رمان الهه ماه پارت 43

3.9
(16)

 

ماهک به پهلو به طرفش می‌چرخد..

خاطرش آسوده شده بود ..

او که حرف میزد دلش قرص میشد …

نگاهش روی صورتش مینشیند..

پیراهن سرمه ای رنگی که به تن داشت به قدری کیپ تنش بود که حتی از روی لباس هم میشد متوجه برجستگی عضلاتش شد..

نگاهش روی رد تیره رنگ سمت چپ سینه اش مینشیند..

خیسی ای که ناشی از اشک هایش در آغوش او بود ..

بی اراده لبش را از داخل میگزد..

اینکه سام با آن شخصیت وسواس گونه اش چطور همان لحظه لباسش را عوض نکرده بود و حاضر شد با همان پیراهن در اتاقش بماند جای تعجب داشت..

سام از روی صندلی بر میخیزد کلید آباژور را میزند و اتاق در تاریکی فرو میرود‌.

بوی عطر دلچسبش بینی اش را پر میکند..

چشمانش گرم شده بود..

رایحه ی پخش شده در اتاق به قدری خلسه آور بود که چشمانش اینگونه گیج و خمار شود ..

عطرتنش از هزار قرص و آرامبخش برای او قوی تر عمل میکرد و
کاش این بو تا ابد در اتاقش ماندنی بود..

خواب مجال فکر کردن بیشتر به او نمی دهد و
چشمانش رو هم می افتد..

سام دست در جیب خیره به چهره غرق خوابش شانه اش را به جدار پنجره تکیه میدهد ..

انعکاس نور ماه در اتاق مستقیم روی چهره ی زیبا و معصومش میتابید…

دستش را به صورتش میکشد..

خواست پنجره را باز کند اما بین راه منصرف میشود ..
نیم نگاهی به جسم جمع شده اش روی تخت می اندازد..
ممکن بود سرما اذیتش کند..

از پنجره فاصله میگیرد و ناچار به باز کردن چند دکمه ی بالایی پیراهنش رضایت می دهد..

وضعیت کنونی اش را هیچ وقت حتی در خوابش هم تصور نمیکرد..

اینکه روزی دختری وارد زندگیش شود و او مجبور شود ندیده و نشناخته او را به خانه اش راه دهد..

که یک شب را تا صبح برای اینکه از تنهایی نترسد در اتاقش سپری کند و…
از باز کردن پنجره ها ممانعت کند فقط برای اینکه
او سردش نشود..

خودش هم نمیدانست چرا تمام قوانین سفت و سختش به محض اینکه به دخترک میرسید زیر پا گذاشته میشد..

مدت ها بود که مثل قبل دغدغه پیدا شدن خانواده اش را نداشت..

حتی دیگر از رهام نمیپرسید که توانسته رد و نشانی از خانواده ی او پیدا کند یا نه..

درست بر عکس گذشته که با هربار دیدن رهام قبل از هر چیزی بحث را به خانواده ماهک میکشاند ..

با حس تکان خوردن ماهک از افکارش فاصله میگیرد و نگاهش روی او میچرخد.‌.‌

مانند کودکی در خواب غلت زده بود و لحاف از روی بدنش کامل کنار رفته بود ..

به سختی جلوی لبخندی که می آمد تا کنج لبش بنشیند را میگیرد ..

دست هایش را از جیبش بیرون میکشد و به سمتش میرود..

پاهایش را در شکم جمع کرده و با آن پیراهن سفید مانند جنین در خود فرو رفته بود..

کمی خم میشود ؛ لحاف را مجدد روی تنش میکشد..

اخم کرده بود..
حتماً باز هم کابوس میدید..

میل عجیبش به لمس موهای دخترک بلاخره کار دستش میدهد و او تسلیم شده مانند پسر بچه ای کنجکاو دستش را برای لمس طلایی هایش بلند میکند ..

میل عجیبش به لمس موهای دخترک بلاخره کار دستش میدهد و او تسلیم شده مانند پسر بچه ای کنجکاو دستش را برای لمس طلایی هایش بلند میکند ..

انگشتانش آرام روی تارهای نازک و ابریشمی موهایش مینشیند و از لطافتشان کوتاه چشم میبندد..

انگشتانش با اشتیاق روی تار موهایش حرکت میکند که با ناله ی ضعیف و زیر لبی دخترک به خود آمده فوراً دستش را عقب میکشد..

خیره به او نفس سنگین شده اش را تکه تکه بیرون میفرستد و فاصله میگیرد..

کاش به دخترک قول نداده بود…

کاش دخترک از تتهایی نمیترسید..

کاش کابوس هایی که میدید خوابش را پریشان نمیکرد و او همین الان از اتاق بیرون میزد ..

روی تک کاناپه ی اتاقش مینشیند و سرش را میان دستانش میگیرد..

کاش هرچه زودتر صبح میشد..

****

_مسافرین محترم پرواز شماره 975 هواپیمایی ایران ایر به مقصد کانادا لطفاً جهت تحویل بار و دریافت اطلاعات کارت پرواز هرچه سریع تر …

_پیداش کردی..؟

مرد بی توجه خیره به تصویر درون گوشی درسالن بزرگ فرودگاه چشم میگرداند..

نگاهش با دقت و ریزبینی روی تک تک مسافران میچرخد..

_مطمئنی دیگه پروازش نشست..؟

_آره بابا خودم شنیدم پیج کردن..

_خیلی خوب.. پس دقت کن .. چشاتو خوب واکن..
هر طور شده باید پیداش کنیم وگرنه کارمون زاره..تو همین جا بمون و این دور و بر و بگرد..

سپس با دست انتهای سالن را نشان میدهد..

_منم میرم دم خروجی می ایستم تا اگه خواست از فرودگاه بیرون بره زودتر بفهمیم..

رفیقش فاصله میگیرد …

مرد خواست به عقب برگردد که شانه اش به شدت با کسی برخورد میکند..

مسافر از برخورد ناگهانی مرد تعادلش را از دست داده و مدارکی که در دست داشت روی زمین می افتد..

گیج بدون کلمه ای حرف خم میشود تا آنها را از روی زمین جمع کند..

مردک اما با بی شرمی تمام رو به مسافر صدایش را بالا میبرد..

_ هوی عمو چته ..؟حواست کجاست.. ؟
جلو تو بپا..

از پشت ناغافل چرخیده و با او برخورد کرده بود و حالا طلبکار هم بود..

مرد در سکوت مشغول جمع کردن مدارکش میشود ..

آنقدر حالش بد بود که نتواند جوابی به لحن بی ادبانه مرد بدهد..

از روی زمین بر میخیزد ..
سر بلند میکند و نگاهی نافذ و تلخ به مرد می اندازد و در سکوت از مقابلش عبور میکند..

مرد با دیدن چهره ی آشنایش به خود می آید‌‌.. اخم کرده چشم ریز میکند ..

فوراً همان لحظه گوشی اش را مقابل چشمانش بالا میاورد که با دیدن شباهتشان با عکس داخل گوشی چشمانش گرد میشود..

خودش بود ..همانی که دنبالش بودند..

نگاه ناباورش را از پشت به قامت بلند و کشیده مرد میدوزد..

چهره اش با تصویر داخل گوشی خیلی فرق کرده بود..

غمگین ،آشفته حال و از همه مهم تر شکسته..

گام های سنگینش نشان میداد که انبوهی از غم و درد روی سرش آوار است و
با وجود همه ی این ها او همچنان سعی میکرد سرپا بایستد..

به رفیقش اشاره میزند که بیاید و خودش هم قدم به قدم پشت سر مرد به دنبالش میرود..

همان لحظه تلفنش را بالا میاورد تا به مافوقشان اطلاع دهد ..

_ سلام قربان..شرمنده مزاحم اوقاتتون شدم فقط خواستم بهتون خبر بدم که پیداش کردیم..

صدای خش دار و زمخت رئیسش را از پشت تلفن میشنود..

_نه آقا تنهاست ..فقط اینکه..

کمی مکث میکند و ادامه میدهد

_آقا خیلی فرق کرده اصلاً نشناختیمش..

رفیقش به او میرسد و سوالی نگاهش میکند..

مرد با چشم و ابرو به سپهر اشاره میزند..

_چشم آقا ..چهار چشمی مراقبیم ..
خیالتون راحت..

تلفن را که قطع میکند رفیقش لب میزند..

_خودشه ..؟

_آره..

با پوزخند ادامه میدهد..

_سپهر خان بلاخره برگشته..

_چقد فرق کرده..

_کم نکشیدن تو این مدت ..

_دلم براشون میسوزه..

چشم غره ای به او میرود..

_دلت برای خودمون بسوزه..ما از اونا بدبخت تریم..
داریم زیر دست یه گرگ زخم خورده کار میکنیم که هر لحظه ممکنه با یه اشتباه کوچیک از هستی ساقطمون کنه..

مرد سر تکان میدهد و طوطی وار حرفش را تکرار میکند..

_آره راست میگی ما از اونا هم بدبخت تریم..

_نمیخواد عین طوطی حرفای منو تکرار کنی ..
چشمات و وا کن ببین داره کجا میره ..
رئیس گفته تمام حرکاتش و زیر نظر بگیریم..
اگه این دفعه هم اشتباه کنیم از هیچکدوممون نمیگذره ..

****

کوله اش را روی شانه جا به جا میکند که درسا غر میزند..

_ای خدا یعنی کی میشه این امتحان آخرم تموم شه من یه دل سیر بخوابم..؟

از سالن امتحانات بیرون می‌زنند..

ماهک با نگرانی به چشمان گود شده از بیخوابی درسا نگاه میکند ..

_الان که رفتی خونه بگیر بخواب..برای امتحان بعدی یه روز وقت هست واسه درس خوندن ..

درسا ناله میکند
_وااای نه .. امتحان پس فردامون با استاد
آریامنشِ
از همین الان باید قید همه چی رو بزنم بشینم سر درسش تا بدبخت نشم..

آرمین تای ابرویش را بالا میدهد و با لحن غیر دوستانه و پر حرصی رو به ماهک میپرسد:

_فقط من متعجبم تویی که روی هم رفته یکماه هم نشده اومدی دانشگاه چطوری امتحاناتت رو انقدر عالی میدی..؟
یعنی واقعاً هیچ شکایتی نداری از سخت و مشکل بودن بودن سوالا و درسا..؟

درسا چشم غره ای به او میرود و ماهک سعی میکند توجهی به او نداشته باشد که از او چشم میگیرد و به درسا نگاه میکند:

_آخه اینطوری که چیزی نمیفهمی..
همین الانشم از بی خوابی هلاکی..

درسا لبخند میزند..

_نگران من نباش من عادت دارم ..
اگه از امروز شروع کنم به خوندن و تا پس فردا بکوب درس بخونم شاید بتونم از استاد نمره قبولی و بگیرم..

آرمین با پوزخندی، دوباره تیکه می اندازد..

_ما بدبختا باید واسه نمره گرفتن اونقدر خودمون و جر بدیم و درس بخونیم تا چشمامون از حدقه بزنه بیرون و استادا مارو قبول کنن ..
اونوقت بعضیام هستن که با پارتی بازی و آشنا خیلی راحت عین نقل و نبات میتونن از استادا نمره بگیرن..

درسا از خجالت لب میگزد و محکم به بازویش میکوبد..

_بس کن دیگه..ماهک که گفت با استاد آریا نسبتی نداره..

آرمین با ترحم رو به درسا سر تکان میدهد..

_هه تو چقدر ساده ای بدبخت..اون گفت تو هم باور کردی..

ماهک حرفی نمیزند..

آرمین از وقتی که فهمیده بود نام خانوادگی اش با سام یکی است رفتارش  با او تغییر کرده بود ..

سرد برخورد میکرد و از هر فرصتی برای تیکه پراندن به او استفاده میکرد ..

درسا هم اوایل دست کمی از آرمین نداشت..

رفتارشان با ماهک خشک بود و سرسنگین ..

اما وقتی ماهک توضیح داد که فقط یک تشابه اسمی است و هیچ نسبت نزدیک و خانوادگی بین او و سام نیست رفته رفته رفتار درسا بهتر شده بود اما آرمین حرفش را باور نکرده بود..

او که بهشان دروغ نگفته بود..

با سام نه نسبت خونی داشت نه خانوادگی ..

فقط یه مدت مهمان که نه ، سر بارش بود تا خانواده اش را پیدا کند همین..

_از حرفاش ناراحت نشو..

به درسا نگاه میکند..

_مهم نیست..

آرمین حرصی میخندد.. رو به درسا میکند:

_امروز سر امتحان رفتار استاد عرفان و ندیدی ..؟

درسا که میدانست چه میخواهد بگوید اخم میکند:

_میشه دیگه حرف نزنی..

اما آرمین بی توجه به او جمله اش را ادامه میدهد..

_کل کلاس داشتن بال بال میزدن که بیاد بالا سرشون تا به سوالشون جواب بده ..
اما ایشون چیکار کردن..؟
به جای اینکه برن ببینن سوال اون بدبختا چیه که دارن خودشون و وسط کلاس میکشن ،صاف میرن بالا سر خانوم که حتی یه بارم دستش و بلند نکرده و ازش میپرسه  ..
《شما مشکلی ندارین..؟》

ماهک ناباور است که آرمین ادامه میدهد:

_اگه تا الان یه درصدم شک داشتم امروز با رفتار استاد عرفان دیگه مطمئن شدم.. چون همه میدونن استاد عرفان و استاد آریا تقریباً همسنن و نسبت به بقیه استادا بهم نزدیک تر و صمیمی تر ..

درسا با نیم نگاهی به ماهک متوجه ناراحتی اش میشود و صدایش را بالا میبرد :

_بیشعور مگه فقط استاد عرفان اینکارو میکنه..
اکثر استادا سر جلسه به ماهک کمک میکردن اونم بخاطر اینه که دانشجوی جدیده و از اول سر هیچ کلاسی حضور نداشته..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x