود سکسکه کنم ، وای ! اگر می شد چه آبروی از من می رفت ! فرداد چه می گفت ؟ چرا ذهنم نمی توانست تحلیل کند ؟ خدایا باز هم می خواد ادامه دهد ؟ اگر سکته کنم چه ؟!

_من دنبال شما میام چون محتاج یه کم آرامشم ، محتاج نورم ، عین بیماری شدم که علاجش فقط حضور شماست !

نمی دانم قیافه ام چه شکلی شد که با نگرانی پرسید

_خوبین ؟

سری به نشان تایید تکان دادم ، ادامه داد

_به خدا نمی خواستم با حرفام ناراحتتون کنم ، فقط … می خواستم … می خواستم این سو تفاهم برطرف شه …

نگاهش را چند لحظه به نگاهم گره زد و بعد کلافه دستانش را در مو فرو برد و به طرف دریا چرخید و زیر لب نالید

_آخ ! … این چشما !

با اینکه آرام گفت ، شنیدم . نمی دانستم این الان یعنی خوب ! یا بد !

_آقای پارسا .

برگشت و دلخور نگاهم کرد ، چرا زبانم نمی چرخید همان فرداد خان صدایش کنم ؟

_آقای پارسا اسم داره شمام اسمشو بلدی .

بی توجه به صحبتش ادامه دادم .

_رفتار شما گیج کنندس ، تضاد داره ! من دوست ندارم گیج شم ، دلم نمی خواد به این صحبت ادامه بدیم ، فقط می خوام بر گردیم .

راه باز گشت را در پیش گرفتم و از کنارش گذشتم ، متوجه شدم در سکوت پشت سرم می آید ، خدا رو شکر که به خواسته ام احترام گذاشت ، احتیاج داشتم فکر کنم .

ویرایش توسط هستی.ق : 1394,06,12 در ساعت ساعت : 20:15

تشکر از کاربر پاداش نقدی

59 کاربر از پست هستی.ق تشکر کرده اند .

*ریحانه#, -لیلی-, abby7, angelsaeedeh, asal3p, atdjt, atsh, bamzyy, barane khazan, delnaz khosravi, elmira.t, eshton, exanimate ×, fatima983, gh1994, Ghoghnus56, granaz, H.M.A.S, jey-jey, jnashenakhte, khakbaz, Kia_ram, l♥o♥v♥e, m e r l i n, mahsadina, maryam2005, m_nik, nafas44, narcissus27, nazila79, nsomea, peg@h, roya****, roya.aram, Sahar rf, samia 2014, sanaz2000, sarah.g, sepideh63, setareh67, shahin47, Shmz, Sohey36, takshakh2838, zahra124, Zahra_niki, _Azadeh_, |قاصدک|, آنیتا راد, برادپیت, بی سایه, سارا مرندی, مهسا89, نقاش, وفا64, ویان 1380, پروانه.ق, پونام, گل همیشه قرمز

1394,04,29, ساعت : 13:22 Top | #38

زن هستی.ق

هستی.ق آنلاین نیست.

کاربر خودمونی

هستی.ق آواتار ها

تاریخ عضویت

اردیبهشت 1394

نوشته ها

135

میانگین پست در روز

0.88

محل سکونت

مغرب زمین

تشکر از کاربر

241

تشکر شده 5,910 در 134 پست

حالت من

Khoonsard

اندازه فونت

پیش فرض

***

کامدین راهنما زد و نگه داشت .

فرداد با او دست داد و خداحافظی کرد و به سمت من چرخید .

_با اجازه ، خدا نگهدار .

فکم فقل شده بود و زبانم به خداحافظی نمی چرخید این سه روزه به هر لحظه دیدنش عادت کرده بودم ، فقط سری تکان دادم .

فرداد رفت که سوار ماشین سبحان شود و کتی به جای او بیاید تا ما به کرج برویم .

کامدین با دیدن لپ های گل انداخته ی کتی خندید .

_خب آبجی جون نامزد بازیتون تموم ؟

_ول کن کامدین حوصله ندارم .

_ها دیگه سبحان رو نمی بینی جنی شدی !

کتی ریز خندید

_بسه کامدین ، مزه نریز .

و بی مقدمه چرخید رو به من

_نفسی ، توی فکری ؟

به خودم آمد .

_هان ؟ … نه !

_پس چرا ساکتی ؟

_یه کم خستم .

کامدین از آینه نگاهم کرد .

_بخواب خب تا می رسیم کرج .

سرم را به شیشه تکیه دادم و چشم بستم اما گوشم با کتی و کامدین بود .

کتی_می گم فرداد مشکوک می زنه ها .

صدای خنده ی کامدین

_مشکوک رو از روی فرداد ساختن ! اون همیشه مشکوک می زنه .

کتی هم خندید

_نه منظورم اینه که از همیشه بیشتر مشکوک می زنه .

_چطور ؟

_این چند ساله که با تو دوسته ما یه بارم لبخند آقا رو ندیدیم ، یه مدت هی نیشش بازه ! خوش اخلاق شده !

_اتفاقا آره منم متوجه شدم ، خدا رو شکر درصد هاریش کم شده !

_نکنه عاشق شده ؟

چهره ی کامدین را ندیدم اما لحنش به شدت متعجب بود .

_فرداد ؟! نه بابا ! عاشق کی می خواد بشه اون مجسمه ابوالهول ؟

کتی صدایش را پایین تر آورد .

_خب … من یه حدسایی می زنم !

نفهمیدم در سکوت چه ایما و اشاره ای رخ داد که کامدین منفجر شد .

_بیخود از این فکرا نکن !

_وا ! چرا داد می زنی خب !

_بیخیال کتی .

سکوت کتی نشان داد کامدین کاملا جدی بر خورد کرده ، این سکوت طولانی بالاخره اجازه داد بخوابم .

و چه خواب عمیق و لذت بخشی .

_لعنتی !

صدای بلند کامدین باعث شد با تکان شدیدی بیدار شوم .

کتی_اه ! دیوونه نفسو سکته دادی !

تازه دور و اطرافم را درک کردم درست سر کوچه ی خانه عمو یوسف بودیم ، کمی جلو تر ، نزدیک به خانه ، یک ماشین مدل بالای مشکی پارک شده بود .

کامدین مشتی به فرمان کوبید و غرید .

_ماشین عمو وحیده !

کرک و پرم ریخت ، پاک او را فراموش کرده بودم .

کتی_دیگه چی از جونمون می خواد این درد بی درمون ؟

کامدین دوباره آمپر چسباند ، شدیدا به عمو وحید آلرژی داشت . ماشین را که پارک کرد ، پیاده شد و در را به هم کوبید .

_بیاین بریم تو ببینیم باز چه آشی برامون پخته .

با ترس و لرز پشت سر کامدین و کتی راه افتادم ، دلم گواه خوبی نمی داد .

داخل سالن ، رو به روی عمو یوسف و زن عمو لیلا ، روی مبلی نشسته پا روی پا انداخته بود و چای می نوشید .

قیافه ی در هم عمو یوسف و زن عمو لیلا دلشوره ام را صد چندان کرد .

زن عمو با دیدن ما برخاست و به استقبال آمد و کتی و کامدین را غرق در بوسه کرد و به من رسید و محکم در آغوشم کشید ، انگار قرار بود فرار کنم .

_زن عمو فدات شه خوشگلم ، خوش اومدی .

عمو یوسف هم تمام محبتش را نثار ما کرد و آن دیو دو سر هنوز نشسته بود و جرعه جرعه چای می نوشید

از بغل عمو یوسف که بیرون آمدم به رسم ادب عمو وحید را مخاطب قرار دادم

_سلام عمو جان ، با اجازه ما بریم لباس عوض کنیم خدمت می رسیم .

بالاخره نگاهش را از فنجان گرفت و به من دوخت .

_لازم نکرده ، بیا بشین تکلیفتو روشن کنم .

دست و پایم یخ زد ، چه تصمیمی برای من گرفته بود ؟

کامدین که مشتش گره شده بود غرید

_عمو جان نفس که در نمی ره ، اجازه بدید حداقل خستگی سفر …

عمو وحید بی مقدمه داد کشید .

_من با تو حرف زدم ؟

کامدین از میان فک قفل شده اش چیزی شبیه به لعنتی نثار او کرد

که فقط منو کتی شنیدیم .

وحید کمی صدایش را پایین آورد و به من تشر زد

_بیا بشین ببینم

از کنار کامدین که از شدت عصبانیت می لرزید رد شدم و آرام کنار عمو یوسف ، رو به روی عمو وحید نشستم .

_بفرمایید عمو جان .

فنجان را روی میز گذاشت و دستی به سبیلش کشید و سر تا پایم را بر انداز کرد ، زیر نگاهش تاب نیاوردم و سر به زیر انداختم ، عجیب این نگاه اذیتم می کرد . خریدارانه بود ؟ نگاه بزرگترین عمویم ؟!

_بی اجازه کنکور دادی ، سر خود اومدی کرج … بی اجازه می ری شمال ! ماشالا ! سرخود شدی !

باز هم عصبی بودم و باز به جان ناخنم افتادم .

_هر کاری تا الان دلت خواسته کردی ، اما از امروز باید بفهمی بی صاحاب نیستی .

گلویی صاف کرد

_همین الان پا می شی میری وسایلتو جمع می کنی میای خونه ی ما !

انگار برق سه فاز به من وصل شد .

_چی ؟

_صداتو برای من بلند نکن ، یالا حرفمو گفتم و توام شنیدی ، یالا معطلم نکن .

حتی کتی هم به اعتراض آمد

_عمو آخه این چه کاریه ؟

عمو وحید پوزخندی زد

_ماشا… چه بچه های با شعوری تربیت کردی داداش !

انتظار داشتم عمو یوسف دفاعی از کتی بکند ، اما فقط سر در گریبان فرو برد و ساکت ماند .

این کامدین بود که از کوره در رفت .

_اجازه نمی دم به کتی توهین کنین .

وحید پوزخند دیگری نثار کامدین کرد ، دست زن عمو لیلا بر بازوی کامدین نشست تا ساکتش کند .

باز هم داد بی مقدمه ی عمو وحید من را از جا پراند .

_تو که هنوز نشستی ! کری مگه !

برخاستم و در واکنشی غیر ارادی به طرف راهپله دویدم ، پله ها را دوتا یکی بالا رفتم و به اتاقم پناه بردم .

انگار در سرنوشت من جایی برای خوشبختی وجود نداشت !

یاد حرفهای فرداد افتادم ، بی اختیار پوزخند زدم ، بیچاره می خواست از من آرامش بگیرد ! هه ! کدام آرامش ؟

من همیشه غرق بدبختی بودم !

با حرص در کمد را باز کردم ، لباس های خودم را از میان لباسهای کادو زن عمو جدا کردم و داخل چمدانم ریختم .

زیپش را کشیدم گیر کرد ، با عصبانیت چند بار دیگر هم تلاش کردم نشد ، مشتم را روی چمدان کوبیدم و اشکم در آمد ، سر در میان دستانم پنهان کردم و آرام هق زدم .

دستی روی شانه ام نشست .

_نفس ؟

خودم را در آغوشش انداختم و زار زدم

_کتی چه غلطی بکنم ؟ من نمی خوام برم .

با گریه سرم را بوسید .

_منم نمی خوام بری خواهری .

صدای کامدین باعث شد سر از آغوش کتی بیرون بکشم

_نریز اون اشکارو … نریز !

هق زدم

_کامدین …

_جان کامدین ! نمی ذارم تو رو ببره ، نمی ذارم قول می دم … ببین منو … تو گریه نکن ، قول دادم دیگه … پاشو برو یه آبی به سر صورتت بزن ، دماغت شبیه گوجه فرنگی شده !

در اوج گریه خنده ام گرفت .

_آ قربون دختر ، بخندی خوشگلی ، پاشو برو صورتتو بشور .

تا در دستشویی دنبالم آمد و خودش در را بست .

چند مشت آب سرد به صورتم زدم تا حالم جا بیاید ، گرچه زیاد تفاوتی نکرد ، آب را که بستم متوجه صدای داد و بیداد از اتاقم شدم ، به سرعت در را باز کردم و بیرون پریدم .

کتی دو دستش را جلوی دهانش گرفته بود ، یک طرف صورت کامدین قرمز شده و دست عمو وحید هنوز در هوا بود .

کامدین به خاطر من سیلی خورد ؟!

در کسری از ثانیه کامدین به طرف عمو وحید هجوم برد همزمان عمو یوسف و زن عمو لیلا هم دوان دوان به اتاق آمدند .

جیغ زدم .

_کامدین !

دستش از یقه ی عمو وحید شل شد و او هم کامدین را هل داد ، سکندری خورد و چند قدم عقب رفت .

عمو یوسف بالاخره به حرف آمد .

_کامدین خجالت بکش !

کتی ناباورانه نالید .

_بابا ؟!

عمو وحید نگاه غضبناکش را از کامدین گرفت و به عمو یوسف دوخت .

_داداش گند زدی به تربیت این دوتا بچه !

عمو یوسف_شرمندم خان داداش !

ناباورانه به عمو یوسف نگاه کردم ، مرد مقتدر و محکمی که تصورش می کردم طبل تو خالی بود !

عمو وحید باز هم صدا در سر انداخت .

_یالا دختر ، بریم تا …

کامدین بلند تر از او فریاد کشید .

_مگه از رو نعش من رد شی بذارم نفسو ببری .

عمو یوسف با عصبانیت به طرف کامدین رفت ، نه ! نمی خواستم از پدرش هم سیلی بخورد ! رابطه ی آنها بهتر از این حرف ها بود .

جلو دویدم و خود را حد فاصل بین کامدین و عمو یوسف انداختم .

_عمو جون !

دست تا نیمه بالا رفته اش را انداخت و نگاهش باز هم مهربان شد ، نالیدم .

_تو رو خدا عمو جون … من می رم ، اینجوری نکنید !

کامدین پشت سرم غرید .

_دخالت نکن نفس .

برگشتم و به چشمهای دریاییش که حالا به خون نشسته بود خیره شدم .

_کامدین خواهش می کنم ، هیچی نگو باشه ؟ اینطوری نمی خوام بمونم … با عمو می رم .

دهان باز کرد که مخالفت کند اما زن عمو آرام بازویش را گرفت و او را عقب کشید .

خم شدم زیپ بد قلق چمدانم را بستم و آن را برداشتم و سری برای زن عمو به نشان تشکر تکان دادم و پشت سر عمو وحید از اتاق خارج شدم .

عمو که در حیاط را باز کرد کیانوش پشت در بود ، با دیدن عمو کلید در دستش خشک شد .

_س … سلام عمو جان .

و بدون اینکه منتظر جواب عمو شود به من و چمدانم خیره شد .

_نفس ؟ کجا ؟

صدای کامدین از جایی پشت سرم آمد .

_عمو داره نفسو می بره .

دهان کیانوش از تعجب باز ماند .

_آخه چرا ؟

عمو وحید کیانوش را از جلوی در کنار زد .

_همینم مونده به تو جقله بچه جواب پس بدم .

لب گزیدم و با ناراحتی به کیانوش که بازویش را می مالید نگاه کردم و بعد به کامدین درست شبیه بمب ساعتی شده بود و کتی که با صورت خیس از اشک در آغوش کامدین هق می زد ، چقدر دلم برای این جمع دوستانه تنگ می شد !

***

ریموت پارکینگ را زد و در با صدای کشداری باز شد ، خانه ی عمو وحید یک ساختمان دو طبقه بزرگ با نمای تیره بود ، تیره درست مثل سرنوشت من !

پشت سر عمو وارد خانه شدم ، سالن در آن وقت روز تاریک تاریک بود ، متوجه شدم پنجره های بزرگ آن با پرده های ضخیم سلطنتی محصور شده ، چراغی هم جز یک آباژر پایه بلند روشن نبود ، چقدر دلگیر !

در را بست و بی روح زمزمه کرد .

_آخر راهرو اتاق سمت چپ !

چمدان را بلند کردم و هن هن کنان به طرف آدرسی که داد رفتم که صدایش متوقفم کرد .

_دختر !

ایستادم ، بدون اینکه نگاهش کنم .

_اینجا قانون داره ! سر ساعت میایی سر ساعت می ری ، ادا اصول در نمیاری ، بی اجازه جایی نمیری و حرف بیخود نمی زنی .

_چشم .

صدایش را صاف کرد .

_تا الان هر غلطی کردی می گذرم اما از همین الان اگه ببینم با پسری حرف می زنی خونت حلاله ، حتی این پسره ی لوده ، کامدین ! فهمیدی ؟

چقدر دلم می خواست تار تار موهای سرش را بکنم !

دسته ی چمدانم را محکم تر چنگ زدم و زیر لب چشم رنگ و رو رفته ای تحویلش دادم .

خدا سایه ی هیچ پدر و مادری را از سر بچه هایشان کم نکند ، وقتی نباشند بچه ها بی هویت می شوند ، مثل من ، من که هر از خدا بی خبری به خودش اجازه می دهد اذیتم کند ! آخ که اگر پدر داشتم …!

وارد اتاق شدم ، اتاق کوچک ده متری با یک تخت چوبی و یک دراور قدیمی و یک پنجره رو به حیاطی که پشت ساختمان قرار داشت.

حداقلش این بود که پنجره را با پرده های دلگیر نپوشانده بودند .

***

مقنعه را سر کردم و کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم ، دلم هوای تازه و نور خورشید می خواست ، نمی فهمیدم عمو و زن عمو از این زندگی خفاش وار چه لذتی می برند .

تمام روز شنبه که مشغول درس خواندن بودم خانه تاریک و ساکت و دلگیر بود ، نه سر میز غذا حرفی رد و بدل می شد نه تلوزیونی می دیدند نه حتی پرده ها کنار می رفت ، افسردگی داشتند انگار !

خبری هم از دانیال نبود ، فقط می دانستم طبقه ی دوم و مستقل زندگی می کند اما در ابن یک روز و نیمی که از اقامتم می گذشت ندیدمش ، گرچه حق داشت اگر زندگی هر روز پدر و مادرش این بود باید فراری می شد .

از سالن نیمه تاریک گذشتم و به طرف جا کفشی رفتم .

_کجا به سلامتی ؟

عمو از آشپزخانه بیرون آمد ، لعنت فکر می کردم هنوز خواب باشد !

_با اجازه عمو جون ، برم دانشگاه دیرم شده .

و در را باز کردم که داد ناگهانی اش باعث شد از جا بپرم .

_مگه من اجازه دادم که سرتو می ندازی پایین می ری ؟

دست لرزانم را از دستگیره جدا کردم .

_ا … اجازه نمی دید که … برم ؟!

غرید .

_اینجوری می خوای بری ؟

با تعجب نگاهی به خودم انداختم ، سر و وضعم ناجور نبود ، حتی مقنعه ام هم مویی را به نمایش نمی گذاشت .

_عمو چطوری ؟

یک دستمال کاغذی از جعبه ی روی کانتر بیرون کشید و توی دستم کوبید .

_اول اون کوفتی رو پاک کن ، دختری که از خونه ی من بیرون می ره حق نداره مثل زنای هرجایی بزک کنه !

دستمال را در دستم مچاله کردم ، او به رژ صورتی کمرنگم که تنها آرایش صورتم بود اشاره می کرد .

با حرص دستمال را روی لبم کشیدم ، کلمه ی هرجایی مثل پتک مدام در مغزم کوبیده می شد .

خیالش که از پاک شدن بزک صورتم راحت شد با پوزخندی اجازه ی رفتن صادر کرد .

از آن کلبه ی احزان بیرون دویدم ، حتی هوای تازه و نور خورشید حالم را بهتر نکرد ، قلبم انگار از غصه باد کرده بود … آه قلب بیچاره ام !

خودم را داخل اولین تاکسی انداختم و صورتم را میان دستانم پنهان کردم و به اشکهایم اجازه دادم بی صدا جاری شوند .

***

بعد از امتحان طاقت فرسای تاریخ ادبیات بود که آوا را دیدم ، طفلک با دیدن قیافه ام شوکه شد .

_نفس ؟ گریه کردی ؟ امتحان بد بود ؟

دستش را گرفتم و با خود داخل کلاس کشاندم ، نمی خواستم وسط راهرو نمایش درست کنم ، هنوز تا شروع کلاس بعدی نیم ساعتی وقت داشتیم .

از عمو وحید گفتم و گریستم ، از بخت بی معرفتم نالیدم از پدر و مادرم گفتم و هق زدم و فقط گوش داد ، گوش داد و نوازشم کرد .

انگار فهمید که دنبال دلداری شنیدن نیستم ، من فقط یک سنگ صبور می خواستم .

کلاس کم کم پر می شد ، بعضی با تعجب از کنارم می گذشتند و بعضی حالم را می پرسیدند که آوا دست به سرشان می کرد .

سرم را روی دسته ی صندلی گذاشته بودم و سعی می کردم به خودم مسلط شوم که صدای سبحان همهمه ی کلاس را ساکت کرد ، سبحان ؟ الان کلاس سبحان نبود !

_ساکت ! چه خبره ؟ دانشگاهو گذاشتین رو سرتون !

سر بلند کردم و به قیافه ی غضبناکش خیره شدم ، آوا با هزار ترس و لرز حرف زد .

_استاد اینجا کلاس دکتر جهانگیریه .

به طرف ما چرخید تا به آوا جواب بدهد اما با دیدن قیافه ی من حرفش یادش رفت و ماتش برد .

سر که پایین انداختم به خودش آمد .

_دکتر جهانگیری نیومدن ، من وقت کلاسشون رو گرفتم برای دستور !

و رو به بقیه ادامه داد .

_این دو مبحث باقی مونده خیلی مهمه ، اگه حواستون رو جمع …

آوا زیر گوشم زمزمه کرد

_این چرا همچین کرد ؟

_هیس !

سبحان درس را آغاز کرد اما نمی توانست تمرکز کند ، حتی چند بار جملات را اشتباه نوشت ، حرفهایش را نصفه رها کرد و شعر ها را قاطی کرد .

همه متوجه شده بودند یک جای کار می لنگد !

آخر هم کلاس را نیم ساعت زود تر تعطیل کرد و کلافه از کلاس بیرون زد .

آوا غر غر کنان کیفش را می بست .

_مردک دیوونه معلوم نیست چه مرگشه ، بگو وقتی حواست پرته چرا میای وقت ما رو می گیری ؟

پشت سر آوا از کلاس خارج شدم ، هنوز داشت غر می زد .

_خانوم خسروی !

بیچاره آوا رنگش پرید ، هر دو به طرف سبحان چرخیدیم که انتهاای راهرو ایستاده بود .

_خانوم چند لحظه تشریف بیارید لطفا .

آوا آرام زمزمه کرد .

_فاتحت خوندس !

با چشم و ابرو از آوا خواستم برود و خودم به طرف سبحان رفتم .

بدون اینکه حرفی بزند به طرف اتاقش حرکت کرد و من هم به دنبالش ، پشت میزش نشست و اشاره کرد بنشینم ، آنقدر قیافه اش جذبه داشت که فراموش کنم او همان سبحان مهربان و شوخ طبع است .

چشم استادی گفتم و نشستم ، با شنیدن استاد غلیظی که گفتم لبخند زد .

_احوال آبجی خانوم ؟

هنگ کردم ! خیلی بی مقدمه از استاد رحیمی تبدیل به سبحان شد .

_چیزی شده نفس خانوم ؟ چرا گریه می کردی؟

_چیزی نشده .

دستانش را در هم گره زد .

_بازم فرداد کاری کرده ؟

_چی ؟! نه ! آقای پارسا چیکار کنه ؟

انگار از حرفش پشیمان شد .

_خونه ی عمو فرنگی مشکلی داری ؟

از طنز کلامش لبخندی به لبم نشست .

_چه زود شما فهمیدین .

_به ! کتی رو دست کم گرفتی ! دیشب تا صبح داشت پای تلفن از دوریت گریه می کرد ، حسابی موجبات حسودیم شدی !

سر به زیر انداختم .

_ببخشید .

جدی شد .

_چرا اینقدر ناراحتی ؟ مشکل چیه ؟

_هیچی .

پوفی کشید و دست در موهایش فرو برد .

_خیلی خب ! فقط می خوام بدونی من برادرتم ، اگه مشکلی داشتی یا اتفاقی افتاد می تونی روی من حساب کنی .

از محبت کلامش دلم گرم شد .

_ممنونم ، واقعا ممنونم .

_می تونید تشریف ببرید خانوم خسروی !

از رسمی شدن ناگهانی اش جا خوردم اما وقتی دکتر ستایش را دم در اتاق دیدم متوجه دلیل این تغییر حالت شدم .

_با جازه استاد … سلام دکتر .

دکتر ستایش سری برای من تکان داد و وارد اتاق شد .

از دانشگاه بیرون زدم ، دیگر کلاس نداشتم ، غم دنیا به سرم ریخت ، دوباره باید برمی گشتم به آن خراب شده !

_نفس !

از شنیدن صدای کامدین جا خوردم ، ایستادم ، از ماشین پایین پرید .

_کامدین … اینجا چیکار می کنی ؟

دستی به پشت گردنش کشید .

_اومدم ببینمت ، مردم از نگرانی ، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید .

تلخندی زدم .

_خوبم پسر عمو جان ، اینقدر خودتو ناراحت نکن .

_جات راحته ؟ حرفی بحثی ؟ اذیتت نمی کنن ؟ می تونی بخوابی ؟

_خوبم ، خیالت راحت !

از کوره در رفت .

_د آخه قسم حضرت عباستو باور کنم یا دم خروس ! پس چرا قیافت اینطوریه ؟

_چطوریه ؟ به این خوبی !

_راست بگو نفس ، از دیروز دارم دیوونه می شم .

_خب سختگیره ، بد اخلاقه … اما خوبه ، من عادت دارم ، آقا جونم سختگیره .

در دل به خاطر این مقایسه خودم را لعنت کردم .

_دانیال چی ؟ اونم هست ؟ اذیتت نمی کنه ؟

_از وقتی اومدم ندیدمش .

نفسش را با صدا بیرون داد .

_زن عمو چی ؟

_اونم خوبه .

_مگه دارم احوالشو می پرسم که می گی خوبه ؟ می گم اذیتت نمی کنه ؟

_زبونش تنده اما فکر نمی کنم آدم بدی باشه .

با حرص غرید .

_آره فقط اون مردک به ظاهر عمو ذاتش خرابه .

_کامدین اینقدر حرص نخور ، من جام خوبه .

بی مقدمه پرسید .

_جمعه ها که برای کلاس ویالنت میای خونمون ، نه ؟ میای دیگه ؟

زانوهایم سست شد ، یعنی ممکن بود عمو وحید اجازه بدهد ؟ مشخصا نه ! وای پس دیگر هیچ وقت فرداد را نمی بینم ؟

_نمی دونم ، باید از عمو اجازه بگیرم .

_ای بابا ، نیومده برای ما شد …

_نگران نباش کامدین !

_ناهار خوردی ؟

_نه .

-بیا سوار شو تا یه جایی می رسونمت یه ساندویچم سر راه می خوریم ، منم گرسنمه .

لبخندی تشکر آمیز تحویلش دادم و سوار شدم .

نمی دانم من زیادی گرسنه بودم یا ساندویچ به شدت خوشمزه بود .

_اوه یواش تر دختر ! الان می پره گلوت ! هول نزن .

به زور لقمه را قورت دادم و خندیدم .

_ای بابا گشنمه خب ؟

_یه جوری می خوری انگار دو روزه هیچی نخوردی !

_نه ، راستش نخوردم !

جوری زد روی ترمز که اگر کمربند نبسته بودم پرت می شدم بیرون .

_که همه چی خوبه ! واسه چی غذا نخوردی ؟

_وای کامدین زهرم ترکید این چه طرز ترمز گرفتنه ؟

_جواب منو بده !

_خونشونو عین لونه ی خفاش تاریک کردن آدم دلش می گیره ، اشتهام کور شده بود .

_مردک دیوونه هیچیش به آدم نمی کشه !

_توام دل پری داری از عمو وحید ها !

دنده را جا زد و دوباره حرکت کرد .

_چی بگم ! من بیشتر از اینکه از عمو وحید بدم بیاد از بقیه ناراحتم .

_چرا ؟

_آدم خودش یه نفری نمی تونه دیکتاتور شه ، همیشه یه سری آدم احمق هستن که با اطاعت کورکورانه ، دیکتاتور رو دیکتاتور می کنن ، عمو وحید مریضه ! روحش بیماره ! تشنه ی قدرته ، دلش می خواد زور بگه ، اگه کسی حرفشو گوش نده اگه زیر بار زورش نرن می افته به غلط کردن ، اما متاسفانه … دیدی که !

لب گزیدم .

_آره !

_می بخشی نفس ؟

تعجب کردم .

_کیو ؟

_هممونو ! پدرم ، مادرم ، من !

_چی میگی کامدین من از شما جز خوبی ندیدم !

_ما همون احمقایی هستیم که دیکتاتور رو می سازیم ! گناهکارای اصل کاری !

***

دو خیابان مانده به خانه عمو از کامدین خواستم نگه دارد .

_ای بابا بذار حداقل تا خیابون اصلی برسونمت .

_نه ممنون ، می ترسم شر بشه .

_یعنی چی شر شه ؟ مگه چیکار کردی ؟

_گفتم که سختگیره !

پوف کلافه ای کشید .

_آخرش از دست این بشر سکته می کنم .

_خدا نکنه ، حرص نخور اینقدر پسر عمو جان .

سری تکان داد ، خداحافظی کردم و پیاده شدم .

_نفس !

یک قدم رفته را برگشتم .

_بله ؟

حرفش را خورد .

_مواظب خودت باش .

لبخندی مهمانش کردم .

_چشم ، حالا برم ؟

_برو .

خداحافظی کردم و به راه افتادم .

در ساختمان نیمه باز بود ، با تعجب به داخل سرک کشیدم ، باز هم آن محیط نیمه تاریک و دلگیر را سکوت محض فرا گرفته بود .

وارد خانه شدم هنوز در را نبسته بودم که … شترق !

از شدت ضرب دستی که بر صورتم فرود آمد به در برخورد کردم و در با صدای بلندی بسته شد .

دستم را روی صورت دردناکم گذاشتم و وحشتزده به عمو وحید که از عصبانیت کبود شده بود خیره شدم .

صورتم از شدت درد ضربان می زد ، نمی توانستم درک درستی از موقعیت پیدا کنم ، قلبم آنقدر محکم می کوبید که انتظار داشتم هر لحظه بیرون بپرد .

_چی … ش …

نگذاشت حرف از دهانم خارج شود ، به طرفم حمله ور شد و بازوهایم را محکم گرفت و من را از زمین کند و محکم به دیوار کوبید .

هیین بی اختیاری از ته حلقم خارج شد .

چشمان مخوفش به خون نشسته بود ، حتی می ترسیدم نگاهش کنم .

صدا بلند کرد و سرم هوار کشید .

_دختره ی هر… ! تو کری یا خودتو می زنی به نشنیدن ؟ مگه یه بار نگفتم اینجا قانون داره ، ها ؟ گفتم یا نه ؟

با شدت تکانم داد آنقدر که مغزم در جمجه جا به جا شد .

عربده زد .

_گفتم یا نه ؟

جرئت حرف زدن نداشتم مثل بید می لرزیدم ، فقط توانستم سری به نشان تایید بالا پایین کنم ، در کسری از ثانیه دست راستش را از بازویم کنده شد و با شدت بر طرف دیگر صورتم نشست .

برق از سرم پرید ، حتی نمی دانستم چه کار کردم که پشت سر هم سیلی می خورم ، باز هم بازویم را چسبید و باز یک تکان محکم دیگر .

_بهت اخطار دادم اگه دور و ور پسری ببینمت میفرستمت لا دست ننه بابات ! نگفتم حق نداری این پسره ی لوده رو ببینی ؟

مغزم شروع به تجزیه و تحلیل کرد ، پسره ی لوده ؟! عمو این را همیشه به کامدین می گفت ! کامدین ؟! عمو فهمیده بود کامدین بعد از دانشگاه به دیدنم آمده ؟ اما از کجا ؟ برای من جاسوس گذاشته بود ؟ یعنی تا این حد ؟

_عمو … من …

_غلط اضافه نکن ، صدات در بیاد خفه ت می کنم ، گفتم آسه میای آسه می ری ، گفتم نجیب باش تا مث آدم بات رفتار کنم ، هنوز به یه روز نکشیده رفتی دنبال کثافت کاریت ؟

با یک تکان دیگر از دیوار جدا شدم ، هولم داد و بازویم را رها کرد ، بی تعادل روی زمین افتادم .

_یه بار دیگه ، فقط یه بار دیگه از این غلطا بکنی قلم جفت پاتو می شکنم توی خونه حبست می کنم تا بپوسی … حالا پاشو برو گم شو تو اتاقت که حالم از قیافت به هم می خوره .

به سرعت برق برخاستم و به طرف اتاق دویدم و در را پشت سرم بستم و همانجا پشت در روی زمین ولو شدم .

***

چند روز از آن ماجرا می گذشت ، روز آخر کلاس ها بود و بعد وارد فرجه ی امتحانات پایان ترم می شدیم ، هر روزی که در خانه ی عمو وحید می گذشت به اندازه ی یک سال بود ، هر روز غرورم بیشتر و بیشتر له می شد ، هر روز بیشتر اذیت می شدم ، دلم می خواست زودتر کلاس ها تمام شود و به بهانه ی فرجه ها به کرمانشاه بروم ، شاید هم دیگر بر نگردم تهران ! آره ! انصراف می دهم .

دعا می کردم امروز هم به خیر بگذرد ، این چند روز خبری از کامدین نبود و من خدا را شکر می کردم که به سرش نزده دوباره به دیدنم بیاید .

توی همین افکار بودم که سینه به سینه خوردم به کسی و کلاسورم روی زمین افتاد ، خم شد و کلاسورم را برداشت .

_حواست کجاست نفس خانوم ؟

سبحان بود ، ترسیدم ! ترسیدم جاسوس عمو وحید حتی داخل دانشگاه هم من را ببیند و به او گزارش دهد ، بی اختیار دستم روی گونه ام نشست ، هنوز هم کمی درد می کرد .

سریع کلاسورم را از دستش گرفتم و بدون اینکه سر بلند کنم ببخشیدی زیر لبی گفتم و تقریبا از کنارش فرار کردم .

با تعجب صدا زد .

_خانوم خسروی ؟!

اما حتی برنگشتم نگاهش کنم ، با سرعت پله ها را پایین رفتم و از ساختمان خارج شدم ، اصلا بی خیال کلاس آخر ! همین الان برمی گردم خانه و وسایلم را جمع می کنم و به کرمانشاه می روم ! دلم برای اخمها و بدقلقی های آقا جون تنگ شده بود .

فقط کاش می شد یک بار فرداد را ببینم ، آن حضور سرد و سیاه که این اواخر دیگر سرمایی نبود و بیشتر به یک آتشفشان در حال طغیان شباهت داشت .

دلم برای ژست نفسگیرش پشت پیانو تنگ می شد ، شاید هم گیتار زدنش … یا نوای غم انگیز ویالنش … نه ! برای چشمان جادوییش بیشتر از هر چیز !

قدم به خیابان گذاشتم و اولین چیزی که دیدم چهره ی مهربان و بشاش کامدین بود که آنسوی خیابان منتظرم ایستاده .

برای یک لحظه ی کوتاه از دیدن چشمان مهربانش لبخندی مهمان لبم شد ، تکیه اش را از ماشینش گرفت و به طرفم آمد ، یخ زدم ! دست و پایم سست شد ، قیافه ی خشمگین عمو جلوی چشمم آمد ، اینبار دیگر خونم را می ریخت .

هنوز وسط خیابان بود که دستپاچه یک تاکسی را نگه داشتم و بالا پریدم و التماس کردم .

_آقا برو … برو … زود !

راننده ی بیچاره ، هنوز در را نبسته بودم پا روی گاز گذاشت و ماشین را از جا کند .

کامدین همانجا وسط خیابان خشک شد ، با لبخندی که روی لبش ماسیده بود ، مات ، به فرار من نگاه می کرد .

سرم را میان دستانم پنهان کردم ، من از مهربانترین آدم زندگی ام ، گریختم !

***

فرداد :

کلید را چند بار اینطرف و آنطرف چرخاندم تا بالاخره در باز شد کیفم را روی مبل گذاشتم همزمان موبایلم را که زنگ می خورد جواب دادم .

_بله کامدین ؟

_فرداد کجایی ؟

_خونه !

تق ! قطع کرد !

با تعجب به گوشی نگاه کردم ، دیوانه ای نثارش کردم !

دکمه های پیرهنم را باز کردم و آن را در آوردم و روی تخت انداختم ، کلاس آخرم کنسل شده بود چون سقف چکه می کرد و حالا به لطف چند قطره آب می توانستم استراحت کنم ، تی شرتم را تن کردم و لیوان بزرگ چایی را برداشتم ، هنوز روی تخت لم نداده بودم که زنگ آیفن به صدا در آمد .

_آخ لعنت به هر چی خروسه بی محله !

از اتاق خارج شدم و به طرف آیفن رفتم ، خود خروس بی محل بود ، کامدین !

چرا به نظرم آشفته می آمد ؟

چند لحظه بعد وارد خانه شد و بی هیچ حرفی خودش را روی مبل انداخت ، اخمهایش در هم بود و رنگ صورتش به قرمزی می زد .

رو به رویش دست به سینه ایستادم و براندازش کردم .

_این مدل ریخت و قیافه معمولا مخصوص منه !

دستی به صورتش کشید و کلافه غرید .

_شوخی نکن فرداد ، حوصله ندارم .

ابرو بالا انداختم .

_این جمله هم مخصوص منه ! … چی شده ؟

صدایش بالا رفت .

_اعصابم خورده ، نمی تونستم تا کرج رانندگی کنم ، تا اینجام شانس آوردم کسی رو زیر نگرفتم ، اومدم اینجا آروم شم بعد برم ، حالا زبون به دهن بگیر !

جا خوردم ، کامدین را فقط یک بار دیگر اینطوری دیده بودم آن هم بعد از به هم خوردن خواستگاریش .

به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب خنک پر کردم و به سالن برگشتم .

_بگیر بخور الان سکته می کنی !

لاجرعه سر کشید و لیوان را روی میز گذاشت و سرش را میان دستانش گرفت مقابلش نشستم .

_کامدین حرف بزن ! چی شده خب ؟

همان طور از زیر دستانش زمزمه کرد .

_هیچی !

_د آخه با هیچی که تو نمی شی برج زهر مار !

صدای در آمد ، سبحان وارد خانه شد و کیفش را همان دم در گذاشت ، نگاهی از من به کامدین و از کامدین به من انداخت .

_به به ! یکی کم بود ، دوتا شدین !

و همانطور که به طرف آشپزخانه می رفت بلند پرسید .

_چه مرگته کامدین .

کامدین باز هم غرید .

_هیچی !!

سبحان سرش را از داخل یخچال بیرون آورد و زیر لب طوری که انگار با خودش حرف می زند ، زمزمه کرد .

_امروز کل این خاندان یه مرگیشون می شه انگار !

کامدین سر بلند کرد .

_چطور ؟

سبحان با بدجنسی گفت .

_هان ؟ تو که می گفتی هیچی نیست !

صدای کامدین بالا رفت .

_بمیری ! حرف بزن ! امروز نفسو دیدی ؟

شاخک هایم تکان خورد ، کلافگی کامدین ربطی به نفس داشت ؟

سبحان خندید .

_دیدن که چه عرض کنم ! با کله رفت تو شکمم !

من و کامدین هردو تعجب زده پرسیدیم .

_چی ؟

سبحان تکیه زد به کانتر .

_اصلا حواسش نبود ، منم داشتم با موبایلم ور می رفتم ، اینه که خوردیم به هم ، اما حتی سلامم نکرد ، یه جورایی فرار کرد .

رو به کامدین پرسیدم .

_این اعصاب خراب توئم مربوط به نفس خانومه ؟

_امروز رفتم بعد از کلاساش ببینمش ، تا اومدم از خیابون رد شم تاکسی گرفت و در رفت .

من_خب شاید ندیدتت .

_دید ، حتی خندید ، اما بعد یهو رنگش پرید و فرار کرد .

به وضوح متوجه شدم که ضربان قلبم بالا و بالاتر می رود ، کسی دخترک معصومم را اذیت کرده بود ؟

سبحان دستی به صورتش کشید .

_این دختر چشه کامدین ؟

کامدین که کلافه طول سالن را قدم می زد نالید .

_همش تقصیر عمومه ، اون مردک تهدیدش کرده ، شک ندارم که ترسوندش ، نفس بی خودی از من فرار نمی کنه ، اون مردک یه کاری کرده که

بترسه .

چند لحظه ایستاد ، کمی به اطرافش نگاه کرد و بعد ناگهان از جا کنده شد و به طرف در رفت .

سبحان _کجا ؟

_باید برم خونه عمو ، می خوام ببینم دلیل رفتار نفس چیه .

مشتم گره شد ، نمی توانستم بی خبر بمانم .

_صبر کن ما هم بیایم ، با این حال نمی تونی رانندگی کنی .

سبحان با سر تایید کرد ، پالتو ام را از داخل کمد قاپیدم و پشت سر سبحان و کامدین دویدم .

***

نفس :

_خانوم !؟ خانوم ! کرایه ی ما رو نمی دی ؟

با حواس پرتی چند قدم رفته را برگشتم و کرایه تاکسی را حساب کردم .

غر زد .

_توی هپروتی ها !

تا خواستم دهان باز کنم گاز داد و رفت ، به طرف خانه ی کذایی چرخیدم ، آخ که چقدر دلم می خواست خراب شود !

در را که باز کردم ، دانیال را مشغول ور رفتن با ماشینش دیدم ، با دیدن من تعجب کرد .

_به به ! سلام بانو ، مزین فرمودین ، از این ورا ؟

کیفم را با خستگی روی شانه ام جا به جا کردم .

_بنده یه چند روزی می شه اینجا زندگی می کنم ، شما تشریف نداشتید.

ابروهایش تا نهایت بالا رفت .

_واقعا ؟ … واو ! عالیه !

بله ی رنگ و رو رفته ای تحویلش دادم .

_از کی اومدی اینجا ؟

_هشت روزی می شه ، شنبه ی گذشته بود .

_چقدر من کم سعادتم ، من جمعه ی پیش رفتم مسافرت ، نشد از حضور شما مستفیض بشم !

کاش می شد بگویم آخر از حضور من چه فیضی به تو می رسد مردک !

_خواهش می کنم ، لطف دارید .

_خب بانو ، ترم تموم شد ؟

موبایلم زنگ خورد .

_ببخشید ، یه لحظه !

گوشی را از کیفم در آوردم ، پیش شماره ی کرمانشاه بود .

_الو ؟

_الو ؟ خانم خسروی ؟

صدا نا آشنا بود .

_بفرمایید ؟ شما ؟

_خانم من جعفریم ، کمال جعفری !

کمال جعفری ؟ مغزم شروع به جستجو کرد … کمال جعفری قصاب سر کوچه ؟! با من چکار داشت ؟

_بفرمایید آقای جعفری ؟

_شما کجایین خانم خسروی ؟

ابرویم بالا رفت .

_چطور مگه ؟

_خانم حاج آقا توحیدی آمدن اینجا گوشت بخرن یه دفه قلبشان گرفت ، زنگ زدم آمبولانس آمد بردش بیمارستان امام علی ، همراه لازم داره ، برین بیمارستان .

_یا خدا !

یکباره ورود و خروج اکسیژن متوقف شد ، به دیوار خوردم و نقش زمین شدم و گوشی از دستم سر خورد .

دانیال با سرعت به طرفم آمد .

_نفس ؟ نفس چی شدی ؟

به یقه ی پالتوام چنگ زدم ، حس می کردم طناب دار دور گردنم افتاده ، چیزی راه گلویم را بسته بود ، انگار یک سنگ بزرگ قورت داده باشم ، مثل یک مجسمه گلی داشتم کم کم خشک می شدم .

بازویم را در دست می فشرد .

_خدا چیکار کنم ؟ نترسون منو ! نفس بکش ! خدایا !

صدای زنگ های پی در پی در، گوشم را آزار می داد ، کسی با مشت و لگد به در می کوبید !

دانیال رهایم کرد و با دو به طرف در رفت . خدایا خواب می دیدم ؟ کامدین بود ؟

نگاه بر افروخته ی کامدین از دانیال روی من سر خورد .

_یا حضرت عباس ! چیکارش کردی ؟

دانیال نالید .

_هیچی … به خدا !

کامدین دستش را تخت سینه ی دانیال گذاشت و هولش داد و به طرفم دوید ، تار می دیدمش … نمی دیدمش ، چشمم بسته شد ، صدای یا ابوالفضل گفتن کس دیگری را شنیدم ، مطمئن شدم که خواب می بینم ، فرداد اینجا چه می کرد !

کیفم از شانه ام کشیده شد و و صدای ریختن یکباره ی تمام محتویاتش بر زمین را شنیدم .

_اوناهاش ، اونجاست !

خدایا ! سبحان هم ؟

اکسیژن به ریه ام هجوم آورد ، انگار این سه نفر قرار است همیشه فرشته ی نجاتم باشند ، چشمم کم کم باز شد ، منظره ی مقابلم دیدنی بود ،

سه مرد دوست داشتنی زندگی ام کلافه و عصبی یک قدمی ام مقابل دل و جگر بیرون ریخته ی کیفم زانو زده بودند و دانیال دور تر از آنها مات و مبهوت به من نگاه می کرد .

_نفس خوبی ؟

_آ … ره !

سه رنگ چشم متفاوت با احساس هایی متفاوت ، رو به رویم در حدقه می لرزید ، خاکستریه نگران ، آبیه کلافه و مشکی … عصبانی !

چشمهای فرداد روی دکمه ی کنده شده ی یقه ی پالتوئم دو دو می زد .

نمی دانم چه فکر و استنباطی با خودش کرد که در کسری از ثانیه برخاست و بی مقدمه یقه ی دانیال را چسبید .

_داشتی چه غلطی می کردی ؟

دانیال بیچاره آنقدر شوکه شد که حتی نتوانست یک ” به تو چه ربطی داره ! ” تحویل فرداد بدهد .

سبحان هشدار داد .

_فرداد ولش کن !

کامدین اما انگار بیشتر از دانیال شوکه شده بود ، چون دستش که می رفت کتاب من را در کیفم بگذارد با آن کتاب سنگین بین زمین و هوا خشک شد .

صدای فرداد بالاتر رفت .

_با توام ، بگو داشتی چه گ … می خوردی ؟

_من … به خدا … موبایلش !

نگاه فرداد روی من چرخید ، پلک بر هم نهادم به عنوان تایید بی گناهی دانیال .

دستان قدرتمندش یقه ی دانیال را رها کرد و من را مخاطب قرار داد .

_چی شده ؟

فکر گریخته از مغزم دوباره باز گشت ، خدایا آقا جون !

_آقاجونم … آقاجونم …

کامدین_پدربزرگت چی شده ؟

دستم روی صورتم نشست و اشکم جاری شد .

_وای کامدین ! وای بیچاره شدم ، زنگ زدن گفتن سکته کرده … وای بدبخت شدم .

_آروم … انشالا چیزی نیست ، اینطوری نکن با خودت ، پاشو … پاشو برو وسایلتو جمع کن ، خودم می برمت کرمانشاه .

_اینجا چه خبره ؟

خدایا این آخرین چیزی بود که امروز لازم داشتم ، عمو وحید !

سر همه به طرف در چرخید .

کامدین_عمو ، پدر بزرگ …

عمو غرید .

_سلام یادت ندادن ؟

کامدین کلافه تر شد .

_ببخشید ، سلام !

_تو خونه من چه غلطی می کنی ؟ این دوتا لندهورو آوردی که مثلا واسه من شاخ و شونه بکشی ؟

آخ که چقدر آن لحظه از روی سبحان و فرداد خجالت کشیدم .

دانیال نالید .

_بابا …!

عمو داد کشید .

_تو دخالت نکن !

کامدین_عمو پدر بزرگ نفس سکته کرده ، باید الان برگرده کرمانشاه .

انگشت تهدید عمو بالا آمد .

_پسره ی بی شعور یاد بگیر دختر عموتو فقط دختر عمو صدا کنی نه اینکه جلوی دو تا یالغوز اسمشو بیاری بی غیرت !

سبحان که تا آن لحظه سکوت کرده بود دهان باز کرد.

_آقای محترم ، ما داریم می گیم حال پدربزرگ ایشون مساعد نیست شما دم از غیرت می زنید ؟

عمو_من با تو حرف زدم ؟ چیکارشی که نظر می دی ؟ اصلا کی باشی که بدون اجازه من سر انداختی پایین اومدی توی خونم ؟ گم شین از اینجا ببینم !

فرداد سبحان را آرام کنار کشید و جلو آمد ، در سکوت کامل !

رو به روی عمو ایستاد ، مثل یک کوه بلند ، خشک و بی روح ، شده بود همان فردادی که عالم و آدم از او حساب می بردند .

دستش را روی شانه ی عمو گذاشت .

_آقای خسروی ! ما لندهورای یالغوز و این آدم بی شعور بی غیرت ، داریم حق مسلم یه دختر رو به شما که فهمیده و با کمالاتی گوشزد می کنیم ، نه مثل شما بی احترامی کردیم و نه به زور وارد خونه ی شما شدیم ، شازده پسرتون در رو باز کردن ، … شما سنی ازتون گذشته ، اگه اون پیرمرد بدون دیدن نوه اش از دنیا بره اون دنیا چطوری جواب قلب شکسته ی این دختر و پدربزرگشو می دید ؟ مرد مومن با هوار هوار زدن و منم منم کردن که آدم مرد حساب نمی شه ، اگه مردین باید مردونگی کنین ، زشته این چیزا رو منو هم سنای من به شما نشون بدن ، شما سن پدر منین ، این رفتار از شما بعید آقا !

چشم عمو از حدقه بیرون زده بود و رگ شقیقه اش به تندی می زد ، انگار هیچکس تا به حال اینقدر مودبانه به او توهین نکرده بود ، با وجود تمام ناراحتی دلم برای حرف زدن با ابهتش قنج رفت ، این مرد سنگ را آب روان می کرد .

دستش را از شانه ی عمو برداشت و خونسرد به طرف من چرخید .

_خانوم شما تشریف ببرید وسایلتون رو جمع کنید ، عموتونم همراه شما میان !

به عمو نگاه کردم عصبانی بود در حد انفجار ، اما اعتراضی نکرد ، پله ها را یکی در میان بالا رفتم تا چمدانم را بردارم .

***

با اخم کنارم نشسته بود و مجله می خواند ، از لحظه ای که سوار هواپیما شدیم بغ کرد و برای همه قیافه گرفت .

نفهمیدم معجزه ی حرفهای فرداد بود یا اینکه حس دلسوزی اش تکان خورد که بلافاصله بعد از جمع کردن وسایلم ماشین را روشن کرد و به سرعت سمت فرودگاه رفت و با کلی داد و بیداد بلیط برای همان روز گرفت و چهار ساعت بعد سوار هواپیما شدیم .

هواپیما با تکان کوتاهی ، فرود آمد و در همان حال قلب من هم فرو ریخت ، نگرانی دوباره به جانم چنگ انداخت ، اگر بلایی سر آقاجون میامد ؟

یاد یکی از همسایه ها افتادم که بعد سکته یک طرف بدنش فلج شده بود ، نه آقاجون دوام نمی آورد ، اگر زبانم لال فلج شود افسردگی گرفتنش حتمی بود .

چمدان را از قسمت بار تحویل گرفتیم و از فرودگاه بیرون زدیم ، عمو تاکسی گرفت و مسیر بیمارستان را گفت .

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x