رمان الهه ماه پارت 37

3.6
(28)

 

 

ماهک ترسیده خودش را پایین میکشد و دست و پایش را در خود جمع میکند..

صدای زمخت یکی از آنها در گوشش میپیچد..

_ خوب همه جارو بگردین..

لب میگزد .. زانویش را در آغوش گرفته و سرش را به آن تکیه میدهد..

یکی از آنها به سمت نیمکت رفته و نگاهی به کتاب های رها شده روی آن می اندازد..

دست دراز کرده یکی از کتاب ها را در دست میگیرد و مشغول ورق زدن آن میشود..

_این بالام انگار کسی نیست..فقط یه سری کتاب دفتر اینجاست..

_اینجا خالیه .. این کتاب و دفترم شاید از قبل مونده..

_چشماتون و خوب و باز کنید امروز هرجوری هست باید پیداش کنیم..تمام سوراخ سنبه هارو خوب بگردین..

ماهک از ترس لب میگزد…اشک از روی گونه اش سر میخورد ..

نمیدانست آنها به دنبال چه اند…اصلاً آنجا چه میخواهند..

_تو برو اتاقک و بگرد..

یکی از آنها به طرف اتاقک شیشه ای می رود..

دستگیره اش را چندبار بالا و پایین میکند..

_درش قفله..

مرد از پشت شیشه ها نگاهش را یک دور داخل اتاق می‌چرخاند..

یکی از آنها داد میزند..

_بیاین بریم بابا اینجا خبری نیست ..
بهتره پایین و یه دور دیگه بگردیم..

ماهک تا میخواهد نفس راحتی بکشد با جمله ی یکی از آنها خون در رگهایش منجمد میشود..

_صبر کنید..

پوزخندی زده و با سر به داخل اتاقک اشاره میکند..

_انگار این تو یه خبرایی هست..

نزدیکش شده و کنارش می ایستند..

نگاهشان به گوشی روی میز می افتد…
_ایولا پسر..

_باید بریم تو..

_قفله باید بشکنیمش..

ماهک ناباور دستش را جلوی دهانش میگیرد تا صدای گریه هایش بلند نشود  ..

صدای ضربه های پی در پی به دیوار شیشه ای در گوشش میپیچد به هق هق می افتد ..

_لعنتی خیلی محکمه …

و ضربه ای دیگر اینبار شدیدتر..

هر ضربه مثل ناقوس مرگی بود که صدایش در سرش میپیچید..

سینه اش به خس خس افتاده بود …

صدای خرد شدن شیشه ها همزمان میشود با بسته شدن چشمانش…کارش تمام بود..

_ عجله کنید وقت نداریم..

داخل اتاقک میشوند..

سرش را روی زانویش میگذارد و بی پناه و لرزان در دل خدا را صدا میزند..

مرد در اتاق جلو رفته و با دیدن درختچه ای که کاملاً ناشیانه و کج و کوله به کاناپه چسبیده بود پوزخندی میزند..

به عقب بر میگردد انگشت اشاره اش را به نشانه ی سکوت روی بینی اش میگذارد و اشاره میزند دنبالش بیایند..

آهسته نزدیک کاناپه میشود و با دیدن جسم لرزان و کوچکی که در خود جمع شده پشت آن پناه گرفته بود دست به سینه می ایستد و لبخند فاتحانه ای به لب مینشاند..

_بچه ها ببینید چی پیدا کردم ..

با اشاره مرد دو نفر جلو رفته و درختچه را کامل کنار میکشند..

با حس حضورشان روح از بدن ماهک رفته و نفس کشیدن یادش میرود..

دستی دور بازوی نحیفش حلقه میشود و با فشار محکمی که به آن وارد میکند او را با خشونت از پشت مبل بیرون میکشد..

ماهک از دردی که در دستش میپیچد لب میگزد..

_ ببین ترو خدا چه لعبتیه..

صدای خنده های کریهشان در گوشش میپیچد ..

با درد چشم میبندد که مرد انگشتش را زیر چانه اش زده و سرش را با خشونت بالا میکشد..

نگاه کثیفش را یک دور روی صورت دخترک میچرخاند:

_اگه میدونستم یه همچین سمی اینجاست اینهمه اون پایین وقت تلف نمی‌کردم ..

ای کاش کر بود ..
ای کاش گوش هایش نمی شنید..
یا لااقل قدرتش را داشت تا کاری کند که دیگر صدایشان را نشنود..
با حرف هایشان حالش از خودش بهم میخورد..

_نظرتون چیه همینجا کارش و یه سره کنیم‌‌‌‌..
به خدا بد چیزیه‌‌..
حیفم میاد استفاده نشده بره اون دنیا‌..

مرد دیگری به او نزدیک شده و موهای طلاییش را به دست میگیرد..

سرش را خم میکند و چسبیده به او زیر گوشش هوس آلود پچ میزند..

_ یه گروپ سکس خفن که تو تاریخ بنویسن ..

امان از دل دخترک ..

از فکر به اینکه تا دقایقی دیگر قرار است چه بلایی به سرش بیاید تنش به رعشه می افتد..
مرد صورتش را لمس میکند و دستش پایین میرود..

قلبش انگار می ایستد که ضربان ندارد..

یقه ی لباسش را وحشیانه پاره میکند..

چشمانش سیاهی میرود ..

همان اندک توانش هم با کار مرد تحلیل رفته و روی زمین سقوط میکند ..

مرد ممانعتی نمیکند بازویش را رها میکند و با لذت به اوی افتاده روی زمین خیره میشود …

_ای بابا راضی به زحمت نبودیم ..چه سریع هم شل شدی..

ماهک که همه چیز را تمام شده میدانست ، در اوج
نا امیدی در دل برای آخرین بار خدا را صدا میزند و قبل از اینکه کامل وارد دنیای بی خبری شود
صدای درگیری چند نفر را میشنود و دیگر هیچ چیز نمیفهمد

نفس بریده میدوید ..

ترسیده ، هراسان ..

هر چند دقیقه به عقب برگشته و به پشت سرش نگاه میکرد و رفته رفته سرعت دویدنش را بیشتر  ..

بارها سکندری میخورد اما متوقف نمیشود؛ تعادلش را حفظ کرده و هراسان به راهش ادامه میدهد..

باید فرار میکرد..

باید نجات می یافت.. از دست چه کسی ..؟
نمیدانست..!!

فقط میدوید.. تا رهایش کنند.. تا نجات یابد..
با پاهایی برهنه ..در خیابانی به تاریکی ظلمات..

خسته بود ..

از نفس افتاده..

صداها اطرافش اکو میشد

_ماهک..؟

دور خود میچرخد … به دنبال منبع صداها ..
ولی هیچکس را نمی دید ..

و اینبار صدایی دیگر..

_کوچولوی من ..؟

_عشق سپهر..؟

به هر طرف میچرخد..

آسفالت پاهایش را خراش داده بود…

_شما..شماها کی هستین..؟

بلندتر از قبل فریاد میزند..

_چرا نمی بینمتون…

سکوت است و تاریکی و خیابانی بی انتها ..

_نرید..تنهام نزارید..

میدود .. بی تعادل زمین میخورد..

اشک از چشمانش می جوشد..

_من میترسم..

از روی زمین برمیخیزد..

با حس خیسی پاهایش سر خم میکند..

از چیزی که میبیند وحشت زده دستش را به دهانش میگیرد..

کف آسفالت از خون او سرخ شده بود..

پاهایش خونین بود و دست هایش هم..

مظلومانه هق میزند..

_تنهام نزارید..

_قوی باش کوچولوی سپهر..

صدا ها کم کم محو میشود..

_تو قول دادی..

با گریه التماس میکند..

_خواهش میکنم نرو..

از اعماق وجودش جیغ میکشد..

_بـــــرگـــــرد..

از صدای جیغ خودش در خواب نفس زنان هشیار میشود..

 

صورتش عرق کرده بود و رنگ به رخ نداشت..

شکوفه با گریه دستمال خیس را روی صورتش میکشد..

ماهک چشم باز نمیکند..

ترسیده بود..

خوابی که دیده بود نیرویش را تحلیل برده بود..

سپهر..

کسی که در خواب با او حرف زده بود ..!!

نمیدانست کیست..

قطره ای اشک از گوشه ی پلکش راه خود را باز میکند..

زیر لب نامش را زمزمه میکند..

تا شاید به خاطر آورد ؛ انبوه خاطرات
گم شده اش را..

شکوفه ناله میکند..

_بمیرم برات مادر ..چیزی نیست دخترم ..کابوس میدیدی ..

کابوس..؟؟ ای کاش کابوس بود ..صداها هنوز در سرش میپیچید ..

صداهایی که انگار هزاران بار شنونده اشان بود..
صداهایی که به خوبی در ذهنش ثبت شده بود..

صداهایی که میشناخت، برایش آشنا بود اما به خاطر نمی آورد چه اشخاصی‌ اند …

دست شکوفه روی موهایش مینشیند..

آرام سرش را نوازش میکند..

_مادر مردیم از نگرانی..چشمای خوشگلت و باز کن خیالمون و راحت کن…

ماهک آرام پلک میزند..
طول میکشد تا چشمش به نور چراغ ها عادت کند..
شکوفه که زیر پایش نشسته بود با دیدن چشمهای باز شده اش لبخندی میزند..

_دور چشمات بگردم..کاش پام میشکست تنهات نمیذاشتم..

ماهک بی حال سر بلند میکند و چشمانش میخ یک جفت نگاه عسلی میشود..

نگاهی سرشار از نگرانی و اخمی که جزو لاینفک چهره اش بود..

شکوفه با گوشه ی چارقد نم زیر پلکش را پاک میکند..

_خوبی مادر…؟

نگاه ماهک میچرخد و به چمدان های افتاده گوشه ی سالن می افتد..

لبش خشک شده بود..آب دهانش را به سختی قورت میدهد..

از خشکی گلویش صورتش جمع میشود..

لحن محکم و دستوریش در سالن میپیچد ‌..

_یه لیوان آب بیارید…

سام امر میکند و یکی از چند مردی که در سالن ایستاده بودند فوری راهی آشپزخانه میشود ..

ماهک اما گیج بود..درک درستی از شرایط نداشت..

در سالن خانه روی کاناپه دراز کشیده بود و چند مرد درشت هیکل قد بلند و چهار شانه با کت و شلواری مشکی که بیشتر شبیه محافظ ها بودند دور و اطراف خانه به چشم میخوردند…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x