رمان الهه ماه پارت 38

3.9
(18)

 

هوا تاریک شده بود
نگاهش روی عقربه های ساعت مینشیند .

 

همه چیز را به خاطر می آورد ..

حرف زدنش با یاسین ..

سروصدای تیره ، آن چند نفری که وارد باغ شدند ، اتاقک شیشه ای و آن لحظات نفرین شده..

ترس ، نا امنی و نگرانی درجانش رسوخ میکند..
درجا نیم خیز میشود..

_اون آدما..اومدن تو اتاقک..

سام قدمی به سمتش بر میدارد..

_من مخفی شده بودم اونا اومدن تو ..پیدام کردن.. میخواستن .. میخواستن..

اشک از چشمانش میجوشد.. سام آشفته نگاهش میکند..

مرد با لیوان آب سر میرسد و آنرا به دستان سام میسپارد..

اخم آلود مقابل پایش خم میشود …

_آروم باش ..نترس..!!

ماهک سر تکان میدهد و او لیوان را به لب هایش نزدیک میکند..

پرحرص زیر لب ادامه میدهد..

_هیچ غلطی نتونستن بکنن.. دیگه نمیتونن بهت آسیبی بزنن..

ماهک به اجبار جرعه ای از آب مینوشد و اشک هایش شدت میگیرد..

دست سام را پس میزند..

_ولی تیره..؟ .. اونا زدنش ..اون ..

گریه مجال حرف زدن بیشتر را به او نمیدهد..

نتوانست بگوید که مرده است ..

خوب میدانست سام روی تیره تا چه اندازه حساس است..

سام لیوان را عقب میکشد..

نمیدانست از گریه های او خشمگین باشد یا بنشیند و ساعت ها به چهره ی کودکانه و معصومش خیره شود..

شکوفه دستش را میگیرد و با آه و ناله سعی در آرام کردنش دارد..

_مادر آروم بگیر..آروم باش قربون اشکات برم .. چیزی نشده خداروشکر..

یکی از محافظان که از گریه های ماهک دلش سوخته و به رحم آمده بود ناخواسته خود را پیش میکشد..

_خانوم نگران نباشید ..تیره خوبه..
آسیب جدی ندیده..

سام با مکثی کوتاه همراه با اخم غلیظی که از مداخله ی محافظ روی چهره اش نشسته بود سرش را میچرخاند ..

نگاه تیز و جدی اش رنگ از رخ محافظ میپراند که یکه خورده سر پایین می اندازد و خود را عقب میکشد ..

ماهک با گریه نگاهش را بین آن دو چرخاند و سر تکان داد:
_ولی من خودم دیدم ..دیدم که افتاده بود رو زمین..
اون.. اون ناله میکرد..

سام  کلافه گوشه ی پیشانی اش را لمس میکند ..

دخترک با آنکه از تیره وحشت داشت ؛
با آنکه با هربار دیدنش تا مرز سکته پیش میرفت،
اما اینگونه برایش اشک میریخت..

با نفس عمیقی از مقابلش بر میخیزد ..

این دختر هربار به یک نحوی با کارهایش او را شگفت زده میکرد..

_ گریه نکن..

تشر میزند و ماهک انگار صدایش را نمیشنود..

_حالش خوبه..
آسیب دیده ولی خطری تهدیدش نمیکنه..!!

اشک ریزان به سمت او بر میگردد..

_یعنی واقعاً نمرده..؟

سام با اخم دلنشینی نگاهش میکند..

_پاک کن اشکاتو..

سام با اخم دلنشینی نگاهش میکند..

_پاک کن اشکاتو..

ماهک دستش را به صورتش میکشد و خود را در آغوش شکوفه رها میکند..

نمیدانست چرا با آنکه از آن سگ میترسید..

با آنکه تیره با او هیچ میانه ی خوبی نداشت..

اما دیدنش در آن وضعیت او را اینگونه پریشان کرده است ..

شاید بخاطر علاقه ی سام به تیره و اینکه برایش خیلی ارزشمند بود..

شاید به بخاطر وابستگی بیش از حد سام به تیره بود..

همان لحظه با باز شدن در سالن و ورود دو مرد
از افکارش دست میکشد..

سام به سمتشان میرود ..

_چیشد..؟

_شرمنده آقا جز همون یه نفر نتونستیم بقیه رو گیر بندازیم..

ماهک ناخواسته شنونده مکالمه ی آنها بود ..

محافظ با شرمندگی سر خم میکند:

_همونم اگه تو درگیری زخمی نشده بود محال ممکن بود که گیر بیفته ..

سام دستانش را مشت میکند و بر افروخته نگاه از آن دو میگیرد..

_ پلیسا گفتن برای تنظیم شکایت لازمه که خودتون حضور داشته باشید.. ولی وقتی وکیلتون رسیدن همه چیز حل شد و خودشون به جای شما شکایتو تنظیم کردن..

نگاه ماهک روی آن دو مرد مینشیند قد بلند بودند و چهارشانه..مثل تمامی افراد حاضر در سالن..

_نگهبان..؟

سام جدی میپرسد و یکی از محافظان فوراً جوابش را میدهد‌‌..

_ حالش خیلی بهتره ..
از بیمارستان مرخص شده.. همراه ساعد دارن میرن پاسگاه…

سام با شنیدن این حرف بر میگردد و به طرف خروجی سالن میرود ..

دو محافظ با او همراه میشوند ..

سام همانطور که از پله ها پایین میرود با چهره ی سخت و لحن محکم همیشگی اش حکم میکند..

_ شما بمونید همین جا..
میخوام چهار چشمی حواستون به همه چیز باشه ..

با دستورش آن دو سرجایشان می ایستند و تا زمانی که او کامل از باغ خارج شود از بالای پله ها تکان نمیخورند ..

****

وارد کلانتری میشود ..

رهام را ایستاده در راهرویی میبیند که با دقت مشغول خواندن پرونده ای بود که در دست داشت ..

نگاهش به نگهبان و سر شکسته شده اش می افتد که به لطف بیمارستان کاملاً بانداژ شده بود و به همراه ساعد روی صندلی های انتظار نشسته بود..

هیچکدام آنها متوجه حضورش نشده بودند..

سام خواست به سمتشان رود که در همان لحظه در یکی از اتاق ها باز میشود..

رهام فوراً تکیه از دیوار میگیرد و قدمی جلو میگذارد..

مردی کت بسته زنجیر به دست از اتاق بیرون
می آید و زن و مرد میانسالی پشت سرش روانه میشوند ..

_تف به شرفت نامرد بی همه چیز …
انشالله آب خوش از گلوت پایین نره که زدی پسرم و ناکار کردی ..عوضی حروم لقمه ..

سرباز خسته و بی حوصله از سر و صدای ایجاد شده شاکی میشود:

_خانوم لطفاً سکوت و رعایت کنید..چه خبرتونه..
اینجا کلانتریه..

_چه جوری آخه ..؟ چه جوری ساکت باشم ..؟
پسر دسته گلم رو تخت بیمارستان افتاده جیگرم خونه خون ..

سپس بر میگردد و با شدت و حرص بیشتری
ناله و نفرین میکند:

_بیچارت میکنم نامسلمون..کاری میکنم تو همون زندون بپوسی..

 

سرباز عصبی میشود..

_آقا خانومت و از اینجا ببر بیرون بابا این چه وضعشه..

مرد سعی میکند همسرش را ساکت کند و او را کشان کشان از جلوی در کنار میکشد..

سرباز که دم در اتاق ایستاده بود فریاد میزند..
_رهام یاری..

رهام بلافاصله جلو میرود..

_خودم هستم..

_شاکی دومتون اومده ..؟

رهام به نگهبان که بی حال سرش را گرفته بود نگاه میکند:

_اومده..

سرباز از مقابل در کنار میرود و بدخلق دستور میدهد:

_خیلی خوب بیاید داخل..

ساعد به نگهبان کمک میکند تا از روی صندلی ها بلند شود و هرسه وارد اتاق میشوند.

به محض ورودشان سرباز خواست در را پشت سرشان ببندد که سام پایش را لای در قرار میدهد و مانعش میشود

سرباز متعجب لای در را باز میکند ..

دستش از روی دستگیره کنار میرود و سر بلند میکند که نگاهش روی مرد شیک پوش و پر جذبه مقابلش ثابت میشود ..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x