رمان الهه ماه پارت 41

4.3
(16)

 

رهام کلافه از سکوت سام پوفی میکشد و به صندلی تکیه میدهد ..

با بلند شدن صدای گوشی در ماشین رهام به طرفش برمیگردد و سوالی نگاهش میکند..

_تلفنت زنگ میزنه..!!

سام نیم نگاهی به مانیتور ماشین می اندازد..

شماره ی یاسین بود..

بدون آنکه جوابش را بدهد از مانیتور چشم میگیرد..

حوصله ی حرف زدن نداشت..

تماس قطع میشود اما طولی نمیکشد که دوباره زنگ موبایلش به صدا در می آید..

رهام که میبیند سام قصد جواب دادن ندارد بی اجازه خودش تماس را از طریق مانیتور متصل میکند و در برابر نگاه اخطار آمیز سام تنها شانه بالا می اندازد..

صدای یاسین در ماشین میپیچد‌:
_الو چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی ..
من اینجا دیگه کاری ندارم.. اگه خونه ایی بیام پیشت..

رهام خیره به چهره ی عنق سام جوابش را میدهد:

_لازم نکرده شما بیای پیش ایشون ..
فعلاً ایشون خودشم برای خودش زیادیه..

_رهام تویی..؟ گوشی سام دست تو چیکار میکنه..؟

_گوشی کجا بود..؟تو ماشینیم..
داریم از کلانتری بر میگردیم..؟از تیره چه خبر..؟

یاسین بی حال حرف میزد از صدایش کاملاً مشخص بود که تا چه اندازه خسته است..

_هی بدک نیست .. بی شرفا معلوم نیست با چی زدنش که سم تو همه جونش پخش شده..فعلاً باید بمونه تحت نظر تا ذره ذره سم از بدنش خارج شه ..

اخم روی پیشانی سام گره کور میخورد ..

با کلافگی نگاهش را از جاده گرفته و از پنجره به بیرون میدوزد..

یاسین از سکوت رهام استفاده کرده و آهسته میپرسد..

_دارین میرین خونه..؟

رهام به مسیر پیش رویشان نگاه میکند..

مسیری که به خانه منتهی میشد را رد کرده بودند..

_ نه احتمالاً میایم اونجا..

_باشه پس منتظرتون میمونم ..

رهام تماس را قطع میکند و به سمت سام بر میگردد..

_واقعاً قصد نداری چیزی بگی..؟

لحن خشدار و جدی اش بلند میشود

_حوصله ندارم رهام ..اصلاً..
خواهشاً یه امشبه رو به پر و پام نپیچ..

رهام چهره در هم میکشد
_وایستا ببینم نکنه سر قضیه ی شناسنامه ی ماهک هنوزم ازم دلخوری..؟ آره ..؟
رفتارت به خاطر اینه که اسم فامیل تو رو تو شناسنامه ماهک گذاشتم ..؟

سام با تاسف سرتکان می دهد..

او هم در این اوضاع وقت گیر آورده بود که اراجیف بهم ببافد ..

رهام که به خیالش دلیل سکوت و کم حرفی سام سر همین قضیه است در صدد دلجویی از او بر می آید..

_بابا اگه اسم فامیل اون دخترو آریامنش گرفتم دلیل داشتم..
اینطوری خیلی راحت با این بهونه که از اقوام درجه یک جنابعالیه و باهات یه نسبتی داره می تونستم ثبت نامش کنم..
خودتم دیدی که همینطور شد..
رئیس دانشگاه تا اسم و فامیلش و دید بدون چون و چرا و حرف اضافه با تحصیلش تو دانشگاه موافقت کرد.. رو حساب نسبتش با تو و
ارزش و اعتبارت پیششون طرف حتی مدارکش رو هم از ما نخواست…

سام نیم نگاهی به او می اندازد..

_رهام بس کن .. مشکل الان اینه..؟
به اندازه ی کافی سرم از فکرای ضد و نقیض پر هست‌‌..
اونقدری پر که این مسائل توشون گمه.. تمومش کن..

رهام که میفهمد او امشب زیادی کلافه است خیلی به پرو پایش نمیپیچد و در حالی که سرجای خود برمیگردد با لحنی آرام پچ میزند:

_باشه بابا عنق حرف نمیزنم..
میخوام ببینم با فکرای ضدونقیضت میخوای تا کجا پیش بری..

و تا رسیدن به کلینیک سکوت میکند..

با ورودشان به کلینیک یاسین که روی صندلی های انتظار نشسته بود به طرفشان میرود ..

دیر وقت بود و کلینیک حسابی خلوت ..

_سلام زود رسیدین..

سام با نگاهی به اطراف رو به یاسین لب میزند :

_تیره کجاست..؟

یاسین به یکی از اتاق ها اشاره میکند:

_ چون وضعیتش ویژه است فعلاً تو یه اتاق مجزا نگهش داشتن..

همان لحظه در اتاق باز شده و مردی با فرم مخصوص از آن خارج میشود ..

مرد با دیدن سام لبخند زده و با گشاده رویی به استقبالش میرود..

_به جناب سلبریتی مشتاق دیدار..

سام تلخ خندی میزند:

_کاش لااقل توی شرایط بهتری هم و میدیدیم..

مرد رو به رویش می ایستد و دستش روی بازوی سام مینشیند:

_مگر اینکه تیره خان باعث بشن ما با شما فرصت دیدار داشته باشیم..

سپس با لبخند به طرف رهام چرخیده و به او خوش آمد میگوید..

_مهدی خان اگه خیلی دلتنگی بهت فشار آورده کافیه بلیط برای جایگاه وی آی پی بگیری و تو کنسرتا جناب آریا رو از نزدیک زیارتشون کنی..

مهدی با لبخند جواب رهام را میدهد..

_مرد مومن اونجوری که هربار بخوام ببینمش کلی برام آب میخوره …

یاسین با بدجنسی ابرو بالا میندازد..

_آی آی خسیس نبودی هاااا..

سام کلافه از بحث پیش آمده رو به مرد میپرسد..

_تیره..؟ اوضاعش خوبه..؟

مهدی در عرض چند ثانیه جدی میشود:

_خداروشکر بهتره اما تا زمانی که سم به طور کامل از بدنش خارج نشده باید تحت نظر بمونه..

_میتونم ببینمش..

_چرا که نه از این سمت..

به اتفاق وارد اتاقی که تیره در آن بود میشوند..

چشمان تیره نیمه باز بود و بدنش از درد میلرزید..

حیوان زبان بسته با دیدن سام ناله ی بی جان اما سوزناکی از دهانش خارج میشود و چشمان لرزان و بیمارگونش را به صاحبش میدوزد..

دیدن تیره در آن وضعیت حالش را بد میکند..

همدم تنهایی ها و تمام لحظات عذاب آور زندگیش آن سگ بود..

مهدی توضیح میدهد:

_در حال حاضر داریم سعی میکنیم مانع از جذب بیشتر سم تو بدنش بشیم..

امیدواریم روش هایی که به کار میگیریم کارساز باشه و سم از بدنش کامل خارج شه در غیر اینصورت مجبوریم از طریق دیالیز اقدام به فیلتر کردن کلیه ها کنیم ..
در اونصورت شاید بتونیم ماده ی سمی رو از خون و کلیه هاش کاملاً پاک کنیم..

سام آشفته به تیره نزدیک میشود که مهدی فوراً جلوی او را میگیرد..

_اول دستکش..
سمی که تو بدنشه اونقدری خطرناک هست که با لمس دست هم میتونه به بدن سرایت کنه ..

سام بی طاقت دستکش ها را  از او میگیرد و بر بالین تیره می ایستد..

نوازش وار دستش را روی بدنش میکشد..

حیوان چشم میبندد..

بدنش از درد میلرزید اما ناله هایش با حس دستان صاحبش کم شده بود..

همه مبهوت رابطه ی عاطفی عمیق میان آن دو بودند..

سام بیش از آن طاقت نمی آورد ..

دیدن تیره در آن حال برایش سخت بود..

دستکش ها را از دست بیرون میکشد و با گام هایی بلند از اتاق بیرون میزند..

_سام ..؟

_کجا میری صبر ‌کن..؟

بی توجه به صدا زدن هایشان از کلینیک خارج میشود..

بیش از آن نمیتوانست تحمل کند..

کاش به آن سفر نفرین شده نمی رفت..
کاش نمیرفت که حالا بخواهد اینگونه عذاب بکشد..

پشت فرمان مینشیند و بی توجه به آن دو که دنبالش می آمدند پایش را روی پدال گاز میفشارد..

با ورودش به خانه ساعد را در سالن میبیند که کنار چند محافظ دیگر ایستاده و مشغول سفارش بود که با حس حضور سام صحبت هایش را قطع میکند و با احتیاط به طرفش بر میگردد ..

سام اعتنایی به حضورش نمیکند..

همان لحظه شکوفه شتابان به استقبالش می آید..

_خوش اومدین آقا..

سام به دنبال ماهک در سالن چشم می‌گرداند
و وقتی او را نمی یابد نگران به شکوفه چشم میدوزد..

شکوفه حرف نگاهش را میخواند که با غصه سر تکان میدهد..

_اِی آقا ..شما که رفتین بردمش بالا تو اتاقش ..
گفتم تو اتاقش که باشه و دورش خلوت راحت تره.. طفلک اونقدر ترسیده بود که میترسید چشم رو هم بزاره..
تا همین حالا بالا کنارش بودم ..
دیگه دیدم بلاخره چشم رو هم گذاشته و خوابش برده که اومدم پایین ..

با حرف های شکوفه چهره اش را اخم پر میکند..

خواست به طرف اتاقش برود که ساعد دستپاچه خود را به او می رساند..

_آقا..؟

سام بی اعتنا از کنارش عبور میکند و در همان حال خشک و سرد دستور میدهد..

_بچه ها رو جمع کن..میتونید برید..

ساعد قدمی به سمتش بر میدارد و شرمنده لب میزند:

_آقا میشه چندلحظه به من گوش بدید..

سام توجهی به او ندارد..قصد دارد از پله ها بالا رود که با حرف ساعد سر جایش متوقف میشود..

_میدونم از دستم عصبانی هستید..
هرچی بگید حق دارید..ولی خواهشاً به حرفام گوش کنید..

سام به سمتش بر میگردد..به سختی خودش را کنترل میکند که با او دست به گریبان نشود..
دستش را مشت میکند و انگشت اشاره اش را تهدید آمیز مقابل صورتش تکان میدهد:

_نه اتفاقاً .. تو گوش کن..
من بهت اعتماد کردم..
تموم زندگیم و سپردم دستت..
ولی تو چیکار کردی..؟

با پوزخند به اطرافش اشاره میکند..

_خودت ببین اوضاع رو..

_قربان..؟

_ قرار نبود چیزی رو ازم پنهان کنی..
قرار نبود وقتی اینهمه اتفاق دورم افتاده منو بی خبر بزاری..
باید بهم میگفتی که دور و برم چه خبره ..
باید اینو میفهمیدی که مسئله ی چندتا طرفدار و یکی دوتا خبرنگار با یه سری آدمی که چند روزه اطراف خونه ی من پرسه میزنن فرق میکنه..!!

که اگه فرقشونو میفهمیدی و زودتر بهم میگفتی
الان اون دختر از ترسش تا پای مرگ نمیرفت ..
که تیره الان تو اون وضعیت نیمه جون نیفتاده بود..
حالا نگاه کن.. خوب به اوضاع دور و برت نگاه کن .. !!

ساعد شرمنده سرپایین می اندازد و در سکوت به او گوش میدهد..

سام سر تکان میدهد:

_نا امیدم کردی ساعد …نا امیدم کردی..

همان لحظه در سالن باز میشود و یاسین و رهام داخل میشوند..

سام بی توجه به آنها عقب گرد میکند و از پله ها بالا میرود..
از شدت عصبانیت سرش نبض میزد..

به در اتاق دخترک که میرسد کمی مکث میکند ؛
میل عجیبی به دیدنش داشت..
اما میترسید با ورودش به اتاق او را بترساند و از خواب بیدارش کند..

با نفس عمیقی از در اتاق چشم میگیرد و وارد اتاق خودش میشود..

تنها اورکتش را از تن بیرون میکشد و بدون آنکه لباس هایش را تعویض کند پشت میز مینشیند..

لپ تاپش را روشن میکند و تا بالا آمدن صفحه منتظر می ماند..

قصد داشت دوربین مداربسته را چک کند..
شاید در یکی از فیلم ها چیزی پیدا میکرد که در شناسایی دزدها به دردشان بخورد..

یکی از درایو ها را باز میکند و وارد فایل فیلم های ضبط شده میشود..

دوربین طبقه ی آخر را پلی میکند ..

فیلم را ساعاتی عقب میبرد…

ماهک که مشغول حرف زدن با آنها بود..
پنهان شدنش در اتاقک.. ورود آن چند نفر و زمانی که وارد اتاقک شیشه ای میشوند.‌.

با خشم ثانیه ای کوتاه چشم میبندد..

چهره ی هیچ یک از آنها مشخص نبود همگی چشم هایشان را با نقابی پوشانده بودند..

فیلم را عقب تر میبرد به صبح آن روز ..

ماهک با لباس خوابی عروسکی و گشاد با موهایی پریشان غرغر کنان از پله ها پایین می آمد و مانند کودکی بهانه گیر در سالن خانه به دنبال شکوفه می گشت..

با دیدنش در آن حالت گوشه ی پلکش چین میخورد..

فیلم را عقب تر میبرد..

به عصر روز قبل..

ماهک یک شلوارک جین کوتاه و یک تیشرت آستین کوتاه سفید به تن داشت و درحالی که با دقت اطرافش را می پایید؛ آسه آسه در سالن قدم بر میداشت..

انگار قصد داشت دور از چشم شکوفه کاری کند..

با دیدن مقصد نهایی اش که انتهای سالن بود سر تکان میدهد..

حتماً شکوفه به او گفته بود که ورود به آن اتاق ممنوع است و او اینگونه کنجکاو شده بود..

اما انگار موفق نمیشود حس کنجکاوی اش را ارضا کند ،چون شکوفه همان لحظه سر می‌رسد و او با عجله از در اتاق فاصله میگیرد ..

خنده تا پشت لب هایش می آید و با دست کشیدن روی صورتش سعی میکند لبخندش را از دیدن شیطنت دخترک مهار کند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x