رمان الهه ماه پارت 33

4.3
(13)

 

_گرچه امروز عصبانیتش یکم بیش از حدنرمال بود ..قبلاً اگه کسی تاخیر میکرد در کمال خونسردی شوتش میکرد بیرون..اما امروز انگار از چشاش آتیش میزد بیرون..

با حرف آرمین ماهک لبخند تلخی میزند..

_لابد به خاطر پاقدم منه..

درسا فوراً گارد میگیرد..

_نه بابا دیوونه..حتماً از چیز دیگه ای پر بوده ،
خواسته عصبانیتش و اینطوری سر ما خالی کنه…

حرفی نمیزند ..درهمان لحظه تلفنش زنگ میخورد ..

با دیدن شماره ی یاسین فوراً جواب میدهد..

_سلام رسیدی..؟

_آره دم درم؛ بیا ..

ماهک تلفن را قطع کرده و سریع از جا بر میخیزد..درسا متعجب نگاهش میکند..

_ جدی جدی نمیخوای کلاس بعد و شرکت کنی..؟

ماهک مصمم نگاهش میکند و ابرو بالا می اندازد
_ نع…

و درحالی که دستش را برایشان تکان میدهد میگوید..

_من دارم میرم ..فعلاً

بدون آنکه فرصت حرف زدن به آنها دهد از کنارشان گذشته و از دانشگاه خارج میشود…

یاسین با دیدنش که از دور می آمد بلافاصله از ماشین پیاده شده و به سمتش میرود..

_سلام چیشده..؟

ماهک به ظاهر لبخندی میزند..

_چیزی نشده .. فقط یخورده بی حوصله ام میشه منو ببری خونه..؟

_پس سام کجاست ..؟

ماهک درحالی که سوار ماشین میشود جوابش را میدهد..

_اون کلاس داره..

یاسین ماشین را دور زده و پشت فرمان مینشیند..

به محض حرکت کردن ماشین ، موبایل ماهک
به صدا در می آید..

ماهک با دیدن نام سام روی اسکرین،
گوشی را برعکس روی پایش قرار میدهد..

یاسین زیر چشمی او را زیر نظر میگیرد ..

_سام خبر داره که تو با منی دیگه..؟

ماهک بی تفاوت نگاهش را از شیشه بیرون میدهد..

_رسیدم خونه بهش خبر میدم..

یاسین از روی بیچارگی سر تکان میدهد و نفس عمیقی میکشد..

_ببین میتونی یه کاری کنی یه بار دیگه خِرم و بچسبه و از هستی ساقطم کنه..؟

سام خشمگین از بی پاسخ ماندن تماس هایش از سوی ماهک پنجه میان موهایش میکشد..

فکر کرده بود چه شخصیت مهمی است که جواب تلفنش را نمیداد..؟

به او گفته بود پنج دقیقه ی دیگر در اتاقش باشد و حالا یک ربع از آن پنج دقیقه میگذشت..

تا به حال کسی جرات نکرده بودی روی حرفش حرف بزند اما آن دخترک خیره سر …؟

با چه جراتی این کار را کرده بود..
در حالی که پر حرص در اتاق قدم رو می‌رفت تقه ای به در اتاقش میخورد..

به سمت در بر میگردد..
_بیا تو…

در اتاق باز شده و مسئول آموزش وارد میشود..

_ببخشید جناب آریا فقط خواستم بهتون یادآوری کنم که از تایم شروع کلاستون گذشته ..
بچه ها تو کلاس منتظر حضور شمان..

اخم هایش شدت میگیرد کلاسش را به کل فراموش کرده بود ..

رو به مرد جدی سر تکان میدهد…
_بسیارخوب میتونید برید..

با بسته شدن در نفس کلافه اش را بیرون میدهد اینکه او تایم شروع کلاسش را فراموش کند برایش عجیب بود و دور از ذهن ..

خم میشود؛کتش را از روی مبل چنگ زده و روی آرنجش قرار میدهد و بعد از برداشتن کیفش از دفتر خارج میشود..

دخترک خیره سر الان احتمالاً باید سر کلاسش میبود ..
به این امید وارد کلاس میشود..

همزمان با ورودش به کلاس دانشجویان به اتفاق به پایش برمیخیزند..

در جایگاه اساتید می ایستد ..
برگه های روی میزش را یکی یکی از نظر میگذراند و با پیدا نکردن لیست موردنظر با
لحن محکمی میتوپد:

_محبی بهت گفته بودم ساعت بعد لیست حضور غیاب جدید رومیزم باشه ..کوش..؟

پسرک فوراً از جا بر  میخیزد و هول شده توضیح میدهد:

_استاد رفتم بالا که ازشون بگیرم اما بهم گفتن هنوز آماده نیست .. منم گفتم که برگه رو برای شما میخوام اونام گفتن فوراً آماده اش میکنن خودشون براتون میفرستن..

از پسر چشم میگیرد و به ناچار لیست قدیمی را بیرون میکشد..این بی نظمی ها دیگر برایش عادی شده بود…جای تعجبی هم نداشت.. تا زور بالای سرشان نباشد کاری از پیش نخواهند برد..

خواست با همان لیست قدیمی حضور غیاب کند که تقه ای به در خورده و یکی از مسئولان پشت در حاضر میشود..

_جناب آریا لیست جدیدی که خواسته بودید آوردم خدمتتون ..

برگه را از مرد تحویل میگیرد..

_آموزش گفتن از شما عذرخواهی کنم بابت این تاخیر ..

نیشخندی میزند..

_فقط از من..تا اونجایی که من درجریانم استادای دیگه خیلی قبل تر از من برای گرفتن لیست اقدام کرده بودن و هنوز لیستی به دستشون نرسیده ..

_بله حق با شماست کوتاهی مارو ببخشید..

بی توجه به مرد پشت میزش می ایستد و مرد بی سرو صدا از کلاس خارج میشود..

لیست جدید را به دست میگیرد :

_بیتا ابراهیمی..؟

دختر فوراً از جایش بر میخیزد و با طنازی لب میزند:

_حاضر استاد..

بدون اینکه سرش را بالا بیاورد نام بعدی را میخواند..

_سعید اسماعیلی ..

پسر حضورش را اعلام میکند

نگاهش میخ سومین اسم ثبت شده در لیست میشود ..
نام ماهک مقابل چشمانش نقش میبندد ..
دستش را به پیشانی اش میکشد ..

نمیدانست کدام قسمت از کلاس نشسته ..

مکثش که طولانی میشود یکی از دانشجوها آرام میپرسد..
_مشکلی تو لیست هست استاد..؟

نفس عمیقی میکشد و بی توجه به سوال پسر
با لحنی جدی و محکم نامش را به زبان می آورد …

_ماهک آریا ..

همزمان با خارج شدن این نام از زبان سام کلاس در سکوت مبهمی فرو میرود..

سام در دل برای هزارمین بار رهام را لعنت میکند …

از اویی که همیشه ی خدا حساب شده عمل میکرد و حالا با این کار احمقانه اش بیش از پیش مایه ی دردسر برایش شده بود ..

اینکه نام فامیل او را را در شناسنامه ی ماهک ثبت کند..آنهم زمانی که میدانست قرار است به عنوان دانشجو در دانشگاهی درس بخواند که سام یکی از اساتید شناخته شده آن است جز حماقت دلیل دیگری نداشت ..

در انتظار پاسخی از جانب ماهک مکث میکند و سکوت مطلق کلاس خط میکشید روی ذهن متشنجش ..

سرش را بالا میاورد و بار دیگر نامش را صدا میزند اینبار بی حوصله و خشمگین  ..

_ماهک آریا..

و بازهم سکوت..

نگاه جدی و پر اخمش را در کلاس به دنبال او میچرخاند  ..

چهره های متعجب و نگاه های متحیر بچه ها را یکی یکی از نظر میگذراند و به درک که این سماجتش برای دیدن ماهک و شنیدن صدایش شک بر انگیز خواهد شد ..

هرچه چشم میچرخاند او را نمیبیند ..

صدای یکی از دانشجوها بلند میشود..

_استاد برای ماهک غیبت رد کنید براش کاری پیش اومد نمیتونه تو کلاس شرکت کنه..

نگاهش روی دانشجویی که این حرف را زد مینشیند ..همان دختری که از صبح همراهش بود ..برایش کاری پیش آمده و رفته.؟

خشم کل وجودش را پرمیکند ..
که برایش غیبت رد کند..؟

نفهمید چطور لیست حضور غیاب را به پایان رساند ..

خون خونش را میخورد ..

آخ که اگر دستش به آن دخترک خیره سر نمیرسید..

پچ پچ های آرام دانشجو ها به وضوح به گوشش میرسید ..

_چه خبره ..؟مشکلی هست بگید منم بدونم ..؟

تشری که میزند و آن چهره ی برافروخته حساب کار را به دستشان میدهد که ساکت شده  وصاف سر جاهایشان مینشینند ..

میدانست دردشان چیست از نگاه هایشان مشخص بود که به خاطر شباهت نام ماهک به او اینچنین به تب و تاب افتاده اند …

هرچه کرد نتوانست ذهنش را روی کلاسش متمرکز کند ..
باید میفهمید ماهک کجا رفته..؟

برای اولین بار در طول سال های تدریس قوانینش را زیر پا میگذارد و بی طاقت گوشی اش را از روی میز چنگ زده و به قصد خروج از کلاس گام بر میدارد..

_ساکت باشید تا بر گردم..

در کلاس را باز کرده و لحظه ی آخر قبل از خروج کامل با مکث کوتاهی به عقب برمیگردد و با لحنی جدی و تاکیدی رو به آنها میتوپد..

_فقط صداتون بره بالا ..

یکی از دانشجو ها فوری مداخله میکند ..

_استاد شما برو خیالت راحت..کسی جرات نداره سرکلاستون جیک بزنه ..من خودم مثل شیر بالا سرشونم …

سام توجهی به اراجیف پسر نمیکند و از کلاس بیرون میزند..

بلافاصله شماره ی یاسین را میگیرد…

او حتماً از ماهک خبر داشت…

یاسین مشغول رانندگی بود که تلفنش زنگ میخورد..
با دیدن شماره ی سام رنگ از رخش میپرد..

_یا خود خدا خودش زنگ زد..خودم و به خودت سپردم..
ماهک در عین حال که استرس گرفته بود اما از جمله ی یاسین به خنده می افتد..

_سلام دادش.‌‌‌..‌

ماهک پوست لبش را میگزد

_ماهک..؟

همزمان نیم نگاهی به او می اندازد

_آره با منه مگه به تو نگفت که با من میاد..؟

چشمان ماهک گرد میشود که یاسین ادامه میدهد..

_عجیبه آخه به من گفت تو درجریانی..

ماهک مشتش را روی بازوی یاسین میکوبد…

یاسین به زور خنده اش را قورت میدهد و لب گزیده سرش را به طرفین تکان میدهد که مفهومش این میشد : “فاتحه ات خوانده است” ..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x