رمان اقیانوس خورشید پارت آخر

4.5
(24)

بالاخره بعد از صد بار تماس گرفتن پاسخ داد .

_الو فرداد ؟

_سبحان ؟ چرا جواب نمی دی ؟

_پشت فرمونم .

_به نفس زنگ زدی ؟

_این دختر دیوونه شده !

_چرا ؟

_داره می ره عمارت ، من سر در نمیارم ! کامدینم که معلوم نیست کدوم گوریه ، گوشیش خاموشه .

گر گرفتم .

_عمارت ؟ اونجا چرا ؟

_چه می دونم ! مغزش عیب کرده .

_چه خاکی تو سرم کنم … اگه بازم عموش کتکش بزنه چی ؟ … چیکار کنم سبحان ؟

_تو که کاری ازت بر نمیاد وسط جاده ! منم الان دارم می رم طرف عمارت … با این ترافیک بعید می دونم زود برسم ، اما از هیچی بهتره … رسیدم خبرت می کنم .

قطع کرد ، کلافه دستی به صورتم کشیدم ، چطور می توانستم این چند ساعت مانده تا تهران را تحمل کنم ؟

***

نفس :

در عمارت باز شد ، حیاط جهنمی ، پیش چشمم خودنمایی کرد .

آخرین باری که قدم به این خراب شده گذاشتم ، نتوانستم با پای خودم ، از آن خارج شوم ، در حیاط را که پشت سرم بستم .

تمام حس های بد عالم به دلم سرازیر شد .

نمی دانم من اشتباه می شنیدم یا واقعا صدای قار قار دسته ی بزرگی کلاغ ، موسیقی پس زمینه ی این منظره ی نا خوشاید بود .

قدم های سستم را به سمت ساختمان بزرگ و هراس انگیز عمارت کشیدم .

خدا می داند که تمام اعضای بدنم ساز مخالف می زدند ، اما دیگر برای “چه غلطی کردم که آمدم ” گفتن ، دیر شده بود .

باید سر عمو را گرم می کردم تا آن مدارک دست پلیس برسد ، باید فرداد را زنده نگه می داشتم .

نفس عمیق و کشداری کشیدم و در بزرگ ساختمان را باز کردم و به داخل سرک کشیدم .

عمو انتهای سالن روی یکی از مبلهای عظیم الجثه ی اطلسی رنگ ، نشسته بود .

جراتم را جمع کردم و تن لرزانم را به داخل کشیدم ، همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد .

در ساختمان با صدای بلندی پشت سرم بسته شد و دستی بزرگ و قدرتمند دهانم را گرفت !

فرداد :

” در را هول دادم وارد عمارت شدم ، در و دیوار سالن سیاه سیاه بود .

قدم داخل گذاشتم ، صدای ترق تروقی حاصل از پا گذاشتنم روی کفپوش برخاست .

نگاه کردم ، زمین پوشیده از شیشه خرده بود !

یک جای کار می لنگید … این عمارتی نبود که چند سال پیش ترکش کردم .

آری … یک جای کار ایراد داشت .

صدای خنده های ظریفی در میان دیوارهای بلند عمارت می پیچید .

سرگردان به اطرافم نگاه کردم ، چه کسی رنگ سیاه به در و دیوار اینجا زده بود ؟

صدای خنده بلند و بلندتر می شد و به من نزدیک تر !

اما صاحب صدا را نمی دیدم ، کم کم صدای خنده تبدیل به ناله و مویه شد .

کسی انگار داشت اشک ریزان شعر می خواند .

کسی در گوشم زمزمه کرد .

_دیر شد !

سراسیمه برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم ، پروا بود !

با چشمهای با اشک نشسته ، رنگ پریده و کفن پیچ !

خندید ، بلند و هیستریک ، ضربان قلبم بالا رفت ، مغزم از کار افتاده بود .

باز صدای نازک و لطیفی در عمارت پیچید ، زنی انگار لالایی می خواند … صدایش خیلی نزدیک بود به من .

لالایی کن عزیزم دنیا زشته

همه چی توی دست سرنوشته

لالایی کن نبینی اشک من رو

نبینی خون دل رو ، زخم تن رو

لالایی کن که شاید توی رویا

قشنگ تر شن همه رسمای دنیا

لالایی کن که تو بیداری ، نفرت

رو احساس همه دلها زده خط

لالایی کن تا من آروم بگیرم

شاید وقتی که خوابیدی بمیرم …

چشمم به پله های بزرگ ساختمان افتاد زنی سرخ پوش پشت به من ، رو به پله ها ایستاده بود .

موهای بلند و پرچین و شکنش کمر باریک او را محصور می کرد … خدایا … نفس بود ؟

صدای لالایی از جانب او می آمد ؟! نفسم اینجا چه می کرد ؟

_نفس ؟ … نفسم ؟

صدای لالایی قطع شد .

به طرفش رفتم ، نرسیده به او ، به طرفم چرخید .

صورت معصومش به رنگ گچ دیوار بود ، ترس خورده ایستادم .

دامن ساتن سرخ رنگش خونی بود … او مرکز دایره ای نامنظم از خون سیاه ایستاده بود .

_دیر شد ! ”

با هیین بلندی از خواب پریدم ، مردی که بغل دستم نشسته بود با تعجب نگاهم کرد .

ببخشیدی زیر لب گفتم و دو دستم را بر صورت عرق کرده ام گذاشتم ، ضربان قلبم نامنظم ترین حالت ممکن را داشت ، و آخ از این سردرد .

خدایا … نفسم … دخترک معصومم !

چند نفس عمیق کشیدم و بعد شماره ی سبحان را گرفتم .

_الو ؟

_سبحان ؟ چی شد ؟ نرسیدی عمارت ؟

_تا یه ربع دیگه می رسم … کامدینم پیدا کردم ، اونم نگران بود و به شدت عصبانی … به اونم گفتم بیاد ، اونم همراه شروین و یکی دیگه از دوستاش دارن میان سمت عمارت .

_سبحان عجله کن … حس بدی دارم … یه اتفاقی افتاده .

_نگران نباش … الان می رسم !

***

نفس :

ناباورانه به آن چشمهای سیاه ترسناک خیره شدم .

_تو … تو … !

خندید … قهقهه زد ، بلند و آزار دهنده .

_واقعا چی پیش خودت فکر کردی بچه ؟

بچه ! آری بچه بودم … و احمق !

به چهره های منفورشان نگاه کردم ، هردو غرق در خوشی بودند ، هردو پیروز و راضی .

عمو از جا برخاست و پاکت را از روی میز مقابلش برداشت .

_خب دیگه … من اینجا کاری ندارم … دختره تحویل تو !

گوشهایم آنچه می شنید باور نمی کرد ، من … من احمق بازیچه ی کثیف ترین بازی آنها شدم .

عمو پوزخند زنان مقابلم ایستاد .

_حالا اون مدارک قلابی رو با خودت آوردی … ؟

نگاهم بین او و امیر حسام چرخید ، باز هم قهقهه ی امیر به آسمان رفت .

_چیه ؟ نکنه فکر کردی واقعا میام اون نوارا رو می دم دست تو ؟

سرم گیج رفت .

من چه احمقانه خودم را در دام این دو دیوانه انداختم !

دست عمو شانه ی نحیفم را چنگ زد .

_اگه اون روز که اومده بودیم اینجا ، مثل بچه ی آدم سرتو مینداختی پایین و صیغه امیر می شدی ، مجبور نمی شدم اینطوری معاملت کنم … اما چه کنم که خودت راه سختشو انتخاب کردی .

حس کردم تمام مفاصل بدنم از هم باز شده .

این مرد نامرد … چه می گفت ؟

من را به عقب هول داد ، محکم به امیر خوردم ، رو به او غرید .

_امیدوارم دیگه نبینمت !

امیر در حالی که سعی من را مبنی بر فاصله گرفتن از او ، با به چنگ کشیدن بازوی آتل بندی شده ام مهار می کرد ، خندید .

_منم امیدوارم دیگه نبینمت !

عمو نیشخندی به چشمان ترسیده و خیسم زد و در را پشت سرش به هم کوبید .

من ماندم هول بیچاره شدن ، ترس از بی حرمت شدن جسم و روحم .

من ماندم و مرد ترسناک سیاه چشم !

دستان قدرتمندش با یک حرکت من را به طرف خودش چرخاند و دور بازوانم پیچید .

_تموم زندگیم … هرچی من خواستم رو فرداد داشت ! … فکر کردی حالا فهمیدم فرداد از تو خوشش میاد ولت می کنم که اون لعنتی به خواستش برسه ؟ … توئه احمق واقعا فکر کردی نوارایی که صدای خودمم توشه می دم که بدی دست پلیس ؟

بزاقی که از ترس در دهانم جمع شده بود با تمام نفرتم به صورتش تف کردم .

دستش عقب رفت و محکم بر دهانم نشست ، روی پله های بزرگ عمارت افتادم .

آخ … فغان از دنده های یکی در میان جوش خورده و نخورده ام برخاست .

اما الان وقت نشستن و زاری کردن نبود ، باید خودم را نجات می دادم .

باید از این جهنم فرار می کردم .

نیم خیز از زیر دستی که می آمد کمرم را بگیرد فرار کردم ، اما مقنعه و موهایم با هم در چنگش اسیر شد .

بار دیگر با قدرت من را به پله ها کوفت ، دادم از درد به آسمان رفت .

پست بی شرف ، خندید … با لذت !

_از دخترای چموش خوشم میاد … می دونی ؟ اینطوری بیشتر خواستنی می شی !

دو زانو روی شکمم نشست ، نفسم بند آمد .

_کجا می خوای در بری ؟ می خوایم با هم یه فیلم بسازیم ! یه فیلم خیلی قشنگ … تو می شی سوپر استار فیلمم … می خوام پستش کنم برا داداش کوچولوم !

یا خدا بکش ! یا من را بکش یا نیرو بده این هیولا را بکشم !

یا خدا … یا خدا هستی ؟

دو دستم چنگ شد در صورتش ، چشمهای هراس انگیزش را نشانه رفتم .

_ولم …کن … کثافت !

با عربده ای مشتش را به بینی بینوای من کوفت .

در کسری از ثانیه دنیا پیش چشمم سیاه شد و درد در جمجمه ام پیچید و خون فواره زد .

سرم را میان دستانش گرفت .

_دختره ی ه… ببین چه گندی به فیلمم زدی … نگا صورتت چه شکلی شد ! اه !

من از حرمت جسمم می ترسیدم و او … فکر فیلمی بود که می خواست از حیثیت من بردارد !

نور که به چشمم بازگشت دستانش را که می رفتند دکمه های یقه ام را باز کند چنگ زدم ، سر بلند کردم و دندان در ساعدش فرو بردم ، آنقدر محکم که فکم به صدا افتاد .

باز هم هوارش به آسمان رفت ، دست دیگرش مشت شد بر شکمم .

باز شدن زخم بخیه خورده ام را با تمام وجود حس کردم .

فکم شل شد برای ثانیه ایی از هوش رفتم … اما فقط چند ثانیه … حفظ آبرویم بیشتر از چند مشت و لگد ارزش داشت .

به خودم که آمدم ، مانتوام پاره و خونین گوشه ای افتاده و یقه ی تیشرتم جر خورده بود .

دستم مشت شد و به سر و صورتش بارید ، پاهایم قفل زیر بدن سنگینش بود ، تقلا برای رهایی می کردم ، جیغ های طالب کمکم گوش آسمان را کر می کرد .

خدا چرا این هیولا اینقدر قوی است … چرا من اینقدر ضعیفم ؟

دست چنگ شده ام در موهایش ، یک دسته از آن را کند ، اما انگار دیگر درد را نمی فهمید .

با چنگ و دندان می خواست تنم را عریان کند ، تنی که شکسته و درمانده ، سعی در حفظ پوشش خود داشت .

گچ دست شکسته ام باز شده بود ، دست نیمه جوش خورده ی بیچاره ی من هم به کمک دست سالمم شتافت … آخ بیچاره دستم !

ساعد پهنش گلویم را نشانه رفت ، نفسم به شماره افتاد و ریه ام مچاله شد ، خدایا کاری کن بمیرم … زود تر از آن که بیچاره ام کند بمیرم … خدایا !

دست دیگرش به سمت شلوارم رفت ، ناخن هایم چاقو شد بر پوست قطورش ، خدایا … خدایا … مرگ !

یک آن تصمیم گرفتم آنقدر سرم را به پله ها بکوبم تا بمیرم ، مگر چقدر دیگر جان در تنم مانده بود ؟ می شد ؟

چانه به قفسه ی سینه چسباندم و بعد به ضرب سرم را به عقب پرت کردم ، لبه ی تیز پله پذیرای جمجمه ام شد ، درد مثل مار در تنم پیچید ، اما هنوز زنده بودم !

به زور سر بلند کردم ، اما در پس لایه ی تار چشمانم ، پشت سر امیر ، دو چشم خاکستری به خون نشسته دیدم … خواب می دیدم ؟

خدایا … یا خدا التماس هایم را شنیدی ؟

دستهای آن فرشته ی چشم خاکستری دور کمر امیر حلقه شد و با یک حرکت تمام وزنش را از روی تن بیچاره ام کند و کناری انداخت و به طرفش یورش برد .

آهی از درد کشیدم … خدا ، امروز … اینجا … صدایم را شنید !

چشمم دیگر هیچ چیز جز سیاهی نمی دید … همه چیز مثل یک کابوس در سیاهی غرق شد .

روح آزرده ام ، جسم دردمندم را به آغوش کشید و سرش را بر سینه گذاشت و شروع کرد به لالایی خواندن !

همان لالایی شبهای بارانی !

همان که کودکی هایم را از ترس رعد و برق نجات می داد ، … همان !

***

از حس جسمی که نرم روی تنم افتاد جیغ کشیدم و چشم باز کردم و بی اختیار تن کوفته ام را از زمین کندم .

_نفس … آروم … منم !

چشمم در یک جفت خاکستری مهربان و لرزان قفل شد ، سر و صورت و لباسش خونی بود ، چه کسی فکر می کرد ، سبحان ، روزی فرشته ی نجاتم شود ؟

صحنه ها یکی یکی پیش چشمم آمدند ، یکباره نگاهم بر بدن خودم لغزید ، صورتم به عرق نشست .

بالاتنه ی برهنه و خونالودم را کت طوسی سبحان پوشانده بود .

سر پایین انداختم و هق زدم .

_وای … خداا …

مقابلم به زانو افتاد .

_نفس … نفس جان … همه چی تموم … خوبی ؟ نفس … !

صدای کوبیده شدن در به دیوار ، باعث شد از جا بپرم و با جیغی خفه پشت سر سبحان پنهان شوم .

اما هیچ کس به طرفم حمله نکرد ، جرات کردم چشم باز کنم … وای کامدین !

کامدین مهربانم … هاج و واج وسط سالن ایستاده بود .

نفسش رفت و دیگر نیامد ، به وضوح دیدم توقف تکان های قفسه ی سینه اش را !

چیزی از دستش افتاد … خدایا درست می دیدم ؟

همان پاکت محتوای نوارها بود که عموی نامردم من را با آنها تاخت زد ؟

نگاهش از منه نیمه برهنه ی زخمی به جسم نیمه جان امیر که کمی آن طرف تر با سری خونالود روی کفپوش افتاده بود ، سر خورد .

من هم تازه دیدمش … سبحان و رگ غیرتش چه کرده بودند !؟

دور تا دور سر غرق در خون امیر شیشه خرده های یک گلدان پخش شده بود .

_کا … کامدین ؟

صدای لرزان سبحان کامدین بیچاره را به خود آورد .

پسرک آنقدر شوک زده بود که نمی توانست دهان باز کند .

دریای طوفان زده ی چشمانش با التماس سوالی از سبحان می پرسید .

_کامدین … داداش … به موقع رسیدم !

و کامدین خواند تا آخر حرفش را ، و من غرق در خجالت و بیچارگی سر دردناکم را فرود آوردم .

کامدین همانجا به زانو افتاد و خیره بر من سر میان دستانش گرفت و با صدای بلند … گریست .

فرداد :

کلافه ، برای چند دهمین بار در این یک ساعت اخیر شماره ی سبحان را گرفتم ، باز هم آنقدر بوق خورد تا قطع شد .

دلم مثل سیر و سرکه می جوشید … نفسم … دخترک مظلومم !

صدای زنگ تلفنم باعث شد از جا بپرم ، سبحان بود ، با خدایا رحم کنی تماس را وصل کردم .

_سبحان ؟ چی شد !

_هیچی .

چرا … چرا صدایش اینقدر گرفته بود .

_یعنی چی هیچی ؟ نفس و پیدا کردی ؟ حالش خوبه ؟

_آره ، نگران نباش … خوبه .

نه اشتباه نمی کردم ، سبحان ، سبحان همیشه نبود … صدایش مدام و مدام در گلو می شکست … و … چرا حس می کردم صدای داد و فریاد کامدین را در پس زمینه می شنوم ؟

_سبحان … تورو قرآن … بگو چی شده ؟ کامدین چرا عربده می کشه ؟ اصلا گوشی رو بده خود نفس !

_می گم همه چی خوبه ! وقتی اومدی می فهمی دروغ نگفتم .

_گوشی رو بده نفس .

_الان نمی شه … گیر نده فرداد … فقط بیا !

_سبحان ؟!

قطع کرد ، سعی کردم اعصاب تحریک شده ام را بادستی که به قدرت بر دهان و فکم فشردم ، کنترل کنم ، خدایا کمک کن سکته نکنم … خدا رحم کن به من و نفسم .

***

در تاکسی را بستم و با تمام سرعتی که پای علیلم اجازه می داد شروع کردم به دویدن .

نمی فهمیدم چرا سبحان می خواست من را اینجا ملاقات کند ؟

یک پارک ؟! این وقت شب ؟

روی نیمکتی زیر نور کم سوی چراغ نشسته بود ، دلم گواه بد می داد … می دانستم خبر خوبی انتظارم را نمی کشد .

شنیدن صدای پایم باعث شد سر از میان دستانش بردارد و برخیزد .

خدایا چرا چشمانش تا این حد سرخ است ؟

_سبحان ؟

بی حرفی جلو آمد و محکم بغلم کرد .

_خدا رو شکر که اومدی !

یک گام از او دور شدم .

_می گی چی شده یا نه ؟ به خدا تا اینجا دهبار تا مرز سکته رفتم .

_فرداد خیلی چیزا هست که باید بدونی … خیلی چیزا !

_د خب حرف بزن !

_آتیش گرفتن خونه ی پدر و مادر نفس ، اتفاقی نبوده …

***

سبحان حرف می زد و من مات و مبهوت گوش می دادم … امیر … برادر بی شرفم … قاتل هم بود ؟

قاتل پدر و مادر عزیزترینم ؟ برای وحید کار می کرد ؟

او بود که باعث نشت گاز در خانه ی نفسم شده بود ؟

خدایا چطور دوباره در چشمهای دخترکم نگاه کنم ؟

چطور وقتی برادر من مسبب تمام تنهاییها و رنجهایش بود ؟

حرفش را ضربه ی کاری تری به پایان رساند … پروا و نفس خواهر بودند ؟

وای ! پس آن شباهت خیالی نبود !

پوفی کشیدم .

_تو … تو اینا رو از کجا می دونی ؟

_گویا امروز صبح ، امیر نفس رو کشونده یه رستوران و همه چیزو بهش گفته .

مشتم گره شد .

_امیر ؟

_آره … امیر … بعد از اینکه اینا رو برا نفس توضیح می ده یه سری نوار رو میده بهش و می گه اینا مدارکیه که به خاطرش عموش می خواسته نفسو صیغه ی امیر کنه ، میگه داره از ایران می ره و این مدارکو به این خاطر به نفس می ده که به خاطر مرگ خانوادش عذاب وجدان داره … و خوب در کنارشم می گه که فرداد زن داره و زنشم پروا ، خواهر ناتنیته !

کلافه دستی به موهایم کشیدم .

_کثافت بی شرف !

سری تکان داد .

_هنوز اصل ماجرا رو نشنیدی !

_دیگه چی شده ؟

سر پایین انداخت .

_دادن اون نوارا هم به نفس ، نقشه ی وحید و امیر بوده ! بعد شنیدن حرفای امیر ، نفس که از تو نا امید شده تصمیم می گیره یه مدت کوتاهی بره کرمانشاه ، خونه پدربزرگ خدا بیامرزش ، دور از این اتفاقا بشینه فکر کنه ، از شروین می خواد کمکش کنه . توی فرودگاه بودن که وحید با نفس تماس می گیره و می گه که می دونه مدارک دستشه ، می گه امیر می خواسته فرار کنه ، کشتمش ! بعدم تهدید می کنه اگه مدارکو نیاره و تحویلش نده ، تو رو می کشه !

چشمم گرد شد .

_منو ؟

_آره … گفته که می دونم فرداد توی جاده ست ، یه بلایی سرش میارم .

دست در موهایم فرو بردم ، الان دلیل رفتار نفس را می فهمیدم ، دخترکم نگران من بود !

سبحان با بازدم عمیقی ادامه داد .

_نفس یه کم با خودش فکر می کنه بعد مدارکو می ده به شروین می گه با کامدین اینا رو ببر بده به پلیس ، خودشم زنگ می زنه به عموش می گه آدرس بده مدارکو بیارم ، عموشم می گه بیا عمارت ! این طفلک با خودش فکر می کنه بره اونجا یه کم با حرف و جیغ و داد فکر عموشو منحرف کنه تا هم مدارک به دست پلیس برسه و هم تو سوار اتوبوس بشی و بلایی سرت نیاد .

قلبم تیر می کشید ، حس می کردم وزنه ای سنگین روی قفسه ی سینه ام نشسته .

هووف کشان هوا را بیرون دادم .

سبحان هم هر چه جلو تر می رفت نا آرام تر می شد .

_وقتی می ره توی عمارت ، میبینه امیر زنده ست … می فهمه مدارکی که امیر بهش داده قلابی بوده ، عموش و امیر ، نفس رو سر مدارک اصلی معامله می کنن ، عموش مدارکو ور می داره و نفسو تحویل امیر می ده .

دستم بی اختیار روی قفسه ی سینه چنگ شد ، خدا را به یاری طلبیدم … خدا … خدا … خدا !

_امیر … خوب امیر … دوربینای امنیتی رو روشن می کنه ، می خواسته کارشو ضبط کنه … خوب اون …

به طرف سبحان خیز برداشتم ، اختیار دست و پایم را نداشتم ، قلبم داشت از وسط جر می خورد .

_چه کاریشو می خواسته ضبط کنه … چه غلطی می خواسته بکنه ؟

سبحان سر در گریبان فرو برد ، آرام و در حد یک زمزمه نالید .

_می خواست … به نفس … تجاوز …

ایستاد … قلبم ایستاد .

دستم روی یقه ی سبحان شل شد .

زانویم وزن تنم را تاب نیاورد ، سقوط کردم .

هر چه کردم بازدمم بیرون نیامد ، ته حلقم قفل شد .

حس می کردم یقه ی پیراهنم تنگ و تنگ تر می شود و مثل دو دست قوی گلویم را می فشارد، چنگ انداختم و یقه ی بی رحمم را دریدم اما هنوز هم راه گلویم مسدود بود .

سبحان مقابلم زانو زاد و شانه های خمیده ام گرفت و محکم تکانم داد .

_فرداد … فرداد … داداش … فرداد نفس بکش … فرداد … یا ابوالفضل فرداد …

نفس … ! وای نفس …! وای دخترک معصومم … وای عشقم !

_فرداد… گوش بده … هیچی نشد … فرداد نفس بکش … فرداد داداش !

هووف … هووف … هوف … اکسیژنی به مغزم نمی رسید ، این بازدم لعنتی !

سیاه شد ، دنیا سیاه شد ، زمان ایستاد … دیگر قلبم نتپید !

***

جایی در دور دست ، چند نفر حرف می زدند ، مبهم و نا واضح .

قفسه ی سینه ام پذیرای دردی فراتر از تحمل بود .

قلبم نامنظم و یک در میان می زد .

از چیزی به شدت ناراحت بودم اما به یاد نمی آوردم چه !؟

چیزی روی دهان و بینی ام فشار می آورد ولی دستانم قدرت برداشتنش را نداشت .

حس می کردم رگ دستم کشیده می شود ، یک مور مور آزاردهنده از نوک انگشتانم آغاز و تا انتهای کتفم ادامه میافت .

پلک های سنگینم را به زور از هم باز کردم ، سقف سفید و ترک خورده ای روی سرم بود .

گردن دردناکم چرخید ، شبیه اتاق بیمارستان بود … از همان اتاق هایی که نفس بعد از کتک خوردن از عمویش در آن بستری شد .

نفس ! … امیر …. ت … تجاوز !

باز این بازدم لعنت شده گیر کرد .

تن سنگین شده ام را دیوانه وار از تخت کندم ، باز هم زانوان سستم یاری نکرد ، سرنگون شدم ، میله ی بلند نگه دارنده ی سرم و کپسول اکسیژن روی من سقوط کردند .

صدای داد سبحان در سرم پیچید .

_یا حضرت عباس !

ماسک اکسیژن را از صورتم کندم ، بازدمم با هوار بلندی برگشت .

_خدا … ! خدا … !

سبحان سرم را به سینه گرفت .

_نکن فرداد … نکن اینطوری با خودت برادر من … نکن عزیز من … سکته رد کردی می فهمی ؟ می خوای خودتو به کشتن بدی ؟ نکن داداش !

بغض سنگینم ، بالاخره ترکید .

_خدا … بکشم … خداا نمی کشم دیگه … پدرم در اومد خدااا کمرم شکست … بسمه ! بسه دیگه … بکش راحتم کن … آی خدا !

دستی به شانه ام نشست ، کامدین با دو چشم غرق در خون مقابلم نشست ، صدایم با دیدنش در گلو شکست .

_فرداد ! … گوش کن ، حالش خوبه … امیر نتونسته … نتونسته … به مقصودش برسه … سبحان به موقع رسید ، فقط … فقط یه کم کتک خورده … همینجا بستریه … نفست خوبه فرداد ! توام باید خوب بشی … خوب شو و کمک کن اونم خوب شو ، خوب شو داداش !

حرفهایش قلب نیمه جانم را به تپش انداخت … آخ نفسم !

***

سبحان کمکم کرد لباس بیمارستان را از تن بیرون بکشم ، دکتر اصرار داشت که باید حداقل یک شب را بستری باشم ، اما سر سختانه مقاومت کردم .

باید نفس را ، دخترک مظلومم را می دیدم .

سبحان همانطور که پیراهنم را به دستم می داد تعریف می کرد .

_الان امیر بستریه ، اونجوری که من گلدانو کوبوندم توی سرش ، انتظار داشتم بمیره ، اما جون سگ داره بی شرف ! جالب اینجاس که همون دوربینای امنیتی که می خواست باهاشون برا خودش کثافت کاری کنه الان شده مدرک جرمش .

مشت جمع شده ام را به زانو کوبیدم ، فکرش هم نابودم می کرد ، ذهنم را با سوالی منحرف کردم .

_وحید چی شد !؟

_کامدین و اون دوست سرگردش و شروین قبل از اینکه برسن عمارت ، اونو توی یکی از خیابونا می بینن ، اونطور که کامدین تعریف می کنه الان توی آگاهی بازداشته ، نوارا هم همراهش بوده ، پلیسا دارن مدارکو بررسی می کنن اگه جرمش ثابت بشه کارش ساختس .

دکمه های پیرهنم را بستم .

_اگرم جرمش ثابت نشه ، خودم می کشمش .

***

نفس :

با وجود تمام مسکن ها و داروها هنوز هم درد داشتم و خودم هم خوب می دانستم این درد ، جسمی نیست .

روح زخم خورده ام درد می کرد .

با آهی خفه و بی صدا از پنجره به بیرون خیره شدم ، کتی ، شروین ، زن عمو لیلا ، عمو یوسف ، کامدین و حتی کیانوش ، خیلی سعی کرده بودند من را به حرف بیاورند اما دلم حرف زدن نمی خواست .

دلم از این شهر بزرگ بی رحم گرفته بود … دلم رفتن می خواست ، یک خواب راحت در شهر کودکی هایم .

دلم می خواست کوله بار غصه هایم را بردارم و به خانه ی آجر نما و نم زده ی آقاجونم برگردم .

به اتاق کهنه و رنگ و رو رفته ام ، پنجره ی چوبی اش را با تمام سر صداهایش باز کنم و بوی خاک باران زده به ریه بکشم .

تقه ای که به در خورد مجبورم کرد نگاه از هوای خاکستری رنگ تهران بگیرم .

چشمم در دو تیله ی سیاه قفل شد ، سیاه اما آتشین !

_نفس …

آهم اینبار صدا داشت … تلخ و سنگین .

نگاه از قد و قامت بلندش گرفتم ، این مرد … این تندیس عزیز … شوهر خواهر بود !

_سلام .

قدمی به داخل گذاشت ، به دیوار تکیه کرد .

_خوبی ؟

باز هم آه !

چقدر آه از دلم بر می خاست امروز .

_خوبم .

_نفس … من …

_خوشحالم که زنده برگشتی !

جا خورد ، انتظار نداشت میان صحبتش بپرم .

قدمی دیگر جلو گذاشت .

صدایم یکباره بالا رفت .

_لطفا …

با ایستادن ناگهانی اش صدای من هم پایین آمد .

_ … جلو تر نیا !

دستپاچه شد .

_چ … چشم !

و کمی خودش را جمع و جور کرد .

_فقط … می خواستم مطمئن بشم که خوبی .

آخ لعنت به این صدای دلفریبت مرد !

_خوبم … فقط …

_فقط چی خانوم ؟

نگو … این خانوم کشدار و سحر آمیز را به نافم نبند !

آخ لعنت به تو … تو زن داری !

تو خواهرم را داری !

_فقط دیگه … دیگه نمی خوام ببینمت … برو تا خوب باشم .

رنگ از صورت زیبایش پرید ، این پرش رنگ را حتی ته ریش سیاه چندین روزه اش هم ، نمی توانست پنهان کند .

_نفس … گوش کن … !

_هیچی … هیچی نمی خوام بشنوم ، می خوام استراحت کنم ، فقط دیگه نه می خوام ببینمتو نه می خوام صداتو بشنوم ، برو جناب پارسا !

دروغ چرا ؟ بند بند وجودم ، ماندنش را می خواست … امنیت حضورش را فریاد می کشید .

خیره به من عقب عقب رفتنش ، بند دلم را پاره کرد ، قلبم را جر داد … اما … چاره چه بود ؟

فرداد از اولش هم نامردانه مال من نبود !

از در بیرون رفت ، جای خالی قامت سرو مانندش را ، حسرت زده ، نگریستم … و باز هم … آه !

***

فرداد :

حقیقت مثل یک پتک سنگین توی صورتم خورد .

نفس … دخترک مهربان و معصومم ، مایه ی آرامشم … من را نمی خواست !

و اگر خودخواهی را کنار بگذارم ، باید اعتراف کنم ، حق داشت !

او را چه به من !

من سیاه روز بخت برگشته ی دیوانه را چه به خواستن یک فرشته ی پاک و سفید ؟

کامدین و سبحان ، انتهای راهرو انتظارم را می کشیدند ، حس می کردم بیشتر ازهمیشه لنگ می زنم .

کوهی از تلخی های زندگی ام ، روی شانه ام سنگینی می کرد .

انگار سالها طول کشید تا به آن دو برسم.

سبحان بی طاقت ، خودش چند گام به طرفم آمد .

_چی شد ، باهاش حرف زدی ؟

زبانم نچرخید جوابی به او بدهم ، گرچه به نظر لازم هم نبود ، احوال صورتم همه چیز را بیان می کرد ، سبحان سر پایین انداخت و دستی به شانه ام زد .

کامدین اما ، هنوز منتظر نگاهم می کرد ، باید با او حرف می زدم ، چیزی به بزرگی یک عشق ، از من طلبکار بود .

این سبحان ، عجیب ، ناگفته حرف های من را می خواند ، نمی دانم از کجای نگاهم به کامدین خواند که باید تنهایمان بگذارد .

وقتی سبحان رفت ، رو به کامدین چرخیدم .

_من آدم خودخواهیم کامدین !

اخم در هم کشید .

_چی داری می گی فرداد ؟

_حقیقتو ! من با اون گذشته ی سیاه به خودم اجازه دادم عاشق دختری بشم که از فرشته ها هم پاک تره … من … منو ببخش کامدین .

دستم روی شانه اش نشست .

_مواظبش باش !

قبل از آنکه زبانش را برای گفتن جمله ای جمع کند از او جدا شدم و بی خیال فرداد ، فرداد گفتنش به حیاط زدم .

***

نفس :

کتی و کیانوش آنقدر طول و عرض سالن قدم زدند که سرگیجه گرفتم ، آنها بیشتر از من عصبی و دلواپس بودند .

بالاخره کامدین و عمو یوسف برگشتند .

پووف ! خدا را شکر .

بالاخره رژه رفتن های کتی و کیانوش تمام شد .

عمر پکر به نظر می رسید ، دلم از ابروهای گره شده اش لرزید .

_عمو جون ، چی شد ؟

تلخندی زد و کنارم نشست ، کامدین اما نیشش تا بناگوش باز بود .

عمو_مدارک همه علیه وحید بود ، حکم زندانشو صادر کردن …

کتی که بی قرار تر از من بود ، میان صحبت پدرش دوید .

_پس چرا ناراحتی بابا جون ؟

کامدین سرخوشانه دستی در هوا تکان داد .

_وحید خان آخر دادگاه ، همونجا جلو قاضی از ترس سکته کرد !

من و کتی و کیانوش هر سه یک صدا شدیم .

_چی ؟

عمو یوسف سری تکان داد .

_منتقلش کردن بیمارستان ، دکترش می گفت اگه بهوش بیاد احتمال زیاد فلج می شه .

چنان هیجان زده پرسیدم .

_واقعا ؟!

که قهقهه ی کامدین به آسمان رفت !

از روی عمو خجالت کشیدم و سر پایین انداختم ، آرام دستی به موهایم کشید .

_دخترم ، هر بلایی سر داداش من بیاد حقشه ، مایه ی شرمندگی من ، که همچین برادری دارم … تو حق داری خوشحال باشی … من حاضرم هر کاری برای خوشحال بودن و شاد موندنت بکنم .

شانه هایم را در آغوشش گرفت .

مهربانی اش باعث شد جرات کنم و حرف دلم را بزنم .

_خب … راستش … عمو جان …

چانه ام را آرام گرفت و سرم را بالا آورد و به چشمانم خیره شد .

_جان عمو … بگو دختر گلم ؟

لبخندی به چشمان آبی اش زدم .

_می خواستم … خب … اگه اجازه بدید … می خوام … می خوام یه مدت برم کرمانشاه .

کامدین به جای عمو پرسید .

_چی ؟!

عمو چشم غره ای به کامدین رفت و رو به من گفت .

_تنهایی ؟

سر پایین انداختم .

_من … من … راستش …

لبخند مهربانی زد .

_مطمئنی ؟

امیدوارانه سری تکان دادم .

_فقط برای یه مدت کوتاه .

دستی به صورتش کشید .

_باشه ، یه کم که حالت بهتر شد ، می تونی بری .

چشم کامدین از حدقه بیرون زد

_یعنی چی بابا ؟ اجازه می دی بره ؟

رو به کامدین نالیدم .

_باور کن احتیاج دارم یه مدت از این شهر دور بمونم .

ناباور نگاه دیگری از من به عمو انداخت و با پوف کلافه ایی از سالن خارج شد .

***

عمو چمدانهایم را تحویل بخش پذیرش بار داد ، کتی هنوز گریان بازویم را چسبیده بود .

_قول می دی زود برگردی ؟

_به خدا کتی ، هیچ جا مثل خونه ی شما راحت نیستم ، اما باید یه مدت با خودم تنها باشم .

زن عمو_هر وقت بخوای برگردی قدمت روی چشم ماس دختر گلم ، مراقب خودت باش .

_ممنون زن عمو ، ای مدت خیلی به شما زحمت دادم .

پیشانی ام را بوسه زد .

_توام مثل کتی ، دختر خودمی فدات .

دستی آستین مانتوام را کشید ، نگاهم به مردمکهای لرزان کامدین افتاد .

_هنوزم دیر نشده نفس … بمون !

_یه روزی ، برمی گردم کامدین ، اما حالا … نمی تونم بمونم .

لحنش خواهش بیشتری گرفت .

_پس فرداد چی ؟

_فرداد هیچی … منو اون هیچ ربطی به هم نداریم .

_کاش می ذاشتی توضیح بده .

_الان آمادگی شنیدن ندارم … الان فقط می خوام به مغزم استراحت بدم .

جعبه ی کوچک آشنایی را از جیبش بیرون کشید .

_اینو توی اتاقت جا گذاشته بودی .

با تردید جعبه را گرفتم و باز کردم ، ویالن کوچک طلایی روی یادداشت خوش خط فرداد ، خودنمایی می کرد .

_این … اینکه …

بین حرفم پرید .

_آره این گردنبند دست فرداد بود ، صبح که فهمید داری می ری ازم خواست بدم بهت .

_اما … من دیگه اینو …

_هیس ! آدم هدیه رو پس نمی ده ، بگیر و قول بده فکراتو بکنی و یه روزی اجازه بدی فرداد خودش توضیح بده .

ویالن را در مشتم فشردم .

_باشه .

” دو ماه بعد – کرمانشاه ”

گوشی را میان شانه و گوشم نگه داشتم و کلید به در انداختم .

_الو ؟

_سلام دخترعمو جان .

_به ! سلام پسر عمو جان .

_خوبی ؟ چه خبر ؟ چرا اینقدر دیر جواب دادی ؟

_رفته بودم خرید ، کلی بار دستم بود .

میوه ها را کنار جا کفشی گذاشتم و مقنعه از سر بیرون کشیدم ، هوا گرم شده بود .

_خسته نباشی .

_ممنون ، چه خبر ، عمو اینا خوبن ؟

_همه خوبیم ولی یه درد مشترک گرفتیم .

_خدا نکنه ! چه دردی آخه ؟

_دلتنگی تو !

_باز شروع کردی کامدین !

_ای بابا ، خب کی میایی دیگه ؟

_هنوز دو ماه نشده که اومدم اینجا !

_حساب الکی نکن خانوم خانوما ، دقیقا دوماه و سه روزه کرمونشاه تشریف داری .

خندیدم .

_چه آمار دقیقیم داری !

_دل دیگه ! تنگ که بشه ، روز و ماه که هیچ حساب دقیقه و ثانیه هم می کنه .

_از ضحاک ماردوش چه خبر ؟

بلند خندید .

_وحید ؟

_آره دیگه !

_هنوز تو کماست ، به امید خدا ، خواب ابدی ! چه به هوش بیاد چه نیاد آخرش مرگه ، برا هر دوشون ، هم وحید … هم اون امیر بی شرف .

تلخندی زدم ، دلم نمی خواست بیشتر این یاد روزهای سیاهم بیوفتم .

_خودت چه خبر … زن نگرفتی ؟

_قصدشو دارم ، اما هیچکس زنشو به من نمی ده !

با چند لحظه مکث پقی خندیدم ، خوب می دانست چطور من را از فکر بیرون بکشد .

او هم خندید ، آرام تر از قبل .

_احوال همه رو پرسیدی جز اونی که باید بپرسی !

خودم را نفهمی زدم ، اما دستم بی اختیار گردن آویز ویالنم را چنگ زد .

_دیگه کی مونده ؟

پوفی کشید ، بدون توجه به حرفم ادامه داد .

_این مردک گوشت تلخ عنق اعصاب خرد کن رو ول کردی رو سر من و سبحان بدبخت خودت رفتی اون سر ایران ریلکس کنی ؟!

خندیدم ، آخ از مردک گوشت تلخ من !

_من همچین کسی رو نمی شناسم !

خندید .

_باشه دختر عمو جان … باشه … حق داری … معمولا کسی این دیو دو سر رو پا نمی گیره !

دلم کودکانه فردادش را می خواست ، بر سر دلم کوفتم و ناشیانه بحث را عوض کردم .

_کتی و سبحان چطورن ؟

خندید .

_یعنی اونقدر قشنگ بحث رو عوض کردی که نفهمیدم چی شد …خوبن … آخر شهریور عروسیشونه .

_جدی ؟

آنقدر بلند جیغ کشیدم که داد کامدین در آمد .

_دختر عمو جان گوشیم از دستم افتاد … فکر گوش ما هم باش خب !

_ببخشید ، آخه خیلی ناگهانی خبر دادی شوکه شدم .

_مگه به بهانه ی عروسی اینا پاشی بیایی کرج .

_چرا زودتر نگفتی بهم ؟

_قرار بود خود کتی بگه سورپرایزت کنه ، اما خب … از دهنم در رفت ، حالا اونم زنگ زد گفت ، همین طوری جیغ بکش کرش کن !

_چشم … حتما !

_راستی دختر عمو جان !

_جان ؟

_تولدت مبارک !

_تو از کجا می دونی ؟

_ای بابا … مگه می شه ندونم ؟ یادت رفته تو هی می افتادی بیمارستان ما هی می رفتیم شکایت بازی ؟ شناسنامه ی سرکار خانوم همش دست بنده بود خب !

خندیدم .

_خب حالا … ممنون که تبریک گفتی .

_تبریک که چیزی نیست ! کادو هم فرستادم برات !

_ای وای چرا خودتو انداختی توی دردسر ، همین که یادم بودی کافی بود .

_با من از این تعارفای لوس نکن ، پاشو برو دم در ببین نرسیده کادوم ؟

_الان ؟!

_آره همین الان .

_ب … باشه .

_پس فعلا … خداحافظ .

_خدا نگهدار .

با تردید به صفحه ی موبایلم خیره شدم ، کامدین چه می گفت ؟

***

فرداد :

_شما دست راست و چپتو نمی تونی تشخیص بدی … می خوای ویالن بزنی ؟!

دخترک بیچاره بغض کرد ، نگاه همه روی صورت گرد گوشتالودش سایه انداخته بود .

این استرس بیش از اندازه اش کفرم را در آورده بود .

_ب … ببخشید اس … استاد … هول کردم .

دو دستم را روی صورتم کشیدم .

_با اونیکی دستت ویالنو بگیر !

باز هم دست پاچه شد .

_ای بابا … چرا اینقدر هولی ؟

_ببخشید … جناب پارسا … به خدا …

بقیه ی حرفهایش را نشنیدم ، جناب پارسا گفتنش درد نخواستن به جانم انداخت … نفسم … دخترکم !

دیوانه وار ، مقابل چشمهای متعجب هنرجویان ، از کلاس بیرون زدم .

تمام روزهای بی نفسم ، همینطور سخت و زار می گذشت … تمام روز با همه دعوا داشتم .

هیچ کس نمی فهمید ، مردی که منبع آرامشش را باخته ، نمی تواند آرام باشد .

از آموزشگاه بیرون زدم ، همزمان سینه به سینه به یک نفر خوردم .

_کورم شدی به سلامتی !

یک قدم عقب رفتم ، کامدین بود .

_اینجا چیکار می کنی ؟

_اومده بودم ببینمت که با سر رفتی تو شکمم !

_ندیدمت !

_نبایدم ببینی … حال و روز خودتو دیدی !؟ آخرین بار کی رفتی جلو آینه ؟

_حوصله ندارم کامدین ، ول کن .

_د آخه چرا اینجوری می کنی برادر من ؟ خب پاشو برو براش توضیح بده قال قضیه رو بکن … دو ماه و نیمه گند زدی به زندگی منو خودتو سبحان !

_به شماها چه ؟

_به تازه می گه به ما چه … داری دستی دستی خودتو می کشی فرداد … نمی تونم بشینم آب شدنتو ببینم … پاشو برو با نفس حرف بزن !

_چی بگم ؟ بگم راسته هر چی شنیدی ؟ اون دختر لیاقتش خیلی بیشتر از منه !

ابرو بالا انداخت .

_دکی ! قربون غیرتت ! یعنی فردا پس فردا نفس شوهر کنه تو ککتم نمی گزه ؟

میخش را درست در نقطه ضعفم کوبید ، مشت گره کردم و سر پایین انداختم .

سکوتم را که دید پوزخندی زد .

_خیلی خب … ! می دونی که منم دوسش دارم ، چون اون تو رو دوست داشت کنار کشیدم ، حالا که تو اینجوری راحتی ، پس دیگه عب نداره ، فردا تولده نفسه ، من دارم می رم کرمانشاه … اونجا ازش خواستگاری می کنم !

بازدمم در گلو شکست .

سری تکان داد و ادامه داد .

_شک نکن راضیش می کنم زنم بشه !

روی پاشنه چرخید و سوار ماشینش شد ، پا که روی گاز گذاشت مشتم روی زانو فرود آمد .

***

نفس :

موبایلم را روی میز گذاشتم .

دوباره مقنعه پوشیدم و به حیاط رفتم .

هنوز قدم از قدم بر نداشته بودم که قطره بارانی روی بینی ام نشست .

با خوشحالی به آسمان نگاه کردم ، با این گرما ، این وقت سال ، باران غنیمت بود .

زیر نرم نرمک بارش باران حیاط را طی کردم و در را آرام گشودم ، به حماقت خودم لبخند زدم ، اگر کادویی قرار بود برسد پستچی می آورد ، پستچی هم زنگ می زد !

در را کامل باز کردم و به کوچه ی خالی چشم دوختم ، آخ از این کامدین !

دستم رفت در را ببندم که صدایی آشنا ، در جا خشکم کرد … وای از این صدا !

_حالا دیگه این مردک گوشت تلخ عنق اعصاب خردکن رو نمی شناسی ؟!

چشمم چرخید روی منبع صدا ، کنار در به دیوار سیمانی تکیه داده بود .

مغزم چیزی را که چشم می دید باور نداشت .

او … اینجا !؟

تکیه از دیوار گرفت و مقابلم ایستاد ، باید برای دیدن چشمهایش سر بالا می گرفتم … دلم ضعف می رفت برای این فاصله ی 20 سانتی متری .

_اینجا چیکار داری ؟

_کاری که باید قبل از اومدنت انجام می دادم … اومدم حرف بزنم !

پوزخندی نا خودآگاه بر لبم نشست، شوهر خواهرم آمده بود حرف بزند !

_ما حرفی نداریم با هم بزنیم !

_داریم .

_نه … نداریم … از اینجا برو .

_میرم …

در کسری از ثانیه مچ دستم را گرفت من را از چهار چوب در بیرون کشید و با دست دیگرش محکم در رابست و ادامه داد .

_تو هم با من میایی !

تلاش کردم مچم را از میان انگشتان کشیده و قوی اش در بیاورم ، اما پیچک دستانش ، محکم تر از این حرف ها بود ، من را دنبال خودش کشید .

غریدم .

_ولم کن ! … به خدا داد می زنم همسایه ها بیان کمک … ول کن می گم .

یکباره به طرفم چرخید .

_داد بزن … هیچکس … هیچکس تا وقتی خودم اجازه ندم نمی تونه دستتو از دستم بیرون بکشه … می فهمی ؟ … هیچکس !

با دیدن ماشینش و اجباری که من را به داخل ماشین می کشید ، برای چند لحظه مغزم قفل کرد ، فرداد و شخصیتش از خاطرم پاک شد و فقط یک چیز ماند … اجبار !

یخ کردم .

_نمیام … ول کن … دستتو بکش … ولم کن …

دستش سست شد ، با ناباوری سیاه نگاهش را به من دوخت .

_نفس … !

دستم را رها کرد ، یک گام به عقب برداشتم ، دستهایش مشت شد .

_از من … از من نترس … من اون برادر کثافتم نیستم … نکن اینطوری !

قدم دیگری رفتم ، دور و دور تر ، ترسید !

این را به وضوح در چشمانش دیدم .

ترسید فرار کنم !

باز هم دستش دستم را در هوا قاپید ، قبل از آنکه جیغ خفه ام صدا پیدا کند من را داخل ماشینش نشاند و در را بست .

***

مقصدش را نمی دانستم ، هر چند ثانیه یک بار مشت به فرمان می کوبید .

خودم را به در ماشین چسبانده بودم ، شبیه یک بمب ساعتی شده بود .

به نظر می آمد از شهر خارج شدیم ، دلم از شدت ترس داشت می ترکید .

عجیب … من از این فرداد می ترسیدم .

یکباره روی ترمز زد ، از ماشین پیاده شد و در را با تمام قدرتش به هم کوبید ، زیر شر شر باران درست لبه ی پرتگاه جاده ی بی حفاظ ایستاد .

کوبش نا منظم قلبم را درست جایی نزدیک به حلقم احساس می کردم .

دست لرزانم دستگیره ی در را فشرد ، پیاده شدم .

باران بی امان سر تا پایم را شست .

پشت سرش ایستادم ، پشت سر کوهی از صلابت و غرور ، پشت سر کسی که با تمام تنفر …

هنوز دلم برای او ضعف می رفت .

یک آتشفشان آماده ی فوران بود ، عضلات فکش منقبض می شد و با انگشتان بلند و کشیده ، بازویش را می فشرد .

این یعنی آماده ی حمله !

می ترسیدم ، از عصبانیت این تندیس زیبا می ترسیدم !

هنوز دلیل این دزدیده شدن بی رحمانه را نمی دانستم ، می خواست توضیح بدهد ؟!

اصلا چیزی برای توضیح دادن وجود داشت ؟

بالاخره طلسم سکوت را با صدای گرفته اش شکست

_آره درسته ! هر چی که راجع به من شنیدی درسته !

نه خدایا نه !

کاش خواب باشم … خدایا بیدارم کن … خدایا خواهش می کنم نگذار ادامه دهد ، اجازه نده همین کور سوی امید هم نابود شود .

دلم می خواست حالا که می خواهد توضیح بدهد بگوید هرچه شنیدی فراموش کن … من همان فرداد توام ! همان مرد آرزوهایت .

آخ نگو فرداد … نگو مرد … نشکنم !

بیشتر خودش را در آغوش گرفت .

_شیش سال پیش بود ، توی آموزشگاه داشتم پیانو می زدم که دیدمش …

***

فرداد :

گفتم … هرچه که دلم از گفتنش می لرزید … از امیر … از پروا … از پویان … همه چیز !

نمی دیدم چه حالی دارد ، بند بند وجودم می خواست برگردم و نگاهش کنم .

اما فقط کافی بود چشمم به خورشید چشمانش بیوفتد و رشته کلام از دستم خارج شود و از خجالت آب شوم .

چطور می خواست با گذشته ام کنار بیاید .

چرا انتظار داشتم حرفهایم کینه ی چشمانش را از بین ببرد ؟!

باران دیگر بند آمده بود وقتی داشتم پایان کثیف داستانم را برای دخترک رنج دیده ام می گفتم .

پوفی کشیدم و بیشتر خود را بغل کردم .

_اون زمان کامدین رو نمی شناختم و هنوزم نمی دونم اون روز اونجا ، وسط ناکجا آباد چیکار می کرد ، اما وقتی به خودم اومدم دیدم یه پسر جوون داره به زور از روی زمین بلندم می کنه ، منو با اون حال خراب رسوند بیمارستان ، دردسرشو به جون خرید تا جون یه غریبه رو نجات بده ، همینم باعث شد بعد از خوب شدنم ولش نکنم !

روزای سختی رو بعد اون روز گذروندم ، پامو چند بار عمل کردن ، اما دیگه پا نشد برام .

دردش طاقت فرسا بود ، جسم و روحم با هم داغون شده بود .

کم تحمل بودم شاید اما همه چیزم یه دفه از دست رفت ، غرورم ، سلامتیم ، شرفم ، آبروم ، خونه ام ، زندگیم … همه چی !

اولش برا تحمل درد پام بود اما بعد ذره ذره برای تحمل روز به روز زنده بودنم ، احتیاج به الکل داشتم … آره … من معتاد به الکل شدم ، یه سال … شایدم بیشتر .

بازم کامدین بود که کمکم کرد ، برادرانه … شایدم بیشتر ، پدرانه !

من همه ی زندگیمو مدیون این پسرم ، حتی … حتی اینکه جرات کردم بیام اینجا و با تو حرف بزنم هم مدیون کامدینم .

آخ باز هم این بازدم لعنتی با گلویم کلنجار می رود .

بالاخره جرات کردم بچرخم و نگاهش کنم ، در اقیانوس غروب گرفته ی چشمانش ، موج اشک می شکست .

نمی دانم کجای حرفهایم پایش را سست کرده که بر گل و لای کنار جاده زانو زده بود .

سر پایین انداختم .

_من … من پروا رو طلاق ندادم … مسخرست اما … یه جورایی می خواستم ازش انتقام بگیرم .

اون اعتقاد نداشت ولی می خواستم هر ثانیه و هر لحظه اش رو که با پویان می گذرونه به عنوان یه زن شوهر دار بگذرونه .

شاید احمقانه به نظر برسه اما می خواستم کوله بار گناهش سنگین شه !

می خواستم پیش خدا شرمندش کنم … آره … من تا همین چند ماه پیش رسما زن داشتم .

درست همین چند ماه پیش دوباره پروا رو دیدم ، به اصرار کامدین … بهم گفت برم و تکلیف خودمو روشن کنم .

رفتم پیش پروا که طلاقش بدم ، دیدم که زندگی ، بدجوری تقاص سرنوشت منو از پروا گرفته … مریض بود … خیلی مریض !

ازم حلالیت خواست ، قبل از اینکه عملش کنن ، حلالش کردم ، اما … زیر عمل دووم نیاورد!

اشک نفسم به هق هق نشست ، قلبم سر ناسازگاری گذاشت .

جلو رفتم ، مقابلش زانو زدم .

_نفس … من … من با همه ی بدبختیا و سیاهی های زندگیم … من با همه ی بدی هام … عاشقتم .

من به خود بیچارم اجازه دادم عاشقت بشم ، تو ضربان نبضم شدی ، همه امیدم شدی ، دین و دنیام شدی …

اما ، یه چیزی هست که باید بدونی .

مشت گره کردم و به پایم کوبیدم تا زبان لعنتی ام قفل نشود … باید می گفتم ، باید می دانست .

_کامدین ، بهترین و پاک ترین و مهربون ترین آدمیه که من به عمرم شناختم ، از بخت بد من و از شانس خوب تو … این پسر ، عاشقته !

***

نفس :

هق هقم خفه شد ، صدا در گلویم شکست ، ناباور به فرداد خیره شدم ، چه می گفت این تندیس ترک خورده ی من ؟

_کا … کامدین ؟

سر پایین انداخت .

آخ از این انقباض عضلات فکش … چقدر با غرورش کلنجار می رفت برای گفتن جملات .

_نفس من انتظار ندارم ببخشیم و یا حتی حرفامو باور کنی … فقط … فقط می خوام … اگه خواستی انتخاب کنی … به منم … فکر کن !

آه مرد من فرو ریخت !

با همین چند جمله چنان در هم شکست که دیگر نتوانست زبان در دهان بچرخاند … آه این مرد !

باید با قلبم تنها می ماندم … باید با کامدین حرف می زدم .

باید درد فرداد را هضم می کردم … باید … باید با مرگ خواهر ندیده و نشناخته ام کنار می آمدم

_منو ببر سر قبر خواهرم و بعدش برو فرداد … بذار فکر کنم … بذار آروم شم .

***

(دو هفته بعد – تهران )

_آقای خسروی ؟ وقت دارید ؟

آنچنان شتاب زده به طرف در چرخید که تمام پرونده ها و پوشه های روی میزش نقش زمین شد .

_نفس !؟ کی اومدی ؟

در اتاقش را کامل باز کردم و با لبخند گشادی وارد شدم ، این اولین بار بود که او را در شرکتشان ، سر کارش میدیدم .

_همین الان رسیدم .

_خبر می دادی بیام فرودگاه دنبالت .

_اولا با اتوبوس اومدم ، در ثانی خواستم سورپرایزت کنم .

_این دو هفته کجا بودی ؟ چرا جواب تلفنمو نمی دادی ؟ دیگه داشتم کم کم نگرانت می شدم ، می خواستم بیام کرمانشاه ، که متوجه شدم جواب کتی و بابا رو می دی … فقط من مزاحم بودم ؟

آه کامدین مهربانم !

_نه پسر عمو جان … فقط داشتم فکر می کردم … یه کم فرصت می خواستم .

_به چی فکر می کردی ؟

_به حرفای فرداد .

خندید و به میزش تکیه داد .

_پس کادو تولدم رسید دستت !

ابرو بالا انداختم .

_چی ؟

_کادو از فرداد شیک تر ؟

لبم به تلخندی کش آمد ، چقدر محبت در قلبش داشت این مرد .

_ آره گفت یه جورایی تو باعث شدی بیاد و حرف بزنه … و خب یه چیزای دیگه ایی هم راجع بهت گفت .

اخم در هم کشید .

_چی گفته ؟

لب گزیدم … خدایا چطور بگویم ، چطور مانع شکستن قلبش شوم ؟ چطور ؟

_خب … گفت که تو … تو به من …

احتیاجی به حرف زدنم نبود ، کامدین همیشه حرفم را قبل از بیان می فهمید .

_ببین دختر خوب … توی دنیا ممکنه خیلیا عاشقت بشن … مهم اینه که قلب تو برا کی می زنه ؟

فرداد ! در این دل لعنتی فقط این اسم وجود داشت ، ولی … کامدین … این فرشته ی مجسم دوست داشتنی … قلبش چه می شد ؟

_آخه … من …

جلو آمد مقابلم ایستاد و چانه ام را بالا داد .

به دریای مهربان چشمانش خیره شدم .

_تو عاشقشی نفس … نیستی ؟!

لب گزیدم ، قلب بیچاره ام اعتراف نکرده چاک چاک بود ، خدایا کمک کن کامدین نشکند .

_ه … هستم !

خندید .

_پس اینجا چیکار می کنی ؟ اونی که احتیاج به شنیدن داره من نیستم … فرداده !

***

فرداد :

دیگر کسی در آموزشگاه نمانده بود و من هنوز هم می نواختم .

پیانو زیر دستم ناله می کرد … انگار تحمل این همه ضرب آهنگ را نداشت .

چه کنم که کار هر روزم در این چند هفته همین بود .

من بودم و دل تنگم و نت های شکسته … من بودم و باز هم دوباره … تنهایی .

آه ! لعنت به تنهایی … لعنت به نفس های بی نفسم … لعنت !

باز هم کلیدهای سیاه سفید زیر انگشتانم رقصیدند و نالیدند و تاب بی تاب مرا در خود حل کردند .

آنقدر که دیگر نای زدن از منو از سازم رفت .

سکوت سنگین به سالن هجوم آورد ، سکوت سرد و سیاه تنهاییم .

صدای مخملین و ظریفی مرا از سیاهی ها بیرون کشید .

_تو را چون آسمانی دل گرفته

مثل دلدادگی هایت … دوست میدارمت !

قلبم برای لحظه ایی ایستاد و بعد یک باره با سرعت سرسام آوری شروع به تپیدن کرد .

ایستادم ، رد صدای گوش نوازش را گرفتم ، مگر می شد ؟

_تو را چون کودکی هایم

شبیه بوی خوب خاک و باران … می شناسمت

خواب می دیدم ؟ دخترکم … نفس … نفسم … اینجا !

خدا … خدایا !

خدا جواب دادی به درد دل هر روز شبم ؟

خدا ، دل نفسم را نرم کردی ؟

خدا نجاتم دادی ؟

جلو رفتم ، لغزان و ناباور .

بوی عشق می داد فرشته ی من .

چهلچراغ چشمانش را به من دوخت و ادامه داد .

_تو اقیانوس خورشیدی …

پر از حادثه ی بودن

تو چشمت شعر می گوید …

ریتم قلبم متعادل شد ، پر از آرامش .

دست لرزانم را پیش بردم و دستان ظریفش را در دست گرفتم ، نه خواب نبودم !

لب گزید تا لبخند کوچکش را پنهان کند .

مقابل خورشید چشمانش زانو زدم ، مقابل این اقیانوس معصومیت !

مقابل شاهدخت آرزو هایم .

پیشانی بر دستانش گذاشتم ، دستانی که لایق ستایش بود … پاک ترین دستهای دنیا !

شعری را که می خواند ، تمام کردم

_و من نت به نت … می نوازمت !

پایان

تقدیم به بهترینم

اهورا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فرشته
فرشته
4 سال قبل

چرا اینقدر خوب بود ؟واقعا قلم و داستان اگه گیرا باشه نیازی به گفتن مسائل کش دهنده و بی اهمیت و مثبت هیجده نیس .رمان جالبی بودفقط چ سالی نوشته شده این رمان؟قدیمیه یا جدید؟ممنون

fatemeh
3 سال قبل

رمان قشنگیه

هستی قنبری
هستی قنبری
3 سال قبل

سلام لطفا این رمان رو از سایت بردارید اقیانوس خورشید در دست چاپ در نشر علی هست و من به عنوان نویسنده‌ی کتاب رضایت ندارم اون رو در فضای مجازی قرار بدین

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x