رمان الهه ماه پارت 39

4.5
(13)

سام بی توجه به سرباز خواست قدمی به جلو بردارد،
که سرباز فوراً سد راه شده و مانعش میشود‌..

_کجا آقا .‌.؟

سام پر اخم به او زل میزند ..

_معلوم نیست..؟

_چرا ولی نمیتونید که همینجوری برید داخل.. باید منتظر بمونید نوبتتون شه..

سام پوزخند میزند و سرباز میپرسد:

_فامیلیتون چیه..؟

سام در سکوت کاملاً جدی نگاهش میکند..

_آقا..؟

صدای افسر از داخل اتاق بلند میشود..

_علی پور معلومه داری چیکار میکنی..؟

_یه چند لحظه قربان ..

سپس رو به سام تکرار میکند:

_آقا اسم فامیلتون..؟

سام که از سمج بودن جوان کلافه شده بود
جوابش را میدهد..

_آریامنش..

چشمان سرباز گرد میشود که سام تکرار میکند:

_سام آریامنش

_چی..؟

سام بی حوصله دستش را بالا میاورد و ماسک نشسته بر روی صورتش را بر میدارد و عینکش را پایین میکشد ..

سرباز با چشمانی گرد شده نگاهش میکند ..
ماتش برده بود ..

نگاهش روی چهره ی جدی و اخموی سام خشک شده بود انگار که هیچ واکنشی نشان نمیداد ..

باورش نمیشد کسی را که از آن فاصله و اینچنین نزدیک به خود میبیند همان خواننده مشهور و موردعلاقه اش باشد..

پر بهت زیر لب زمزمه میکند:

_س..سام آریا…!!

 

سام دست در جیب سر کج کرده و پر اخم منتظر می ماند تا سرباز از سر راهش کنار رود..

اما سرباز انگار قصد نداشت سر سوزنی تکان بخورد که همانطور خیره به او مثل مجسمه مقابلش ایستاده بود..

سام بی حوصله از انتظار بیش از حد به داخل اتاق اشاره میکند..

_ اجازه هست..؟

با بلند شدن صدای جدی اش سرباز دستپاچه ، سریع به خود می آید و از سر راه کنار میرود..

سام وارد اتاق میشود و سرباز که با دیدن او هول کرده بود حین عبور او از مقابلش گیج و حواس پرت انگشتانش را به شقیقه اش می‌چسباند و پاهایش را با کوبشی محکم بر روی زمین به هم چفت میکند..

پسرک گیج به سام احترام نظامی گذاشته بود..

افسر پرونده با دیدنش فوراً از پشت میز برمیخیزد و بعد از چشم غره ای که به سرباز میرود لبخند به لب به طرف سام قدم بر میدارد ..

_سلام جناب آریا خیلی خوش آمدید ..

با دست به صندلی های داخل اتاق اشاره میکند..

_ خواهش میکنم بفرمایید..

سام با تشکری کوتاه کنار رهام جای میگیرد  ..

رهام سعی میکند لبخندش را از حالت چهره ی گیج ومنگ سرباز جمع کند و تعجبش از حضور سام را با جمله ای رو به او بیان کند :

_تو دیگه چرا اومدی..نیازی نبود ..
خودم حلش میکردم..

سام جوابی به او نمیدهد..
حواسش پی حالت چهره ی دردآلود نگهبان بود..

_من به وکیلتون هم عرض کردم..
حضور ایشون به تنهایی کفایت میکرد نیازی نبود شما خودتون تا اینجا تشریف بیارید..

سام کوتاه جوابشان را میدهد:

_کاری بود که باید خودم شخصاً انجامش میدادم..

افسر به نشانه ی تفهیم سر تکان میدهد ..

_بسیارخوب.. هرجور خودتون صلاح میدونید
پس حالا که همه حضور دارید بهتره هرچه سریع تر بریم سراغ پرونده..

سپس رو به نگهبان میکند..

_لطفاً بگید امروز دقیقاً چه اتفاقی افتاد ..؟

نگهبان با درد خودش را روی صندلی جابه جا میکند..

_یه هفته بود که متوجه یکی دو نفری شده بودم که مرتب دور و اطراف نگهبانی سرک میکشیدن..

خوب از اونجایی هم که منزل آقای آریا تو یه کوچه ی خصوصیه و ساکنینش خیلی کم..
هیچ فرد یا ماشین غریبه و نا آشنایی حق ورود ندارن مگر اینکه از قبل ساکنین با من هماهنگ کرده باشن ..

اوایل زیاد توجهی نکردم و فکر کردم که شاید اشتباه میکنم ..

تا اینکه یه روز یه پسر بچه اومد دم اتاقک نگهبانی و ازم خواست کمکش کنم تا از خیابون رد شه ..

اولش مخالفت کردم چون به هیچ وجه اجازه ندارم حین کار پستم و ترک کنم..

اما وقتی دیدم اون بچه زیادی اصرار میکنه و کسی هم اون اطراف نیست تا کمکش کنه به اجبار قبول کردم ‌..

بعد از اینکه اون بچه رو از خیابون رد کردم ، برگشتم برم داخل نگهبانی که دو نفر و میبینم که دارن جلوی در خونه آقای آریا پرسه میزنن ..

اون دو نفر تا چشمشون به من میفته دستپاچه میشن و به قدماشون سرعت میدن تا سریع از کنارم رد شن که جلوشون و میگیرم ..

سام با شنیدن حرفهای مرد پر خشم فکش را روی هم میفشارد..

از هیچکدام از این اتفاقات حتی سر سوزنی خبر نداشت..

_یعنی قبل از این که شما نگهبانی رو ترک کنید اونا اونجا نبودن..؟

_ نه جناب سروان نبودن..
لا اقل من یکی ندیدمشون…

_خوب..؟

_ازشون پرسیدم با کی کار دارید..؟

که گفتن خونه ی اقوامشون همین نزدیکی هاست و اونا کوچه رو اشتباهی اومدن..

اما من باور نکردم چون قبلاً هم دیده بودمشون که همین اطراف پرسه میزدن..

حدس زدم شاید چندتا از این خبرنگارای سمجن که راه به راه دنبال سوژه و آتو از این و اونن و اینبار هم اومدن تا سر از کار و زندگیه جناب آریا در بیارن و تو مطبوعات و فضای مجازی منتشر کنن ..
برای همین سریع با آقای سیف تماس گرفتم..

با حرف نگهبان ساعد سرش را بالا میاورد و نگاه افسر روی او مینشیند..

_ایشون مسئول مسائل امنیتی آقای آریا منش هستن و مافوقمون..

افسر به نشان تفهیم سر تکان میدهد و نگهبان ادامه میدهد:

_وقتی به ایشون خبر دادم گفتن نیازی نیست کاری کنم و خودشون رسیدگی میکنن..

افسر با دقت و ریز بینی چیزی را داخل پرونده یادداشت میکند و رو به ساعد میپرسد:

_شما این مسئله رو با آقای آریامنش در میون گذاشتید..؟

ساعد سرد و بی تفاوت جواب میدهد:

_نه چون لزومی نداشت.‌.!!

افسر متعجب میشود..

_یعنی چی که لزومی نداشت؟
بلاخره موضوع مربوط به ایشون بوده
باید با خبر میشدن که دور و برشون چه خبره..

ساعد با خونسردی خودش را روی صندلی جلو میکشد:

_ایشون منو استخدام کردن برای رسیدگی به مسائل امنیتی خودشون ..
این اولین باری نیست که همچین اتفاقی افتاده..
تا به حال بارها از این دست مشکلات پیش اومده که بدون اینکه ایشون خبر داشته باشن خودم به تنهایی حلش کردم..
شغل من همینه اگر بخوام برای کوچک ترین مسئله ای ایشون و با خبر کنم و باعث نگرانیشون بشم که دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه ..
جناب آریا خودشون به اندازه کافی مسئولیت و مشغله دارن که وقتی برای سرو کله زدن با اینجور مسائل نداشته باشن..
از طرفی من فکرش و هم نمیکردم قضیه تا این حد جدی باشه..
گمان کردم مثل همیشه یه سری طرفدار و خبرنگار از روی کنجکاوی اون اطراف پرسه میزنن همین..

افسر سرتکان میدهد:

_ خوب  به هر حال شما مسئول بودید ..
باید فکر همه جاش و میکردید ..

ساعد حرفی نمیزند و افسر رو به نگهبان میکند :
_خوب ادامه بدید..

_ساعد دو نفرو میفرسته تا از دور بیست و چهار ساعته مراقب اوضاع باشند ..
این موضوع همزمان شد با سفر سه روزه ی جناب آریا..

جالب اینجاست که به محض رسیدن بچه ها دیگه خبری از اون آدما نشد..
تا خود امروز که همه چی عادی بود و بچه هام وقتی دیدن هیچ خبری نیست به دستور ساعد درست نزدیکای ظهر بود که برمیگردن اما هنوز چند دقیقه هم از رفتنشون نگذشته بود که یه ماشین با سرعت وارد کوچه میشه ..

من تو اتاقک مثل همیشه تنها بودم ..
با دیدن ماشین شاکی میزنم بیرون و تا خواستم داد و بیداد راه بندازم در ماشین باز میشه و چند نفر میریزن بیرون و منو میگیرن زیر مشت و لگد ..

تا جایی که تونستم در برابرشون مقاومت کردم ..
اما تعدادشون زیاد بود و من به تنهایی از پسشون
بر نمی اومدم که تو یک آن وقتی حواسم پرت بود یکی از پشت محکم میکوبه تو سرم..

همون لحظه درد بدی تو سرم می‌پیچه و تعادلم و خیلی زود از دست میدم…

ضربه اونقدر سنگین بود که من درجا بی حال میشم و میفتم رو زمین …

اونام که فکر کردن من با همون ضربه بیهوش شدم کشون کشون انداختنم تو اتاقک ..

تا چند دقیقه گیج بودم.. هیچی جز درد حس نمیکردم..

فقط تنها کاری که بعد رفتنشون با اون حالم تونستم انجام بدم این بود که فوراً به ساعد زنگ بزنم و بگم که خودش و برسونه و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم..

با حرف هایش دستان سام بی اراده مشت میشود..
آنهمه اتفاق دور و برش افتاده بود و او کاملاً بی خبر بود
چطور نفهمیده بود که اطرافش چه خبر است..؟

هنوز هم وقتی به یاد تماس ساعد در هتل
می افتاد بدنش سر میشد …

گمان کرده بود شرایط پیش آمده کاملاً اتفاقی است..

حتی فکرش را هم نمیکرد که همه چیز از قبل چیده و برنامه ریزی شده باشد..

شاید اگر شرایط مثل قبل بود همه چیز فرق میکرد ..
شاید هیچکدام از این اتفاقات برایش ذره ای اهمیتی نداشت..

اما حالا..

او تنها نبود و نمیتوانست بی تفاوت از کنار این مسئله بگذرد ..

حال دختری با او و در خانه ی او زندگی میکرد..

دختری که تا اطلاع ثانوی تا زمان پیدا شدن خانواده اش دست او امانت بود و

بیشترین صدمه و آسیب در این قضیه را او دیده بود ..

اگر ساعد و بچه ها  به موقع نمیرسیدند..؟

اگر اتفاقی برایش می افتاد..؟

حتی فکر کردن به آن هم برای متشنج کردن اعصابش کفایت میکرد..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x